مجموعه 17

1- جعفر عزیزی ، رضا عزیزی ، جعفر عسکری ، داوود عسکری

2- امین عسکری زاده ، صادق عصیان ، عبدالرسول عقیلی ، رضا علی اکبری

3- محمد علی پور ، هرمز علی پور ، آرش علی زاده ، اصغر علی زاده

4- سینا علی محمدی ، حبیب عنبری ، رحیم فخار ، محمد فخار زاده

5- مسلم فدایی ، مهدی فرجی ،  آرش فرزام صفت ، اسماعیل فرزانه

 

 


1

جعفر عزیزی

خودکار را برداشتم شعری برایت-

بنویسم آری می نویسم چشم هایت-

زیباترین شعر، آه، اما راستی هی-

بود و نبودم فرق دارد تا برایت-

بنویسم از عشق تو سرشارم گل سرخ!

بنویسم آتش می زند بر من صدایت؟

***

سردرد دارم، خسته ام، خانم نمی دا-

نم تا کجا خواهد کشید این ماجرایت

این صندلی جای تو بود اول ولی حا-

لا، می گذارم من گل سرخی به جایت

هی باد می آید و من می ترسم از باد

کو جان پناه دست هایت، دست هایت-

تنها پناه این من وامانده از خویش

می خواهمت بود و نبود من فدایت

گیرم تو را حاشا کنم بانوی زیبا

بر شعر هایم مانده اما ردّ پایت

نه راه پس دارم نه راه پیش خانم

دیدی چه با من کرد آخر چشم هایت


رضا عزیزی- اراک
آسمان حیاطمان ابری ست شیشه هامان همیشه لک دارد
مادرم در سکوت می سوزد قصه ای مثل شاپرک دارد
خسته در خانه های بالا شهر پشت هم رخت چرک می شوید
در میان شکسته های دلش غمی اندازه ی فلک دارد
زخم ها مثل روز یادش هست، درد سیلی هنوز یادش هست
پدرم گفته بر نمی گرد، مادر اما هنوز شک دارد
خواهرم هی مدام می پرسد
، دستمان خالی ست یعنی چه؟
طفلک کوچکم نمی داند دست مادر فقط ترک دارد
بغض مادر شکسنتی، آنی ست، جانمازش همیشه بارانی ست
به خدا حاضرم قسم بخورم با خدا درد مشترک دارد
واز آن روز سرد برف آلود، که پدر رفت توی مه گم شد
آسمان حیاطمان ابری ست، شیشه هامان همیشه لک دارد

 


جعفر عسکری -قم
تقویم را ورق زده ام ...تا به تو رسید
در فصل های گرم تماشا به تو رسید
می خواستم بدون تو از خویش بگذرم
پایان این قدم زدن... اما به تو رسید
بحث دوباره بین من و. بین شعر ها
با حرف های رو به درازا به تو رسید
حق دخیل بودن در شعر های من
با کسب اکثریت آرا به تو رسید
از تو سکوت تلخ... همیشه نصیب من
از من همیشه صبر و مدارا به تو رسید
این شعر هم مطابق طبع همیشگیم
مانند چند مصرع بالا به تو رسید
شعرم تمام می شود...این بار هم غزل
مثل همیشه موقع امضا به تو رسید

 


محمد داوود عسکری -قیر
نصیبم از سفرت گشته هر شبی غزلی
به صفحه صفحه ی این چشم تر، شبی، غزلی
کجاست خنده؟ کدام لحضه! کو ترانه ی شاد
تمام دلخوشی ام زیر سر، شبی، غزلی
تمام زندگی ام ای دلیل هر غزلم
خلاصه گشته غریبانه در: شبی غزلی
بیا به مسجد عشقی نماز بگذاریم...
که جای نافله خوانند هر شبی، غزلی
به مرغ های قفس مرغ عشق فتوی داد
که بعد از این نه رهایی نه پر!.
..شبی غزلی
کجا روم که گریزم از عشوه های غزل
درون خانه و درهر سفر شبی غزلی
تو را به حرمت حافظ بیا که آواره ست
به کوچه های سرم دربه در شبی...غزلی

 

 

 

Back to Top


2

 

امین عسکری زاده

تازه می خواست گر بگیرد

که با مرگ ناگهانی خاطره ها

شروع شد

بازی ناتمام رخوتناک حضورش

امروز نمی دانم

اول کدام ماه ناکامی بود

چرا که برای ما تمام ماه ها کامشان تلخ بود

اول دیروز که می رسد

تازه

تا بن آفتاب فردا

هنوز دیر نشده ساعت کار تمام خاطره های من

تا می خواستم

کیفیت کیفوریم را میزان کنم

خاطره ها

همه خمار دودهای سر در گمم شدند

اول تمام تولد ها و فرضا مرگ ها

دمی بود

که غنیمت را به دنبال می کشید

اما تمام شدند

ناتمامی آن چرت های طلایی

در وقت اضافه ی زندگی...

