1- ندا صفری ، ابوالفضل صمدی ، هدایت صمدی انصاری ، احمد طاهری
2- ایمان طرفه ، غلامرضا طریقی ، سمیه طوسی ، نیما عابد
3- مهدی عابدی ، عارف عسین ، امیر عاملی ، عباس عبادی
4- حسین عباسیان ، امیر عباسی ، فاطمه عبدالعظیمی ، محمدرضا عبدالملکیان
5- فرامرز عرب عامری ، مهران عرب ، احمد عزیزی ، جبار عزیزی
ندا صفري
نميدانم چقدر بزرگ شدهام! كفشهايم … به تو ميرسم؟! ××× ـ پردهي اول { حق با شماست عشق را بي تو به تماشا نشستهام. } ـ مزهي گس بودن ـ و ريلهاي زندگيام، تداوم ناهنجار رفتن گناه موهايم در آينهي مادربزرگ غربت چشمهايم با خاك و ناخنهايم، كه از رنگ تهي ميشوند. بيست و چهار پارهي ذهنم، مفهومي گنگ، در انتظار فصلي خاكستري ـ فاصلههايي كه رج ميزنند … بودن را ـ كودكاني كه به آسمان ميرسند و آرزوهايشان در حجم فاسد زندگي ميپوسد. ××× ـ پردهي آخر { حق با من است به زندگي نرسيده، مردهام } ـ مرگ قهرمان ـ و سنگي سرد با هزاران خاطره ـ تداوم آمدنها و رفتنها و پرده فرو ميافتد …
|
ابوالفضل صمدي - خمين
با اين مرام تلخ غزل بي نتيجه است
تبديل زهر هم به عسل بي نتيجه است
هر قدر هم قدم بگذاري نمي رسي
اين راه تا غروب ازل بي نتيجه است
مردانگي به حرف به کرسي نشاندن است
اي جنگجوي خسته عمل بي نتيجه است
شمشير سر شکافته ات را غلاف کن
صفين و نهروان و جمل بي نتيجه است
بتها غرور حکم خدا را شکسته اند
ديگر تبر زدن به هبل بي نتيجه است
|
هدايت صمدی انصاري
خون و آتش ، خيمه گاهي سوخته
بــرگ ريـــزانِ نــــگاهي سوخته
آنطرف تر كنج معبر ، سمت راست
يك شقـــايق از گنـــاهي سوخته
عشق مي بــارد بـــه روي گونه ها
بــــا نــزول قطـــره آهي سوخته
عـــاشق تك لحظــه هاي آخــرم
در هبــوط سجــده گاهي سوخته
خون و آتــش هــمـدم آلاله انـد
در مسيـــر شــاهــراهـي سوخته
|
احمد طاهری
سنگ هاي بَدَل سنگ هاي آتش زنه نيست شعله ي نارنجي سنگ ريزه ها از اواخر شب آبي شد و دهان جانور سنگ هاي بدل را پس مي داد
بچه ها در اوايل غروب سنگهاي آتش زنه را به هم مي كوفتند و جرقه اي كه مي جهيد نعل وارونه اي است كه بچه ها مي خواستند
سنگ هاي بدل همچون سنگهاي قبر است كه انتظار و نا اميدي از آن ساطع است
دهان جانور در شب چرا نارنجي و آبي مي سوزد ؟
جلد دوم ظهر
شاخ گياهي آهو اين ساق خردسال بيابان رقصي به روي ريگ دارد مرگي به روي ريگ .
از فرط تاول است كه خط ظهر آنقدر منحني ست كه دقيقه ها بي عزم مي ريزند
پيشاني ام نجوم عرق را اين روشنايي نوميدي ، از سقف هاي شبانه ام مي ريزد آنقدر مي ريزد كه روز بر روي ريگ برگردد .
