مجموعه 9

1-  پروین خلف عادلی ، طاهره خنیا ، بهزاد خواجات ، محمد خواجه پور

2- هادی  خوانساری ، خورشاهیان ، سارا خوشکام ، یوسف خوش نظر

3- صادق دارابی ، وحید داور  ، منیره درخشنده ، بدریه دستار

4- صالح دروند ،  ، جعفر درویشیان ، عباس دلوی ، بابک دولتی

5- احد ده بزرگی ، علی رضا دهرویه ، سارا دهقانی ، جواد دیانت

 


1

پروين خلف عادلي

نه ، . . .
گيس هـاي غـزل را نمي كشد ديـگر
كجاست خواهر تنـهايي غـزل ، مـادر !
كجاست آن كه مرا مثل آب مي پاشيد
به روي بـاور گل هـاي تـشنـه ي دفتـر
چقدر سبـزتر از باغبان سخن مي گفت
و ريشه هاي مـرا مي نوشت نيــلوفــر
چقـدر سال گذشت از حوالـي بـاران
نشست كوچه ولي در سكوت و خاكستر
ـ و سايه هاي كسل زير بام هاي سيــاه
و عصر هاي پـر از انـتظار ، تنـها تر
، ـ
چقدر …
كـاش ولـي خـواب هـاي رنـگي هـم
شبيه حادثه هايـي سپيـد مي شـد سر
چه شدكه هرچه خدا مي سرود در پائيز
به سيب هاي ريـا مي رسيـد در آخـر
×××
كسي نمانده ، غزل ، بي پناه ، بي ترديد
به دست روشن خورشيد مي خورد خنجر

 


 

طاهره خنیا


دستم نمي رسد که تو را دست چين کنم،اين شاخه هم که خر شده سر خم نميکند
وقتي گل انار لبت قسمت من است ، پائيز از علاقه ي من کم نمي کند
يک سيب سرخ،سهم پدر بود و نصف کرد دادش به توکه نصف کني با من و...چه بد
!
حواٌ شدم که مال تو باشم ، ولي خدا من را شريک بچه ي آدم نميکند
برفم که ذره ذره مرا ذوب ميکني. در آخرين سپيده دم قلٌه ي نگاه
هر کس که گر گرفته در آغوش گرم تو ، ديگر توجهي به جهنٌم نمي کند
از شعر دم نزن! تو که شاعر نمي شوي! خامم که عاشقت شده ام، نه؟! بگو بله!
از او که پاي خوب و بدت ايستاده است جز دل چه خواستي که فراهم نميکند
؟
باشد، بتاز اسب خودت را ، ولي سکوت تنها جواب رج رج شلاقهاي تو
بي زحمت چمن به تو آوردهام پناه ، اسبي که رام عشق تو شد رم نميکند

 

 


بهزاد خواجات

براي هوشنگ چالنگي
« سوژه‌ي من »
خانه خالي بود
همين كه رأي داديد
فاتح به ديدن تنديس‌تان شديد
و بازگشتيد به رختخواب سفيد.
نام سوژه احتمالاً هوشنگ است
و مقاديري ديو در سرنوشت‌اش
ـ با فواصل بي حدس ـ
( بگذرم كه اگر خود بود مي‌نوشت:
آه، اي ديوهاي نفس‌هايم! )
و اين كه « احتمالاً
» آمده گاهي به متن‌ها
ژني آسماني است
كه در نقطه نقطه‌ي ما
جگر مي‌شود، مي‌تركد
قلب و مي‌تركد
و تق و توق‌هاي مشابه!
و اگر شاملو از تو
دستي هفتصد خواسته در دهه‌ي چهل
نه كه او كوچك بوده
و نه افزوده به ارديبهشت‌هايت
گفتم كه بره‌هاي خودم را ليسيده باشم
از پس حمله‌ي گرگ!
كه حالا نشسته ايد و دَمِ همه‌ي تان گرم وُ
اگر اين پروانه‌ها الكي نباشد
كليد رنگ‌هايشان را داريد
امّا تنها سفر كرده سوژه‌ي من
از پپسي به سيمرغ،
از سيمرغ به آموزش و پرورش،
از آموزش و پرورش به جبهه‌ي خارطوم!
***
خانه!
كه به جمله در نمي‌آيد، كلمه است
و ديوهايي كه هي شكوفه مي دهند و
هي شاخ به آرايش انساني …
( كه اگر او بود مي نوشت:
اَه از ديوهايي كه تف كردم!
از بي بيان شروع شد
از ديوهايي كه تف مي‌كنم … )
و هوشنگ، يك نام بي جمله
با مرگ و حياتي كه عند اللزوم
خودكار بيك است كه به خود بگويد:
« اِ !
اين كه همون شهرستاني يك لاقبا بود … »
وعقل‌تان كه فكر مي كند بيرون از شما
پت پت پت پت …
كه يعني هم دوستت داريم وُ
هم مرده شورت ببرند
از بس كه بزرگي!

