مجموعه 10

1- حسین دیلمی ، عبدالرضا رادفر ، بهمن رافعی ، محمد جواد راهپیما ئیان

2- پری ناز رئیسی ، سمیه ربیعی ، رضا رجبی ، عبدالحمید رحمانیان

3- علی نقی رحمانیان ، کریم رحمانیان ، مهسا رحمانیان ، عاطفه رحمانی

4- صادق رحمانی  ، نصرت رحمانی ، مریم رزاقی ، ناصر رزمجو - خدیجه رحیمی غزل م نو

5- محمد رضا رستم پور ، طاهره رستمی ، جعفر رسول زاده ، زهرا رسولی

 


1

حسین دیلمی کنولی


لبان تو مرا محتاج گندم می کند امشب
نگاهم رد پايت را تيمم می کند امشب
زبانم گر چه بسته حرفها در سينه می جوشد
همه ذرات جان من تکلم می کند امشب
دلم دريای طوفانی ولی در خويش می نالد
تو را چون ساحلی سنگی تجسم می کند امشب
من و تو آنچنان دوريم
از رويای يکديگر
که بيچاره دلم گاهی مرا گم می کند امشب
دراز گيسوانت چون شبی از شانه می ريزد
دلم را پيچ و تابش پر تلاطم می کند امشب
بر اوج برفگير شانه هايت خيره می مانم
تنت مارا اسير خان چندم می کند امشب

 

 

عبدالرضا رادفر - کرمانشاه


نجوا

باران و بامداد

ردپاي برف.

در جستجوي نقش ساده ي زن

تا سوختن خشنود

به سمت نجواي ستارگان و غروب

و توفان شرق و شلاق و اشک

و بعد آرامش اسارت برگها

درحلقه ي توفان

 

 

بهمن رافعی

ازدست عزيزان چه بگويم ؟ گله‎ اي نيست

گرهم گله‎ اي هست،دگرحوصله‎ اي نيست

سرگرم به خود زخم‎ زدن در همه عمرم

هرلحظه جزاين دست مرا مشغله ‎اي نيست

ديري است كه از خانه ‎خـــرابان جهانم

بر سقـف فروريختـــــه‎ ام چلچله ‎اي نيست

درحســـــرت ديـدار تو آواره ‎ترينــــم

هرچند كـه تــا خانه‎ ي تو فاصله‎ اي نيست

بگذشته ‎ام از خويش ولي از تو گذشتن

مرزي ‎است كه مشكل‎تراز آن مرحله‎ اي نيست

سرگشته ‎ترين كشتـي درياي زمانم

مي‎كوچم و در رهگذرم اسكله‎ اي نيست

من سلسله‎ جنبان دل عاشق خويشم

بر زندگيم سايه‎ اي از سلسله ‎اي نيست

يخ بسته زمستان زمان در دل بهمن

رفتند عزيزان و مرا قافلـــه ‎‎اي نيست .

 

 

محمد جواد راهپیمائیان - گراش

سجاده ی خواب غزل ها می شوی تو

با من نماز خوب رؤیا می شوی تو

من شمع زیبای تمام خاطراتم

امشب که با پروانه پیدا می شوی تو

آیا نگفتم ساقه ی شعر ترم باش؟

وقتی کویر خشک فردا می شوی تو

گفتی که مسجد می شوی در قلبم اما

در چشم های من کلیسا می شوی تو

شعر تمام جاده ها خواندم برایت

زیرا که گفتی کشته ی ما می شوی تو

من نیستم دیوانه ی افسون عشقت

روزی که خالی از تمنا می شوی تو

می شویم از افکار سردم رازها را

حالی که سرشار از معما می شوی تو

در دست های خشک من یک قطره باقی ست

زیرا یقین دارم شکوفا می شوی تو

 

 

