مجموعه 18

 1- فرشاد فرصت صفایی ، آزاده فرشیدی ، میثم فرهمندیان ، نرجس فلاح

 2- محمد فیاض پور ، ناصر فیض ، فاطمه قائدی ، مریم قاسمپور

 3- ضیاء قاسمی ، عزت قاسمی ، غلامرضا قاسمی ، محمدعلی قاسمی

 4- مرتضی قاسمی ، سمیه قبادی ، یوسف قراباتی ، حسن قریبی

 5- علی رضا قزوه ، زهرا قهرمانی  ، الهه قنبری ، شهریار قنبری


1


فرشاد فرصت صفايي  - کرمانشاه

جنگل به سوي فاجعه جاري شد لبهاي خشک و سرد تبر خنديد
آواز بال نيمه شب جغدان در ذهن باد گرد جنون پاشيد
در برکه ي کنار
افق ناگاه فرياد تور زخمي ماهي گير
آرامش مقدس آنجا را بر هم زد و ميان هوا پيچيد
ابري سياه شکل مصيبت شد آواز نور در دل شب جان داد
وحشت تمام پنجره ها را بست طوفان سر مزار غزل رقصيد

***
مردي تمام حادثه را طي کردشش سال روي دست زمين پژمرد
هر لحظه اش به هيئت عفريتي از عمق چشمهاي زمان روييد
بيست و چهار بار زمستان رفت هر لحظه اش هزار برابر بود
از روز مرگ عشق لبان مرد لبهاي زشت حادثه را بوسيد

***
سيگار آخر از لب او افتاد دودش شبيه چهره ي مردي شد
خاکسترش شبيه تگرگي سرخ در لحظه‌ي هبوط غزل باريد
جمعه غروب آخر گورستان چشم گلاب روي زمين جوشيد
شش شاخه گل روي زمين افتاد عطر زني در ميان هوا پيچيد ...

 


آزاده فرشیدی
شعر بهار

گفتند آزادي و به بند کشيده شدند
گفتند قانون و به بند کشيده شدند
دلمان تپيد با دلشان
سکوتشان هم معنا داشت
از اشاراتشان اميد مي روييد
ما سبز شديم و آسمان آبي شد
گفتيم مي رويم
همه چشمان پر از نگاه
رفتن که در هم موج مي زد
چسان خروش!
"آمد بهار باز"
اين بود بانگ ما
دلهايمان چکيد در دستهايمان
با هم يکي شدن
حسي چه تازه داشت
آن تازه نوجوان
قلبش پر از سرود و غرور چو آفتاب
چشمان به قله دوخت
"اينست راه ما"
رفت، بايد گزيد
 

ماندن دگر بس است
چون بشکنم سکوت
خواهد دميد عشق
عشقم به ميهنم
باز از نهان جهيد
تبدار شد تنم
تاکي تو بهتري؟
من خوار و ناتوان
؟
تا چند هر نفس شودم منتي به سر؟
من نيز از ازل
انسان و عاقل و مختار بوده ام
کو هست و بايدم؟
اينجا در اين ميان
بين من و خدا
پروردگار من
يار هميشگي
"چنين بود؟" او گفت به قلبم
و من آن وحي پاک را
باور نموده ام
در روح خويش
به فرمان عقل خود
آمد به سان عقل
عين گواه دل
زان پس به جان دويد
شورم به سر دوان
اينسان شديم باز
هر يک به گونه اي
آتش به جانمان _>>>>>>>>

 

