مجموعه 6

 1- طیبه تقی زاده، محمدرضا تقی دخت ، مریم تمسکی، مجتبی تونه ای

 2- فروغ تنگاب ، منیژه تمنا ، صمد جامی ، فرهاد جاویدی

 3- آریا جلالی ، ایلشن جلاسی ، ساراجلوداریان ، لیلا جمالی خواه

 4- ایرج جنتی عطایی ، فائقه جواد ژمی ، مصطفی جوادی ، احسان جوانمرد

 5- عباس جوانمرد ، مهدی جهاندار ، اشکان چاووشی ،  زینب چوغادری


1

طیبه تقی زاده

هرلحضه ممکن است که صحرا چهار بار...،

این غم، احاطه کرده تو را، تا چهار بار...

تو ایستاده ای و جهان در مقابلت

صحرا نشسته تا کمرت را چهار بار...

تا ابرها به پیکر ماه تو ریختند

تاریک شد به چشم تو دنیا چهار بار...

حالا صدای توست که در گوش باد هاست:

" پشتم شکست اشهد ان لا...، چهار بار...

در صور خون دمیده خدا و به پا شدست

در این زمین، قیامت عظمی هزار بار

 

 محمد رضا تقی بوم (دخت)

از ابري که مي کشد نقاش
باراني نخواهد باريد
و نه فر
اغتي
در سايه درخت گوشه بوم

برآستانه ت۳ابلوهايش
تنهاست از اينسان
با انگشت هاي جادوانه اش
با دستان رنگ آلودش
با قلم موهايش
با سايه ها و خط هايش

پر نمي کند تنهايي اش را
خدا هم
که در کائنات نقاشي حضور ندارد
و مسيح که بر جلجتاست
دروغي بزرگ
فريبي بر آستان سه هزار سال رنگ و بوم


خدا
تصوير ممنوعي است براي کشيدن
و مسيح جز بر صليب
کشيده نمي شود
که ميخ ها ر
ا نمي توان کند
جز با فوران خون
از مکان کوبش ناهموارشان

از ابري که مي کشد نقاش
باراني نخواهد باريد
که خدايي نيست بوم را
تا فرمان بارشي دهد
بر ابري که مي کشد نقاش
در سايه درختي بر بوم.
..


از ابري که مي کشد نقاش
باراني نخواهد باريد
از ابري که مي کشد نقاش....

 

 

 

 

 

 مریم تمسکی - کرمانشاه

نگاه کن شاعر ! به اندازه ي مشت هاي تو

 

ماه به افق هاي فردا پاشيده اند

 

آنقدر که در وسعت آسمان

 

پرواز ممکن است 

 

و در تپش نگاهت

 

عبور کبوتر در چشم هاي تفنگ گم نمي شود

 

و من هنوز پس مانده ي پر ها را بر رد پاي پرواز نديده ام

 

نگاه کن شاعر ! وقتي عطش در دستهاي خالي تو تکثير مي شود

 

 ريشه هاي گندم به فاجعه مي خندند

 

و تمام ابرها کرت کرت مي بارند

 

نگاه کن که در تلاقي سبز حوصله ي تو

 

رويش گناه آدم را چقدر آشنا معنا مي کند

 

آن قدر که براي دوباره روييدن

 

خلاصه چشمهاي تو.........

 
مجتبی تونه ای
کم کم دلم نصیب فراموشی، کم کم دلم روانه ی ویرانی ست
باید اسیر خلوت خود باشم، وقتی زمانه رنگ پریشانی ست
یک شعر از نگاه تو ر
ا باید فانوس راه خویش نگه دارم
وقتی که جاده مبهم و تاریک ست،وقتی هوای حادثه طوفانی ست
با مردمان فاصله خو کردم
باید که بار سفر را بست، هم صحبتی برای من اینجا نیست

 

Back to Top


2

فروغ تنگاب - جهرم

رفتی و من نرسیدم به جوابی و سوال-

می شوی در من و من هم که همیشه کر ولال-

شده ام وقت سوالات، و دل خوش کردم

به همین حافظ کهنه که تو را فال به فال-

می رساند به من، اما تو فقط واژه شدی

ولبت نیست که پرواز کنم بی پر و بال...