 

 

صادق عصیان - افغانستان

آي مردم

آي مردم مگذاريد که شب تار شود

بين مهتاب و شما شبپره ديوار شود

سايه ی بوم و بلا دفع کنيد از در و بام

تا از اين پنجره ها صبح پديدار شود

در چنين ظلمت سنگين و هراس آور عصر

چاره اينست که خورشيد علمدار شود

تا افق هاي مه آلود چراغان گردد

بستر تيره ی اين خاک پُر انوار شود

راه پُر شيب و فراز است هنوز اي مردم

پاي همت بفشاريد که هموار شود

بار ديگر مگذاريد که در پرده ی چشم

صحنه ی سرخ ترين فاجعه تکرار شود

 عبدالرسول عقیلی - جهرم

قطار روی ریل ثانیه رد می شود مردم!

صدایش گم میان ریل ممتد می شود مردم!

کمی لطفا توجه! یک قطار آری، همین حالا

درست از روبروتان رد به مقصد می شود مردم!

ردیف صندلی ها، کوپه ها، دنباله هایش دود

چرا پیش نگاهم قافیه بد می شود مردم!

واگن ها مثل ابر از پشت هم ره می سپارند آی!

و هی این رفت بی آمد مجدد می شود مردم!

ترن پیوسته می آید و مردی بار می بندد

ولی دست مسافر هی مردد می شود مردم!

تونل، پل، دشت، کوهستان، مسافر های جا مانده

خط هفتاد هم سرعت، نود، صد می شود مردم!

نباشم گرمتان در آتش یک بیت بدبینی

چرا اوقاتتان گرم نباید می شود مردم؟!

نفس تا فرصتی دارد حیات عشق دریابید

که عشق و زندگی باهم زبانزد می شود مردم!

توجه! بار دیگر این صدا:گام گام ...گ گام گام گام

خط سیر شما آمد، رسد رد می شود مردم!

 

 

 

رضا علی اکبری
شب نشستم که شعر بنویسم، سایه ای بر تن اتاق افتاد
روی رفتار من نگاهی ریخت، حادثه- عشق- اتفاق افتاد
زن چه عریان و ساده آمده بود، من چه آسان گناه می کردم
چشم من - این دو لکه های گناه
- روی بازو و ران و ساق افتاد!
شب نشستم که شعر بنویسم، یا به احضار روح زن بروم؟
روی پیشانی سپید دلم، خط خط مبهم نفاق افتاد
فرصت عمق بود و آگاهی، فرصت روشنی مروارید
ماهی بی تحرک روحم، لجنی شد به باتلاق افتاد
«قاف» جزو حروف حلقی نیست، قافیه می شود غلط- به درک-
بلبلی در گلوی من جان داد، روی آواز من کلاغ افتاد
نه خروس و نه زنگ بیداری از سر و روی صبح سگ می ریخت
و به جای قوقولی قوقوقو..
..
ساعتم روی واق واق افتاد.

Back to Top


3


 

  1. علی پور محمد

  2.  

  3. کیجا! بایست، پیله نکن، حرف هم نزن

  4. اینقدر روبروی سکوتم قدم نزن

  5. اینها همه درست که دنیا بی ارزش است

  6. دنیای شاعرانه ی من را به هم نزن

  7. اصلا به من چه که تو که هستی، که نیستی؟

  8. از کار های کرده و ناکرده دم نزن

  9. من کی کمک گرفته ام از دیگران وتو؟!

  10. هی چوب منت همه را بر سرم نزن

  11. پابند من نشو، برو! پرواز کن، برو!

  12. بیخود دخیل را به ضریح حرم نزن

  13. پیله نکن، برو، به خدا بد می آوری

  14. من شاعرم، کنار خیالم قدم نزن

  15.  

  16.  


