مجموعه 1

 1- مرتضی آخرتی ،سروش آذرخش ، مریم آریان  ، علی رضاآزادی

 2- محمدآشور، فاطمه آقا براری ، خسروآقایاری ،سمیه آقایی

 3- نویدآمال ، جلیل آهنگرنژاد، اعظم ابراهیمی ،رابعه ابراهیمی

 4-  طاهره ابراهیمی ،  محبوبه ابراهیمی، محمد حسین ابراهیمی ، کورس احمدی

 5- فرهاد احمدی ،فریده احمدی ، محسن احمدی ، یاسر احمدی


1

مرتضی آخرتی - نیشابور


ایجاز شاعرانه ی چشم تو تاکنون

ما را کشانده است به اعجازی از جنون

هرروز در هوای تو پرواز می کنیم

هرروز می شویم چو خورشید سرنگون

تا آستین به قصد تو بالا زدیم ، شد

شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون

باید امید هرچه فرج را به گوربرد

بیهوده می بری دل ما را ستون...ستون

این شعر ، هم ردیف غزل های چشم توست

زخمی نزن که قافیه افتد به خاک و خون
 

 

سروش آذرخش - افغانستان

 از فراسوي خط

 

اينک دوباره قافيه تکرار مي شود

يوسف دوباره بر سر بازار مي شود

بار دگر قبيله ء ناموسيان عشق

در چار سوق حادثه يلغار مي شود

اينک دوباره سرو سر افراز سرکشي

از مرز هاي فاجعه اخطار مي شود

بار دگر پرستوي برگشته آشيان

آواره از شقاوت آوار مي شود

اينک بلوغ پنجره تاراج دست باد

اينک دوباره روزنه ديوار مي شود

بار دگر چکامه ء ذهن کبود من

از واژه هاي سوخته پر بار مي شود

مریم آریان

چرا نمي شود بگويم از شما؟ علامت سئوال

نمي شود بگويم از شما چرا؟ علامت سئوال

به هر طرف كه مي روم مقابل من ايستاده است

هميشه مثل سنگ، زير يك عصا :علامت سئوال

تو آنطرف كنار خط فاصله نشسته اي و من

در اين طرف در انتهاي جمله با علامت سئوال

نمي شود به اينطرف بيايي آه نه به من نگو

دو نقطه بسته راه جمله را علامت سئوال

نخواستند آه من و تو به هم ….ولي براي چه

براي چه نخواستند مادو تا.. علامت سئوال

تو رفته اي و…ردپاي تو كه مانده است

به روي صحنه، بعد واژه ی كجا…علامت سئوال

دوباره شاعري كه داخل گيومه بود مي گريست

و بين هق هق شكسته شش هجا علامت سئوال   

 علی رضا آزادی - اصفهان
چادرسياه روي سرت،مثل اينكه … آه
مهتاب مي شوي وسط يك شب سياه
من حوض مي شوم و تو لبريز مي شوي
حالا طلوع مي‌كني از مشرق گناه
خورشيد مي شوي و مرا خيره‌ مي‌كني
مهتاب مي شوم كه فقط هي تو را نگاه
گفتي غروب هم كه بيايد نمي‌روي
اما غروب آمد و رفتي و هيچ‌گاه…


دختر تمام كوچه ي مان را قدم‌زنان
با چشم‌هاي خيس و نگاهي كه گاه‌گاه
با چشم‌هاي منتطرم مي نويسمت
چادر سياه روي سرت مثل اينكه آه…
Back to Top


2

 
محمد آشور
در اين كه تاب مي‌آورم حرفي نيست
و اين كتاب را كه تا آخرين ورق
ورق زده‌ام.
حرف تازه‌اي نيست
اين كه چرا كهنه نمي‌شود . . .

بد نيست بهتر است بگويم كه تا به حال
جرأت نكرده‌ام
تو را از متن اين كتاب
يا شعرهايي كه تو را زنده كرده‌اند
بيرون بياورم
دوباره ببينم!
مي‌شد كه باز از اوّل ورق ورق
دنبال حرف‌هاي تازه بگردم
دنبال تو
كه گُمَم كردي.
دوستم داري . . . مي‌دانم
فقط فراموش كرده‌اي!
آن شب تمام روز را چه عجب حرف هم زديم!
و اين خشاب كدئين هم
سردرد زيادي را دوا نمي‌كند
در اين كه تاب . . . مي‌بيني كه آورده‌ام
كمي بخوريم؟
و براي بوسيدن‌ات نبود كه مي‌خواستم
از دوست داشتن
آنقدر مي‌خواستم كه نمي‌شد.
دل و دست برداشتي از رؤيا
دست برداشتي
و دلت را كه كنده‌اي
بارها دويده‌ام
تا آخرين ورق
ديگر بريده‌ام
پاهايم را به من بدويد
مي‌دويد
؟
سرگيجه را چه طور از سر من باز مي‌كنيد؟
دارم مي‌آورم تو را به ياد خود امّا
تو مثل معمّا
از متن « شعر نيست »
از شعرِ « اتفاق تو در شعرِ »
از دفتر گذشته‌ي شعرم
بيرون بيا
از « فال تا به حال »
دنبالِ « ردّ پاي تو . . . » مي‌گردم.

