مجموعه 12

1- کورش زارعی ، عبدالعلی زارعی ، عدالت زارعیان ، ایرج زبردست

2- علی اکبر زراعت ،محمد زهری ، اسماعیل زینی ، داوود زینی

3- هادی ژاندارک ، روح الله ساریجلو  ، بهمن ساکی ، فاطمه سالاروند

4- عادل سالم ، سولماز سبزی ، سیاوش سبزی ، کاظم سبزی

5- علی سپهر ، اردلان سرفراز ، سعیدی راد ، شریف سعیدی

 


1

کورش زارعی - جهرم

 

زنگ اول:انشاء

معصوم:

فریاد

 آتش

  طوفان

     مرگ

        هجوم

در که به پهلو شکست

تصویر شکسته ی زنی

روی دیوار روبرو

نقش بسته بود.

مرد شکست.

زن

معصوم میان آشوب های وحشی بی رحم

روشنی را سقط کرد

از آن پس

مرد

راز هایش را فقط به نخل گفت

و اسرارش را در گوش چاه زمزمه کرد

زنگ دوم: جغرافیا

: اجازه آقا!

اینجا که قطعه ای از بهشت است

همین بهشت گمشده ای که نام فدک دارد،

چرا سوخته، ترک دارد؟!

ومثل شرحه شرحه ی زخمی است

که روی خود نمک دارد؟!

معلم

سکوت و بعد:

بچه ها!

از تاریخ

این تکرار تکه های تکیده ی تاپ

بپرسید.

زنگ سوم: تاریخ

معلم:

هزار وسیصد و چند است کلک دارند

هنوز هم فرصتی اگر کنند، میل کتک دارند

زنگ آخر: تعطیل

اجازه آقا!

تکلیف امروزمان چه می شود؟!

مشق شب:

» حاحالا همین حوالی حالی به حالی

انسان

پهلوی ما

روزی هزار بار می شکند

و هزار بهشت ترک خورده گم می شود

در لابه لای پرونده های کهنه ی بانک ملی.

حالا دهان های دوستت دارم

روزی هزار بار خرزهره می خورند

و دندان های دانه دانه

دانه دانه می شوند.

حالا سر هر چهار راه

پاسبان چراغ قرمز را

به شاعر می فروشد

و او همچنان زرد

هیچ گاه سبز نمی شود.

حالا حیثیت

هر روز پشت باشگاه بدنسازی تن آرا

گم می شود

و زندگی

لای قیژ قیژ چرخ های گاری نان خشکی

می پوسد.

حالا قوس دایره ی اصالت انسان

بر مدار دشنه و دلار و افیون می چرخد

و شهزاده های هزار چهره ی خیالی

با کوله بار آزادی

بر مدارهیچ ایستاده اند

و مصراع های ظریف شاعرانه را

ریشخند می کنند.

حالا...

حالا تنها دلخوشی مان این است

که بر باره ی انتظار

مردی به رنگ ماه

همچنان ایستاده است

و بهار را قسمت می کند

 

 

عبد العلی زارعی - جهرم

نگاهت را که می بندی

مواظب باش!

دستم لای آن نباشد

 

-----------------

موج انفجار کلامت

مرا در بر گرفت

و وجودم

متلاشی با تو بودن شد

--------------------------

 

 

 يا حق

بپاش رنگ بر نوك خارو

                    بر بوم باغچه

                           بكش

                           تصوير گل

                    شاعر!                           **

 

الهامي از شاعر

اگر راست مى گوييد

                    اگر فكر ماييد

به جاى اموال ما

             در غم هاى ما

                    دستتان كج باشد

***

توى دشت

             گلى با ناز

                           لم داده

                    بر دوش گلى ديگر

وظهر

             ظهرى بارانى

 

درين دوره زمانه دلها،

به اعتبار غم ها

             شادى ها را

                           سانسور مى كند

**

 

آهاى مردم

             آهاى، و چند نقطه

             فرياد مرد

                    **

چون شتاب كردم در وصل دلدار

             در نيمه راه عاشقى

                                 خودم را جا گذاشتم

 

   گفتي:پاهايم در كفشهاي تو جا گذاشتم

***

 

