مجموعه 4

 1- علی رضا بدیع،  علی رضا برازش ، حیفا بروجردیان ،امید بلاغتی

 2- مهدی بورباف ، راحله بهادر ، کاوه بهبهانی ، ارمغان بهداروند

 3- سیامک بهرام پرور ، علی رضا بهمن زادگان ، محمد علی بهمنی ، معصومه بهمنی

 4- سعید بیابانکی ، زهرا بیدکی ، سعید بی نیاز ، حسین پارسا منش

 5- حمید پاکنده ، بابک پردل ، احسان پرسا ، ایوب پرندآور


1

 

علی رضا بدیع - نیشابور


زمان خلق تو حتّي خدا جسارت كرد
وعشق،مثل جنوني به زن سرايت كرد
تو را كه سبزترين اتّفاق پاييزي،
تو را كه حضرت ابليس هم عبادت كرد،
نگاه كردم و اي شعر زنده!فهميدم
خدا زمان تراشت چقدر دقّت كرد
زمان خلقت دوشيزه‎يي شبيه شما
اصول فلسفه را مو‎به‎مو رعايت كرد
تراش قامت اسليمي‎ات چه سحري داشت
كه گل به منطق زيبايي‎ات حسادت كرد؟
تو، شعر زنده كه نه...يوحناي انجيلي
از آيه‎هاي تو بايد فقط اطاعت كرد
واز زبان كليساي ”انزلي“بايد
به گوش شرق تو را دم‎به‎دم تلاوت كرد
ببين كه باغ به سوداي پونه معتاداست
بيا كه خاك به عطرت عجيب عادت كرد

علی رضا برازش- گراش
در گلستان دلم سبزینه نیست
بر تصویر غمم آیینه نیست
کلک عاجز کی نگارد حال من
صفحه کی در وسعت احوال من
در حصار سینه ام جز آه نیست
در شبستان سیه یک ماه نیست
پر زدم هر جا به امید صفا
لیک تنها دیده ام قهر و جفا
عشق حق از دیدگان خوابم ربود
وز دلم زنگار ظلمت ر
ا زدود
تیره شب خلوت گفتار من
محفل شب دفتر اشعار من
بس کن ای روح پریشان سحر
بشنو از شیدا به دنیا دل مبند
تا نیابی از غم عالم گزند


 

 

حیفا بروجردیان

 

امید بلاغتی


هي کوه ...
چادرهاي ايل قشقايي کجايند؟!
چند سال آزگار است دنبال رد پايشانم
و جز ردپاي اسبان ...
راستي اسب سفيد ؛ که دختر ابرو کمند و گيسو سياه ايل ليلا را مي برد را نديدي؟
ليلا دختر بالا بلند ايل
که در خواب و بيداري شنيدمش
صداي شروه زنان ايلياتي مي آمد
و بعد صداي زنگوله هاي گوسفندان ايل که ستار ميزايد
وصداي لالايي ليلا لالا لالا ...
راستي من کجا و ليلا دختر بالا بلند کوه کجا؟
ليلا دختر شيرهاي پاک
دختر ترانه هاي حماسي
دختر مردان برنو به دست
که نفسهاي برنوهاشان اندام شهر را مي لرزاند ...!
و من کوه
من ...
زاده ي همجنس بازي جسمهاي سيماني ام
که در قطار زمان روي ريل فساد ميرفتند!
زاده ي مبهم ترين گناه آدميم
که تقدس سيب روحم را مي آزارد!
فرزند عصر ماشين
که بوي دود و تعفن و الکل ميدهد
ولي گناه من نبوده کشواد نيستم
هر چه بود گناه چشمهاي بانو بود !
خواهرم وقتي هزارمين گيسوش را به هم مي بافتند
گفت:
از مادر جز تکه هاي منفک استخوان
که آنها هم امشب به همخوابگي سگها ميروند چيزي نمانده است
در عمق نفسهاش مي خواند: ناف شما را براي هم بريده اند
بايد خودت به کوه بزني
چه جاده ها براي رسيدن به او در نورديدم
پاهايم آماس کرده آخر اين شهر انتها ندارد
ولي نترسانم کوه ...
من از همه اينها گذشته ام
از شهر?زمين ? زمان ?خدا
اما نگاه دختر ايلياتي ...
از نگاه او من ?شهر و اين غولهاي سيماني اش ?خدا هم فرو مي ريزد
نگاه دختر ايلياتي ميداني؟
!
...
چه قدر سکوت
چرا مرا تکرار نميکني؟
نکند ايل کوچ کرده است؟
نکند مردان شهر يورتشان را گم کرده باشند؟؟؟
اما نه ?مردان شهر که هيچ?خدا هم نمي تواند يورت ايل قشقايي را به باد دهد
باشد ميروم به تپه روبرو تکيه ميدهم
و باز انتظار...
ميگذارم اسب سياه آرزوهام چهار نعل به منتهي اليه زمان بتازد
...
حالا کوه...
باد مي آيد
ومن ديگر فسيل شده ام
قسمتي از وجود تو سنگ
باراني اين سنگ را خواهد برد!
شايد...

