مجموعه 21

1- تیمور محمدی ، جلال محمدی ، رضا محمدی، شهرام محمدی

2- فاطمه محمدی، مریم محمدی ، نسترن محمدی ، نوید محمدی

3- رضا محمودی ، نگین مراد زاده ، مهدی مرادی ، محمد مرادی

4- الهام مردانی ،مهدی مردانی ، نصرالله مردانی ، امیر مرزبان

5- محمد تقی مروارید ، نغمه مستشار نظامی ، محمد مستقیمی ، محمدعلی مسیحا

 


1

تیمور محمدی


KENT

دارم زني را شماره مي گيرم
که وقتي با لباس هاي جشن در وان هتل گريستم
با روب دشامبر سبز خنده اش گرفت
و بافتني هايش ر
براي روز تولدم دور ريخت.

من. من در کدام ايست گاه خواب مانده ام
زير کدام پياده رو راه مي روم؟

ديشب تمام دوست داشتنم را کنار گذاشتم

و خنده هايم را در لباس هتل جا گذاشتم

KENT تنها KENT آرامم مي کند
تا به انگشت هايي فکر نکنم که براي حلقه کوچک بود

دارم زني را شماره مي گيرم که هيچ وقت شماره نداشته است
و اينکه رخ هام را باخته ام سال هاست
زندگي را در پياده رو قي مي کنم.
..

باشد. باشد
فکر نمي کنم ديگر
پشت کدام چراغ ، کدام چارراه جا مانده ام
تنها
براي چشم هاي مشکي اي دست تکان مي دهم
که نه دنيا مي آيد و نه سقط مي شود.

 

  1. محمدی جلال -اقلید

  2. چندیست به قول پدرم «چرت» می گویم

  3. گرچه مردم خوششان می آید

  4. و مرا دسته دسته کف می زنند

  5. راستی راستی هم

  6. هرچیز!

  7. هرچیز!

  8. هرچیز که بگویم برای غیر تو

  9. چرت است! چرت!

  10. اما کاش پدرم این را هم می گفت«.......»

 

رضا محمدی- افغانستان

تكامل

آنگاه در لباس گل از جو در آمدي

شب بود پس به هيات شب بو در آمدي

مي خواستي بپيچي گل كافيت نبود

با باد صبحدم به تكاپو در آمدي

آهويي آمد آب بنوشد تو را گرفت

با عطر خويش در تن آهو در آمدي

پس دشت دشت دشت گذشتي و ظهر با،

آب از رگان مرده ي آهو در آمدي

من سنگ بودم آب كه آمد مرا گرفت

با جان من به شكل پرستو در آمدي

در آسمان - گرفت كسي مان شكار كرد

ابري دهان گشود و تو آن تو در آمدي

من بر زمين چكيدم و تو سالها گذشت

تا باهجوم مه به هياهو در آمدي

عصري مهت نشاند دوباره به كتف من

با دست رشد كردي با مو در آمدي

وقت غروب باز من و تو جد ا شديم

با جنگل مبارك گردو در آمدي

با شاخ و برگ درد شدي در د سر شدي

با ميوه ات به شيشه ي دارو در آمدي

شب شد، درخت ماندي نه مه شدي نه ماه

نه در لباس يك گل شب بو در آمدي

 

 

شهرام محمدی ( آذرخش )

يك ‎ربع ديگر،پشت پرچين،لحظه‎ ي‎ ديدار

كفش سفيد راحتي،پيراهن گل‎دار

شايد بيايد از همين‎ ور، باهمان لبخند

شايد كه من دستي بلرزانم براين گيتار

من ياسها را مي‎ شناسم،هيچ ياسي نيست

كاين گونه عطرش را بپاشد بر تن ديوار

با گيسوانش،خواب خيس ابرها در دشت

يا نه،غباري زرد در آغوش گندم‎زار

او با صداي كفش هايش پشت آلاچيق

مي‎ آيد و پر مي‎ كشند آن دسته‎ هاي سار

من با همين گيتار ،مثل كوليان دشت

بسيار نام عطريش را خوانده‎ ام،بسيار

شبهاي موج ياس ها در غرفه‎ هاي خواب

شبهاي چشم باغ ها در خواب و من بيدار

دلتنگ،پشت شاخه‎ هاي بيد،چون مجنون

سرمست،درپس‎ كوچه‎ هاي عشق،چون عطّار

چون قطره اشكي تا شوم بر گردنش آويز

چون لكه ابري تا شوم بر شانه ‎اش آوار

يك‎ ربع ديگر،در ميان جاده،سرخ و سبز

رقص گل پيراهنش در لحظه‎ ي ديدار  

 