عدالت زارعیان - جهرم

حالت پریشانم پر غم است و تکراری

سایه ی خیال من مبهم است وتکراری

در سر پر از هیچم شور آرزو مرده

این جنون که می بینی، هر دم است و تکراری

در کویر تب کرده خاک تشنه می گرید

گرچه بارش باران نم نم است تکراری

زخم کهنه ام تا کی؟ کو دم مسیحایی؟

هر نمک که می پاشی مرهم است و تکراری

از لگام ایمان تا برده های تقدیری

حلقه حلقه زنجیری محکم است و تکراری

کرده دوزخی برپا از سراب آزادی

سیب و گندم و شیطان، آدم است و... ، تکراری

 

 

 

 


ایرج زبردست
تا پاکی سادگی مرا پیش ببر
تا کلبه ی بی ریای درویش ببر
ای لهجه ی خیس ابر ها، ای باران
دستان مرا بگیر و با خویش ببر
----
----
من: دهکده ها خواب شقایق هستند
او: مردم ده با تو موافق هستند
ناگاه صدای خیس رعدی پیچید
باران که بیاید همه عاشق هستند

 

 

Back to Top


2

 علی زراعت - مرودشت


در مي زني دوباره در اين نصف شو ولي ...

راضي نمي شوم که بگويم برو ولي ...

با لهجه اي غريب صدا مي زني مرا

پيله نکن مزاحم مردم نشو ولي.
..

بر سنگفرش کوچه چرا زخم مي زني

نفرين کنم به تو نه به آن کفش نو ولي ..

در زير نور ماه به ساعت نگاه کن

مانده درست بيست دقيقه به دو ولي...

دلسرد ميروي و من از شرم ساعتي

زل مي زنم به عکس همان عکس تو ولي...

 


محمد زهری

بـراي هـر ستاره اي كـه ناگهان
درآسـمان ، غـروب مي كنـد
دلـم هـزار پاره اسـت
دل هـزار پاره را، خيال آنكـه آسمـان
هـميشه و هنـوز ، پـر از ستاره است
چـاره اسـت. 

 

 

اسماعیل زینی - جهرم

آن روز که گونه های پنجره ام را خون خط خطی کرده بود

و من

به خون شک کردم

صدای نفس دار هرچند خراش دار او

تمام وجود مرا حس« تو را دارم» کرده بود

خدایا

آه خون کار خود را کرد، ساخت آخر تراژدی نبودپنجره ام را

و اشک های من برای این پنجره نیست خدایا

یک نفر گفت که تو نیستی

قبل از این ترانه دکتر گفت:

دیگر امیدی نیست

اشک

دیگر اشک هم گوشزد می کند تنهایی مرا

هر لحضه فکر خاطرات با تو

گونه هایم را خشک نمی گذارند

چه، چه، چه می توان کرد

گونه ها را باید خیس کرد

خیس خیس

اینک غروب بدون خورشید سخت است

غروب بدون خورشید را هم باید

تحمل کرد، تحمل

 

 

 


داوود زینی - جهرم

قاصدک!

آشنای غریب!

فردا در چرخش نسیم

سلام مرا به

بزرگی آسمان برسان

بگو اینجا زمان مرده است

و بغض نترکیده ی دیروزمان

امروز سر باز کرده

و اشک هاش را

پای لاله ی پژمرده ی سال ها باران ندیده ی دیروز

می ریزد

Back to Top


3

هادی ژاندارک

 

روز عروسي‌مان يادت است

من بودم و تو ديگر هيچ

من پرسيدم آيا ما خوشبخت‌ايم؟

تو خنديدي!

و دانست‌ام، در ذهن‌ام، که هستيم.


يک روز بعد

من بودم و ديگر هيچ

و من پرسيدم که آيا ما خوشبختيم؟

و تو خنديدي!

و دانست‌ام، در ذهن‌ام، که هستي‌م! يا- و من انديشيدم که هستي‌م
.


يک خرمن سال بعد

من بودم و تو و ديگر هيچ

من پرسيدم که آيا ما خوشبخت‌يم؟

و تو باز خنديدي!

و من ايمان آوردم که هستيم.