 
 

 

Back to Top


2

 مهدی بوریاباف

همیشه از تو نوشتن برای من سخت است

که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است

چگونه از تو بگویم برای این همه کور؟!

چقدر این همه دیدن برای من سخت است

خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت

که بر خرابه ی دل خانه ساختن سخت است

به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند

به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است

نقابدار خودی را چگونه بشناسم

در این زمانه که خود را شناختن سخت است

قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید

که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است

برای پیچک احساس بی خزان سهیل

همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است

عزیز من« همه جا آسمان همین رنگ است»

بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است

 

 

راحله بهادر - گراش
کاشکی دریای دل آرام بود
موج های خستگی در دام بود
کاش دل هامان تهی بود از بدی
کاش فرداهایمان بر کام بود
کاش تقدیر تمام عاشقان
شانه های خسته ی یک بید بو..........


 

 

کاوه بهبهانی

- خوش آمديد بستني؟گلاسه؟يا...........چايي؟

ومن تمام حواسم به ميز بالايي....

کمي سکوت وهرهرکسي به من خنديد

اشاره کرد به يک صندلي که-مي آيي؟

......زني که پا به دلم زد درست شکل تو بود

سکوت کرد و پرسيد-قهوه يا چايي؟

عجب شباهت تلخي.....نه؟....قهوه ترجيحآ

ـ زني که پا دلت زد؟! عجب معمايي!...

کمي گذشت و فنجان قهوه خالي شد

که گفت: -فال بگيريم مرد رويايي....

- من اعتقاد به فا.......

- هي پسر تو معرکه اي.....

ببين چه فال تميزي! تو روح دريايي

زني که پا به دلت زد به فکر ساحل بود

به فکر لنگر يک کشتي مقوايي

که نا خداي هوس روي عرشه ي شهوت

سکان به دست بتازد به سوي رسوايي

براي کودکيش هيچ کس ترانه نخواند

براي کودک فردا نخواند لالايي

و روح يائسه اش........

- نه!! جوان تر از من بود

- و روح يا ئسه اش را کشاند هر جايي

.........همين که محو نگاهش شدم کمي ترسيد

نگاه کرد به فنجان: - پسر کجاهايي؟

.......بلند شد برود  ـ با اجازه! ديرم شد

-نمي شود نروي؟

-نه!

-دوباره مي آيي؟

نگاه کرد به چشمم...دوباره يک لبخند

ببين! کجا؟ نروحالا.....

سکوت......تنهايي....

ارمغان بهداروند

« روي موج حوّا »

بشمار يك … !

بشمار دو … !

از چار سوي احتياط

خم شده‌ام در خويش

و اين شب پهلو گرفته را غلط مي‌گيرم
.

چندم شخص‌هاي اوليه

كفش به پا كرده‌اند

و روي قيمت چشمان بي مؤلّف

چانه مي‌زنند.

كلاق ـ يك غلط

زندّگي تشديد ندارد
ـ نيم غلط

هم‌سر را هم كه جدا نوشته‌اي!

دير به تماشا مبعوث شدم

و سرم درد مي‌كند از افعال ماضي.

درست روي خط زلزله

روايت مي‌شوم

كمي جهانت را بچرخان

روي همين موج

گوارا تر حوّا مي‌شوي …

بشمار سه … !

مرا خودكار قرمز ضربدر زد

و خيلي وقت است

پاي حضرت مُرده شور را

در كفش‌هايم قايم كرده‌ام. 


 

 

 

Back to Top


3

 

سیامک بهرام پرور

 

برقص در شب يلدايم ، اي غزل ! با من
برقص تا گلِ خورشيدِ بوسه ها ، تا من !

برقص ! رقص تو آتشفشاني از رنگ است ،
سپيدِ پيرهن آبيِ ارغوان دامن !