Back to Top


2


پری ناز رئیسی - موسیان
همخانه ات نمی شوم ای مرد آهنی
هر چند طرح دیگری از پیکر منی
این فاصله مین من و تو همیشگی ست
بیهوده بر حریم تنم چنگ می زنی
یک بار هم شده به خودت اعتراف کن
اقرار کن که از دل من دل نمی کنی
شاید به روی ماه مبارک نیاوری
اما تو تا همیشه اسیر دل منی
من هم اسیر قدرت مردانه ات شدم
تا پردهی مر
ا به سر انجام روشنی
گفتی بمانم امشب و پروانه ات شوم
اما تو باز دور تنم پیله می تنی
گاهی دلم برای دلت تنگ می شود
وقتی که با زبان دلم حرف می زنی
راهی جز این نمانده که از هم جدا شویم
هرچند دوست دارمت ای مرد آهنی

 

سميه ربيعي

از: لشت نشا

از لحظه افتتاحتان مي مانم

تا عاقبت سياهتان مي مانم

متن دلتان كه جاي من نيست ولي

در حاشيه نگاهتان مي مانم  

 

رضا رجبی


به آنچه كه خواستيم نـرسيديـم
ولي بدست آورديم هر آنچه را كه هرگز نخواستيم
رنج رابا همه وجودمان حس كرديم
تا نزد شما ناتوان جلوه نكنيم
وفقر همه دارايي ما شد
تا مبادا كه به ذهن شما خطور كند كه ما بــي درديم
سوختيم تا به شما بفهمانيم كه پاكيم
ولي هيهات آتشي كه تطهير مي كرد تن عريان سياوش را
جان مارا سوزاند به خشم
ما ندانستيم آتش هم معرفت رابرباد خواهد داد
ما سوختيم ، ما ساختيم
، ما احساس كرديم
روان شديم چون رود بر بستر سنگي قلبتان
تا به شما بگوييم:
عشق يعني رنج ، يعني درد ، يعني فقر، يعني تازيانه و آتش
ـ اما افسوس كه جاي ما شد……. گلدان خاطره ها !!!

عبدالحمید رحمانیان- جهرم

    هرچه ای بانو دل من ساده است

    زیرکی های تو فوق العاده است

    زیر بازوهای تردم را بگیر

    عشق امشب کار دستم داده است

    عشق تا خواهی نخواهی های ما

    مثل سیبی اتفاق افتاده است

    هرچه تا امروز دیدی پیچ بود

    هرچه از فردا ببینی جاده است

    هرچه از غم نابلد بودم رفیق

    منحنی های تو یادم داده است

    منحنی ها راست می گفتند راست

    عشق هذیان های یک آزاده است

    گاه یک بادا مبادای بزرگ

    گاه داغی بر سر سجاده است

    سیب یک شوخی ست با آدم بله

    یک گناه پیش پا افتاده است

    این صدا سوت قطار قسمت است

    یا که نه خط روی خط افتاده است

    بیش از این پشت هم اندازی نکن

    دل برای باختن آماده است

Back to Top


3


علی نقی رحمانیان - گراش
ما پی تحصیل یار و یار در دل بوده است
حاصل تحصیل ما تحصیل حاصل بوده است
عمر ما چون باد و ابر سرکشی هی بگذرد
عافیت باری در این دنیا چه مشکل بوده است
سال ها بگذشت از این عمر و بسی آلوده ایم
آوخ این دل در هوای دوست غافل بوده است
شرح حال ما نمی داند کسی جز دوست دوست
عقل ما پایش همیشه لنگ در گل بوده است
دیده گریان، روح لرزان، عقل مجروح ای عزیز
عمر کو تا درد و غم ها بعد منزل بوده است
غافلیم و غفلت و اندوه چون کوه سیاه
بار سنگینی که از غم بر سر دل بوده است
شهد این دوری ز دلبر عاقبت مرگ است مرگ
مرگ خود شرب دوای هرچه کاهل بوده است
کی به دیدارت رسم ای دلبرا در واپسین
واپیسنِ عمر باری جهد جاهل بوده است
آه جوانی را به غفلت ما بیاوردیم سر
پیری آمد پیر شد دل، پیر دل ول بوده است

 

کریم رحمانیان

هیچ اتفاقی تازه ای روی نداده

دریا همچنان متلاطم بود و

باد همچنان می تاخت!