 

 

Back to Top


2

 
فاطمه محمدی- گراش
بر دلم آه و فغان با شور و شیدا آمدم
با دل بیگانه ام تنهای تنها آمدم
ساقی میخانه امشب رهگشای عاشقان
خالی از پاسخ شدم با صد معما آمدم
عطر جان افزای صهبا برده از جانم توان
یک قدح پر کرده و با جام صهبا آمدم
از هوای شور مستان بر دلم افتاد شور
این دل افسرده را با نی هم آوا آمدم
بر دو دستم شاخه های گل برای مهربان
دامن از گل پر شده، از دشت و صحرا آمدم
با دو صد جام وفا با دوست همیاری کنم
لطف بی چون و چرا بهر تمنا آمدم
گر شبی پیمانه ای از جام وصلش سرکشم
صبح می گویم چه خوش از خواب رؤیا آمدم
ای دل گم گشته ام دارم هزاران آرزو
آرزو هایم به دل شوری هویدا آمدم
سرزنش ها گر شنیدم من به درگاهش ولی
ژاله های اشک من گوید به سودا آمدم

 

مریم محمدی 


لاي کتاب تاريخم
وارونه
کاشتند مرا
تا نسل کبک ها
منقرض نشود
چشم هايم
زير

صفر درجه ي سانتبگراد تکثير مي شود
تا خدايي
را
سقط کند
که شبانه
زير لحاف
زنانه اي
موسي مي زايد
که با عصايش
چشم نيل ر
ا درآورد
توي دلش را آدم بريزد
تا هق بزند
توي نظام مشروطه
و تا
صفحه ي آخر تاريخم
که سال ...؟؟؟ چند هجري است
بوي گندش بالا نيايد

 

 

نسترن محمدی
صدايش ميكنم اما نباشد ره به گوش او صدايم
گناه من چه بود آخر كه هجر و دوريش گشته سزايم
اگر سوغات عشق او فقط حيراني و آشفتگي باشد
مكن هرگز خداوندا از اين حيراني شيرين جدايم
چه شبهايي كه ناليدم ز هجران و به درگاهش دعا كردم
نميدانم چرا او هم ندارد پاسخي بهر دعايم
من ارچه بيقرار هستم وليكن خوب ميدانم
در اين وادي حيراني فقط مستي شود جانا دوايم
اگر ديروز سر دادم من آواز خوشي
امروز
به غير از آه سوزانم كسي نشنيده است ديگر نوايم
تو گفتي نسترن اورا ز جان و دل زنم فرياد
صدايش ميكنم اما نيابد ره به گوش او صدايم

 

 

نوید محمدی
بردم چه رنجها كه شدم آشناي رقص
شايد شبي تو در برم آيي براي رقص
كو بخت آنكه با تو برقصم ببزم عيش
گيرم به خاطر تو شدم آشناي رقص
چون رقص، مي كند به تو نزديكتر مرا
شايد كه نقد جان دهم اندر بهاي رقص
ياران برقص از غم دوري رهيده اند
رحمت به بندگان خود آرد خداي رقص
چون گل كه با نسيم كند رقص در چمن
دارند گلرخان همه در سر هواي رقص
از دل برد كدورت و باز آورد صفا
چون انتهاي رنج و غم است
ابتداي رقص
در بزم اگر برقص نخيزي چه مي كني؟
چون هيچ لذتي ننشيند به جاي رقص
در كسب لذت از همه بي دست و پا تري
در مجلسي كه نيست تو را دست و پاي رقص
گفتي بلاست رقص، بلا ديده را چه باك؟
صدها بلا كشيده يكي هم بلاي رقص
"نويد "اگر به رقص در آيد مگير عيب
كامروز اين محيط كند اقتضاي رقص

 

Back to Top


3

  1. رضا محمودی - ممسنی

  2.  

  3. از نارنجک چیزی سرتان می شود؟

  4. صداش از بام شما بووم بلندتری دارد

  5. دارد توی شعر نارنجک کار می گذارد - گذشت

  6. سرتان را بدزدید

  7. تا منفجر شدن یک حرف....