|
ایمان طرفه مائیم و جواب خوبی ات...می آییم تا غمکده ی جنوبی ات می آییم ای مدفن التهاب و ایمان و عطش روزی به غبار روبی ات می آییم
|
غلامرضا طریقی
با یاد شانه های تو سر آفریده است
ایزد چقدر شانه به سر آفریده است
معجون سرنوشت مرا با سرشت تو
بی شک به شکل شیرو شکر آفریده است
پای مرا برای دویدن به سمت تو
پای ترا برای سفر آفریده است
لبخند رابه روی لبانت چه پایدار
اخم ترا چه زود گذر آفریده است
هرچیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است، اگر آفریده است
تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
چون قید و ریشه مانع پرواز می شود
پروانه را بدون پدر آفریده است
می خواست کوره در دل انسان بنا کند
مقدور چون نبود جگر آفریده است
غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانه ی هر آفریده است |
سمیه طوسی نجف آباد اصفهان
زلميزنم به ثانيههايي كه پيش تو هي گريهميكنند : كه اينجا بمان ، نرو حتا تمام ثانيههاي نيامده هم بغضكردهاند برايت، جلوجلو اين اشكهاي تلخ چكيدند در اتاق در پلهها ، حياط ، دم در ، پيادهرو -پاهاي تو ميان دوتا دست قفلشد – يك التماس كور گرهزد مرا به تو چشمم به چشمهاي تو افتاد – آه – اشك يك پرده مي كشيد براي دو تابلو من : هقهقي كه سر به روي شانهي زمين گفتم:بمان و مرد غزلهاي من بشو اصلا بيا تمام غزلهام را بگير اين تكهپارهها همه پيش شما گرو…
|
نیما عابد در حرمتٍ شبانه ي جنگل دستي مرا به فاجعه پيوند مي زند و دشنه اي تا شانه هاي مرتعشم را پيراهنٍ شکوفه بپوشاند
چونان درختٍ پيرٍ سپيدار در باد ايستاده ام و ريشه در عميقٍ زمين دارم
هر لحظه زخم، زخم، زخم، هر زخم شعله اي است هر شعله کور سويٍ عبوري تالاب درد را
|
مهدی عابدی چون باد مي دوم عقب چشمهاي تو عمرم گذشت در طلب چشمهاي تو دل كنده ام ز روز و تماشاي آفتاب از بس كه ديدني است شب چشمهاي تو از كج سليقگي است نشستن كنار رود تا مي توان نشست لب چشمهاي تو من لا ابالي ام زچه رو هم سخن شوم؟ با مردمان با ادب چشمهاي تو آه اي طبيب من !چه كند درد خويش را بيمار مبتلا به تب چشمهاي تو با اشك خويش نخل تو را آب مي دهم تا فصل چيدن رطب چشمهاي تو |
عارف عسین پـــــــــــرســـــــــــــش؟ زمـن مپـرس از این قـیاس ، فـضـای شب دمـیـده را هــوای دل شـکــسته گـی ، یقــيـن خـــود رمـیـده را بـه مـن بـگو ز راســتی ، حـــکــایت نــو از امــيــد بـه درد مـا مـخــوان دگــر ، خیــال یـاس تـنـیــده را مگـر زعالم این چه هــست ، که گاه هـایـهای ســوز به شــیونم فــرا رســـد ، پــگاه ســـــوگ دریــده را مــبـر تـلاطم از زبــان ، مگیر ضمـیـر بسـان شــک بگـــیر ز هـیـزم آتــشـک ، عـصا بـمــان خمــیـده را قـفـس شکن – رهـاش سـاز، اسـیـره ی شکسته بـال خــلوص آســمـان نـگـر ، دعـــای دل شـــــــنـیـده را مـگـر زمـــرگ مـا و من ، چه می رســـد بـرای تـو؟ به جــز خوشی خاطـرت ، چــه لــذتـیـسـت دیــــده را به (عارف) این سخـن بس است ، گلوله گررسد هـوا بــه انـفـجــار کـی ســـزد ، ســـــر بـه تـن لـقـيــده را
|
امیر عاملی - قزوین چشمان تو شعرند و لب های تو آهنگ اینگونه نبودست لب و چشم هماهنگ آشوب نگاهت که پر از شادی و خشم است تنها نه مرا، بلکه کند آب دل سنگ با اینکه نماندست کمی فاصله تا تو این جاده چه دور است و هر گام چه فرسنگ آنسوی تر ازباوری و با همه ی ناز بازیچه ی چشمان منی ای گل صد رنگ ای بسته دهان با که حدیث تو بگویم تنها نه دلم، قافیه ها نیز شده تنگ
|
عباس عبادي
دريا سلام ! موج و صدف هات مال من ـ اين قايق شكسته ؟ ـ نه آن . . . زن ، صخره هاي ساحل و شب هر سه منتظر تا صبحدم كه وقت طلوع است و پا شدن شب ، خسته از سكوت من و گريه هاي تو من دلخور از دورويي ساحل كه دائماً ، مشغول طرح فكر جديدي است با افق با حرف هاي مسخره يا بحث و جر زدن او شرط كرده بود : صدف بي صدف ! ولي اصلاً قبول نيست بلوفهاي اين خَفَن دريا ! مگر تو واسطه باشي ميان ما چون ديگر از شكسته شدن خسته است « من ».