**

من پری زاده ی خورشید که فاتح شده ام

تکه ای شیشه ای از قلب تو را توی خیال

تو ولی سنگ شدی قصد شکستن کردی

من تو را خواستم اما تو فقط فکر جدال...

**

من و تو سیب دو تا شاخه نبودیم ولی

تو رسیدی ومن افسوس همانطور که کال-

بوده ام روی همان شاخه ی کوچک ماندم

کرم ها پشت سرم نقشه کشیدند و حال

باد می آید و باید بروم...اما نه

قول دادی برسانیم به بالا...به کمال

من تمامت شده ام سخت، و حالا راحت

بروم؟ جا بزنم؟ نه محال ست محال

آنقدر منتظر آمدنت می مانم

که بنامند مرا مردترین دختر سال


منیژه تمنا
اى تكدرخت تناور، صبح بهارت چه زيباست‏

وقتى به گل مى‏نشينى
، رنگ تو همرنگ رؤياست‏

دست فرومانده من، تنگ است و كوتاه و خالى‏

دست پر از لانه تو، سبز و بلند و شكوفاست‏

در صبح زيباى برفى، چون هاله‏اى مى‏درخشى‏

سبز بهارت دلا را، زرد خزانت فريباست‏

راهى كه من مى‏سپارم، گرم است و داغ و كويرى‏

در سايه‏ات مى‏نشيند، مردى كه تنهاى تنهاست‏

گفتم كه سعىِ صبورم، راهى برد رو به ساحل‏

گفتند و باور نكردم كانجا نه موج و نه درياست‏

هم بر سر موج آبم، هم شعله در سينه دارم‏

گاهى صبور صبورم، گاهى دلم ناشكيباست‏

چون شعله طاقت ستيزم، تنها و مردم گريزم‏

زخمى كه در سينه دارم، در طاقت سنگ خاراست‏

اى شب فرازى، فرودى، بدرود تلخى، درودى‏

ديروزها مثل امروز، امروزها مثل فرداست‏

 

 

صمد جامی

ساعت درست روی چهار ایستاد، مرد

پیچید سمت کوچه ی بن بست باد مرد

باران گرفت و ثانیه ها چکه چکه ریخت

آورد سنگ فرش زنی را به یاد،مرد

با گیسوان خیس زنی ساعت چهار

در باد می وزید شب و باد باد مرد

شاید...و باز عقربه ها را عقب کشید

انگار...مثل اینکه.... و پاسخ نداد مرد

ساعت هنوز روی چهار ایستاده است

در انتظار معجزه ی ان یکاد مرد

 


فرهاد جاویدی

با من بمان

ترسيده ام و کرخت
شب است و
دهشت و
نغمه نفس
و تنها شعاع نور
هاله کوچک ماه است
که سوراخ کرده چادر شب را
و بس
[]
ترس را در من راهي نخواهد بود
تا که با من هستي
، هان
با من بمان
[]
سواد قلعه دژخيمان يکپاي کور
بر قله صخره سياه دور
نشسته به ميدانگاه
و پرواز خفاشان
سايه در سايه مي زند
در دو سوي راه
[]
کنار تو
بي ترس
مي شوم روان
با من بمان
[]
آنان که رهايم نمي کردند
رهايشان کردم
و هم آنگونه که آنان
که رهايم کردند
و چه والا رهايشي از رها بودنم با تو
در تضاد همزمان
با من بمان
[]
نه آنکه قصد رسيدن به قله ام باشد
نه آنکه کشتن دژخيمانم مقصود
تنها، رفتن
تا رسيدن به سپيده دمان
با من بمان
[]
ترس نشسته در کمين
دستانش
بالا از هر سوي
تا کشد مرا به زمين
[]
نه بخاطر من
بخاطر باورت به روزهاي روشن
به خاطر آن ايمان
با من بمان