 

 

 

محمد خواجه پور - گراش
خانم!
مگر شما لیسانس حسابداری ندارید
چرا مرا تحویل نمی گیرید؟
تازه رسیده ام
و تنها یک روز است که بر شاخه ی این درختم
3/ 11/ 78

-------
چشم تو از پیاده رو روبرو گذشت
پشت چراغ زرد، سبز شدم.
-:« بوق نزنید
یک عاشق دارد خاطراتش را پنچرگیری می کند»
1/11/78

 

Back to Top


2

هادی خوانساری

در نم نم دوباره ي باران رسيده است

حسي که سالهاست به پايان رسيده است

حسي که در رطوبت اردي بهشت ماه

از يک نسيم ساده به طوفان رسيده است

ساده اگر بگويم شوق دوباره ات

در جلد خاطرات پريشان رسيده است

حتي همين نسيم که در پنجره دويد

از کوچه ي شما به خيابان رسيده است

دارد قلم به مرز جنون مي رسد ، به شعر

حالا که ماه بر لب ايوان رسيده است

« اي قصه ي بهشت ز کويت حکايتي »

شيراز تا حوالي کاشان رسيده است

پس من که از هميشه ترين شعر ها پُرم

پايم به آستانه ي طوفان رسيده است

بگذار زنده باشد و ديوانگي کند

مردي که فکر کرد به پايان رسيده است   

  

 

 

هادی خور شاهیان

نمانده فاصله از چشم هاي تو تا من

ببين تو خيره در آيينه ام شدي يا من

به لطف چشم تو فصل پرنده نزديک است

به چشم شاعر چشم انتظار،حتا من

براي ديدن زيباترين منظره ها

هميشه نوبت همسايه بود ، حالا من

چه چشمهاي قشنگي ! خدا به خير کند

دچار اين همه زيبايي تو تنها من

شروع وسوسه در ذهن خام آدم : تو

نيازمند همين حيله هاي حوا : من

به اوج بوسه و لبخند و شعر خواهي رفت

تو مي روي و خدا شاهد است اما من

فقط سلام مرا پاسخي مطمئن ترباش

جواب مساله ي عشق و نان و گل با من

سارا خوشکام - فیروز آباد
قبول؛
تو خدا باش و من ... .
فقط ، يادت باشد
سكانس سيـب را
از اين تراژدي حذف كني!
شعرت را
رُك وُ پوستـ...
نه ،پوستش را نكَن !
خاصيتِ سيبِ سرخ ، توي پوستِ آن است.
با اولين قطار بايد برگردم .
زاده ي بهار
،
شعري بخوان!
كلاغ ها منتظر من اند ...
-[مسافرين محترم ِ پائيز، لطفن ...]-
چه بي رحمانه تخته كرده اي-
ميخانه ي چشمت را!
عينك آفتابي دگر چه صيغه اي ست

 

gیوسف خوش نظر


غم نگفته‌ي عشق است در تغزل تو
زمان گزيده سرانگشت از اين تحمل تو
هزار دسته گل سرخ از زمين روييد
زخون ‹حنجره‌ي زخمي تغزل تو›
بهار آمد وباغ غزل شكوفا شد
شكفت وقتي از آواي دل گل از گل تو
عبور خط شهاب از كنار مهتاب است
تغافل من سرگشته در تقابل تو
دوباره حافظ را در غزل تو زنده‌شدي
كه جاودانه بماناد اين تسلسل تو
وهفت دريا را هفت قرن پل‌بستي
رسيده‌ايم به حافظ دوباره از پل تو

Back to Top


3

صادق دارابی
ودكمه های بلوزش كه سايه روشن بود

زنی جوان كه نگاهش هميشه با من بود

تمام سادگی‌اش را برای من پيچيد

ميان روسری و دامنی كه ساتن بود

و م‍‍‍ژه‌های سياهش كشيده تا ابرو

رديف شعر سپيدم شبيه اين زن بود

شبيه بغض ترك خورده بود و می‌خنديد

پر از طراوت باران، پر از شكفتن بود

گذشت ساعت و زن باز با همان لبخند

چراغ‌های خيابان هنوز روشن بود

كنار پنجره آمد مرا نشان می‌داد

زنی جوان كه نگاهش هميشه با من بود
 

وحید داور قلاتی - شیراز


دخيل
ديگر نه بر ضريح و نه بر قفل
بر دنده هاي مرده نهنگي
دخيل بسته ام
يونس مگر مرادم دهد
*************
چناک
کردها هوره ميخواندند
صداشان کمانچه ميزاد و
کمانچاواز صدات
عجيب نافبرشده بود انگار
با نشيد باستانشان
سکته ميزندم قند اين متن بالا اگر
نمي نويسمت شيرين