و شب چون شب های دیگر

رنگ می باخت

صدا، همان صدا بود و

خدا، همان خدا

و همچنان خدایی می کرد

تنها برق تندری درخشی و

ستاره ای لغزید بر زمین

همین!

 

 

 

 مهسا رحمانیان

زیبائیت، دختر! نه، اصلا هم طبیعی نیست

این عشوه های کوچه باغی، نانجیبی نیست

می خواهد از دست خودش یک شب رها باشد

پس بوق بوق این جوان، کار عجیبی نیست

ماشین سواری...والیوم...سرگیجه های پرت

این قبر های آهنی، جای عجیبی نیست

درباز شد...در آینه تنها دو چشم هیز

زل زد به چشمش گفت: قصد آدم فریبی نیست

این اخم ها را باز کن! جنگ میان تو

با روسریّ شالی ات، جنگ صلیبی نیست

آدم نبودم تا بدانم طعم حوا را

در جیب های خالی ات، تکدانه سیبی نیست؟!

دختر به خود آمد، دهانش گس، و نجوا کرد

«زیبائیم، آقا پسر، آری طبیعی نیست...»

شب بود روی صندلی یک نعش باقی ماند

عاطفه رحمانی - فسا

 

سرزمین من کجاست

گام های من

رهروان خسته ی کدام جاده اند

در طلسم کدام درد

پژواک خاکستری سکوت خویش را

بغض خواهم کرد!

و در بهار کدام کویر

سنگ هایم جوانه خواهد داد


 

Back to Top


4

صادق رحمانی


چمن با عطر شب بو چند نقطه...
کبوتر با پرستو چند نقطه...
نمی دانی، صفایی داشت آن شب
کنار هم من و او، چند نقطه....

 

 

 

 

نصرت رحمانی -گیلان


در غريب شب اين سوخته دشت
من و غم ، آه . . چه بر من بگذشت
كاروان گم شد و خاكستر ماند
كركس پير دل من مي خواند :
گره كور غمم ، بازم كن
قصّه پايان ده و آغازم كن
دست پيش آر كه رفتم از دست
دامنم گير كه هيچم در هست
بكشان بر سر بازار مرا
جان فداي تو بيازار مرا
زندگي چيست
، سراب است سراب
نقش پاشيده بر آب است برآب
آرزو گوركن دشت جنون
نانش از عشق و شرابش از خون
جغد پيريست سعادت در قاف
نغمه اش لاف و همه لاف گزاف
زندگي چيست مرا ياد بده
آنچه مي دانم بر باد بده
باد آواره به كوهستانم
بذر پاشيده به سنگستانم

 

 

مریم رزاقی

اي مرد در هزاره چندم رها شده !

در جمعه اي عزيز ولي گم رها شده !

آيا شنيده اي که زمين مرگ مي وزد

مفلوک زير سايه گندم رها شده؟

آيا شنيده اي شب ما در سکوت محض

د ر آرزوي صبح تکلم رها شده ؟

شايد تويي که در دل هر کوچه مي وزي

شايد تويي که در دل مردم رها شده

شايد تو آن غريبي محضي که تا کنون

در صحن آسماني هشتم رهاشده

يا آنکه اتفاق مي افتد شبيه عشق

يک اتفاق شکل تبسم رها شده

آقا چه خوب در کلماتم وزيده اي

مثل نسيم بر تن گندم رها شده

من با هزار لهجه ترا حرف مي زنم

دريايي و ميان طلاطم رها شده

گم مي شود زمين و زمان در طلوع تو

خورشيد در ميانه مردم رها شده !  

