خلاصه قسمت پنجاه و پنجم ( 55 ) سریال افسانه جومونگ
یونگ پو وقتی میشنوه جومونگ توی زندانه ناراحت میشه چون میدونه جومونگ میتونه واسش نفع داشته باشه اما از طرفی باورش نمیشه که باباش اینکارو کرده باشه برای همین میره زندان تابببینه واقعا اینطوری هست یا نه.
نخست وزیر از راه میرسه و میکه جومونگ دشمن بویو هست اگه تو هم باهاش حرف بزنی متهم به دادن اطلاعات به دشمن میشی
یونگ پو میترسه و کنار میره
جومونگ و بقیه توی زندون در حال نقشه کشیدنن که چطوری از اینجا در برن ،اویی و هیوپ داد و بیداد میکنن که یکیشون یه نی نشون میده و میگه توی این سه تا سوزن سمی هست..جومونگ میگه نگهش دار واسه روز مبادا
ملکه میگه اون ادم نیست که همون موقع وزیر سر میرسه و میگه من هر کاری کردم واسه بویو بوده و الانم ضمانتتون رو پیش شاه کردم که از زندانی بودن در بیاین.
ملکه دهنش رو کج و کوج میکنه و میره زندان که تسو رو ببینه توی زندان تسو گریه میکنه و میگه ننه من هرطوری هست از اینجا میام بیرون
سوسونو و یون تابال با خفت برمیگردن گیه رو و عمه سوسونو اول یه تو گوشی به اون میزنه و بعد عهم دستور میده زندانیشون کنن
یونتابال ناراحت میشه و میگه یه روزی میاد که قدرت نداری و به من التماس میکنی
پسر عمه سوسونو از اون معذرت میخواد
همه به فکر میفتن که از جومونگ کمک بگیرن تا اینکه سایونگ بهشون میگه خیلی خودتون رو خسته نکنین که اون الان توی قصر زندانیه
ملکه سر راه اونا رو میبینه و با تمسخر به یوهوا میگه دیدی این شاهی که انقدر بهش اعتماد داشتی باهات چیکار کرد؟
یوهوا هم با دهن کجی میگه من میدونم که شاه تصمیم درستی میگیره
موپالمو و موسونگ که تازه فهمیدن چی شده تصمیم میگیرن هر طوری هست به قصر وارد بشن
برای همین موسونگ با یکی از سربازهای قدیمی حرف میزنه و به عنوان نگهبان وارد زندان میشه تا واسه جومونگ و بقیه غذا ببره
شاه وقتی درخواست اونا رو میشنوه استاد رو میندازه بیرون و به یونگ پو هم میگه از این به بعد باید بری اصطبل تمیز کنی..
جومونگ وقتی موسونگ رو میبینه و میشنوه که یومیول رو دزدیدن به افراد دستور میده که امشب باید جیم شیمنخست وزیر که میبینه هر چی دست روی دست بذاره از شاه خبری نیست و جومونگ هم روی حرف خودش مونده ،دوگوله اش رو به کار میندازه تا هر طوری هست یه کاری بکنه و مملکت رو از دست اینا نجات بده
واسه همین یومیول رو میاره به قصر کاهن ها و ماریونگ از دیدن یومیول شاخ درمیاره و میگه اینجا چه کار میکنی؟ یومیول میگه به زور اوردنم به خواست خودم که نیومدم
یومیول که خیلی دلخوره روشو برمیگردونه و از این لحظه به بعد یکی این بگو یکی اون بگو
یه تیکه این بنداز یه تیکه اون بنداز
وزیر مرتب بین حرفاشون میپره و یومیول ازدق دلش به شاه میگه تو واسه خودخواهی خودت گذاشتی هاموسو این همه وقت زندانی باشه تا زنش کنار تو باشه!!!!
شاه عکس العمل نشون میده اما دیگه کار از کار گذشته
یومیول توی بغل جومونگ میمیره
وزیر که میبینه کار از کار گذشته و اب هم از سرش گذشته به ژنرال هیوک میگه امشب کار این جومونگ رو هم تموم کنید
جومونگ همون شب از زندان فرار میکنه و سرراه ارتش بهش حمله میکنه
همه کنار م یرن و شاه به جومونگ میگه این دفعه میذارم بری ولی چون تو خطری برای ما حساب میشه زنت و مامانت باید اینجا باشن تا تو فکر حمله به سرت نزنه
برو بج فرار میکنن و برمیگردن به مخفی گاهشون،نوچه های یومیول وقتی میشنون مرده خیلی ناراحت میشن و براش مراسم میگیرن
و اما بشنوید از قصر بویوکه شاه تسو و زنش سولان رو احظار میکنه و به تسو میگه بار وبندیلت رو جمع کن و برو به قلعه شرقی!! یعنی اون سردنیا
تسو و زنش یه بای بای غلیظ با ملکه میکنن و پایین میرن و بالا میان ،ملکه که مثل مارمولک میمونه میگه ننه تسو من گریه نمیکنم تو هم عوضش اونجا فقط به فکر انتقام باش و برگرد
خلاصه تسو و زن غر غروش راه میفتن سمت شرق و اونجا همون اول کار تسو میگه از الان به بعد هر کی رو که با زن و شراب ببینم میکشم
در اردوگاه ارتش دامول بعد ازمراسمی که واسه یومیول میگیرن ،جومونگ دستور حمله رو صادر میکنه و ارتش اونا چند تا ده و قبیله دیگر رو هم تصرف میکنن
به همین نام و نشون سه سال میگذره