مجموعه 7

1- شهاب حاجتی ، حسین حاج هاشمی، معصومه حاجیان ، مسعودحاکم زاده

2- علی حامدی ، ناصر حامدی ، رضا حامی پور ، حبیب حبیب پور

3- اسماعیل حبیبی ، عباس حبیبی بدرآبادی ، هوشنگ حبیبی ، فرامرز حجازی

4- محمد علی حریری ، رضا حساس ، کاووس حسنلی ،  هادی حسنی

5- حامد حسین خانی ، حسن حسین پور ، اسماعیل حسین زاده ، احمد حسینی


1

شهاب حاجتی - نورآباد ممسنی


سگ كشي

زنگ اول، تعطيل

زنگ دوم ، تاريخ

زنگ سوم،

يك نفر دستانش را بلند ميكند

اجازه خانم

اگريك روز فتوا بدهند

خون سگ حلال شده است

چه مي شود
؟

من رگهاي پدرم را مي مكم

تا تاريخ

در من جريان داشته باشد

و هر روز ساعت تعطيل

يك نفر مرا دعوت بكند

به يك سينما

براي تماشاي يك فيلم

براي تماشاي

«سگ كشي»

اجازه خانم

اگريك روز فتوا بدهند

خون آدم هم حلال شده است

چه كسي سگي را ،

دعوت ميكند

به يك سينما

براي تماشاي يک فيلم

براي تماشاي...

اجازه خانم

اگريك روز- زبانم لال - فتوا بدهند

سگ وآدم

چه نسبتي با هم دارند

ها؟

 

حسین حاج هاشمی
وقتي سرم براي خطر درد مي‌کند

حتا غزل مرا زخودش طرد مي‌کند

من نيز آتش دلم اي مهربان من

دم‌سردي تو گاه مرا سرد مي‌کند

حواي من ! بخند که لبخند با دلم

کاري که سيب با پدرم کرد<مي‌کند

گفتي که مرد باش! رهاکن مرا
! برو !

اين کار را نه‌مرد که نامرد مي‌کند

باورکن اي ستاره‌ي من رفتنت مرا

در کوچه‌هاي خاطره شب‌گرد مي‌کند

تنها نه تيشه با سر فرهاد آشناست

من هم سرم براي خطر درد مي‌کند

 

معصومه ی حاجیان - گراش
فکر می کنم
بر سنگفرش صامت کوچه
در پشت حصاری زرد
در آن پاییز، هنگام هجرت
سرّی نهفته است
احساس می کنم
در خلوت سکوت دو عاشق
در حیرت آیینه- ماتم سرای عشق
دردی نهفته است
آه ای ستاره ام
!
یک شب در اعماق خلوت پر سرور خود
بر گود خالی چشمان پر تمنایم
برق بزن
دیری ست
در سحرگاه سپیده دم پاییزی
دور از رخت
شعری نگفته ام
1357

 

مسعود حاكم زاده

از:رشت

من اتفاقي ديگرم دردي عجيبم

با معني دنيايتان خيلي غريبم

بيزارم از دلخوشكنك هايي كه داريد

از اين تب و تاب شماها بي نصيبم

شايد حسادت مي كنم با دلخوشي تان

شايد خودم را گاهگاهي مي فريبم

حتي به خود شك مي كنم شايد نباشم

يعني منم از ريشه تكرار سيبم

آن گاه چشمي سرد مي آيد كنارم

دستي به پشتم مي زند من روي شيبم

نه نه نمي خواهم كه دستم را بگيريد

وقتي كه با تنهايي خود هم غربيبم  


 

 

 

 

Back to Top


2

 

علی حامدی
بفرست به هر جا که دلت خواست- نشانی- هستم
تا لمس کند خط به خط متن شما را دستم
از آلبوم ماه دوتا تمبر بزن پستش کن
تا آدرس گوشه ی متنت بشود پیوستم
 