 

 
ناصر رزمجو
مثل یک سنگ و یا چوب به من زل زده بود
بین قلب من و چشمان خودش پل زده بود
سخت مجذوب نگاهم شد و بعدش خندید
وقتی از دست زمانه جگرش قل زده بود
بعدِ یک دوره ی طولانی و چندین ساله
باز زیبایی او رو به تکامل زده بود
بسکه عطر بخصوصی بدنش داشت، فضا
بوی گل های رز و یاس و گلایل زده بود
من به او خیره شدم خیره به چشمم او نیز*
با همان عشق، همان شور، به من زل زده بود

 Back to Top


5


محمد رضا رستم پور - ایلام
در اين مسير نشد جز نفاق سبز شود
و رنگ رابطه ي اين " چراغ " سبز شود

نصيب من همه اين شد که ساکت و تنها
به شانه ام هوس هر کلاغ سبز شود

چه خاک موذي و تلخي ست خاک اين تقدير!
که هر چه وصل بکاري فراق سبز شود

نشـد بيفـتد آن
اتفــاق و چشمـــانت
در آسـتانه ي زرد اتــاق سبز شـــود

نشسته ام لب مرگ و هنوز منتظرم
که زندگي سر يک اتفاق سبز شود

بهار اگر به همين گونه کاغذي باشد
بعيد نيست گل احتراق سبز شود

هنوز منتظر آن بهار جاندارم
که باغ باغش با اشتياق سبز شود

هموز منتظرم ، منتظر ، ولي چقدر...
سر خودم بزنم داد و داغ سبز شود
 

 

 

 

 طاهره رستمی

وقتی قفس با آسمان فرقی ندارد

امروز و فردا، بی گمان فرقی ندارد

وقتی غروری نیست تا آتش بگیرد

خاموش یا آتشفشان فرقی ندارد

اینجا و آنجا، هرکجا باشی همین است

هر جا که باشی آسمان فرقی ندارد

وقتی که این کشتی ندارد ناخدایی

بی بادبان، با بادبان فرقی ندارد

در ذهن مردم یاسمن بی شاخه زیباست

هیزم شکن با باغبان فرقی ندارد

وقتی برای مرده بودن زنده هستیم

گهواره با تابوتمان فرقی ندارد

 

جعفر رسول زاده
کوچي دگر
ربطي به شعرم ندارد، اين عشق رنگين کماني
من بايد اين جا بخوانم، از آبي آسماني
فصل شکفتن گذشته است اي فرصت سبز رويش
اين جا بهاري نپايد، جز در هواي خزاني
بغض گلوگير ما را، انگيزه ي گريه اي نيست
انگار در گل نشسته است اين کشتي بادباني
تا کي غزلواره گفتن، از آرزوهاي موهوم
در قاب آيينه ديدن، خواب خوش مهرباني
تاريخ قابيليِ ما، از عصر سنگ و کلاغ است
مِي خوردن و خُم شکستن
، هشياري و سرگراني
اين کوچه بن بست مانده است در فکر کوچي دگر باش
بايد نشاني بگيريم، از وادي بي نشاني
مردان سنگي نشستند، در برج عاج تعصّب
ماييم و دل هاي يکدست، ماييم و اين هم زباني.
 

 زهرا رسولی - هرات

غارت گل

بيا به ياد هم آريم فصل ماتم را

دوباره زار بگرييم اين محرم را

بيا دوباره ازآن طفل بي پدر گوييم

و با غريب ترين مادر از پسر گوييم

ببين که در حق ما ظالمان چه ها کردند

و صد عمارت ديگر ز خون بنا کردند

بيا ز قيد منيت دمي رها باشيم

و تا هميشه عزادار لاله ها باشيم

بيا چو عشق بخوانيم ياد ياران را

بيا که فاش کنيم آرزوي باران را

بيا که سرخي گل را ز ياد هم نبريم

و رستخيز اگر شد متاع کم نبريم

بيا دوباره بناليم غارت گل را

بيا که باز بفهيم اشارت گل را