*
**
بايد کجاي ((سنگ آفتاب)) حدس ميزدم
پاز مکزيکي است؟
-خواهرم پرسيد -
وقتي براي روز هزارم داشت
موهاي سفيدم را ميشمرد
ازريخت و پاش
که مادرم از دستم به چناک و بعد
خانه مان که فرو ريختند و جاش
بانک تراشيدند
-ظرف چند ماه -
از کلافگي
اين شعر را ميتراشم
***
چرکتاب و خشک
به کدام چوبرخت بياويزم شلوارم را؟
حالا که به اين چوبي
روي پاهاش مي ايستد
نه! چوبرخت.... نه حتا
فردا که منتظرمت
برام کلاش هديه بيار کلاش
با يک روبان سرخ که به قنداقش گره زده باشي
تا جا که يادد
ارم
-بر خلاف من -
پدر بزرگ
هم داس هم چکش
با هيچ سرخ نسبت ولي
جز خون دستهاش نداشت
و بر خلاف عمو که
((مديون گاو بود بايد
ارابه بياريد))
مديون گاو نبودم
جز شاخ هاش گاه گداري که خراشي
تا جا که خيش بستم به خويش و
روزي هزار گاو
در گل تپيدم
 

 


بدریه دستار - گراش
در پس کوچه های غریب، ساعتی
آمد و حضور را نفس کشید
شانه ای به دست
عمر بی کفاف عادتی
از غبار سادگی دهید
مرا که روی پلک خسته ی یک عبور
ته نشین هذیانی بیش نبودم
و عدالتی که در سرازیری کف پا می غلتید
فوت د
اد و به جایش
شن های زلال رنگی بی رنگ جوانه زد

 

منیره درخشنده - کرمانشاه

منيره اي که درخشنده بود يادت هست !؟

به جمع شب زده گان شکسته دل پيوست

دلش که سنگ صبور غم بزرگش بود

شبي ز غربت اين قصه گوي غصه شکست

منيره ماند و گذشته که خاطراتش بود

و حال ، آينده ، آرزوي رفته ز دست

پريد شاپرک خنده از کنار لبش

چکيد شبنم چشمش به روي گونه نشست

ز سرنوشت خودش قهر کرد و خسته ز صبر

اميد بر دگر و شايد زمانه نبست

غريب چله نشين در انزوا مانده

منيره بود وليکن از آفتاب گسست

ز راه مانده و ناچار پيش . پس رفتن

به جمع شب زده گان شکسته دل پيوست

 

Back to Top


4


صالح دروند- بوشهر
دستی رسید و ریخت سراسیمه بر سرم-
یک سطل آب، دکمه ی اول که باز شد
کِل می زدند و دست تمام لباس ها-
روی طناب دکمه ی اول که باز شد

من می دویدم آبی و آرام در خودم
یک دفعه پخش شد هیجان در تن اتاق
قلب دقیقه در تپش افتاد، تیک تاک...
-با اضطراب- دکمه ی دوم که باز شد

عطر سفید سینه ات آزاد در هوا-
پیچید و بر اساسیه ی خانه ام نشست،
روی کتاب و صندلی و جالباسی و
لیوان آب...دکمه ی سوم که باز شد
چشمش پر از علامت، چشمش پر از سوال
چشمم کنار چشم تو لکنت گرفته بود!
و قبل از اینکه من ب بگویم که،«این فقط
یک لحضه خواب...» دکمه ی آخر که...بگذریم

 

 

 

جعفر درویشیان - کرمانشاه*


لبان تو مرا محتاج گندم می کند امشب

نگاهم رد پايت را تيمم می کند امشب

زبانم گر چه بسته حرفها در سينه می جوشد

همه ذرات جان من تکلم می کند امشب

دلم دريای طوفانی ولی در خويش می نالد

تو را چون ساحلی سنگی تجسم می کند امشب

من و تو آنچنان دوريم از رويای يکديگر

که بيچاره دلم گاهی مرا گم می کند امشب

دراز گيسوانت چون شبی
از شانه می ريزد

دلم را پيچ و تابش پر تلاطم می کند امشب

بر اوج برفگير شانه هايت خيره می مانم

تنت مارا اسير خان چندم می کند امشب 

  

    عباس دلوی

                تبعید

به جغرافياي فراموش تبعيد نخواهم شد

تو

من ،

من قناري لانه كرده

ميان سخاوت شاخسار دست تو

و تو،

تو ايستاده خواهي مُرد

ميان اين بيشه بي شاعر

بي صدا

بي سوگ آواز حتي يك كولي

برگ برگ سبدِ سبز شعرهايت

با حنجره پر ترانه من

با صداي ته مانده از سالهاي دور

زير گيوتين سكوت

تا ابديت خواهد ماند!