 

 
Back to Top


3

آريا جلالي

از: لنگرود

سارا انار دارد تا دوم دبستان

زنگ كلاس آخر تعطيلي و خيابان

با پارك و صندلي ها همبازي قديمي

يك لنگه پا دويدن سرگرم لقمه اي نان

با اسكناس در جيب در بستني فروشي

بعدا سوار تاكسي مسجد صداي قرآن

در ايستگاه بعدي آقا پياده لطفا

نبش « بهار غربي » در سمت كوي« ايران »

از رعد و برق ترسيد سارا انار دارد

با دسته اي فلزي چتري شبيه باران

 

 

 

ایلشن جلاسی - کرمانشاه

بندش كه بازگشت و شد آزاد روسري،

و بي‌درنگ از سرت افتاد روسري،

ناگاه موج گيسوي بر چشم جاري‌ات

بر شانه ريخت... دست مريزاد روسري!!!

من دوست داشتم كه تو رودابه‌ام شوي

اين را ولي اجازه نمي‌داد روسري!

آرام و سرد روي سرت بود گوييا

به عطر گيسويت شده معتاد روسري

ديشب به خوابم آمدي آيينه‌رو... زلال...

چه جلوه‌اي به آينه مي‌داد روسري

حالا كنار رود غريبي نشسته‌اي

زلفت روان بر آب...

وبر باد روسري...

من هم اميدوار به اين فكر مي‌كنم

شايد كه باز از سرت افتاد روسري!!!  

 

سارا جلوداریان

« مي‌تواني مهربان باشي »

 

تو مي‌تواني بيش از اينها مهربان باشي
خورشيد باشي، ابر باشي، آسمان باشي

 

مثل هواي بچگي، معصوم و ناآرام!
مثل بهار چارده ساله، جوان باشي

 

از لهجه‌ات پيداست اهل سادگي هستي
خوبست با تنهايي من، همزبان باشي

 

اي ماه پيشاني‌ترين اسطورة خلقت!
تو مي‌تواني لوح زرين زمان باشي

 

اي شاهكار عشق! اي شيرين‌ترين  فرهاد!
بايد رديف مثنوي‌هاي جهان باشي

 

حالا كه نامت در غرور موجها جاريست
بايد خودت سرچشمة آب روان باشي

 

يعني رفيق روز‌هاي سخت دلتنگي!
يعني شريك دردهاي ديگران باشي

 

هركس در اين دنياي خاكي، قصه‌اي دارد
پس سعي كن تا برگ آخر، قهرمان باشي...

 

« سپيد‌ترين »


دارم شروع مي‌شوم از چشمهاي تو
جريان گرفته است تنم، زير پاي تو

انگار در زمين و زمان، ثبت مي‌شود
پيوند دستهاي من و دستهاي تو

چيزي نمانده است كه با هم يكي شويم
چيزي نمانده است بميرم براي تو

من شاعرم ولي نه به اندازة تو و-
موسيقيِ بدون كلامِ صداي تو


من شاعرم ولي به خدا، كم مي‌آورم
در پيشگاه عرصة بي‌انتهاي تو

اي خالقِ سپيد‌‌ترين حجلة جهان!
آغشته‌اند خون مرا با حناي تو


اي سرزمينِ مادريِ رودخانه‌ها !
اي هر چه هست، پهنة جغرافياي تو

اين روزها عزيز‌ترين دوستان من
بو برده‌اند حال مرا از هواي تو...

 

 

 

 

 لیلا جمالی خواه

بازی کنیم آقا بیا «بالابلندو »

این شعر را پر می کنم از سنگ و سکو

حالا تو چشمت را بگیری، من بگیرم؟!

کی گرگ باشد، کی شود آن بچه آهو؟!