 

هرمز علي‌پور

اين يك عادت است اين‌جا
اين كه فروردين كشته مي‌رود به آلبوم‌ها
اين كه درخت افسرده مي‌زند به رود
من اما از بين گياهان نيامدم
كه بگويم از آسمان شروع كنيد
و بعدش ديگر از من نيست كه بنويسم
اوراق خطي حيف شد و آدم سفالي‌ها
اين را ولي كنار نمي‌گذارم كه روزهاي ناتمام
طوري احاطه مي‌كند ما را
كه سر دردها به يك شكل است
اين‌كه پرندگاني از جايي برسند
به زمين برسند
از ما سراغ بگيرند. غيب‌اند بعد
بيايند بنشينند ببينند بخوانند بگريند بميرند
بر رؤياهاي ما آتش به گردش است. 

 

 


 

  آرش علی زاده

تمام شد به خدا خسته ام ببين بس كن

براي مردن من ساعتي مشخص كن

تمام شد به دلت بد نيار من مُردَم

و بعد اين همه سال انتظار من مُردَم

ببين بگو به جهنم كه مرده است اصلن

ببين بگو به جهنم بقيه اش با من

ببين درست همين جا به خانه خواهد برد

كلاغ خسته ی غمنامه ی مرا يك زن

بخند هرچه دلت خواست من نمي فهمم

كه عمق فاجعه اين جاست من نمي فهمم

كه من به چشم تو مربوط نيستم شايد...

تو را به جان عزيزت ببين ببين بايد

مرا بميري بِشمار سه همين حالا

نترس ترس ندارد كه بچه اي بابا

فقط غروب همين پنجشنبه شاهد باش

من آدم بدِ اين قصه نيستم آقا

علي اصغر عليزاده - مرودشت

و خان نشست شب پنج شنبه ايوان را
و چشم دوخت شب گرم تير، باران را
حياط را نگران سرفه کرد ، ماه نبود
که حوض هديه کند خانه اي درخشان را
و عطر ممتد نسرين – گلي که بي روبان-
نمي وزيد تن خشکسال گلدان را
پکي زد ، آتش خاموش پيپ را کبريت
که دود وا کند اين عقده ي پريشان را
[]
... پکي زد آبي سي سال پيش را
، نسرين
نشست صندلي خانه اي چراغان را
و بعد خان جوان عطر زد هوا نو شد
و کل زدند اهالي غروب آبان را
[]
...پکي زد آمده بودند گزمه ها_ دشمن _
که از گلوله گلو تر کنند ميدان را
و عطر سنبله ها را پکي گرفت و ديد
بدون اسب بدون تفنگ ياران را
پرنده ها به تماشاي باغ مي بردند
سوار محملي از ابرها زمستان را
[]
پکي گرفت شب پنج شنبه را خوابيد
که چشم باز کند صبح تير باران را
 

 

Back to Top


4


 

  1. سینا علی محمدی


  2. آبروي خورشيد


  3. خيال مي كني نمي فهمم

    يك مشت خورشيد

    ريخته اي روي برف‌ها

    اصلا رد پاهايم را بر مي دارم

    مي برم بالاي اورست

    آبروي تو كه هيچ

    خورشيد را مي برم!


 

حبیب عنبری - کنگاور

اي غزل ترين من در کتاب زندگي !

گم نمي کنم ترا در شتاب زندگي !

بي تو لحظه هايم از طعم تيرگي پُرند!

با تو کرده ام عزيز ! انتخاب زندگي

زندگي لبالب از شعر ناب چشم توست

تو هميشه با مني اي شراب زندگي !

روزهاي عمر من بي تو پر کسالتند

تشنه ي شب توام اي تو آب زندگي !

آسمان من فقط سهم بال ناز توست

گم نمي کنم ترا در شتاب زندگي !
 

 

 

 

رحيم فخٌار-مرودشت

شاعر؛ چهارجمعه ي عصري به خود رسيد
با عينکش تمام جهان را سياه ديد
از عرض خط کشي نشده ميگذشت که ،
ترمز کشيد ...، بوق،..."و آقا مگر کريد؟"
بي اعتنا گذشت و قدم زد به سمت پارک
سيگار ، دود ، شعر ، فضا ، قالب جديد
[]
تا ساعتش دوباره بيايد سر قرار
يک سال چند ماه زمان را عقب کشيد
آمد و روي صندلي « دوست دارمت »
خود را رديف يک غزل عاشقانه ديد
پرتش حواس بود و نيامد به خاطرش
اسمي که چند سال به دنبال آن دويد
حتي فضاي شعر به يادش نمانده بود
" آلزايمر" ي خفيف به دورش حصار چيد
شايد " فلوکستين
" خودش را نخورده بود
دستي به صورتش زد و از خواب خود پريد
شاعر؛ بلند شد که بيايد به خانه اش
هر چه تلاش کرد به خانه نمي رسيد ...
[]
بعد از دو سال حافظه اش را دوباره يافت
پيراهني سياه ، عصا ، رعشه اي شديد

