مجموعه 8

 1- بهروز حسینی ، سید حسن حسینی ، سید محسن حسینی ، محمد کاظم حسینی

 2- فاطمه حق وردیان ، آزیتا حقیقت جو ، منصوره حکمت شعار ، علی رضا حکمتی

 3- گیلک حکیم آبادی ، محسن حمیدی نژاد ، احمد حیدربیگی ، امین حیدری

 4- عباس حیدری ، عاطفه خادم ، مرتضی خادمی ، فریده خانی

 5- امین خسروی ، سعید خسروی ، محدثه خسروی ،حمید خصلتی

 


1

 

بهروز حسینی

 

آمد...

آمد...

آمد از سرزميني دگر

وبالبخندي

چونان شاخه گلي ،که از عطر محبت دوست آکنده بود

آمد با کوله باري از تازه گي،

وبا صميميتي که زلال آب را به تصوير مي کشيد و لطا فت باران را

آمد با چهره اي غريب اما هميشه آشنا

وچشماني مشتاق و پر سرور که نظاره گر مراحم دستهاي محبت بود

آمد با قلبي انباشته از مهر حق

و دستاني که در دستان گرم همدلانش پيوند مي خورد

و غوطه ور گشت

در شط مهري که از بحر خلوص وعشق دوستانش جاري بود

آري

آمد و با لبخندي

چونان شاخه گلي ،که نشان از وسعت محبت دوست داشت.  


 

سید حسن حسینی

 

گرگ شد میش زبان بسته که نازش کردیم

غسل در جاری خون کرد، نمازش کردیم

چنگ انداخت به آهنگ همایونی عشق

رقص بسمل به بد آهنگی سازش کردیم

خلعت عرشی عشقی که حقیقت کیش است

فرش در زیر قدم های مجازش کردیم

خوی شب پایی ما عصمت این مزرعه بود

خوابمان آمد و تسلیم گرازش کردیم

از تمنای رهایی به قفس افتادیم

دام ما بال و پری بود که بازش کردیم

تلخی محنت ما قصه ی کوتاهی بود

ما صبورانه کشیدیم و درازش کردیم

 

سید محسن حسینی - طه


کاغذ نوشته مي شود و پاره مي شود
بي تو براي شعر سرودن بهانه نيست
دلخوش مشو دوباره به آهنگ اين کلام
« اين مهملات يک غزل عاشقانه نيست »

امشب سقوط کشور من انقلاب تو
آشوب از سکوت غزل داد مي زند
ويرانه مي شود همه ي جاودانه ها
مردي ميان حادثه فرياد مي زند

امشب براي فلسفه خواندن قشنگ نيست
من کيستم ... ؟ خدا و جهان چيست ... ؟
حرف مفت !
اصلا به من چه سارتر و يا کانت يا هگل
درباره ي خدا و من و جامعه چه گفت !

درباره ي خودم که تويي فکر مي کنم
ساعت به سوي لحظه ي تکرار مي رود
ذهنم براي ماندن اين بيت خوب شعر
در جستجوي قافيه اي « آر » ! مي دود

معني کن اين شبي که هراس از نهايتي
مي گيرد از لبم غزل عاشقانه ر
ا
ترديد از تنفس ياسم که مي دمد
پر مي کند هواي پر از رنج خانه را

شب مي رود ... دوباره سحر مي شود و باز
يک « شبسروده »‌ از من و آن هم تمام نيست
تا صبح اين شکسته ترين عاشق تو را
رويي براي گفتن حتي سلام نيست

کاغذ نوشته مي شود و پاره مي شود
 

 

 

محمد کاظم حسینی

 

گرچه مجوز تا تب عاشق شدن دارد

اینقدر پاپیچش نشو این مرد زن دارد

او زندگی را باخته یا مردگی کردست

حتی لباس حجله اش بوی کفن دارد

با زخم های کاری اش کاری نباید داشت

او با خودش هر شب نبرد تن به تن دارد

در زندگی هم می توان با مرگ نسبت داشت

ساید نه، بی شک، دشمنی با خویشتن دارد

وقتی گره روی گره در کار او افتاد

حس کرد نیمی از خودش را در لجن دارد

هی اعتماد و خنجرِ از پشت، هی تکرار

دیگر به چشم خویشتن هم سوء ظن دارد

باران گرفته عکس چشمان سیاهش را

و این بلاها بر سر او آمدن دارد

از بسکه باران باز باران باز باران باز...