با - لا - بلن - دو

 اب - رو - کمن - دو

دخ - تر - قشن - گو

من گرگ بازی می شوم مثل همیشه

روی شما افتاد آقا آخرین او!

حالا بدو با سرعتی بیش از دو چشمت

وقتی که می چرخد به این سو یا به آن سو

این « دوستت دارم» نبوده جزو بازی

مانند سکّویی به باریکی یک مو!

بیهوده رویش ایستادی تا نسوزی

حتا اگر چسپیده باشی مثل زالو...

دستم به قلبت خورد آقا« جر نزن هیّ!»

تو « سوختی» دیگر ندو این سو به آن سو

حالا تو گرگی هیچ وقت آهو نبودم

بی خود نیا دنبال من آقا و «سُک سُک»

 

 

Back to Top


4

ایرج جنتی عطایی

شعر من از عذاب تو ، گزند تازيـانه شد
ضجه ي مغرور تنم ، ترنم ترانــــــــه شد
حماسه ي زوال من ، در شب تلخ گم شـدن
ضيافت خواب تو را ، قصه ي عاشقانه شد
براي رند دربه در ، اين من عـــــاشق سفر
واي كه بي كراني حصـــــــار تو كرانه شد
واي كه درعزاي عشق،كشته شدآشناي عشق
واي كه نعره هاي عشق، كشته شدآشناي عشق
واي كه نعره هاي عشق ، زمزمه ي شبانه شد
اي تكيه گاه تو تنم ، سنـــــــــگر قلب تو منم
واي كه نيزه ي تو را ، سينه ي من نشانه شد
درخت پير تن من‌، دوبــــــاره سبز مي شود
كه زخم هر شكست من
،حضور يك جوانه شد
واي كه درحضور شب،دربزم سوت وكور شب
شب كور وحشـــــت تو را ، قلب من آشيانه شد
واي كه آبروي تـــــــــو ، مرد انالحق گوي تو
بر آستان كوي تو ،جــــــــان داد و جاودانه شد
من همه زاري منم ، زخمــــــــي زخمه ي تنم
براي هاي هاي من ، زخمـــــه ي تو بهانه شد
درخت پير تن من ، دوباره سبز مي شــــــود
هر چه تبر زدي مرا ، زخم نشد ، جوانـــه شد

 

 فائقه جواد ژمی

مثل ماه

شب تمام مي شود مثل ماه مثل من

زلف روشن مرا مي کشد به روي تن

روي شانه ام اگر بار کهنه مانده است

تکيه گاه من مباد غير شانه ی وطن

داستان دلکشي ست ماجراي عشق ما

او تقدسي عزيز من اويسي از قرن

غنچه هاي آرزو ناشکفته مانده اند

در عبور هر نسيم هر غزل و ؟؟؟ هر سخن

بوي سوز سينه ام مي رود به دوش باد

در ديار خسته ام تا مشام هر چمن

*

شب تمام مي شود مثل رنگ اين قلم

روز مي رسد قشنگ مثل ما مثل ؟؟؟ من

مصطفی جوادی


كوچه‌هاي روستايم


به‌گوش شب بخوان امشب تمام ماجرايم را
بخوان تا بشنود مرغ شبانگاهي صدايم را

من از يك راه بي‌برگشت، از يك شهر مي‌آيم
كه گم كردم درون كوچه‌هايش ردّپايم را

مرا بيرون ببر از از اين خيابان‌هاي طولاني
كه دل‌تنگم كنار چشمه‌هاي روستايم را

بيا تا زود بگريزيم كز اين شهر دل‌گيرم
فقط آهسته‌تر تا من بپوشم گيوه‌هايم را

برايم ني بزن چوپان كه شب سنگين و يلدايي‌ست
بزن تا لحظه‌اي پيدا كنم دردآشنايم را

مپرس از من چرا بر روستايت بازمي‌گردي
بيا در راه مي‌گويم برايت ماجرايم را
 

 

