از هر شاعر یک شعر ( مجموعه 3 )
مجموعه 3
1- احمد رضا الیاسی ، میثم امانی ، بهنام امید نژاد ، امیر امیری
2- امین امیری ، زینب امیری ، مرتضی امیری ، وحید امیری
3- افسون امینی ، قیصر امین پور ، عبدالحسین انصاری ، غلامحسین انصاری
4- حمید رضا ایران نژاد ، احسان ایزدی ، راضیه ایمانی ، مهتاب بازوند
5- زهرا باقری شاد ، حسن باقری ، ستاره باندر خانی ، رضا بختیاری اصل
1
احمد رضا الیاسی مسافر .... مسافر بود و طرح آخرين ديدار در چشمش و سدّ بغض مىشد كمكمك آوار در چشمش كنار شاخه هاى خشك نرگس روبرويم بود بدينسان لحظه لحظه مىشدم تكرار در چشمش زمستان در زمستان ، برف پشت برف جان مىكند و فصل ديگرى پيدا نبود انگار در چشمش صدايم كرد ، بارانى ترين غم در نگاهش بود و تيرى منجمد چون مرگ ! ، تا سوفار در چشمش و كمكم چشمهايش فرصت پرواز پيدا كرد و درهم ريخت » بودن « مثل يك ديوار درچشمش چنان بر آسمان زل زد كه حس كردم نگاهش هم چو گنجشكى غريبه مىكشد آزار در چشمش پريد و رفت و آنسوى افق گم شد ، ولى باقيست شب و تصوير تار آخرين ديدار در چشمش
|
میثم امانی
|
بهنام امید نژاد - نور آباد ممسنی
|
امیر امیری ؟ بدون تو اينجا قلبم ته مانده آرزوهايش را بدرقه مي کند،
|
Back to Top
2
امین امیری
اينجا به دنيا امدم در سر زميني سوخته اهل همين ابادي ام اهل زميني سوخته خورشيد اتش ميزند در شهر من محصول را پاييز هنگام درو وقتي بچيني سوخته احساس پوچي ميکني حتما تو هم همراه من محصول عمري زحمتت وقتي ببيني سوخته هر روز بايد بشنوي از جمع اين دلمردگان يا عاشقي کم ميشود يا همنشيني سوخته من کودکيهايم شبي اتش گرفت از دفترم تصميم کبري گم شد و سارا وسيني سوخته اي مادر افسانه اي سيمرغ يادي کن مرا زاييده مام ميهنم امشب جنيني سوخته
|
زینب امیری
|
مرتضي اميري اسفندقه
كربــــــلا به خون خود تپيــدن است جرعه جرعه مرگ را چشيدن است كربلا صفا و مروه اي شگفت پا به پاي تشــــــنگي دويدن است روضه نيست كربلا كه بشنوي كربـــلا سر بريــــــــده ديدن است خلقت دوباره ، جلــــوه ی جديد كربـلا دوباره آفريـــــــــدن است كربـــــــلا مرور روشــــــن معاد از مغـــــاك خاك بر دميدن است حرمت حماسه ، غيرت غيور قطره قطره خون شدن چكيدن است هر چه مي دوم به خود نمي رسم كربلا به اصل خود رسيدن است
|
وحید امیری - گراش
|
Back to Top
3
افسون امینی غروب و تو ودشتِ خونِ روبروی آسمان و سرخ دامن زمین، سیاه روی آسمان درانعکاس آسمان، تبلور جنون و خون گلوی سرخ کیست، او؟ ویا گلوی آ سمان تمام کاروانیان چگونه چنگ می زنند به دامن صبوری ات، که داشت بوی آسمان به جستجوی پاره های پرپرت نشسته ای طواف وسعت دل تو آرزوی آسمان سر کدام و دست که؟ و پای کیست اینچنین؟ دل تورا به نیزه کرده اند روبروی آسمان عجیب نیست بعد از آن غروب سرخ آفتاب به شانه ی تو تکیه کرده آبروی آسمان ترا به عشق و صبر یاد می کنند و تشنگی به غربتی که هست هر غروب توی آسمان
|
قیصر امین پور حرف های ما هنوز ناتمام... تا نگاه می کنی: وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی! پیش از آنکه با خبر شوی لحضه ی عزیمت تو ناگزیر می شود. آی... ای دریغ و حسرت همیشگی! ناگهان چه قدر زود دیر می شود!
|
عبدالحسین انصاری
|
غلامحسین انصاری - ممسنی
|
Back to Top
4
|
احسان ایزدی شايد كه سفره هاي پر از نان براي بعد در خانه فقر آمده،ايمان براي بعد يك روز دوست پشت در خانه اش نوشت: ما خسته ايم، ديدن مهمان براي بعد يك كوچه دركنار من و كودكي بكش تصوير مرد پير خيابان براي بعد جا مانده است دفتر فرياد در حياط فرصت دهید، بارش باران براي بعد هرگز كسي نديد كه يخ زد نگاهمان هرگز كسي نگفت زمستان براي بعد پرواز، اين هميشه ترين ، پيش روي ماست يك عمر پشت ميله ی زندان براي بعد شايد براي بعد، كسي از تبار من بهتر بگويد عاطفه، انسان براي بعد
|
|
|
Back to Top
5
زهرا باقری شاد
|
|
ستاره باندر خانی
هذیان امشب از سر دلتنگی ماه خیرات می کنم. تبر بتر ز دلم آهن می روید و من تنها سکوت... و عشق... چه ساده گمراه کرد همه چیز و همه کس را فردا شب به زودی خواهد آمد و ستارگان نذر مرا ادا خواهند کرد. فردا شب خبری از ماه نیست در آسمان عذای ماه است و بس... کات نقطه بگذار درابتدای هرخط وپاک کن از انتهای هرخط نقطه ها را من با صدای تیشه ی فرهاد می رقصم. به سان... فلاش بک سکانس یک تو هم اهل دی بودی شیخ! ساده مالاندی گل خوش بینی بر سر من؟ آری... راست می گفتی من چراغ روشنم را بی نفت به دست تو سپردم. فلاش بک سکانس دو و عشق نقطه ی آغازهای بی فرجام و ویس و رامین و لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد جز خیال تباهی چه بود عشق؟! کات. سکانس سه آری اکنون وقت سراییدن عشق است و به پرده کشیدن اسرارش. می گویم از عشق آن چنان که گویی تشنه از آب می گوید و دیوانه از دوا. من ناخودآگاه خطوط کسی شدم که نمی کشید و نیز در عشق به خود نیامده بودم که ناپدید شدم. کات سکانس چهار مرا ببخشید که خدا را نمی توان دید و عشق را نمی توان به تصویر کشید و در دل انسان ها الماس گرانبهایی نیست و در سرشان چاه نفتی نیست. مرا ببخشید اگر زمین می چرخد و اگر پرستو مهاجر است و اگر حماقت جایزه ی نوبل ندارد و اگر عشق تاریخ مصرف ندارد. مرا ببخشید که دیوانه گان بیهوده می خندند و برخی درد ها درمان ندارد کات سکانس پنج پیرمرد عینک می زند آن هم ذره بینی دور یا نزدیکش را نمی دانم ولی می دانم که گسترده تر می کند تنهاییش را... کات سکانس شش «من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید» کات سکانس هفت نقطه. پایان.
|
|