هر شب لباسی از تب و باران به تن دارد

این مرد دیوانه ست آه ولله دیوانه ست

در شعر هایش عقده ی آدم شدن دارد

  

 

 

Back to Top


2

فاطمه حق وردیان

سلام عشق قديمي ! سلام آقاي ِ ...

چقدر حس قشنگي است اين که جا پاي ِ -

شما شبي بگذارم اگرچه مي دانم

شما بزرگتريد از تمام دنياي ِ -

غريب و کوچک من ... نه! نمي شود يکبار

کمي مماس شود بال من و پرهاي ِ ...؟!!

هميشه من ته دره ولي شما انگار

هميشه دورتر از من ، درست بالاي ِ ...

که ... نقطه چين بگذارم چقدر حرفم را ...

چقدر گريه کنم هي تمامِ شب هاي ِ ...

نمي شود به شما گفت « دوســ... » من آخر

بگو چکار کنم تا کمي دلت جاي ِ ...  

 

 

آزیتا حقیقت جو

د يدم خانه تنهاست گفتم بيايي كمي عاشقم بشوي

از هر گوشه ي اين تيمارستان

ديوانه اي گريخته از من

جا دارد اينجا كف بزنيد

بكنيد

دستي هر جايي كه نمي دانستم كجا بنشيند

سطري شد كه بر صورت تو

تمامش كردم

نقطه سر خط

دست نشانده ام روي گونه هات

دستي كه سينه به سينه گشت تا

مانده ام روي دستي كه رو شده اي

زيرورو شده اي

مرا دستگيره اي كه تويي باز كرد

ديوانه شدم كه از خودم پرتم كني بيرون

كار سختي نبود نيست مثل نقطه

جا به جا حال اين شعر را بگير  

 

منصوره حکمت شعار
تن می تکانم از ته جل های کاغذی
سر می نهم به دامن گلهای کاغذی
حرفی بزن وگرنه که ميزان نمی شوم
اين نت کليد کرده به سل های کاغذی
حرفی بزن عزيز! دلم تير می کشد
از دم دم سطور دهل های کاغذی
از اين همه تريبون فرياد .
..فحش...حرف
فک های کف گرفته فکل های کاغذی
چشمت زدند اين همه سه در چهار عکس؟
قاب دو چشم مرده و زل های کاغذي؟
ها؟ چند بار گفتم از اين صفحه ها بکوچ
از چار قفل بسته به قل های کاغذي؟


*
اين نامه هم که بی برو برگرد کاغذ است
برگرد از ميانه پل های کاغذی

 

 

علی رضا حکمتی - نور

نيستي که با دو دستت وا کني دريچه ها را

تا دوباره با صدايت تازه تر کني هوا را

نيستي و مي نويسم دفتر بهانه را از

ابتدا به اتنها را انتها به ابتدا را

باز ساده مي نويسم از تو جاده مي نويسم

چند نقطه مي گذارم بي تو جاي رد پا را

 

 

انتهاي جاده ...دريا «سفرت بخير بادا »

مي روي مسافر اما « تو و دوستي خدا را »

حال که زلال ، سر خوش مي روي شمال ، سرخوش!

«به بنفشه ها به باران برسان سلام ما را »


 

 

Back to Top


3

     

    گیلک حکیم آبادی - نوید

    به نام هیچ کس

    من خدایم را پشت دیوارهای بلند حاشا

    با یک ضربه داس

    کشتم!

    دستم را مفشار

    دست های من آلوده ست

    به نفس های عمیق هوسم

    و به خدایی که همین جا کشتم

    من تو را نیز یک روز

    در  شک

    خواهم کشت

    و برایت

    گریه ها خواهم کرد

 

محسن حميدي نژاد


… و چشم‌هايم را مي‌دزدم از شما، مثلاً
اين روزها،
كه ياد واژه‌اي شبيه « رؤيا »
از ذهنم بپرد
و خواب خاتون خاطراتم
پشتم را نلرزاند.
ـ نمايشي ساده،
از كودكي‌هاي مجنون ـ
و آن‌قدر دوست د
ارم
نقش ابليس را
ادامه بدهم
كه مي‌رسم به اهواز آتش و دود
و داستان كودكي
كه دنبال جفتي چشم
توي عكس‌هاي كتاب‌هاش
گم شد!
ـ لطفاً ساكت باشيد، آقا
به اين ديوارها نمي‌شود اطمينان كرد ـ
- من
گم شده‌ام توي خاطره‌اي كه تويي
و اين روزها
كه سوت مي‌زنم و سنگ
در كوچه‌اي به نام ميوه‌ي ممنوع
گوش‌هايم را آن‌قدر باز كرده‌ ام،
كه نگو!
و شما
كه روزي گاز مي‌زنيد به اين كوچه
لطفاً
اين قصّه را با دقّت بخوانيد
من
كه چشم‌هايم را مي‌دزدم از شما، مثلاً
رفتم كه رفتم
!