برقص ! قصه شوريدگي روايت كن !
براي جنگل وحشي ، براي دريا ، من

كه زير پاي تو جنگل شكوفه مي ريزد
و موج بوسهء دريا به روي پاها ، من –

هم از حرير نفسهات شعر مي بافم
و يك سؤال قديمي : تو شاعري يا من ؟!

هزار كودك شيطان واژه زاده شدند
از التهاب تو و تب ، شب و عطش با من !

آهاي كوليِ لولي وشِ بهار آغوش !
سپرده ام به تو اين كودكانِ دل را من …

… بيا و مادر خوبي براي آنها باش !
بزرگشان كن و عاشق ، شبيه بابا : من !!
 


 

علیرضا بهمن زادگان - جهرم
من گناه زیاد کرده ام
به اندازه ی تمام دختر هایی که دیده ام
تو هم
به خیل گناهان من اضافه شو
-روسری آبی.
...
گره روسری ات را
محکم نبند
-بگذار رقص موهات- به پایکوبی درآوردم
شاید فراموشم شود
اینجا جهنم است. 
 

 

محمد علی بهمنی

    گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم

    حتی اگر به دیده ی رؤیا ببینیم

    من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست

    بر این گمان مباش که زیبا ببینیم

    شاعر شنیدنی ست...ولی میل، میل توست

    آماده ای که بشنویم یا ببینیم

    این واژه ها صراحت تنهایی من است

    با این همه مخواه که تنها ببینیم

    مبهوت می شوی اگر از روزن شبی

    بی خویش - در سماع غزل ها ببینیم

    *

    یک قطره- وگاه چنان موج می زنم-

    درخود، که ناگزیری، دریا ببینیم

    شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست

    اما تو با چراغ بیا تا به بینیم

 

 


 

معصومه بهمنی - گراش
کویرم، تشنه ام، خشکم، امید ابر بارانی!
اسیر خاک عصیانم، چه زندانی چه زندانی!
در این دنیای وا نفسا، بشر تنها تر از تنها
بیا ای آیه ی دل ها که تو روح بهارانی
عطشناک نگاه تو، همه اندر پگاه تو
کجا شد روی ماه تو؟ تو که تفسیر انسانی
نیامد وقت تابیدن؟ نشد سیمای تو دیدن
گل از روی تو برچیدن؟ الا ای مهر پنهانی
بیا کین سینه شد محزون و این دل گشت پر از خون
نشد تا یر گل مدفون، بیا ای نور سبحانی...
اگر چهره بر افروزی، تو عشقی راحت جانی
بیا ای حجت زهرا بیا ای منجی دل ها
بیا پیدا تر از پیدا، بیا ای مهر پنهانی

 

Back to Top


4

     

     

    سعید بیابانکی - اصفهان

     

    دو قدم مانده ز گرما زدگی تا دریا

    وعده دارد تن گرما زده ام با دریا

    تا که با صخره و سنگ و صدف آمیخته اند

    می شناسد دل توفانی ما را دریا

    شرمگین می شود اینبار ز دریا بودن

    وسعتم را چو نشیند به تماشا دریا

    آسمان! گوش کن آماده ی آبی شدنم

    تو در این حادثه مشتاق تری یا دریا

    چشم تو آبی و من آبی و شعرم آبی

    نسبتی داشته یکرنگی ما با دریا

    هرچه دزدید از آن قافله دیروز، کویر

    می سپارد تن من گمشده فردا دریا

    یک قدم تاب بیاور دل صحرایی من

    دو قدم مانده ز گرما زدگی تا دریا

    آه ای آبله پا خستگی از تن بتکان

    چشم وا کن که رسیدیم، دریا...دریا


 

 

زهرا بیدکی
عشق از من و نگاه تو تشکیل می شود
گاهی تمام من به تو تبدیل می شود
وقتی به داستان نگاه تو می رسم
یکباره شعر وارد تمثیل می شود...
ای عابر بزرگ که با گام های تو
از انتظار پنجره تجلیل می شود
تا کی سکوت و خلوت این کوچه های سرد
بر چشم های پنجره تحمیل می شود
آیا دوباره مثل همان سال های پیش
امسال هم بدون تو تحویل می شود
؟
بی شک شبی به پاس غزل های چشم تو
بازار وزن و قافیه تعطیل می شود
آن روز هفت سین اهورایی بهار
موعود! با سلام تو تکمیل می شود

 

 

 