 ناصر حامدی


زيبا شدي که آينه باشد نظر کند

خود را ميان تازگي ات در به در کند

زيبا شدي که زاده شود
از نگاه تو

تا شاخه شاخه شاخه تو را سبز تر کند

تر شد که تازه تازه بماند براي تو

لب شد شبي کنار دهان تو سر کند

در سرخي تنور لبت نان تازه شد

تا جلوه در ضيافت شير و شکر کند

دستي به سمت زلف تو آورد و باد شد

هو زد که از هواي پريشان گذر کند

شب بود پس به هيات شمشير شد دلش

مي خواست در هواي تو شق القمر کند

مي خواست در هواي تو يک نيمه ماه را

با ابر هاي روسري ات همسفر کند

در نيمه نيمه نيمه ديگر دل تو را

با چشم هاي غير مسلح نظر کند

آماده شد به مذهب تو عاشقي کند

شيدا شود،دخيل ببندد، خطر کند

حالا تو مانده اي و گناهي که سهم توست

بايد خدا عذاب تو را بيشتر کند


 

رضا حامي پور

جسارت جونده

بيش از اين نمي توانم سپيد بمانم

در آفريقاي كلمات

دايره ي دندان ها را دور مي زنند

بيرون كه مي پرند

سايه ي شكسته شان


آمال هاي مانده بر ديوار را مي پوشاند

فضا سرشار از بوف است

هُوفِش بال ها فنجان را بر مي گرداند

صندلي را از زير پايم مي كشد

براده ي بايدها همه چيز را مي پوشاند

انسان بخش پذير است

حداقل به دو

واژه ها واژگون از حفره هاي سخت و سياه آويخته اند

بر لب ها نشسته اند –

در انتظار جويدن لاله

اين جسارتِ جونده

جاي بازي ورق را گرفته است . 

 

 

سيد حبيب حبيب پور

عرش مي لرزيد وقتي خاک مي شد بسترت

آسمان واکرد چتري از محبت بر سرت

حنجر جبريل هم با نام تو تطهير شد

تا رسيد آن تيغ بي شرم و حيا بر حنجرت

نخلهاي تشنه از تنهايي ات خم مي شدند

تا شنيدند از لبانت ربناي آخرت

اي همه مظلوميت ، سيمرغ قاف عاشقي!

رنگ غربت داشت از روز ازل بال و پرت

در دل رود فرات از ماهيان بايد شنيد

مرثيه بر آن گلوي تشنه ي از خون ترت

اي خداي زخمهاي آشنا و ناگزير

وحي تو شد "هل من ..." و يک قافله پيغمبرت

کوفه کوفه شرمساري مانده در تاريخ و باز

کربلا در کربلا ماييم و زخم پيکرت!  

Back to Top


3

اسماعیل حبیبی-رشت

مثل پيغمبري كه زاده نشد حرف هاي نگفته هم دارم

هم خودم را نديده ام جایي هم خيال « نيامدم » دارم

مي توانم هميشگي باشم سهم تنهاترين آدم ها

بروم يا دوباره برگردم هرچه دارم من از خودم دارم

من كتابم نخوانده خواهد ماند جاي من توي مشتري ها نيست

با خودم حرف مي زنم گاهي خاطراتي از اين « شدم » دارم

پشت اين روزهاي تكراري پرِ يك عادت عجيبم من

بي تو يا دست هاي من خالي است يا تو را من هميشه كم دارم

بعد از اين ماجراي من اين است تو نباشي جهان كمي خالي ست

باز با من كسي نخواهد بود باز من میل « مي روم » دارم

اين صداي من است مي افتد ! فكر شايد نديدنت هستم

من به دنيا نيامدم هرگز من تو را از نبودنم دارم

مثل خطي كه هيچ خوانده نشد من دلم از رسالتم خون است

اين نوشتن شروع تنهايي است اين سكوتي كه از قلم دارم  

 

 

عباس حبیبی بدرآبادی


از بز و پرنده . . . . تا خدا

مي خاراند دماغش را بز . . . يا مي گيرد بالا
قوزي و قو لنج جمله آخر را :
خدايي كردن پرنده اي كه . . . نه دارد پا . . . نه مي شود شعر

من از تو كي جدايم كه بشوم عاقبت به خير؟
من كه . . . . نه تصميمي . . . . نه هستم
هم مي ترسم از التفات ترنم انگيز كچل كننده
. . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . هم از چرا كبوتر پرواز
سفره تقديرهايت را باز كن كه تو باشم . . . . پرنده ي بي پا

[]

از سفره تقديرهايت برگي نجس براي بزي شيرين خور
و
دست نخوردن مكاشفه آميز بادوم و پنير
دست نخوردن تلخ تخمه هاي كال
دست نخوردن نامطمئن چيزهاي ديگر
و
دنيايي كه مرا نگه داشته . . . . فقط نگه داشته كه يادش برود