و
...

5 ساعت بعد ساعت 5 بعدالظهر

من بودم و يک خروار کاغذ و ديگر هيچ

و من پرسيدم من خوشبخت‌ام؟

روي يک کاغذ مچاله شده نوشته بود

"هيچ‌وقت دوست‌ات نداشته‌ام"

و من دانست‌ام که...
 

 

روح الله ساریجلو - کرج
می خواست که نثر... به شعری بدل شدی
می خواستم سپید بگویم غزل شدی
زنبور شد غزل به لبت پر کشید و بعد
آمد نشست روی لبانم عسل شدی
کم کم مکیده شد عسل و داغ شد تنم
آنقدر تا که ذوب شدم بعد حل شدی
حالا
اگر از آن توام من بغل شدم
حالا اگر از آن منی تو بغل شدی
یک لحضه خواستی که به قدرت نمایی ات
کاری کنی که زنده نباشم، اجل شدی
پس لا اله واحدُ کانَ* شریک له
مثل پری رسیدی عزّ وجل شدی
نه لا اله الا تو می پرستمت
بی شک تویی که باعث کفر از ازل شدی

حالا خدا شدی و به من وعده می دهی
تو هم به آن خدای قدیمی بدل شدی

 


 

 

 

بهمن ساكي


بالا بلند ! وصفِ شما را گمان كنم ؛

بيهوده است خون به دلِ واژه گان كنم

بالاتر است دركِ تو از دست هايِ شــعر

از وهم و واژه تا به كجا پلكان كنم

شب بي گدازه در نَفَسم پرسه مي زند

پِلكي بزن كه چهـره در آتش نهان كنم

بالا بلند ! بگذر از اين دست نارسا

مي ترسم آنكه نام تو را نردبان كنم

من لالِ لالِ مــي شوم اي آبروي قرن

مي ترسم آنكه خون تو را آب و نان كنم
 

فاطمه سالاروند- کتاب عاشورا15

 

 

 

Back to Top


4

عادل سالم
خواب دیدم سوخت در آتش تمام پیکرم
دخترانی هرزه رقصیدند بر خاکسترم
باد آمد دختران هرزه از من رد شدند
آمد، آمد، سبز شد، رویید شکل دیگرم
شکل دیگر من نبود اما خودم بودم هنوز
با همان دنیا که می چرخید هی دور سرم
آتش آمد باد آمدآب آمد
، همچنان
من قفس بودم اسیران قفس بال و پرم
چشم وا کردم و دیگر من نبودم سنگ بود
سنگ بی شکلی که می گریید بر او مادرم
 

سولماز سبزی
خوشروئیت با دیگران لطفت به من کم می رسد
یک روز می بینی مرا نوبت به من هم می رسد
اوقات تلخی می کنی وقتی که بر می گردی از
آن جاده های بی نشان نوبت به من هم می رسد
پک می زنی سیگار را با بی خیالی می روی
در مانده ام آیا کسی
اینجا به دادم می رسد؟
گر چه درون قصه ها هر کس به حقش می رسد
من خوانده ام که بارها عیسی به مریم می رسد
تا بوده این بوده ولی من هم تلافی می کنم
عیبی ندارد عاقبت آدم به آدم می رسد

 

 

 

سياوش سبزي

معشوق سياسي
شده ايم چه بخواهيم يا نخواهند
شده ايم
معشوق سياسي من
پروردگار تن ام
با انگشت هاي خودم مي شمارت
يك به يك
يكان به يكان
رئيس جمهور گونه و گردن
يك در ميان توام
با گلي به يادگار
دلي به كارزار
اي رخت خواب پر غلت
اي چشمه سار كوهي
از دامنه ها گلي بچين
براي مادران ا‏‏‏‎سرا
خواهران زنداني .