سعید بی نیاز- جهرم

يلدا

يلدا که مي شود غزلم ضجّه مي زند

بر دفتري سياه قلم ضجه مي زند

يک دختر غريب غزل پوش مي رسد

تا صبحِ صبح در بغلم ضجه ميزند

يک دختر غريب نه!او که آشناست

در من ،هميشه ،از ازلم ضجه مي زند

شايد خداي من شود-اي واي کفر شد

دارد مفاعلن فعلم ضجه مي زند

در کوچه هاي شعر عزي لات مي شود

حس حسادت هبلم ضجه مي زند

-

چيزي نشد!نترس!فقط چشم سرد تو

يلدا که مي شود غزلم ضجه مي زند  

حسین پارسا منش- مرودشت

ل ل به لب نيامده ليلا هنوز هم

يک سر سکوت مي وزد اينجا هنوز هم

نوحي دگر نيامده طوفان بياورد

ناشسته مانده صورت دنيا هنوز هم

من با توام تو با من و با هم غريبه ايم

دنيا نديده لنگه ما را هنوز هم

من بغض هاي خيس خودم را فروختم

تو نه نگاه خشک خودت را هنوز هم......

از بوسه هاي شانه پرستم فراري اند

آن شانه هاي باب تماشا هنوز هم

من هرچه دار و هرچه ندارم براي تو

لب باز کن به من بگو آيا هنوز هم ....

حتي غزل گلوي خودش را بريده است

اما به لب نيامده ليلا هنوز هم  

 

Back to Top


5

 

 

حميده پاکنده
نشئگي بوي شقايق مي دهد
بوي معتادان عاشق مي دهد
چون به من اين نشئگي آموختند
بعد از آن ديگر تَلَم نفروختند
هر خماري ديده ام تَل داده ام
جان خود را پاي منقل داده ام
من خمارم، وايِ من! ساقي کجا است؟
تَل فروش عالم باقي کجا است؟
نشئگان در گوشه اي لم داده اند
تل فروشان واي شان، کم داده اند
چند وقتي هست من تَل مي کشم
جان خود را پاي منقل مي کشم
من که روزي يک نخود حَب مي کنم
با خماري روز ر
ا شب مي کنم
جان معتادي ز تَل گُر مي گرفت
تا زغالي را به انبر مي گرفت
نشئگي در جسم و جانش مانده بود
گرچه ساقي "لَن تَراني" خوانده بود
تل فروشي کار مردان خدا است
تل فروش از خيل معتادان جدا است
تل فروشان! سرگراني تا به کي؟!
آيه هاي"لَن تَراني" تا به کي؟!
جسم ما از شيره بر افلاک بود
دين ما پيغمبرش ترياک بود
شيره يعني يک بيابان بي کسي
شيره يعني يک نخود دلواپسي
هاي مردم! نَفخه هاي صور ما
مي دمد از حقّه ي وافور ما
هر که زد يک بست از آن پرواز کرد
شيره ي ترياک ما اعجاز کرد
کاش راز تَل برايم فاش بود
کاش کلّ کهکشان خشخاش بود.

(بابک پردل)

تو ای کسی که هيچگاه

                 نيامدی به وعده گاه

هنوز هم سه شنبه ها

                            به وقت مرگ آفتاب

                                  کنار نرده های باغ

من انتظار می کشم.

 

احسان پرسا

شکسته

مردي كنار پنجره تنها نشسته است

مردي كه بخش اعظم قلبش شكسته است

مردي كه روح زخمي او درد مي كند

مردي كه تار وپود وي از هم گسسته است

چيزي درون سينه او مي خورد ترك

سنگي ميان تنگ بلورش نشسته است

مردم در انتظار نواي ني اند و مرد

حتي نفس نمي كشد از بس كه خسته است

با احتياط مي كند از زندگي عبور

مردي كه مرگ بر سر او شرط بسته است

***

پيچيده بوي دوست در آن سوي پنجره

نفرين به هرچه پنجره وقتي كه بسته است


 

 

ایوب پرندآور - جهرم 

 

 شعر آخري
دل مويه هاي شاعري ات را به من بده
آن يك دو بيت آخري ات رابه من بده
محض رضاي اين دل ايلاتي غريب
آن حالت عشايري ات را به من بده
اين گريه هاي باطني من براي توست
آن خنده هاي ظاهري ات را به من بده
دلگيري از مرام و مسلماني ام ، اگر
پندارهاي كافري ات ر
ا به من بده
يا از دلم به معجزه پيغمبري بساز
يا آن عصاي ساحري ات را به من بده
اين كوفيانه همت ما را به هم بريز
آن غيـرت ملايري ات را به من بده
تا چشم آفتاب سپهري ترم كند
سهراب ! شعر آخري ات را به مــن بده