از درد بي کسان
تزوير ناکسان
بايد نهاد پاي
در راه
ر
اه عشق
عشقم به ميهنم
مشتم گره نمود
آوخ بديد باز
چشمان من ستم
ديدم دوباره رنگ
در چشم مردمان
ديدم دوباره که همرنگ ما نبود
زين پايه اختلاف
در حق و احترام
از چه، چگونه بود؟
آنگاه آمدند!
شوري چو ما به جان
مغرور و استوار
همگام پر ز نور
اوست! مي دانم اوست!
سخنش را شنيده ام
گفت آنچه بود به رواييم عاقبت
همسايه هم دويد
او هم شکفته بود
ديدم که زمزمه بر لب چه مي کند!
آري ترانه بود
وطن! ايران من!؟
"اي مرز پر گوهر"
خاکت هماره چو سرچشمه هنر
ناگه نگاهمان
خطي ز قلبمان
ديديم هر دو به يک آن شراره اي
بسان درخشان ستاره اي
صبري کنون عزيز
نزديک شد سحر

 

میثم فرهمندیان

با صدای حروف می سازم، روز ، شب

رود خانه ای یخ زده

-دیگه تمومش کن!

گاهی باید دراز کشید

کنار بنفشه های خاطراتمان

تازه به این خندید

بالای سرم فاتحه می خوانند، بیچاره

پشت پایم سنگ می ریزند

بنفشه های مور مور تنم

و قاصدک بی خبر

آواره ی سلام های غریبه

کمی کوک مرا شل کن

این بلم را بپذیر

آن سوی ارس

و چاق ترین نفس اسبی ترکمنی را

سینه به سینه نوشته اند

تلگراف بی معنای آن روز را

سلام نقطه

دلم تنگ شده نقطه

برگرد نقطه

 

 

نرجس فلاح

من از ابتدای جهان خسته ام

و به شکل یک صفر بزرگ

در امتحان ریاضی اول دبستانم

تمام هجا ها از یادم رفته اند

زیر املای شترق

که همیشه قدم چند سانت کوتاه تر می شود

حالا روی مدارک دانشگاهی خمیازه می کشم

به اندازه ی دهانه ی مثل افلاطون

شما که می روییدسایه اید؟1

من روی خط کش ها زیاد راه رفته ام

روی سانت سانت سلولی وجودم

میلی متری اتمی روحم

آنیموس هیچ فلسفه ای به اندازه ی توویار نطلبید

نه شک عقلانی دکارت

نه ابرمرد نابغه ی نیچه

اکنون واو عطفی میان  زمین

و آسمانم

و تمام حجم تنم نبوغ مدفون زنی را عروج می کند

روی صلب آجری دیوارها

دلم لخته لخته از مسیر خودش خوف می کند

آویزان زن از راوی سقف:

بالقوه حامل پسری چند ساله ام

در میل زهدانی تاریخ

هفتاد شکم چشم هایم را زاییده ام

در کسی که عشق را شرط بست و هورت کشید بالا

از آسمان هم که بچه بیفتد

با جاری هیچ قطره خونی

خودم را سقط نمی کنم

سراسر فکرم را فریاد می زنم

در سرخ انهدام بشری

تا تو را از مادرت زاییده شوم

در لباسی که هر چند برایم گشاد شده

نه، سر زا دیگر از آن نمی ترسم

کنده می شوم از خودم

قاطی زایمان دوم خاک

گرد زمینی صفر را

در مجموعه منظومه شمسی

به گمانم اینجا انتهای جهان نیست.

 

 

 

 

 

Back to Top


2


محمد فیاض پور- گراش
دلم آشفته ی فرداست، تو هم می دانی
وغزل خوان گذر هاست، تو هم می دانی
چشم افسون نظر هاست، از این می ترسم
مست یک لحضه تماشاست، تو هم می دانی
گر چه خاکستری از خاطره ها بر باد است
بغض یک آینه گویاست، تو هم می دانی
هر کسی یک سبد مهر به دامان دارد
شهره ی شهر تمناست،تو هم می دانی
سال ها خانه به دوشان غریبستانیم
فصل فصل سفر ماست تو هم می دانی
غزل تازه ی اشکم خبر رفتن داد
این خدا حافظی ماست تو هم می دانی 

 

