از هر شاعر یک شعر ( مجموعه 14 )
مجموعه14
1- مجتبی شایگان ، کامران شرف شاهی ، محمود شریفی ، فاطمه شعبانی
2- امین شفاعت پناهی ، علی شفاعت پناهی ، مهدی شعبانی ، سید ضیاء الدین شفیعی
3- حمیدرضا شکارسری ، علی رضا شکر ریز ، غلامعلی شکوهیان ، نسرین شکوهی
4- پیام شمس الدینی ، امیرشهرابی ، شهاب شهابی ، منوچهر شیبانی
5- شیدا شیرزاد ، امین شیرزادی ، اعظم شیروانی ، فرهاد شیری
1
|
|
محمود شریفی
|
فاطمه شعبانی روی بوم طرحی از افق کشید طرحی از پرنده ای که می پرید طرحی از کبوتری که لانه داشت شب درون آشیانه می خزید پاک کرد و طرح دیگری کشید طرح تیره ی شبی که می رسید گرگ شب که در کمین گله بود گله ای که بی خیال می چرید بچه ای که بوم او گل زمین بود یک قلم در عمر خود ندید شب که شد کنار جاده بی صدا روی فرش کاغذیش آرمید خواب دید سایه ی سیاه مرگ روی خاک سرد جاده می وزید صبح شد پسر ز خواب بر نخواست خواب دید گرگ گله را درید ظهر شد نگاه گرم آسمان بر سکوت سرد بچه می چکید روز های دیگری گذشت و خاک لایه ای سیاه روی او کشید
|
Back to Top
2
امين شفاعت پناهي - جهرم خط هاي ممتد جاده هرشب سكوت و سياهي بر تارك خاطراتم طرحي ست طرح تباهي بر روي آسفالت ترديد يك عابر ناتوانم يك مانده در راه تنها در حسرت سر پناهي با آن قدم هاي لرزان طي مي كنم راه وحشت يك عمر طرد زمينم با اين همه بي گنا هي سمت عبور خودم را پيدا نكردم من امشب حالا پس از قرن ظلمت جاده شبيه دو راهي مثل پرنده در اين شب كوچي كنم سمت غربت كاشانه اي من ندارم از دست بي تكيه گاهي
|
علی شفاعت پناهی - جهرم برای دیدنت ای کاش آسمان بودم و یا ستاره ی کم سوی بی نشان بودم چه خوب می شد اگر با تمام احساسم برای خستگی ات مثل سایه بان بودم بهار و شعر و شکوفه همیشه سهم تو بود و من به جای دلت زخمی خزان بودم شبیه دست تو، پیغمبر سخاوت و عشق وسیع و ساده چو دریای بی کران بودم چه خوب می شد اگر من به جای بغض دلت رسول بارش غم های جاودان بودم تمام هستی من! ای شکوه ساده ی عشق! برای درک تو ای کاش مهربان بودم
|
|
سید ضیاء الدین شفیعی بد گمان بود و به ایمان تو شک می کرد اشک زخم هایت را عطش نوش نمک می کرد اشک جرعه ای گر آبروی سیر چشمی داشتی خرج هم آوازی با نی لبک می کرد اشک گاه اگر حالی و کنجی بود شوق گریه ای پلک بالا می زد و مارا کمک می کرد اشک آتشی گر دامن دل را به بازی می گرفت مهربان می شد دل مارا کمک می کرد اشک تا گلی را دست داسی شعله ور می دید، آه یادی از گلهای بانوی فدک می کرد اشک با صدای ندبه ی چشمش دو زانو می نشست بغض بر سر می زد و تحت الحنک می کرد اشک
|
Back to Top
3
حمید رضا شکار سری دیگر آن مجنون سابق نیستم آن بیابان گرد عاشق نیستم اینک از اهل نسیم و سایه ام با تب صحرا موافق نیستم با سلامی با خیالی دل خوشم در تکاپوی حقایق نیستم بس کنید اصرار را، بی فایده ست من برای عشق لایق نیستم |
|
غلامعلی شکوهیان - فسا دل خسته ام از اين اتاق چند در چند يک آسمان چندست آقا؟ با ل وپر چند؟ آقا اجازه !عيد يعني چه، چه روزي من از پدر پرسيده ام ديروز هر چند او هم نمي داند حساب روزو شب را مي پرسد از من خواب راحت تا سحر چند تا اينکه سهم هر کسي يک لقمه باشد اکرم بگو دست پدر تقسيم بر چند مي پرسد از من حاصل عمر خودش را مي گويمش اندوه ما را ضربدر چند |
نسرین شکوهی - فسا نیمه ی شهریور، منم و رنگ کبود غم ها آسمانی که در آن جوجه ی مهر، روی دوش دو کبوتر خواب است و حیاطی که از آن بوی تنهایی من می آید و نسیم خنکی که از آن سوی غروب می وزد بر لب حوض روی دیوار ترک خورده ی دل پیچک خانه ی ما سبز سبز است، ولی لا به لای گره انبوهش، برگ زردی ست که پیغام حقیقت دارد مثل یک پیک غریب، قاصد پاییز است. باز هم پاییز است فصل تهایی من، فصل تکثیر علایق در غم فصل خاکستری خاطره ها فصل تبعید نسیم فصل روییدن خار حسرت باز هم خاطره ها، باز هم یاد اقاقی بودن یاد آن زورق مهر، بین امواج تماشایی عشق که شبی بین طوفان زمان مدفون شد یاد آن خاطره ها، باز هم...