 

 

محمد حسین ابراهیمی

پدر به ياد تو افتاد،چند سالي بود

كه جاي صندليت در اتاق خالي بود

پدر شكست، و آهي كشيد، بعد از آن

نگاه كرد به مادر كه پشت قالي بود

به نقش قالي مادر پرنده اي تنها

- پدربزرگ پرستوي بسته بالي بودـ

پدر بزرگ علامت سوال را برداشت

و رفت توي بهشتي كه اين حوالي بود

مني كه كودك شعرم شدم ، نفهميدم

كه فكر من چقدر ساده، يا …خيالي بود.

 

 

خسرو آقا یاری

 

زنجیر ، تازیانه

          زنجیر، کُند، زنجیر

یک، دو، سه قدم

        مانده تا به آستانه ی پرواز

بر زمین فرو غلطید مرد

و غرش سهمگین طعنه ها، دشنام ها

برخیز خارجی

به کدامین بهانه، جسارت

به سخره طعنه می زنی

نفیر تازیانه ها و زخم های کُند را

فریاد، خشم، حجم هیاهو، نفرت

دریغ و ناسزا !

و کاروان چه پر شتاب

       می بلعد جاده را

و چهل منزل ماه های منخسف

درخشش آسمان را آینه گردانند

و رد خون که برملا می کند.

رد پای کاروان خسته را تا به شام، تا خرابه

قصرهای پر شکوه، سبز و زرد و سرخ

و اینک دل رمیده

          ای دریغ

 

 سمیه آقایی

چقدر خسته ام از این دقیقه های پاپتی

از امتداد خسته ی کلاف بی عدالتی

بهار می شود و ما دوباره سبز می شویم

تمام می شود تمام فصل بی عدالتی

چقدر سر سپرده ی دروغ دلقکان شدن

چقدر خام عشوه ی عروسکان ساعتی

همیشه صفر سهم ما و بیست سهم دیگران

به جرم دست و پا زدن در این کلاس لعنتی

کلاغ پر، پرنده پر، فرشته پر، ستاره پر

از این زمین یخ زده، از این هوای لعنتی

 

Back to Top


3

نوید آمال*
مانند مهر تو

چشمي اگر به سيب و به حوا نداشتم
آدم نبودم و غم دنيا نداشتم

حالا تو را ندارم و اميد مانده است
اي کاش اميد داشتنت را نداشتم

با بي کسي گرفته ام انس و کسي دگر
يادم نمانده داشته ام يا نداشتم

اي سرزمين سوخته مانند مهر تو
در آسمان هيچ دلي جا نداشتم

دنيا، بهشت يا چه بگويم چه بوده است
چيزي که هيچ وقت من آن را نداشتم

 

جليل آهنگرنژاد

غزل ميني بوس

شباهت دارم اين شبها به ميني بوس سالي سرد

که مرده پشت فرمانش کسي مثل سوالي سرد

پرستوهاي دنيا در درون جعبه اش حبسند

بهاري را نمي رويند در تکرار بالي سرد

تمام صندلي هاي زمين را در خودش دارد

تمام مقصدش اين است : جنگي با زوالي سرد

يکي از صندلي هايش معلم مي شود اما

خودش را مي کند گم در فراسوي مثالي سرد

تمام شب دلم دنبال آن گمگشته مي گردد

کسي هرگز نمي يابم مگر مشق خيالي سرد

؟؟؟

بگو در ايستگاه چندم دنيا نشستي تا

بچرخانم زمين را سوي تو دور از ملالي سرد !؟

 

 
 

 اعظم ابراهیمی

رازو نیاز مادرم


خنده ي بر لبانِ من، وامِ نگاهِ نازِتو

چهره ي دلگشاي من، زمزمه هاي سازِ تو


دل خوشِ رويِ مستِ تو، نيمه شبي کنارِ تو

با دل و جان همي روم، مقدمِ پيش وازِ تو


من به خودم نيامدم، کاين رَوَم از ديار تو

گو که خودش بَرَد مرا، آنکه بگفت رازِ تو


من کيَم ار بي تو شوم، شاعرِ بي نشانِ تو

خود به خودت مي کِشيَم، رازيست در نيازِ تو


روز شود دُختِ تو را، طاقتِ دل به سر َروَد

تنگ به آغوش کشم، سينه ي نيمه باز تو 

  

رابعه ابراهیمی


عشق او باز‌ اندر‌ آوردم به‌بند
کوشش‌بسيار نامد ‌سود‌مند
عشق دريايي کرانه ناپديد
کي توان کردن شنا اي‌هوشمند
زشت بايد ديد و انگاريد‌خوب
زهر بايد خورد و‌انگاريد قند

تقديم به شاعران آن‌سوي جهان
صندلي سي‌و هفت
 

 