 

 کاظم سبزی


گاهي كه يادت مي‌اُفتد و ترك بر مي‌دارد سرم
به سرم مي‌زند هوايِ دوتا تنِ تنيده در هم
كه از تفاله‌يِ تلخِ ايام
ملس‌گونه قهوه فال مي‌گيرند
ـ قابِ عكسِ قشنگي‌ست و تو داد زدي
: نه... نه...
فقط اين نيست كه از هم قهوه‌فال‌اِستانده باشيم
مي‌خواهي عاشقِ هم نباشيم
تنها نمردن كفايت مي‌كند
بخاطرِ عشق
سعي هم كه مي‌كنم:
قاشق از بشقابِ دوتايي هنوز
غذا مي‌آورد بالا
رويِ ميز
شطرنج و چند پياده نظام
كه دير نيست سوارِمان شوند.
در پرده‌يِ يكم:
پنجره‌ها مي‌گشايند
سوزي تشريف‌آور
ان
سوز‌ناكي‌يِ چاي را مي‌يخاند
آن سر كه به يادت آن گوشه افتاده است
ميانِ اطاقِ نيمه پر از بلورِ «دوستت دارم»
آب مي‌شود و هوا مي‌رود
اين‌سر پياده‌نظامِ پرده هم
لته و پاره‌هايِ ابرازِ عشق را
پوتين باران مي‌كند.


 

 

 Back to Top


5


 

علی سپهر- گراش


پشت بر صخره ی سنگ
باز در دامن کوه
جام دل پر شده از قصه ی غم
اشک خود با که بگوید چوپان
همدش مده خودش تنهایی
توبره ای پر سفر هر روز به صحرا می برد
تکه نانی، جرعه آبی می خورد
کار هر روزه اش این بود ولیکن امروز
دست را بر بدن چوبی یارش لغزاند
بوسه ای از لب آن یار گرفت
توبره ی غم وا کرد
غصه را بیرون ریخت
همدمی بهتر از این یار ندید
باز هم آن چوپان
قصه ی غصه ی خود گفت به نی
1372 

 

اردلان سرفراز

 

ترانه آغاز

(1)

در من هزار حرف نگفته
هزار درد نهفته
هزاران هزار دریا هر لحظه در طپیدن و طغیانند
در من هزارآهوی تشنه
در خشکسال دشت پریشانند
در من پرندگان مهاجر
ترانه های سفر را
در باغ های سوخته می خوانند

(2)

با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی است
با من که در زخم های فراوانی
برگرده ام به طعنه دهان باز کرده اند،
هر قصه یک ترانه
_ هر ترانه خاطره ای دیگر _
هر عشق یک ترانه بیدار است

(3)

در خامشی حضورم مرا بفهم
یا برای عشق،زبانی تازه پیدا کن
تا درد مشترک،
زبان مشترکمان باشد

(4)

حرف مرا بفهم و مرا بشنو
این من نه،آن من دیگر،
آن کس که پنجرا ی چشمهای من او را،
- کهنه ترین قاب است

(5)

ازپشت پنجره زندان حرف مرا بفهم
که فریاد تمامی زندانیان
در تمامی اعصار است.......
 

 

 

 عبدالرحیم سعیدی راد


   مشتي عطش


امشب که مثل شعله اي از خود رهايم
بوي تو را دارد تمام لحظه هايم

بوي تو را
، يعني تمام هستي ام را
بود و نبود من همه، غير از خدايم

آغاز من آغاز چشمان تو بوده ست
پايان ندارد قهرمان ماجرايم

مي پرسم - امشب - از سکوت چشمهايت
کي شعله مي گيرد گلوگاه صدايم؟

يادش بخير آن روزهاي با تو بودن
وقتي که گم مي شد کنارت دست و پايم

... از دور دست آرزو ها آمدي باز
مشتي عطش آورده اي امشب برايم

 

 

 

شریف سعیدی


سلام کن که دهانت پر از بهـــــــار شود

سلام کن که جهانت شـــــکوفه زار شود

زبان دریچه ِ صبح ِ تفــــاهم است چـرا

تمام ِ صبح ِ تو یک تکه شام تار شـود؟

کمی به کبک به بلبل نــــگاه کن آخــــر

چرا زبان توهردم زبان مـــــــار شـود؟

حیاط فکر، چه تاریک وتنگ خواهد ماند

زبــــان سبز اگر سيــــم خــــار دار شود

" زبان به مدح گل سرخ باز کن
" ورنـه

زبان تلخ تو ککتوس وبوته خــــار شود