دودمان نام ما را

قلبهاي سرخ به ياد خواهند داشت

 

 

 

 

بابک دولتی
خاتون، خودم کتیبه ای از دردم، دیگر زتو ملال نمی خواهم
حرفی بزن سکوت تو پیرم کرد، من واژه های لال نمی خواهم
تردیدی آنچنان که تو می دانی مثل خوره به جان من افتادست
چیزی بگو که دلخوشی ام باشد، تقدیر و احتمال نمی خواهم
با اینچنین تبسم کمرنگی برگشتنت قشنگ نخواهد بود
سیب آن زمان که سرخ شود سیب است
، من هدیه های کال نمی خواهم
روزی دلت گرفت و گمان کردی وقتش رسیده است که برگردی
پای همان درخت اساطیری، تقویم ماه و سال نمی خواهم
من دلخوشم به اینکه کنار تو یک عمر آشنای قفس باشم
پرواز را ز یاد نخواهم برد، اما دوباره بال نمی خواهم
آری اگر به خویش قبولاندم تو رفته ای و باز نخواهی گشت
دل می دهم به«هرچه که باداباد» از مرگ هم مجال نمی خواهم

 Back to Top


5

 



 

احد ده بزرگی

سرش به نیزه به گل های چیده می ماند

به فجر از افق خون دمیده می ماند

یگانه بانوی پرچم به دوش عاشورا

به نخل سبز  ز ماتم تکیده می ماند

میان خیمه ی آتش گرفته، طفل دلم

به آهویی که ز مردم رمیده می ماند

شب است گوش یتیمان ز ضربت سیلی

به لاله های ز حنجر دریده می ماند

رقیه طفل سه ساله که حوری حرم است

به آن که رنج نود ساله دیده می ماند

امام صادق حق پشت ناقه ی عریان

به زیر یوغ چو ماه خمیده می ماند

شوم فدای شهیدی که در کنار فرات

به آفتاب به خون آرمیده می ماند

هلال یک شبه ی من، ز چیست خونینی؟

نگاه تو به دل داغ دیده می ماند

حکایت احد و اشک چشم خونینش

به اختران ز گردون چکیده می ماند 


علي رضا دهرويه  - قائمشهر

شب آمده است ، به هيات خميازه اي بلند

ديده مي گشايم

خواب ازسرانگشتانم پريده است

نامت را برسر طاقچه مي گذارم

اينجا ، درحضورنام تو
،

حتي رنگم پريده است

شان نزول شعر من

سهم من از تو چيست ؟

سهم من از تو شايد ،آيئنه اي است

تا براي تنهايي خودم ، دونفرباشم .
 

 

 

سارا دهقانی - جهرم

سلام چند سالگی کوچک

چقدر معصوم و دلنشینی و دور

هرگاه به این قاب کوچک می نگرم

چشم هام پر از پرسه ی خیس هاشور نگاهت می شود

شبی از آغوش مهربان مادرش به خانه تان آمد

صبح بیداری آنقدر با دو چشم مبحوت نگاهش کردی

که غرق گریه شد

براش از درختان کوچک خانه تان انار چیدی

و توی دامن گلدارش انداختی

چشم هاش که می خندیدند دلت شاد می شد

نگذاشتی پسرکن زمین خاکی روبروی خانه تان

عاشقش شوند

نگاهش کنند

و حتی باد حسود موهاش را آشفته کند

روز ها گذشت

چشم هاش را باز کرد توی آغوش مادرش بود

دیگر تو نبودی

و چشم هاش انگار خیس بغض بارانیت

***

حالا سال ها گذشته و او بزرگ شده

دیگر توی آعوش مادرش جا نمی شود

چشم هاش درشت تر شده اند

گونه هاش را قرمز می کند

و موهاش را گل های بازاری گران می آویزد

اما چه فایده بی گل های قرمز انارت

هنوز منتظرم

حتی شاهزاده ی خواب های دخترکان جوان را آزردم

جز برای تو عاشقانه نگفتم...نخواندم

شاید فراموشم کرده باشی

و اگر روزی از مقابلت رد شوم

صبح چشم هام را نفهمی

شاید آنقدر بزرگ شده باشم

که دوستم....

عاشقم....

 

 

 

 

جواد دیانت


اکسيري از چشمان تو ترتيب داديم

تا عشق را با فاصله تر کيب داديم

وقتي صداي پاي تو نزديک مي شد

ما کوچه هاي شعرمان را شيب داديم

حالا تصور کن که در رسمي شبانه

قلبي جدا اند
ازه يک سيب داديم

بعدا که قفل خانه ما را شکستي

فحشي براي واژه تخريب داديم

چون ما براي مردن تو جا نداريم

چيزي به نا م فاصله ترتيب داديم