از هر شاعر یک شعر ( مجموعه 15 )
مجموعه 15
1- علی رضا صائب ، رامین صابر ، فرهادصابر ، مینو صابری
2- مسعود صادقی ، مجتبی صادقی ،حسن صادقی پناه ، طیبه صادقیان
3- سید علی صالحی ، رضا صانعی ، مرضیه صحرایی ، سعید صدیق
4- لیلا صراحت روشنی ، پانته آ صفایی ، سیاوش صفاری ، داوود صفدریان
5- جلیل صفربیگی ، فرهاد صفریان ، محمد حسین صفریان ، ، پژک صفری ،
1
علی رضا صائب تازه عاشق شده بودم هدف تیر شدم دوقدم مانده به معشوق زمین گیر شدم بوی گهواره هنوز از قدمم می بارد گرچه در برف نشین غم دل پیر شدم زخم در زخم مرا ابروی او می خواند بی گناهم من اگر طعمه ی شمشیر شدم خیمه در خیمه دلم را تو به آتش دادی شعله ای بودم و با داغ تو تکثیر شدم باغی از لاله اگر در بدنم می بینید جوی خون هستم و از عشق سرازیر شدم دشتی از لیلی و مجنون ز جنونم گل کرد از همان روز که در عشق تو زنجیر شدم مست معراجم و در اوج اگر چه امروز دو قدم مانده به معشوق زمین گیر شدم |
|
فرهاد صابر |
مینو صابری من به يك واهه مي انديشيدم كه كسي پيدا شد و به دستان سكوتم قلمي باكره داد . من از آن شهر سيه صورت پر مكر حزين ـ به سرايي رفتم ـ كه به من طعم فراموشي يك خاطره داد . من به يك واهه مي انديشيدم كه كسي پيدا شد و مرا قدرت جادويي يك ساحره داد !! او به من مي آموخت : دست در دست كسي بگذارم كه مرا چون گل تك فصل دياري ديگر ! توي رؤياي خودش حفظ كند . . . و ز من مي آموخت : مي توان توي سكوتي دلگير ، دل به آرام نگاهي خوش كرد . او مي آمد از دور . . . و بشارت ميداد : ” نور در يك قدمي ست “ ! من برايش از غم، او برايم ز گل پيچك ايوان مي گفت . من ز مرگ گل سرخ، او ز گلستان مي گفت . . . او مي آمد از دور . . . تا از اين ” در وطن خويش غريبم “ برَهم و سرودي از نور . . . كه به دستان خزان بار حزينم بدهم . . . حرف هاي من و او تا به ابد مي آمد ! فرصت اما . . . كوتاه نه به اندازه ي شب هاي پر از بي كسي ام كه به اندازه ي سر دادن يك واژه ي ” آه“ او مي آمد از دور . . . تا كه با من ز سفر هاي خيالي گويد . . . و ز درياهايي . . . كه پر از موج وفاداري با ساحل بود . و تمناهايي . . . كه پر از خاطره ي خواستني باطل بود . و ز من مي آموخت : ـ مي توان عاشق شد ـ مي توان رؤيا ديد ـ مي توان دل بخشيد ، به هماني كه ز ره مي آيد تا به دستت قلمي تازه دهد ! ـ مي توان جايگزين كرد ، تب عشقي را ـ جاي آوارگي عشق غميني كاذب . من به او مي گفتم، او به من مي آموخت او نگاهم مي كرد در دلم غم مي سوخت . . . او مي آمد از دور . . . او مي آمد كه مرا با خود از اينجا ببرد .