 

احمد حیدر بیگی

اى تكدرخت تناور، صبح بهارت چه زيباست‏

وقتى به گل مى‏نشينى، رنگ تو همرنگ رؤياست‏

دست فرومانده من، تنگ است و كوتاه و خالى‏

دست پر از لانه تو، سبز و بلند و شكوفاست‏

در صبح زيباى برفى، چون هاله‏ اى مى‏درخشى‏

سبز بهارت دلآرا، زرد خزانت فريباست‏

راهى كه من مى‏سپارم، گرم است و داغ و كويرى‏

در سايه‏ ات مى‏نشيند، مردى كه تنهاى تنهاست‏

گفتم كه سعىِ صبورم، راهى برد رو به ساحل‏

گفتند و باور نكردم كانجا نه موج و نه درياست‏

هم بر سر موج آبم، هم شعله در سينه دارم‏

گاهى صبور صبورم، گاهى دلم ناشكيباست‏

چون شعله طاقت ستيزم، تنها و مردم گريزم‏

زخمى كه در سينه دارم، در طاقت سنگ خاراست‏

اى شب فرازى، فرودى، بدرود تلخى، درودى‏

ديروزها مثل امروز، امروزها مثل فرداست‏

 

امین حیدری - مرودشت


اين چند شنبه هم که بيايد تو نيستي

 بانوي شعرهاي زبانزد ! تو نيستي

از آمدن نيامده اي تا خدا شدن

 انگار بين اين همه « آمد » تو نيستي

من بي خيال تو که سرآمد که نيستم

 چشم انتظار من که مجسد تو نيستي

من عاشقم قبول ندارم که عاشقم ...

 ...با چشمهاي تنگ مردد تو نيستي

حالا که بذل مي کنم از دوست داشتن

 از دستهام هر چه برويد تو نيستي

اين چند شنبه هم که رسيد آنچنان که بود

 بانوي شعرهايم - شايد تو نيستي !
 

 

 

 

 

Back to Top


4

 

 
 

عباس حیدری- تهران
رنگی به رنگ چشم سیاهت نمی رسد
شب می دود، به مرز شباهت نمی رسد
من اشتباه کردم اگر ماه گفتمت
خورشید هم به صورت ماهت نمی رسد
هردفعه کودک غزلم می پرد هوا
دستش به میوه های نگاهت نمی رسد
هر وقت می زند به سرم فکر عاشقی
جایی به جز کنار و پناهت نمی رسد
یا تو نخوانده ای که بیایی به دیدنم
یا نامه های چشم به راهت نمی رسد

 

 

 

عاطفه خادم

از: رشت

آخرين تير تركش است آرش ام خسته شد همين

رنگ افسانه هات رفت من دودل نيستم ببين

بايد اين بار كار ما مثل اسطوره گل كند

هي نبايد كه دستمان شكل هربار هل كند

شاعري عشق خويش را در غزل غرق مي كند

گفته بودم كه مثنوي واقعا فرق مي كند

شاعري كه نشسته بود با كسي كار هم نداشت

رنگ چشمان لعنتيت با دلش سر به سر گذاشت

چشم هاي غريبه اش با تو بچه محل شدند

بعد اين واژه هاي خيس توي دست اش غزل شدند

بچه بازي بس است مرد، باد و طوفان گناه توست

اين كه دريا سياه شد اقتباس از نگاه توست

با تو هستم چه فايده وقتمان را تلف كنم

خاطرات گذشته را پيش چشم ات به صف كنم

فرصت آتشين عشق باز از كوره در رود

دست آرش بلرزد و آخري هم هدر رود

اين كه ديگر نمي شود هي كمان را دودل كنيم

آرش ام خسته تر شود...مرد هستي دوئل كنيم؟

 

 