  8. باید از سر همین سطر سینه خیز حرف بزنم

  9. گوشتان را بیاورید:

  10. دختری از کوچه ی دلتنگیم رد نمی شود

  11. می خواهم با دار فانی خودم را به دار بزنم

  12. شاید هم دارم از کاه کوهی می سازم

  13. که به عقل گاو هم نمی رسد

  14. چه برسد به من، به شما، به ما

  15. راستی همین نزدیکی ها سرم به کوه خورد

  16. از غارهاش کلاغ پریده ام بیرون

  17. یه دیوونه سیاه پوشیده،

  18. سر همین خیابون سنگ می ندازه

  19. هی میگه:

  20.          میاد

  21.                 نمیاد

  22.                          میاد

  23. اومد

غار غار دختری توی دستهاش نارنک

باید پا به فرا...

یک حرف مانده ی ( کار ار غار غار هم گذشت)

و شاعر توی سطر های بعد زیر هزار خروار حرف های نگفته

زندگی شیرینی دارد

 


نگين مراد زاده

فنجان خانه‌ي نموري ست
وقتي كه من ابروهايم را
شبيه خيابان برداشته
ام و
تو با پلاك قيمت مقطوع
روي جسارت فالگير مي‌لرزي از باد
بيد كه نيستي
ب
ت
براي نقطه كه فرقي نمي‌كند
نقطه هم نيستي
ببخشيد
مخاطب، حوصله‌اش سر رفته و
از تأويل، بيزار است
خودماني بگويم
عبور خواهي كرد
با كفش‌هاي خردلي قابيل
به مقصد لكه‌اي كه روي صورتت جا خوش كرده‌ست
پشت اين سطرها، هيچ كس نيست
جز دختري كه رخت چرك‌ها را به بند مي‌آويزد ـ
بخوانيد به بند مي‌كشد
پشت خط هم
صدا به صدا
نه
انسان به انسان نمي‌رسد
گرده‌ي سيگار روي پاگرد علامت اين است كه
خدا سر خورده توي زيرزمين
اين دكمه‌هاي نامحرم كه گوششان به حرف‌هاي توـ بدهكار نيست
و گوش تو هم البته
به گوشواره‌ي خواهشي كه آويزه‌ي گوشت نمي‌شود
اصل‌ها را پذيرفته‌ام
مثل تو
كه شبيه صخره بيقرار مي‌رقصي
تأكيد مي‌كنم
پشت اين سطرها هيچ كس نيست
جز شاعري كه روي لب‌هاي تو تاول شده است
ببخشيد
مخاطب حوصله‌اش سر رفته
و تو الهام شده‌اي به شعر
مثل ستاره‌اي
كه با تأخير
به كهكشان رسيده است.
 

 


مهدي مرادي

مي گويند
با جثه اي كه دارم
مي گويند
زن هاي اين محله به من .
لولوي كودكان شده ام مي گويند
دقِ مادران
و پدرها كه سر از كار در نمي آورند
از من به شوهران خود پناه مي برند
از من به والدين
و نزديكانم
از من به اطرافيانم
اين اسم را
هر بار دوره ام كرده اند
در آورده اند
باز تنم كرده اند
باز
پشت دري كه ايستاده ام
ناخن مي جوند
فوت مي كنند و دود مي كنند
از سوراخ كليد ديده ام
با جثه اي كه دارم
مي گويند
به كار دنيا نمي خورم
مي شنوم
ناجورَم مي گويند
و هرگز نمي گويند

 

 

محمد مرادی

الماس چشمِ آسمان گیسوی من، بنشین

جادوگرِمکارِ لب جادوی من، بنشین

این بار هم که بد قلق بازی درآوردی

بردار ابرو را، خدا ابروی من بنشین

خط لبت را صاف کن ای ارمنی لبخند

ریمل کشیدی ماه چم آهوی من، بنشین

بالا بزن یک بار دیگر آستینت را

سرخ و سفید و بور، رویاروی من بنشین

نه! آن طرف نه، بچه های کوچه می بینند-

لب بازی ما را، بیا این سوی من بنشین

زیر لباست گنج قایم کرده ای انگار!

آن دکمه ها را باز کن، پهلوی من بنشین

یک خواهش کوچک- بیا و  "نه" نگو، باشد؟

یک نیم ساعت بر سر زانوی من بنشین

 

Back to Top


4

الهام مردانی

شروع مي شود و باز هم « الف » تا « ي »

شبيه يك غزل تازه ايد آقاي ...

دوباره حال مرا با شماره مي گيريد

حدود ساعت شش مي بريد تا پاي ...

شماي صبح و شب و هر دقيقه و هر جا

شماي پشت من افتاده مثل يك سايه

شما كه از خودتان حرف مي زني هر بار

من از اتاق خودم مي روم به دنياي ...