 
ناصر فیض
بگذار تا از عاشقی لبریز باشم
شیرین من! بگذار شور انگیز باشم
گیسو رها کن تا بپیچد با خیالم
بگذار تا یک شعر کفر آمیز باشم
فرقی ندار بی حضور تو بهاری-
یا تکدرختی خشک در پاییز باشم
من آرزو دارم که هر چیزم تو باشی
حتی اگر در چشم تو ناچیز باشم
من می توانم با تو
-عریانتر بگویم-
حتی در آغوش تو در پرهیز باشم
یادم بمان وقتی دلت از عشق گرم است
تا در میان شعله ها من نیز باشم

 

  1.  

  2. فاطمه قائدی - شیراز

  3. زمان نمی گذرد هرچه می شوم جاری

  4. بخواب ساعت بی اعتبار دیواری

  5. چقد عقربه ها با دلم رفیق شدند

  6. رفیق نیمه ی توفیق های اجباری

  7. یکی دو ماه نه یک یا دوهفته...یا کمتر

  8. چه فرق می کند ایام از شما عاری

  9. هنوز بر سر شغل گذشته ام هستم

  10. دلی شکسته ترین، چند خط پرستاری

  11. خدا که سایه به سایه

  12.  کنارتان سبز است

  13. سپرده است به قلبم که دوستم داری

  14. ببخش اینکه به تقدیرمان نمی گنجد

  15. حضور دختری از جنس شعر و بیداری

  16.  

 

 

مریم قاسمپور - جهرم

ای عشق ناب! حال مرا هم خراب کن

امشب بیا دعای مرا مستجاب کن

روح مرا به روح شهیدان گره بزن

حال مرا شبیه شهید انتخاب کن

در کوچه های شهر که رخوت گرفته اند

امشب برای ....خدا انقلاب کن

سهم تمام شب پره ها شب گرفتگی ست

یک دم بتاب بر سرشان آفتاب کن

آتش بریز بر سرم ای آفتاب حسن

امشب دعای قلب مرا مستجاب کن

Back to Top


3

 

ضیاء قاسمی

در بهار زندگي مي کنم

اگر چه تمام زردي پاييز را در قلبم ريخته اند

در آفتاب رشد مي کنم

اگر چه قلبم را به يخبندان سپرده اند

در عشق تو نفس مي کشم

اگر چه هواي مان را به نفرت آلوده اند

در تو زندگي مي کنم

که بهاري هميشگي هستي.   

 

 
عزت قاسمي

با چشم هايمان هستيم
با گوش هايمان

آنسوي پرچين خويش

سقوط مي دهند ما را
در تهي
و در خنده هايمان ديده اند
كه مي ميريم

همين چشم ها مي بينند
صداهايي كه مي آيند با باد
گاهي نام مي دهند به ما
و گاه بر مي گيرند

همين كه مي بينند
كسي صدا مي زند ما را
از گل هاي شرمگين مزارها
و مي بينند
دوشيزگان به ناگهان پير گشته اند

گوش بسپار به خاك
اين صداها هم از گلوي سه كودك بي قرار است
كه با سه اشاره زرد
خونشان پاشيد به همديگر

همين چشم ها كه مي بينند
همين چشم ها كه مي
آيند با باد
همين صداها كه از برج هاي گندم شتاب گرفته اند
و بويشان سقوط مي دهد بزاق كودكان را بر خاك
همين گريه ها كه باد مي آورد آنها را
از خانه هايي پشت پرچين ما ، آنسو تر

همين صداها
كه هر روز ، كسي هست
در پس و پيش آبي
كه بخشكاند آنها را در گلو .
 

 

غلامرضا قاسمی - جهرم

کنار مزرعه ام

شب است

آن قدر که آسمان تاریک است

 و من آنقدر بیدارم

    که شاملو می خوانم

و آنقدر خوابم می آید

که مرثیه های خاک را می شنوم

ماه هست

آنقدر که می بینم افق آنجاست

ایستاده است

شریک خواب مزرعه

انگار نه انگار که باد می آید

چه هوایی ست!!