 


 

محمد فخار زاده - شیراز
سکه می دهند
باج می دهند
غافل از اینکه موج های دیگری
مرا به اوج می برند
ای امام عاشقانه ی من
یک نگاه آشنای تو
غصه ی مرا تمام می کند
موجی از صدای تو
روح سرکش مرا تا همیشه رام می کند
این شکسته را مرانی از درت
جان مادرت. 

 

 Back to Top


5


 

مسلم فدایی


غزل لبخند


لبخند تو در آينه رنگين كمان در آب
يكبار ديگر آينه يكبار ديگر آب
تكرار نام هاي تو را مشق مي كنند
آوازهاي با هم اين ماهيان در آب
دلتنگ مثل شيشه عطري به زير سنگ
كوتاه مثل دايره هاي تهي بر آب
بهتر بگويم آينه پيش تو دختري است
با گونه هاي قرمزي از شرم و اضطراب
پروانه هاي نازك خشكيده را به ناز
پر ميدهي و مي چكد از لاي دفتر آب
هر صبحدم به ياد تو گويي فرشتگان
پاشيده اند روي سر و صورت در آب
من خواب ديده ام كه تو پاييز مي رسي
بيرون من و تو چتر بدستيم و شرشر آب
هر روز دوره مي كنم اميد خويش را:
از اينور آفتاب مي آيد از آنور آب
يخ بسته است تا به صداي تو بشكند
لاي گلوي اين كلمات محقر آب
در مي زنند مي دوم اما تو نيستي
... بهتي سراسر آبله... بغضي سراسر آب
درهاي منتهي به تو را گل گرفته اند
ديوارهاي ممتد اين خانه خراب
حتي اگرچه تلخ ولي كاش ميوه داشت
گويي نخورده اين دو درخت تناور آب
دست من و تو كاش به هم جوش خورده بود
يا كاش هر دو گم شده بوديم در سراب
اصلا من و تو كاش به هم زل نمي زديم
در روزگار قحطي نان و گل و شراب

 

 مهدی فرجی


من سنگ شوره زارم و گويا زمانه اي
اينجا کشانده است مرا رودخانه اي
يا شايد آن پرستوي پيرم که عاشقي
نگذاشت دست وپا بکنم آشيانه اي
يا تاک بي بري که براي شکفتنش
ناچار جز بهار ندارد بهانه اي
يا تخته پاره اي که گرفتار موجم و
هرگز مرا قبول نکرده کرانه اي

*
**
تنهايي من از خود تنهايي ام پراست
در بي نشاني است که دارم نشانه اي
چيزي نمانده است که ديوانه ام کند
ترس مترسکانه ام از موريانه اي
اينجا کسي صداي مرا پس نميدهد
پاي کدام کوه بخوانم ترانه اي
 

 


 

 آرش فرزام صفت

یک لحضه خواست روی زمین خم شود، نشد

می خواست مثل حضرت آدم شود، نشد

کوشید خواب های قشنگی که دیده بود

در خاطرش دوباره جهنم شود، نشد

باران گرفته بود به سرعت دوید تا

چیزی برای گریه فراهم شود، نشد

بارید تا شکستن این بغض های شور

بر زخم شانه های تو مرهم شود، نشد

انواع سیب های زمین را گناه کرد

تا بلکه مستحق جهنم شود، نشد

او چند هفته پیش خودش را به دار زد

می خواست از میان شما کم شود، نشد

این روز ها برای مسیحی که مرده است

هرکس که خواست حضرت مریم شود، نشد

 


اسماعیل فرزانه

 

آيينه اندوه


لاله‌ها خاموش مي‌سوزند

در گلستان باز هم غوغاست

باز هم در نيمهء خرداد

در دل باغ آتشي برپاست

شهر شد آيينه اندوه

در غم آن شهر يار عشق

كوچه‌ها در كوچه او غمگين

كوچه‌هاي سوگوار عشق

روزگار از ما گرفت افسوس

مرد طوفان، مرد دريا را

آسمان دلتنگ مي‌بارد

غربت پاييزي ما را

گر چه رفته از ميان ما

آن امام، آن زندهء جاويد

ياد او همواره مي‌تابد

در دل ما چون گل خورشيد