|
Back to Top
2
مسعود صادقی بروجردی تو با فره ي ايزدي آمدي ! خودت مي شدي شاه اسفنديار ! «که گفتت برو دست رستم ببند ؟» ترا گول زد آه اسفنديار ! من آن رستمم آن که از تخت شب تن آسمان را زمين مي زنم و خورشيد را مي نشانم به تخت به جاي شبانگاه اسفنديار ! تو رويين تني ساده هستي فقط ومن روح يک قوم پوشيده ام که پيچيده بر من چنان گردباد در اين جنگ بي راه اسفنديار ! نگاهت نفهميد من کيستم و افتادي از چشم هايت زمين دو چشم ترا باز کردم به خويش به يک تير جانکاه اسفنديار ! ببين روح ايران روان من است «چو ايران نباشد تن من مباد » و چون من نباشم ؟! سوال بدي است ز يک فکر بدخواه اسفنديار ! هيشه چو خون سياوش ز خاک قد افرازد و شانه بالا زند من و رخش از گردباد افق بتازيم ناگاه، اسفنديار ! ........ و رستم رجز خواند و آمد ولي همان خدعه ي پيش در راه بود سقوط زمان ناله اي تلخ که نبينم دگر آه اسفنديار !
|
مجتبی صادقی - مرودشت انگشت ها خسیس شدند و خسیس تر بی جمله ماند سطر سفید من این سفر می خواستم تو را بنویسم ولی چه حیف انگشت ها خسیس شدند و خسیس تر انگشت ها ورق زده بودند صفحه را از چشم های پر هیجانم حریص تر گ در نسخه های بابل و پارت آمده ست که: روح زنی ست در تن پرسه پولیس تر در نسخه های خطّی کلکته مثل رمز نام تو آمده ست به نثری سلیس تر در نسخه های کهنه ی بیروت مثل شعر با ذهن شاعرانه ی مردم انیس تر در نسخه های مصر زن دیگری نبود غیر از تو که به نیل تنت خیس و گیس تر چ چ ونگوگ کشیده بود زنی را که چشم هاش می ریخت روی خاطره از آب خیس تر موسیقی غلیظ تو در نسخه ی جدید می آید از گلوی من و ونجلیس تر چ انگشت ها خسیس شدند و هنوز هم کاغذ سفید بود و لب خودنویس تر
|
حسن صادقی پناه - کرج پيچيده است بوي تو در قهوه خانه ها تنها پناه ماند اگر قهوه خانه ها تا طعم تلخ چشم ترا تازه تر كنم جايي نمانده است مگرقهوه خانه ها اين خستگي هرشبه،اين بغض،اين شكست آوار ميشود همه بر قهوه خانه ها آن لحظه هاي سوخته را گريه مي كنند هرشب در امتداد سفر، قهوه خانه ها چشمانشان سپيد شد و پير گشته اند در هر گذر،چراغ به در،قهوه خانه ها كوچه به كوچه،شهر به شهر،آخرش زدند- دنبال تو به كوه و كمر قهوه خانه ها آنشب نبود مثل شب جمعه هاي پيش آنشب شدند زير و زبر قهوه خانه ها سر كوفتم به ميز،كشيدند مثل من- از درد ناله ها ز جگر قهوه خانه ها سرگيجه بود و خلسه ي تخدير و گريه ها پيچيده بود بوي تودر قهوه خانه ها بيدار مي شوند چو پاييز سال پيش هرصبح با صداي “قمر” قهوه خانه ها صبحي صداي كفش زني را شنيده اند بر سنگفرش سرد گذر قهوه خانه ها صبحي دو چشم قهوه اي آنسوي شيشه ها... (دودي غليظ ريخته بر قهوه خانه ها) -دير آمديد سالي و آن مرد دود شد (از او نداشتند خبرقهوه خانه ها) |
طیبه صادقیان- گراش
|
Back to Top
3
سید علی صالحی
باران را بهانه كن...
