دلتنگی
خداحافظ
رفتى
بدون ِ خداحافظى
اما دلم نشكست!
چون میدانستم
«دلى از سنگ ببايد به سر ِ راه ِ فراق»
رفتى
و حسرت ِ آن نيم نگاه ِ آخر بر دلم ماند
اما دلم نشكست!
چون میدانستم
«روى ار به روى ما نكنى حكم از آن تُست»
رفتى
و سراغم را هم نگرفتى!
اما دلم نشكست!
چون میدانستم
«نه عجب كه خوبرویان بكنند بىوفایی»
میدانی از چه دلم شكست؟
از اينكه وقتى ميرفتى باران میبارید!
با خودم گفته بودم كه بعد از رفتنت
بدون آنكه ببينى
بدون ِ آنكه كسى ببيند
خاك ِ راهت را سرمهی چشمانم كنم
اما اشك ِ آسمان رد ِ پایت را شست و رفت!
با خودم گفته بودم كه بعد از رفتنت
بوی بودنت را در آغوش ميگيرم
باران آن را هم شست و رفت
حالا من ماندهام و
کاسهی آبى كه آورده بودم پشت ِ پایت بريزم!
زندگی - يا حداقل آن چيزی که بتوان زندگیاش خواند - متأسفانه (یا خوشبختانه) مثل تستهای کنکور نيست که فقط به دنبال جواب آخر باشی. آنچه نمره دارد روش صحيح است. جالبتر اينکه بیشتر وقتها اصلا «جواب آخر» بيمعنی است!
هزار نکتهی باريکتر ز مو اينجاست
نه هرکه سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطهی بينش ز خال تست مرا
که قدر گوهر يکدانه جوهری داند
من و خواب بچه گانه
تو و خشم کودکانه، من و شور عاشقانه
تو و يک حديث پر غم، من و گريهی شبانه
تو و آن نگاه زخمي، من و قلب پر بهانه
تو و آرزوی رفتن، من وسرسرای خانه
تو و آن کلام آخر، من و حس يک ترانه
تو و التهاب ماندن، من و يک دل دوگانه
تو و گرمی لبانت، من و شعله و زبانه
تو و ابروی کمانت، من و سينهای نشانه
تو و تير آن نگاهت، من و زخم جاودانه
نردبان بدبينی!!!
نردبان خلق اين ما و مـنيست عـاقبـت زين نردبان افتادنيـست
هركه بالاتــر رود ابــــلهتر است استخوان او بتر خواهد شكست
پرسيدی چرا در قفس ِ کسی کرکس نيست. راستی! چرا هيچ کسی از پرندهها نخواست که نقشههاي جغرافيا را بکشند. آنهم از نگاه ِ يک پرنده! آنوقت شايد دنيا دلپذيرتر بود، ديدنیتر بود. حتي چشم ِ کرکس از چشم ِ انسانی که اوج گرفته زيباتر ميبيند!
آدمی از همان اولش هم نبايد بلندپروازی ميکرد. اصلا انگار به گروه ِ خونی ِ اين موجود ِ دو پا نمیآيد که اوج بگيرد. آی آدمی که بالا بالايی تو پرواز نکردهای فقط بالا رفتهای. هر چقدر هم که بالا بروی، من همان جا را مرجع پتانسيل اختيار ميکنم! تنها يک صفر ِ بزرگی!! حالا اگر همهی ما هم منفی هستيم، باشد! ولی بدان تو فقط يک صفری!!!
ما هم از پرندهها خواهیم خواست که دنیا را جور دیگری نشانمان دهند، آنگونه که آدمهایش به هم نزدیکتر باشند نه آنسان که تو نشانمان میدهی!
م مثل ميم!
خستگي، راهِ قدمهايت نيست!
نغمهء ساز ِ طربناكات نيست!
دوستي، حادثهء سهلي نيست!
بعد سالي كه صدايت را
از نسيم ِ سحري میشنوم!
ر ِنــگِ آن نغمهء شاد … باز هستي دهدام! … باز مستي دهدام!
من از اين غصه كه تو رنجوری،
تا سرانجام زمان بيمارم ….. از همه حادثهها بيزارم!
و بدان!
اينكه بدانم شادي، ازغم و رنج دلم آزادي،
تا سرانجام زمين دلشادم …… در كوير دل خود آبادم!
مژدهء نسيم سحر!
من دلم تنگ کسی است
که به دلتنگی من میخندد
باور عشق برايش سخت است
ای خدا باز به ياری نسيم سحری
میشود آيا دل به نازکدل من بربندد؟!
آه سحری!
من سرم را به طلبكاریِ دوست
به خداوندیِ عشق
به زبان بازیِ تو
بخشيدم
اما! تو نگاهت را چه خسيسانه دريغم كردي!