مرتضی خادمی - ممسنی

ابتدای شعر من انتهای درد شد

شعر های سبز من مثل برگ زرد شد

روزگار را ببین پشت می کند به من

فصل گرم زندگی، سرد سرد سرد شد

ازدحام کوچه ها گول من نمی زند

چشم های منتظر، تا ز کوچه طرد شد

تیکه بر شفق زدم، درد را ورق زدم

پنجه های دست من، خسته از نبرد شد

سایه های شمو مرگ چنگ می زند به دل

قلب من شکسته تر از غرور مرد شد

سیب سرخ زندگی، قسمتم نمی شود

دل به هرکه داده ام، رفت و دوره گرد شد

سهم من از آسمان یک دریچه التماس

سهم تو از این غزل واژه های درد شد

 

 

 

فریده خانی

در سکوت سپید کاغذ ها

در هجوم بی امان فریاد ها

من از تو می نویسم و من امشب از تو می گویم

من فریاد زنان و ناله کنان به گذشته ها می روم

از روزگار نه چندان دور

آری در دل سپید کاغذ ها

غم نامه ی سیاهی سر داده ام

در هجوم بی امان فریاد ها

از سکوت لحضه های بی تو بودن می گویم

Back to Top


5

    امین خسروی

     

    عاطفه
    اين خيانت است که درباره من شايعه داريد

    اين که هر لحظه بگوييد با دل من فاصله داريد

    آخر اين بازي تقدير دگر چيست بگو

    نکند با بازي تقدير شما رابطه داريد؟

    گفتيد که يک بازي ساده‌ي رياضي است

    هر بار که من دايره بودم گفتيد شما قاعده داريد؟

    لعنت به رياضي...لعنت به تمام احتمالات...

    اين بار که من قائمه دارم..شما دايره داريد

    خواب ديدم که به فکر يک جنگ و يک توطئه هستيد

    گفتيد که ملاعمر و بمب اتم و القاعده داريد

    نه..نه... اين بهانه ها و نقشه ها ..دست شما روشده

    گرحمله خوراکتان است عجب ذائقه داريد

    اين واژه هاي جنگي در قافيه..
    .. قافيه هاي غزلم بود

    اين بار دگر حرف دلم هست<شما عاطفه داريد>

     

 
 

     

     

       سعید خسروی - قم

      داد زد ها سر ازین خاک کجا بردارد

      کیست آیا قدمی سوی خدا بردارد

      خیمه زد روی پدر، رو به جماعت پرسید

      یکنفر نیست که بابای مرا بردارد

      یک نفر نیست که مردی کند و برخیزد

      حجم این داغ بزرگ از سر ما بردارد

      یک نفر نیست از این قوم قدم بگذارد

      و بیاید سر بابای مرا بردارد

      یک نفر نیست به این مرد بگوید نامرد

      که حیایی کند از حنجره پا بردارد

      کسی ازبین شما داغ برادر دیدست؟

      یا کسی با غم من داغ برابر دارد؟

      آفتاب از نفس افتاد و جماعت رفتند

      خیمه زد روی پدر...خیمه..که تا...بردارد

 محدثه خسروی
کاشانه ام کجاست؟ کجای جهان شعر؟
جا مانده ام غریبه و تنها میان شعر
یا راه خانه های غزل را به من ببخش
یا طعم مرگ را بچشان بر زبان شعر
گفتند«آسیاب به نوبت» و سال هاست-
در نوبتیم و هیچ نخوردیم نان شعر
زندانی حصار تباهی منم، قبول
اما قسم به جان رهایی، به جان شعر-
روزی کلاغ شعر سپید تو می شوم
تنها برای یک وجب از آسمان شعر
 


 

حمید خصلتی

خاكستر ققنوس
خمار از جرعه هاي درد كردم باور خود را
اگر ميخانه ام مي خواست ، مي بردم سر خود را
دل آهنگ پريدن داشت با ياران ، نمي دانم
قفس بگرفت ، يا من باختم بال و پر خود را
من آنشب از عروج نخلهاي تشنه جا ماندم
كه بر دوش عطش مي برد
، هر كس پيكر خود را
قلم را گفته ام امشب سلاح و ياورم باشد
مبادا باز هم خالي گذارم سنگر خود را
چنان از واژه هاي سرخ لبريزم كه مي ترسم
به فريادي بسوزم شعرهاي ديگر خود را
تمام آشيانم را چو ققنوسي بسوزانم
به راه دوست بسپارم مگر خاكستر خود را