[]
( در ساختن يا نساختن پرنده اي كه ندارد .
. . . پر و پا )

هوشنگ حبیبی - خرم آباد


حلول گريه و خنده به‌وقت هق‌هق در
سكوت عقربه در بيست‌وپنجم آذر

كسي كه‌ آمده‌بود از سفر مرا هل‌داد
به سمت هرچه نرفتن،به سمت هرچه سفر

قدم‌قدم به سراشيب سينه‌ام غلطيد
و پرده‌هاي دلم را كشيد تا آخر

چنان كه حل‌شده‌بودم درون شيرينش
كه مثل قهو‌ه‌ي گرمي بنوشمش تا سر

دلي كه ”شب‌شدنش“ را نمي‌شود برداشت
سپرده گوش چپش را به صحبت خنجر

دلي شبيه كبوتر سپيد-ها-مردم
به آنطرف‌تر از اين شعر مي‌شود پرپر

*
تمام عمر قفس بود و روزني حالا
قفس شكسته و مانده كبوتري بي‌سر

دلي شكسته وتنها،نگاه!سوت قطار
غريبه‌اي،چمداني،مسافري‌ديگر

فرامرز حجازی

 
گويا نمك دواي دل ريش ما نبود.

درمان هر آن چه بود دگر پيش مانبود.

شمشيرها شكست و دل ما شكست خورد.

ماندن براي هيچ كه در كيش ما نبود.

از آن همه هجوم جز افسانه اي نماند.

افسوس « جام زهر » كه در نيش ما نبود !

گندم به باج رفت
، درو دير گشته بود.

جز غيرت خراش زمين ، خيش ما نبود.

در گرگ و ميش گله به تاراج گرگ رفت،

گويا كه گرگ گله به جز ميش ما نبود !! 

 

 

Back to Top


4

محمد علی حریری- جهرم

پاييز داغ کمي نيست

آنجا که تنهائيت را جز بي کسي همدمي نيست

جز اشک هايي که شورند بر زخم تو مرحمي نيست

آنجا که کز کرده در تو اي کاش،اي کاش،اي کاش

از آرزوهاي گنگت جز حسرت مبهمي نيست

آنجا که از بس نباريد باران براي بلوغت

در رويش ريشه هايت يک قطره،حتي نمي نيست

برگي که رنگش پريده ست،تاکي که تا ته تکيده ست

باغي که پاييز ديده ست،پاييز داغ کمي نيست

باور نکرديد از من،از شمعداني بپرسيد

ديگر براي وضوي پروانه ها شبنمي نيست

تا واژه ها واژگون است شاعر شدن بي شگون است

آنجا که قدر قلم را اندازه درهمي نيست

 

 

 

رضا حساس

سر قرار نيامد دلم به شور افتاد

دوباره ا ين دل وامانده کار دستم داد

و کوچه کوچه‌ي بن بست برگريزان بود

همان مکان قديمي ، محله‌ي ميعاد

پلاک خانه همان ... نه ! عوض شده انگار

پلاک ؟؟ سابق شده ؟؟؟

چقدر پنجره ها ..... دير شد کجا مانده !؟

و کوچه را دو سه باري قدم زدم در باد

مرا ببخش که بعد از سه سال و چندين ماه

دوباره آمدم با ترانه با فرياد

و باجه ي سر کوچه ، خداي من آخر

کي اين شماره‌ي اشغال مي شود آزاد ؟!

؟

دو سايه از بغلم رد شدند يک زن و مرد

زني شبيه گذشته مليح و ساده و شاد

؟؟؟

هواي ابري پاييز و نم نم باران

کسي به ساعت خود خيره شد و رفت از ياد .........