چه هوایی ست برای پریدن

و در تبانی گندم ها

به افقی همیشه دور پیوستن

چه هوایی ست برای شاملو خواندن

چه هوایی ست برای خوابیدن

چه هوایی ست

شریک خواب مزرعه راست می گفتی تو

پرواز

یک معصمومیت از دست رفته است

وگرنه افق راه دوری نیست

افسوس

که من ایستاده ام

انگار نه انگار که باد می آید

 

محمد علی قاسمی
مرز رسيدن
آسمان مرزِ رسيدن به تو و راهِ من است
رنگِ اين واديِ حيرت زده از آهِ من است
ابر با آن همه اندوهِ گرانبار و غـريب
آخرين مژده ی بارانيِ ناگاه من است
اين همه موجِ ستاره كه چو دريا شده اند
پرتوِ روشني از اشكِ شبانگاه من است
آنچه از دستِ دلم رفت هم آوازِ تو شد
اينكه از اوج برافتاد همان ماهِ من است
هـفت اقـــليمِ بــلا يكــسره تسخير شود
تا غمِ دلشدگان حلقهء ارباب من است
چــه غــم از دوريِ گُــلها و بــرافــتادنِ دل
لاله با بيرقِ افراشته اش شاهِ من است
ســر بــه دهـليزِ غـم و درد فـرو بـرده دلم
بي تو اينگونه دلم چاهِ شبانگاه من است
هستي ام سوخته از داغِ غريبانهء عشق
شيونِ شمعِ دل از نالهء جانكاهِ من است
تشنگـي زينتِ دلـهايِ غريبست هــنوز
گريه بر تُربتِ گُل عادتِ دلخواهِ من است
برگي از باغِ بهارِ تــــو نـچيديـم ولي
تا ابد داغِ گرانبارِ تو همراهِ من است

 

 

Back to Top


4

مرتضی قاسمی

خوب من شعر نگو! چون که تو هم مي ميري

چون که بازيچه ي بازيگري تقديري

من به آساني يک زمزمه ي متروکم

و تو محتاج هزار و صد و يک تفسيري

نازنين! حادثه ي مرگ شقايق عادي است

بي جهت با شب و پاييز و خدا درگيري

بهتر اين است که در خلوت خود بنشيني

که در اين ناحيه آماج هزاران تيري

توي اين همهمه ي پوچ پر از بيزاري

عاقبت مثل خودم درشُرُف تسخيري

آسمان پاي مرا بست، تو هم بي ترديد

هدف بعدي بي رحمي اين زنجيري

همه ي پنجره ها درد مرا مي فهمند:

آرزو...دست تو....رفتن... و جواني، پيري

در دل کوچه ولي پچ پچه اي مي آيد:

"آدمک شعر نگو! چون که تو هم مي ميري."  

 

سمیه قبادی

باران گرفت رعد مهيبي در آسمان

سوزاند آشيانه ي ما را ناگهان

از هر طرف بر آتش ما باد مي وزيد

از هر طرف که فکر کني سوخت آشيان

دنياي ما خراب شد و آفتاب سوخت

تاريک شد قشنگ ترين روزهايمان

ازمن نماند هيچ بجز يک سکوت سرد

از تو کمي نگاه کمي روح مهربان

حالا بعد هزاران غروب ،مَرد !

برگشته اي بگيري از آن روزها نشان

حالا که روزهاي من آتش گرفته اند

با دستهاي لاغر و کم خون يک خزان

ديگر اميد معجزه از ما نمانده است

بايد چکار کرد در اين گوشه ي جهان !؟

مردي کنار پنجره پير مي شود

يک زن در آسمان همان عشق ، همچنان!