حيف نيست ؟!
باش تا شب برود.
توخودت میدانی ـ بهتر از من ـ كه تمام شب را
سر به بالين ننهم، تا سحر برزند از پشت چپر!
چه! شنيدهام كه به آه سحري،
قفل صد کار ِ گرهبسته گشايش يابد!
در دلم حسي هست ـ و مدامم گويد ـ
که آهي به سحر، «گره از کار فرو بستهء من بگشايد»
آه!! آآآه!
آمد! آمد!
سحر ِ شبشکن از راه رسيد!
بايد آهی بکشم!
آآآه! ……..
گناه بيگناهي
هوا بس ناجوانمردانه سرد است! آآآآيیی!
مرا درياب!
مرا درياب اي همسايه ، اي همدل!
آآآآيیی! اي خنده بر لب ، در غم آتش به جانيهاي من
مرا سرماي جانفرسا ز پا افکند
در حالــيکه آتش ، تار و پودم را ز هم بگسست!
ميفهمي چه ميگويم!؟
آنچه حاصل کرده بودم روزها و ماهها و سالها
در نگاهي دادمش از کف
آآآآيیی! ميفهمي چه ميگويم!؟
من گناهم ، بيگناهي بود
اما نيک ميدانم
که منظور مرا هم از گناه و بيگناهي باز کج ميفهمي و
فرياد بر ميداري و
بار دگر
آتش و سردی ، بجان خسته و رنجور من داري
آآآآيیی!
اينکه من در دام سرمايي گرفتارم
شگفتي نيست!
هوا سرد ، آسمان سرد و زمانه بیجهت سرد است
دو دستانم کرخت و خشک ميکاود
اما در نمييابد
بجز سرما
سرماي بيرحمي که ميسوزاندم هر روز
تناقض در تناقض
اين تمام زندگي و رمز و رازم شد!
به هر که دردي از دل مينگارم
باز میدارم که در آتش ، ز سرما منجمد گشتم!
نمیفهمد!
فقط با زهرخندی
گرم و سردیهاي جانم را مضاعف میکند ، صد بار
پس چرا اين داستان را باز بنويسم؟!
در آنحاليکه من خود نيک ميدانم
نميخواني
نميماني
نميفهمي
آآآآيیی!
ميفهمي چه ميگويم!؟
کـــــــــنار هر قــطره اشـکم هــــزار خـاطره دفــــــــــــنه
ایــنـقدر خــاطره داریــــــــم که گویی قد یـــک قــــــــرنه
گلو می سـوزه از عـشـقت عشقی که مثل زَهــــــــره
ولی بی عشق تو هــــردم خنده با لبهای من قــــــهره
درســـــــــته با مــــنـی اما
به ایـــــن بودن نیــــــــازارم
تو که حتــــــی با چشماتم
نمــیگی آه دوســـتـت دارم
اگــه گفتی دوســـتت دارم
فقــــط بازی لبـــــــهات بود
وگــــرنه رنگ خودخـــواهی
نشسته توی چشمات بود
هر چی عشقه توی دنــــیا من می خواستم مال ما شه
اما تو هیچوقت نذاشتـــی بینمون غصـــــــــــه نباشه
فکر می کردم با یه بوســه
با تو همخونه می مونــــم
نمی دونستم نمیــــــشـه
آخـــــــه بی تو نمی تونــم
گـــله می کنـــــم من از تو از تو که اینهمه بی رحمی
هزار بار مردم از عشــــقت تو که هیچوقت نمی فهمی
چشام همزاد اشک و خون دلم همســـــــــــــــایه آهه
زمونه گرگ و عشــــــق تو شبیـــــــــه مکر روباهـــــــه
شـــــــدم چوپان ساده لوح
کنار گلّــــه احســــــــــــاس
چه رســــمی داره این گلّه
سر چنگال گرگ دعــــــواس
تو اینقدر خواستنی هستی که این گلّــــــــه نمی فهمه
اگه لبخنـــــــد به لب داری دلت از سنگ و بی رحـمه
ببخش خوبم اگه این عشق
حیـــله تـــــــورو رو کــــــــــرد
نفــــــــرین به دل ســــــــاده
که به چنـــــگال تو خـــو کرد
هر چی عشـــتــقه توی دنیا
من می خواستم مال ما شه
اما تو هیچوقـــــت نذاشـــتی
بینمتــون غصه نـــباشــــــــه فکر می کــردم با یه بوســــه
نمی دونستم نمیــــــشـه آخـــــــه بی تو نمی تونــم
گله می کنم من از تو
از تو که اینهمه بی رحمی
هزار بار مردم از عشقت
تو که هیچوقت نمی فهمی
هر چی عشقه توی دنیا…