از هر شاعر یک شعر ( مجموعه 4 )
مجموعه 4
1- علی رضا بدیع، علی رضا برازش ، حیفا بروجردیان ،امید بلاغتی
2- مهدی بورباف ، راحله بهادر ، کاوه بهبهانی ، ارمغان بهداروند
3- سیامک بهرام پرور ، علی رضا بهمن زادگان ، محمد علی بهمنی ، معصومه بهمنی
4- سعید بیابانکی ، زهرا بیدکی ، سعید بی نیاز ، حسین پارسا منش
5- حمید پاکنده ، بابک پردل ، احسان پرسا ، ایوب پرندآور
1
علی رضا بدیع - نیشابور
|
علی رضا برازش- گراش
|
حیفا بروجردیان
|
امید بلاغتی
|
Back to Top
2
مهدی بوریاباف همیشه از تو نوشتن برای من سخت است که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است چگونه از تو بگویم برای این همه کور؟! چقدر این همه دیدن برای من سخت است خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت که بر خرابه ی دل خانه ساختن سخت است به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است نقابدار خودی را چگونه بشناسم در این زمانه که خود را شناختن سخت است قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است برای پیچک احساس بی خزان سهیل همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است عزیز من« همه جا آسمان همین رنگ است» بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است
|
راحله بهادر - گراش
|
کاوه بهبهانی - خوش آمديد بستني؟گلاسه؟يا...........چايي؟ ومن تمام حواسم به ميز بالايي.... کمي سکوت وهرهرکسي به من خنديد اشاره کرد به يک صندلي که-مي آيي؟ ......زني که پا به دلم زد درست شکل تو بود سکوت کرد و پرسيد-قهوه يا چايي؟ عجب شباهت تلخي.....نه؟....قهوه ترجيحآ ـ زني که پا دلت زد؟! عجب معمايي!... کمي گذشت و فنجان قهوه خالي شد که گفت: -فال بگيريم مرد رويايي.... - من اعتقاد به فا....... - هي پسر تو معرکه اي..... ببين چه فال تميزي! تو روح دريايي زني که پا به دلت زد به فکر ساحل بود به فکر لنگر يک کشتي مقوايي که نا خداي هوس روي عرشه ي شهوت سکان به دست بتازد به سوي رسوايي براي کودکيش هيچ کس ترانه نخواند براي کودک فردا نخواند لالايي و روح يائسه اش........ - نه!! جوان تر از من بود - و روح يا ئسه اش را کشاند هر جايي .........همين که محو نگاهش شدم کمي ترسيد نگاه کرد به فنجان: - پسر کجاهايي؟ .......بلند شد برود ـ با اجازه! ديرم شد -نمي شود نروي؟ -نه! -دوباره مي آيي؟ نگاه کرد به چشمم...دوباره يک لبخند ببين! کجا؟ نروحالا..... سکوت......تنهايي.... |
ارمغان بهداروند
|
Back to Top
3
سیامک بهرام پرور
برقص در شب يلدايم ، اي غزل ! با من
|
علیرضا بهمن زادگان - جهرم |
محمد علی بهمنی گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم حتی اگر به دیده ی رؤیا ببینیم من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست بر این گمان مباش که زیبا ببینیم شاعر شنیدنی ست...ولی میل، میل توست آماده ای که بشنویم یا ببینیم این واژه ها صراحت تنهایی من است با این همه مخواه که تنها ببینیم مبهوت می شوی اگر از روزن شبی بی خویش - در سماع غزل ها ببینیم * یک قطره- وگاه چنان موج می زنم- درخود، که ناگزیری، دریا ببینیم شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست اما تو با چراغ بیا تا به بینیم
|
معصومه بهمنی - گراش
|
Back to Top
4
سعید بیابانکی - اصفهان
دو قدم مانده ز گرما زدگی تا دریا وعده دارد تن گرما زده ام با دریا تا که با صخره و سنگ و صدف آمیخته اند می شناسد دل توفانی ما را دریا شرمگین می شود اینبار ز دریا بودن وسعتم را چو نشیند به تماشا دریا آسمان! گوش کن آماده ی آبی شدنم تو در این حادثه مشتاق تری یا دریا چشم تو آبی و من آبی و شعرم آبی نسبتی داشته یکرنگی ما با دریا هرچه دزدید از آن قافله دیروز، کویر می سپارد تن من گمشده فردا دریا یک قدم تاب بیاور دل صحرایی من دو قدم مانده ز گرما زدگی تا دریا آه ای آبله پا خستگی از تن بتکان چشم وا کن که رسیدیم، دریا...دریا |
زهرا بیدکی |
سعید بی نیاز- جهرم يلدا يلدا که مي شود غزلم ضجّه مي زند بر دفتري سياه قلم ضجه مي زند يک دختر غريب غزل پوش مي رسد تا صبحِ صبح در بغلم ضجه ميزند يک دختر غريب نه!او که آشناست در من ،هميشه ،از ازلم ضجه مي زند شايد خداي من شود-اي واي کفر شد دارد مفاعلن فعلم ضجه مي زند در کوچه هاي شعر عزي لات مي شود حس حسادت هبلم ضجه مي زند - چيزي نشد!نترس!فقط چشم سرد تو يلدا که مي شود غزلم ضجه مي زند |
حسین پارسا منش- مرودشت ل ل به لب نيامده ليلا هنوز هم يک سر سکوت مي وزد اينجا هنوز هم نوحي دگر نيامده طوفان بياورد ناشسته مانده صورت دنيا هنوز هم من با توام تو با من و با هم غريبه ايم دنيا نديده لنگه ما را هنوز هم من بغض هاي خيس خودم را فروختم تو نه نگاه خشک خودت را هنوز هم...... از بوسه هاي شانه پرستم فراري اند آن شانه هاي باب تماشا هنوز هم من هرچه دار و هرچه ندارم براي تو لب باز کن به من بگو آيا هنوز هم .... حتي غزل گلوي خودش را بريده است اما به لب نيامده ليلا هنوز هم
|
Back to Top
5
حميده پاکنده |
(بابک پردل)
|
احسان پرسا شکسته مردي كنار پنجره تنها نشسته است مردي كه بخش اعظم قلبش شكسته است مردي كه روح زخمي او درد مي كند مردي كه تار وپود وي از هم گسسته است چيزي درون سينه او مي خورد ترك سنگي ميان تنگ بلورش نشسته است مردم در انتظار نواي ني اند و مرد حتي نفس نمي كشد از بس كه خسته است با احتياط مي كند از زندگي عبور مردي كه مرگ بر سر او شرط بسته است *** پيچيده بوي دوست در آن سوي پنجره نفرين به هرچه پنجره وقتي كه بسته است
|
ایوب پرندآور - جهرم
شعر آخري
|