احسان جوانمرد
هم تبار...
مثل پاييزم... بهارم ديرشد
زود بازآ ، همتبارم ...ديرشد
برگهاي زرد و سرخم ريخته
باغ سرسبز بهارم دير شد
روز و شبها يك به يك تاريك وسرد
روز و شبها ... روزگارم دير شد
وان سحر گاهي كه از روي نياز
سر به دامانت سپارم دير شد
مثل ابري گريه آلود و سياه
تا بيايم... تا ببارم... دير شد
گفتي از شوق تو سهم من چه بود
گفتمت سر مي سپارم ... دير شد
دير شد اما تو از جنس مني!
عاقبت اي همقطارم دير شد
جرم بي تو زنده بودن ، مال من
بي تو حتي سنگسارم دير شد
گر چه من بد بوده ام ...تو...لااقل
زود بازآ
، همتبارم ...ديرشد

 

Back to Top


5


 

عباس جوانمرد
دوباره به اين خيمه تک مي زني
به زخم دل من نمک مي زني
کبوتر شدم سنگ انداختي
بلور دلم را ترک مي زني
سپيد است چشمانم از انتظار
و تو در نگاهم کپک مي زني
چو گرگان به جان من افتاده اند
تو چوپان بد ني لبک مي زني ؟
!
***
برو !! ... با خودم درد دل مي کنم
تو حتي خدا را کلک مي زني !!

 

 

مهدی جهاندار


يك كوچه غيرت اي قلندر تا علي مانده است

شمشير بردارد هر آنكس با علي مانده است

ديشــــب تمام كوچه هاي كوفه را گشتم

تنها علي ، تنها علي، تنها علي مانده است

اي ماهتــــاب آهسته تر اينجا قدم بگذار

در جزر و مد چاه، يك دريا علي، مانده است

از خيل مرد
اني كه مي گفتند مي مانيم

انگار تنها ابن ملجم با علي مانده است

اي مرد بر تيغت مبــــادا خاك بنشيند

برخيز تا برخاستن يك يا علي مانده است.
 

 

اشکان چاووشی

گناه اگر نباشد

می خواهم کمی دوستتان داشته باشم

اخساس می کنم

بعضی روز ها باید

کمی دلتنگ شما باشد

کمی پرت شما شود حواسم!

***

راستی که پیر می کند موهای آدم را

این مثل هم گذشت روزهای هرشنبه!

(نشنیده بگیرید از من)

بدون گناهانی کوچک

هیچ نمی شود زندگانی کرد

البته اگر بیاید

شاید

اشقتان هم شوم کم کم

و برایتان شعر های بزرگ هم ببافم

من که آدمی مختصرم!

بی تعارف

بدون گناهی کم

عاشقتان نمی توانم بمانم

می دانید که...

آنقدر ها کسی نیستم من!

***

صلاح اگر می دانید

پیر که شدم

سپید شما باشد موهایم

 


زینب چوغادری
می خواستم که اول من باشید، می خواستم که آخر من...هستید
با نامتان شروع شدم انگار.
..اصلا سراسر من هستید
وقتی که نیستید پریشانی هی چنگ می زند به تمام من
بی تو همیشه گمشده ای دارم انگار نیم دیگر من هستید
در من حلول کرده ای و این بار حس می کنم تولد دیگر را
از سینه ی صدای تو می نوشم، حس می کنم که مادر من هستید
بی شبهه می پرستمتان آخر اینجا شما نماد خداوندید
باید که قبله سمت شما باشد وقتی که در برابر من هستید
بی تو چقدر گم شده بودم در آشوب وهم و وسوسه و تکرار
در نقطه ی تو جمع شدم انگار آیینه ی مقعر من هستید
بودن، رسیدن، آمدن، آسودن، رفتن، گریستتن،شدن،افزودن
این واژه ها به کار نمی آیند، وقتی شما که مصدر من هستید-
اینجا نشسته اید به جای من، در بیت های خسته، خدای من
اصلا تویی که شاعر این شعری
اصلا تو نیم دیگر من هستی
!