کاووس حسنلی

    ما محنت بال بسته را میفهمیم

    مفهوم نگاه خسته را می فهمیم

    زندانی قرن های تشویش و غمیم

    ما پنجره های بسته را می فهمیم

    بر بال عروجمان هزاران زخم است

    پرواز به خون نشسته را می فهمیم

    ما چلچله ایم و عاشق بوی بهار

    ما هجرت دسته دسته را می فهمیم

    ما معتقدیم زنگی شیرین است

    با آنکه دل شکسته را می فهمیم

    فردا که سپیده چهره می آراید

    خورشید به مهمانی ما می آید

 

 

 

هادی حسنی

    جو احساس تو برفی ست من اما داغم

    این چه سری ست که در مرکز سرما داغم

    من پسر خوانده ی هذیانم و ته مانده ی شب

    آتشم آتشم آتش که سراپا داغم

    این پدر سوخته دل را به تو دادم شاید

    یخ احساس مرا آب کنی تا داغم

    من چرا این همه امروز به خود می پیچم

    س س سردم شده اما چ چرا دا داغم

    اگر امروز به فردا برسد می فهمم

    چه بلایی به سرم آمده حالا داغم

    غزلم شروه ی درد است که گرم است هنوز

    جو احساس تو برفی ست من اما داغم

 

 Back to Top


5

حامد حسین خانی 
بين بچه هاي شهر گفتگوي کوچه بود
خانه شما درست روبروي کوچه بود
رنگ چشم روشنت بوي وحشي تنت
اي بهار قد بلندرنگ و بوي کوچه بود
ناگهان دلت گرفت رفتي و از ان به بعد
انچه رفت و برنگشت ابروي کوچه بود
مثل دانه در زمين مثل ميوه بر درخت
استخوان عشق تو در گلوي کوچه بود
با شروع سبک عشق از هزار سال پيش
اين شراب خانگي در سبوي کوچه بود
بعد انکه رفتي و روز ما سياه شد
گريه چراغها کور سوي کوچه بود
کوچه طفلکي شکست خرد شد خميد مرد
زندگي کنار تو ارزوي کوچه بود

 

 

حسین حسین پور


یک اسب یک افق
اتاق خواب قیلوله پنجره ای داشت
هنوز هم دارد
به رغم72/1 و وزن کم
شعر هایتان تکانم نداد
نمی دهد
قافیه نمی گیرم
اما مرگ سهراب ، نوش داروی ما نبود؟
در چشمتان یک مو بسته باشم
نکته ای از این باریکتر!
دست کم زمینه را طوری بچینید
حالا که دستتان به دهانم نمی رسد
تشریفم را ببرم کجا
؟ صبر کنید
همه اش فکر می کنم ته این ماهی تابه

کاش می شد خواب هایمان را دوباره ببینم
ساعت دیواری هرشب تجدید می شود
دوازده فصل که بگردی
آخر خط فاصله ام
ورق هم بخورد،
شاید بهتر باشد زیر همین چادرe-mail بفرستم
مامانی!
به داماد بی ساعت دختر...
نیمرو نشده باشد رویای پریدن
توی پس زمینه ی the end
با نمای درشت
آخر شعرت خواهم شد
فعلا
من که با سیب خودم را سیر می کنم
از همه خاکی ترم
پشت همین صحنه!

 

 

اسماعیل حسین زاده

اي تمام غزل ها فدايت

پشت انديشه ها رد پايت

مانده بر شانه شعر هايم

بار سنگين افسانه هايت

با همين بيت هاي مه آلود

مي سرايم دلم را برايت

هستيم جز همين شعر ها نيست

باز مي ريزم آن را به پايت

جاي صد زخم در سينه دارم

از تو اما ندارم شکايت

خلوت سرد و سنگين دل را

پر کن از موج گرم صدايت

از توچيزي نمي خواهم آري

جز همين خلوت بي ريايت

با تو بايد شبي بود تا ديد

غيرت سبزت،اي بي نهايت 


 

 

احمد حسيني

براي سياوش سبزي

« ما در ظاهراً جريان داريم »

تُف به زندگي

كه دورت نمي‌گردد

كه وِل نمي‌كند منفعل نباشي

كه نمي‌گردد

ما نطفه بوديم وُ عقلمان نمي‌رسيد

كه است
از اوّل بود بود وُ بود اصلاً نيامده بود

عقلمان نمي‌رسيد

وگرنه

ژن‌ها را طوري مي‌چيدم كه دست‌كم…




خدا شانس بدهد!

حالا هم

فعلت را بكار پاي كُناري كه خودت مي‌داني

زندگي در گورهاي دسته جمعي يعني مرگ

كه گيس‌هاي آبرو را بريده‌ام براي نبود

براي زندگي

براي ما ـ كه در ظاهراً جريان داريم ـ

براي تو.