 

یوسف قراباتی
غم دل چند خورم باده و صهبا گفته
پی غم چند دوم خضر و مسيحا گفته
چند غم گفته به خود پیچم و خونابه خورم
چند در گريه شوم ذوق دل آسا گفته
بلهوس نام هوس عشق نهادست خوشست
خفته در زير زمين عرش معلا گفته
هجرم از پای فکنده، ببرم نام کسی
تا مرا زار کشد بيکس و تنها گفته
يوسف از خودتو بجايی نرسی تا نزنی
دست در دامن غم، مرشد د
انا گفته.  

 

 

حسن قریبی

آن شب زني دوباره پراز شوخ و شنگ شد

با فكر تازه اي كه در آن بي درنگ شد

برداشت روسري و به آيينه خيره ماند

آيينه باز مثل هميشه قشنگ شد

بر گونه اش نشانه ي دستي ضخيم بود

دست نوازشي كه بر آن چهره چنگ شد

زن بود و لحظه اي كه دلش سخت مي تپيد

زن بود و لحظه اي كه بر او عرصه تنگ شد

آن لحظه فكر خوب به ذهنش نمي رسيد

آن لحظه هر چه داشت در آن سينه سنگ شد

مردي بلند داد كشيد و فقط همين

اما كف اتاق كمي سرخ رنگ شد

آرام شد نشست به موهاش شانه زد

تنها دلش براي جوانيش تنگ شد

وقتي طناب دار زني را گرفت و رفت

دنيا دوباره مثل هميشه قشنگ شد  

 

 Back to Top


5

علی رضا قزوه

نمازي خوانده ام در بارش يکريز ترتيلش

فداي عطر "حول حالنا"ي سال تحويلش

کليد آسمان در دست، مردي مي رسد از راه

پر است از معني آيات ابراهيم تنزيلش

زمين هر روز فرعوني دگر در آستين دارد

دعا کن هر سحر آبستن موسي شود نيلش

زمان اسب سپيد مهدي موعود را ماند

به گردش کي رسد بهرام ورجاوند با فيلش

زمين يک روز در پيش خدا قد راست خواهد کرد

به قرآني که گل کرده است از تورات و انجيلش

 

زهرا قهرمانی

سهم پرنده های زمستان چه می شود

آواز های عاشقانه ی انسان ، چه می شود

یا گوشه ی حرم ساکنان دل

یک شاخه گل میانه ی گلدان چه می شود

رگبار های یخ زده را باد می برد

پس شادی خرابی زندان چه می شود

آماده آسمان وفا ایستاده است

حالا اجازه ی باران چه می شود

بوی شب و سبد سیب و عطر یاس

سهم دوباره ی رندان چه می شود

با رنگ می شود آغز  را کشید

اما نهایت خط پایان چه می شود

 

 

 

 

الهه قنبری تبار- کرمانشاه

با دستهاي باد هم آغوش کن مرا

در انعکاس صاعقه خاموش کن مرا

من دختر فقير ترين ياس و اطلسي

سلطان قصر عشق ! فراموش کن مرا !

 

   شهریار قنبری

دوستم داشته باش ، بادها، دلتنگ اند

دستها ، بيهوده ، چشمها، بيرنگ اند

دوستم داشته باش ، شهرها مي لرزند

برگها مي سوزند ، يادها مي گندند

باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز

آشتي كن با رنگ ، عشق بازي با ساز

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه كوتاهند

دوستت خواهم داشت ، بيشتر از باران

گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستان

دوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد

ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد

دوستم داشته باش ، برگ را باور كن

آفتابي تر شو ، باغ را از بر كن

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه كوتاهند

خواب ديدم در خواب ، آب ، آبي تر بود

روز ، پر سوز نبود ، زخم، شرم آور بود

خواب ديدم در تو ، رود از تب مي سوخت

نور گيسو مي بافت ، باغچه گل مي دوخت

دوستم داشته باش .........