|
رضا صانعی - کاشان در کودکیم که زندگی شیرین بود پیوسته دعای مادر من این بود می گفت الهی پسرم پیر شوی غافل که همین دعا مرا نفرین بود
|
مرضیه صحرایی - جهرم بگویم او کیست نام نامردش چیست هر زمان دید که من می خندم با طمع گفت که من خواهانم و گرفت از من و برد هرچه لبخند به رخسارم بود هر زمان دید که من شوق پریدن درم گفت خواهان پروازم و گرفت از من و برد آنچه تا اوج وفا می بردم شاد شد دید که من در فکرم خواست گلچین تفکر هایم و گرفت از من و برد آنچه در خلوت خود می دیدم بگذارید بشویم این وهم و بگویم او کیست نام نامردش چیست زندگی نامش بود که گرفت هرچه که دلخوش » بودم به وجودش به غم داشتن غیر نفس و من اینجا تنها مانده ام در عطش یک خواهش پس التماست می کنم ای زندگی جرعه ای از مشکلاتم را بنوش
|
سعید صدیق
|
Back to Top
4
لیلا صراحت روشنی برف وقتي هبوط ميكني اي برف از آن بهشت پر نور در بال هاي خسته ي سردت مي بينم اندوه بيكرانه ي آدم را . وقتي سقوط ميكني اي برف از اوج آن غرور بلندت در شرم لرزه هاي تن پاكت مي خوانم آيات بيگناهي مريم را . اي برف اي سپيد مقدس من اندُهان ساده ي قلبم را در دستهاي پاك تو مي مانم آن را به عمق خاك فرو كن .
|
پانته آ صفایی
|
سیاوش صفاری ديشب بياد تو هفت آسمان را به جستجوي ستاره ات بوييدم... سرت را روي شانه ام بگذار ديگر برايت، نه حافظ مي خوانم، نه شمس، نه حتي سهراب. فقط تو... شعر تو را خواهم گفت.
|
فرهاد صفریان - کرمانشاه
|
Back to Top
5
جلیل صفربیگی بعد از سلام عرض کنم خدمت شما ما نيز آدميم بلا نسبت شما بانوي من زياد مزاحم نمي شوم يک عمر داده است دلم زحمت شما باور کنيد باز همين چند لحظه پيش با عشق باز بود سر صحبت شما بانو هنوز هم که هنوز است به دلم سر مي زند زني به قد و قامت شما اين خانه بي تو بوي بد مرگ مي دهد با هيچ چيز پر نشده غيبت شما انگار قرن هاست که کوچيده اي و ما بر دوش مي کشيم غم غربت شما ما درد خويش را به خدا هم نگفته ايم تا نشکنيم پيش کسي حرمت شما ** ** من بيش از اين مزاحم وقتت نمي شوم بانو خدا زياد کند عزت شما!
|
داوود صفدريان
|
محمد حسین صفاریان - خمینی شهر اصفهان از چشمهايم پاك كن اندوه عالم را بشكن طنين بغض هاي گنگ ومبهم را امشب كه رود واژه ها رنگ تورا دارد از دفتر من پاك كن شبهاي ماتم را لب باز كن تا شعرهايم لب فروبندند چرخي بزن ! آغاز كن شعر مجسّم را گيسو رها كن بر كوير شانه هاي من تا زخم هايش حس كند اعجاز مرهم را دستان سبزت را به روي خاك جاري كن بشكن طلسم سوختن دراين جهنّم را با سيب سرخ بوسه هايت امتحانم كن تكرار كن اسطوره ي عصيان آدم را
|
پژک صفری بگذار تا به سبزي سرخ تو رو كنيم آوازهاي گمشده را جستجو كنيم تنهايي و قرابت ما حكم مي كند تنها تو را ـ حضور تو را ـ آرزو كنيم من فكر مي كنم كه غزل يك بهانه است تا از تو و شقايقي ات گفتگو كنيم بردارو تا پريدگي خواب ها بيا تا خنجري درون دل خود فرو كنيم انسان غمي به عينه شريف است، اين درست اما درست نيست به اندوه خو كنيم پاييز عاشقانه ترين فصل هاست؛ يار! بگذار در هواي خوشت هاي هو كنيم
|