Back to Top


4


طاهره ی ابراهیمی - گراش
دلم غوغای یاری دارد امشب
هوای شهسواری دارد امشب
چو چنگی عاشقانه می نوازد
طنین غمگساری دارد امشب
دلم با عشق مولایش در آمیخت
چو شوق لاله زاری دارد امشب
ز هجر قاصدک های خیالش
دمادم بی قراری دارد امشب
به توصیفش همین یک جمله کافی ست
که شیدا انتظاری دارد امشب

 

محبوبه ابراهیمی
شب نشسته‌است خيس‌ بر‌تن‌ فرود‌گاه‌
شب کشيده‌ و بلند بي‌ستاره و سياه

با دو ساک کهنه و بيست سال خستگي
تاکسي تو را رساند تا در فرودگاه

تو چقدر ساکتي صندلي روبرو !
من سوال مي‌کنم چند‌ ساعت است راه

ـ : پنج ساعت و سه ربع صبح مي‌رسيم تا...
از هميشه خسته تر مي‌کني به من نگاه

پانصد وسي و چهار صندلي سي و هفت
آخرش پريدي از اين شب بدون ماه

 


محمد حسین ابراهیمی- تهران
مرد از گذشته آمد....
مرد از گذشته آمد و حالا تمام شد
در چشم مرد دیدن فردا تمام شد
از من نپرس قطعه ی جندم، نگو که کی...
من هم هنوز مانده ام آیا تمام شد؟
گفتی که قطعه قطعه غزل بود مثل مرد
وقتی که مرد بی سر و تنها تمام شد
باور بکن خدا من و او را غزل سرود
من با ردیف حسرت، او با «تمام شد»
کودک صدا زدش«پدرم» او سکوت کرد
کودک خیال کرد الفبا تمام شد
کودک که رفت، دفتر مشقش که باز شد
کودک نوشت آب و بابا تمام شد
حالا تو نیز جذب ردیف غزل شدی
اما درست شعر من اینجا تمام شد

 


کورس احمدي

اي چشم تو از هر چه غزل گيراتر
لبخند تو از خنده ی گل زيباتر
در برکه ی آرام تو حتي مهتاب
صد بار ز خورشيد شده والاتر
تو پنجره ی وا شده بر هر جنگل
تو قطره ی از شوق شده درياتر
خوبان جهان آنچه تو داري دارند
در عشق تو از يک يکشان بالاتر.
 

 
Back to Top


5

فرهاد احمدی


وارث تمام اضطرابهاي من سلام

ليلي قشنگ خوابهاي من سلام

کودک اتل متل توتوله ات چه شد

اي بلوغ التها بهاي من سلام

من بهشت را نچيده ام ولي ؛ پشت چشمهام

شاعري سروخته*؛ عذابهاي من سلام

زندگي يکي نبود ؛ بود ؛کودتا ؛عشق

عشق ؛کربلاي انقلابهاي من سلام

من چقدر دير مي رسم به آخر کتاب

تو؛ سلام آخر کتابهاي من سلام

 

 

فریده احمدی


از دهانت شروع مي کنم به « نوشتن بازي »

در خيابان راه مي روانيم

آب مي شوم/ مي شوي

مي شود ستاره اي که چشمک مي زد

و نامه هاي عاشقانه توي جيبم/ مي گذاشت؟!

به پنجره ها هم که پشت مي کنم

نور هنوز ديوانه وار

روي گلداني که نياوردي مي تا
/ بد؛ بد؛ بد!

مثل چشمهاي تو

که از گربه هاي ولگرد کش رفته بودي

نور توي چشمم مي زند

پرده ها را با خودت برده اي

که عينک آفتابيت را امتحان کني

از دستهايت شروع مي کنم

که بوي کافور کهنه مي دهند

و از لبانت

که بوي شعر.

 



محسن احمدی
سوسو بزن آیینه مجنون تو خواهد شد
خورشید پنهان گشته ی خون تو خواهد شد
دریا که از یاحل به ساحل می رود آبی
شرمنده ی یک جرعه جیحون تو خواهد شد
در باغ اگر باران چشمانت فرو ریزد
گل پیرهن وا کرده گلگون تو خواهد شد
می بینم ای شرقی ترین لبخند بغض آلود
شب را که حیران از شبیخون تو خواهد شد
می سازد از دستان آتش رد پایت را
خاکستر خاکی که در خون تو خواهد شد

یاسر احمدی

شما چقدر ساده و صریح و صادقانه حرف می زنید

برایمان کبوترانه از گل و ترانه حرف می زنید

شما که اهل شعر و واژه اید و ناگزیر کارتان درست

شما که از دوباره های رویش جوانه حرف می زنید

شما چقدر خوب و روشنید... نه!مثل اینکه پشت سر

هی از طناب دار و زهر و تیر و تازیانه حرف می زنید

و پیش پایتان جنایتی و قاتلی که نیست، نیست

ولی شما که از جنوب و از مدیترانه حرف می زنید

مگر شما همان که خون ملتی به شیشه کرده نیستید

چگونه با چه رویی از قشنگی زمانه حرف می زنید

  

ولی به نیامده سکوت و صبر تا ابد، که خسته ایم

چرا مدام هر دقیقه و به هر بهانه حرف می زنید

گمان کنم که رو شده ست دستتان برای ما و یک جهان

.............................................