|
حسین عباسیان - کرج بی خانه شوی تو، خانه را می فهمی گنجشک شو! آشیانه را می فهمی بابا که بدون سر صدا برگردد منقار بدون دانه را می فهمی
|
امیر عباسی
و اکنون
ابتدا ترانه بود
و آواز قناري
در مرغزاري كه
اميد رستنگاه فكرمان
و شور طعم زندگيمان بود
بعد بي رنگي شد
سكوت و رخوت
لباني كه لهاب را نميشناخت
و دستاني كه گرما كسي را نميدانست
و اكنون درد است
زخم است و خنجر
چشماني كه چيزي نمانده تاريكي را آرزو كند
و لباني كه تشنگي را قانون هميشگي بداند
و مرگ خواهد بود
و سياهي و سياهي وسياهي و....
|
فاطمه عبدالعظیمی- قم
ديگر برايم , آه جهان فرق مي كند
اين تيك تاك مرده - زمان - فرق ميكند
وقتي نشسته اي به دل واژه هاي من
آنوقت لهجه، گونه، زمان فرق مي كند
اين عشق قصه نيست فقط، يك حقيقت است
اين با تمام مشكلمان فرق مي كند
وقتي كه مي روي منم و جمله اي قشنگ
اين جمله" تو" ، " تو" ، " توبمان" فرق مي كند
با جمله پر شده از واژه هاي خوب
با حرف هاي شاعرانه تان فرق مي كند
داري صداي اشك مرا در مي آوري
بي خود نگو كه لهجه مان فرق مي كند
من مي شوم شبيه صداي تو و فقط
نام من و تو، آه چنان فرق مي كند
كه من به تو اگر نرسم ، خوب شعرها
فكر توام دوباره جهان فرق مي كند
|
عباس عبادي
« جمعهها » شايد پسين جمعهاي متولّد شده باشم پسين جمعهاي هم بي اجازهي بزرگترها بله ! مرغك بوتيمار روي يك پا دست خودمان نبود كه كرّه خر پايش از تمام گليمهاي عالم دراز تر رفقا شديم چهگوارا شديم تعطيل و كلّه پا شديم و پيوسته « توي قاب خيس اين پنجرهها عكسي از جمعهي غمگين » شرط ميبندم وقتي چمدان معهود را هم برايم ببنديد پسين جمعهاي باشد بهتر است كمي هواي ابري وچند رگبار باران سفارش بدهي تشييعكنندگان هم خيس شدند، كه شدند خوب ميداني قدم زدن در خلاف جريان را چقدر دوست داشتم زير باران.
|
فرامرز عرب عامری
بيا گناه ندارد به هم نگاه کنيم
و تازه،داشته باشد،بيا گناه کنيم
بيا بساط قرار و گل و محبت را
دوباره دست به هم داده، روبراه کنيم
اگر به خاطر هم عاشقانه بر خيزيم
نمي رسيم به جايي که اشتباه کنيم
براي دلخوشي چشم هايمان هم هست
بيا گناه ندارد به هم نگاه کنيم
|
مهران عرب
عاشق نشده بر سر دل هی نزنید
اینقدر مرا زخم پیاپی نزنید
با حرف جدایی دل من حساس است
پس محض خدا کنار من نی نزنید
بعضی الکی بزرگ هستند، چرا؟
در پوست میش، گرگ هستند، چرا؟
یک بچه نفهم است، همه می دانیم
آن ها که پدر بزرگ هستند چرا
|
احمد عزیزی
یارب برسان باغی، در دامنه یا دشتی
شیر و عسل سیری، نان و کره ی مشتی
کی باشد و کی یک شب در میکده ی چشمش
با او بزنم جامی، درخود بزنم گشتی
در پرده نمی ماند حیرانی عشق ما
حسن تو لب بامی رسوایی ما تشتی
خال لب خونیش در ناف غزالان است
از چین سر زلفش ای دل ز چه برگشتی
امشب ز عتاب او، وز بوسه ی ناب او
هم تلخ وشی خوردی هم جام عسل چشتی
|
جبار عزیزی - سر پل ذهاب
شاعر مقيم خانه ي آواز مي شود
وقتي دلش به سمت شما باز مي شود
شاعر شبيه چشم شما صاف و روشن است
با شور و شوق آينه همراز مي شود
شاعر به وقت سرودن پرنده شد
بي هيچ بال راهي پرواز مي شود
با يک بهار سبز در آغاز فصل ها
اين عاشقانه خاطره پرداز مي شود
اين اشک ها راز تو هستند بي دريغ
اين اشک ها براي دلم راز مي شوند !
اين لحظه هاي گرم غزل بر زبان من
از بوسه هاي سبز تو آغاز مي شود .... |