|
Back to Top
4
|
میر شهرابی
|
شهاب شهابی چشم هایش پر از شجاعت بود، خشم با نقش چهره اش همراه چفیه را دور صورتش پیچید، به خیابان مرده کرد نگاه آن سوی کوچه در کمین بودند پشت دیوارهای زخم آلود روسیاهان تیره تر ازشب، مردهای مسلح خود خواه خم شد از بین سنگهای زمین چند سنگ درشت را برداشت چیزی آهسته زیر لب گفت و از دل کوچه زد برون ناگاه در خیابان شبیه باد دوید، سمت آنها که در کمین بودند ناگهان با صدای غرش تیر، منتشر شد در آسمان یک آه آسمان چرخ خورد دور سرش و زمین هم کبود شد از درد دست هایش که کم کمک شل شد، سنگ افتاد در میانه ی راه با صدای گلوله ی دوم قامتش بر زمین سرد افتاد و بریده بریده زمزمه کرد اشهد ان لا اله الا الله
|
منوچهر شیبانی
شمع آجين
.... مردي بر پيکر برهنه او تابنده شمعها ، در سوز چون ميخ ها فروشده هر شمع در تنش از داغ هر ته شمعي جويي ز خون دويده سوي پايين و ز اشک همچو سرب مذاب هزار شمع سوزد به سان دانه اسپند.
آن مرد لب مي گزد به دندان شکيبا بسوز تن! با جرات ، بر سوي تيرگي ها سنگين سنگين مي گذارد دايم گام
بر گرد او مقلد و دلقکها صوتزن و مغني و مطربها در رقص و ساز و نغمه سراييدن سازو کمانچه ها به نوازش افکنده در فضاي شبانگاهي لرزش.
دنبال او فراشها، با جبه هاي سرخ زري دوزي شلاقها به کف دشنام گوي و عربده جو، ره مي روند.
از زير طاقها گمگشتگان و ز سوک کوچه ها آوارگان تا ديده در ميانه امواج ياس و رنج نوري ز شمعهاي تن مرد را دنبال کاروان از شوق مي دوند. بر مرد روشني ده، با قلوه سنگها آزار مي دهند . چشمانشان بيند فقط نوري که رهنماست کور است در مقابل آن مرد کو با تن نزار برد شمع جمع را
شمع آجين بر قلب تيرگيها پيوسته ره نوردد. هرکس که سنگ مي زندش يا بر جراحت تن نمک خنده پاشدش از زير بار درد بنمايدش با عطوفت، لبخندي.
تازه سپيده سر زده از آسمان گدار چشمان شهر خفته، گشايد آهسته مي کشد نفسي راحت. آيد صداي بانگ اذان توام با هاي و هوي قافله دور دستها.
بر شاهراه شهر. مردي فتاده با تن عريان و داغدار بس شمع نيمسوخته چسبيده بر تنش. آن مرد خاموش و سرد کرده رها تنش را اندوه و رنج و درد بر لب تبسمي به رضايت. گويي که خيل گمشدگان را با جان خويش کرده هدايت. ره را سپرده تا به نهايت.
تک توک عابرين بر سر کشيده اند عباها با نفرت ، از او نگاه گريزانده آرند، رو به سوي مساجد، پي نماز!!
|
Back to Top
5
شیدا شیرزاد- تهران
|
امین شیرزادی - اسلام آباد مانده ام تا شب ترديد به پايان برسد وهم آن قصه که گفتيد به پايان برسد نور را سر بکشد حادثه اي شوم و غريب آخرين جرعه ي خورشيد به پايان برسد گردش خوشه ي افلاک بپيچد در هم چرخه ي عشوه ي ناهيد به پايا ن برسد جام جم بشکند و فکر خدايي نکند شوکت مجلس جمشيد به پايان برسد عشق آغاز تپش هاي جنون در رگ ماست و از آن لحظه بترسيد به پايان برسد
|
اعظم شیروانی خواهم آمد و تو را خواهم دید در همان نقطه ی آغاز سفر که مرا برد به دنیای دگر تو به من می نگری چشم هایت گویا تپش قلب مرا می شنوند و خیالت ای خوب موج احساس مرا در هیاهوی قفس می شکند انتظار تلخ ترین واژ برای من و توست تو این واژه ی مجهول خرافاتی را از لب پنجره ی کوچک تنهایی خود ساده لوحانه تو باور کردی و در آن لحضه همانند شکوفایی یک گل در صبح یا مثال وزش نرم نسیم و همانند صدای بلبل که بخواند عشق را در یک باغ تو چه زیبا بودی منتظر باش که من می آیم خواهم آمد و تو راخواهم دید.
|
فریاد شیری با قدم هاي من راه مي رود مردي که دستانش را در جيب باراني اش جا گذاشته و چشمانش را پشت قاب يک عينک به هر کس مي رسد سر تکان مي دهد و هر گاه با نام کوچک من صدايش مي زنند بر مي گردد و هميشه پشت در يادش مي افتد کليد را در جيب باراني من جا گذاشته
|