و بعد مي كشم اين بار خانه اي تازه

و فكر مي كنم آنجا به مرد تنهاي ...

صداي پاندل ساعت دوازده ضربه

مداد و كاغذ و يك ميز و طرح فرداي ...

 

 

  1. مردانی مهدی

  2.  

  3. در این غزل نشسته ام از سر بگیرمت

  4. شاید به موج این غزلم در بگیرمت

  5. نه تو شکار هستی و نه من شکارچی

  6. بگذار کودکانه کبوتر! بگیرمت

  7. این دست ها که وقت دعا باز می کنم

  8. آغوش وا شده ست که بهتر بگیرمت

  9. هر شب صدای در، و کسی پشت در نبود

  10. امشب نشسته ام پس این در، بگیرمت

  11. از کودکی دویده ام و گرگِ بازی ام

  12. آنقدر می دوم که در آخر بگیرمت

  13. عمری ست می روی و به گردت نمیرسم

  14. عمری ست گفته ام به خودم گر بگیرمت....!

  15. دنیا قفط میان من و تو زیادی است

  16. چیزی نمانده است که دیگر بگیرمت

  17.  

نصر الله مردانی

من واژگون، من واژگون، من واژگون رقصیده ام

من بی سر و بی دست و پا در خواب خون رقصیده ام

میلاد بی آغاز من هرگز نمی داند کسی

من پیر تاریخم که بر بام قرون رقصیده ام

فردای ناپیدای من پیداست در سیمای من

این سان که با فردائیان در خود کنون رقصیده ام

نمظومه ای از آتشم، آتشفشانی سرکشم

در کهکشانی بی نشان خورشید گون رقصیده ام

ای عاقلان در عاشقی دیوانه می باید شدن

من با بلوغ عقل در اوج جنون رقصیده ام

میلاد دانایی منم، پرواز بینایی منم

من در عروجی جاودان از حد فزون رقصیده ام

با رقص من در آسمان، رقصان تمام اختران

من بر بلندای زمان بنگر که چون رقصیده ام 

 

 

  امیر مرزبان

 

روايت اول:

من راوي‌ام ... تو شخصيت داستان من

انكــــار کن که آمــــده‌اي در جهان من

با يک تم جنــــــــــايي مبهم موافقي ؟

با يک رُمانس عشق ؟ بگو قهرمان من !

اين‌جا ـــ درون قصه‌ي من ، شهرزاد شب !

بعد از دو قرن آمده‌اي در زمان من ...

... و راه ميروي دل من تاپ ... تاپ ... تاپ

حالا صداي پاي شما از زبان من ،

بر سطرهاي کاغذ من جان گرفت و بعد

در خوابي عاشقانه شدي ميهمان من ـــ

روايت دوم:

من رواي‌ام ... ولي وسط خواب‌هام تو ،

مجبور مي‌شوي که بگويي بيان من ،

اصلا به ذهنيات شما جور نيست پس

ديگر چه جاي سنجش سود و زيان من

حالا دوباره پاي شما ... تاپ ... تاپ ... تاپ

هرگام مي روي تو و هر لحظه جان من !

از اين به بعد قصه‌ي ما گريه آور است

پيچيده توي خانه صداي « بنان » من

روايت سوم:

راوي تويي!!...و من که از اين ‎خواب مي‌پرم

زُل مي‌زنم که اين همـــه‌ي آسمان من!

اصلا ستاره مثل تو آيا نداشته است؟

يا اشتـــــباه بوده تــم داســـــتان من ؟

اينـــــجا فضا به سود تو تغيير مي‌کند !

بيهوده نيست دغدغه‌ي دوستان من !

راوي تويي... بيا و بريز اين اسيــد را ،

در خاطـــــــرات تلخ من و داستان من ،

روايت چهارم (آخر):

و سنگ خاطرات کسي که نبوده‌ است

بر روي آن نوشته شده:

، ..... مرزبان من .... ،

ــ در روز مرگ قصه‌ي اين عشق ــ

، ... دفن شد ،

بر سنگ جاي بوسه‌ي خوانندگان من

اين قصه را چه کسي گفته ؟ من ؟ نه! تو ؟

بگذار تا که بسته بماند دهان من !

راوي چه فرق مي‌کند اين‌که منم ؟ تويي ؟

ويرانه است بي تو تمام جهان من ...

 

 Back to Top


5

  1. محمد تقي مرواريد

    بيا كه خسته ام از گريه هاي پنهاني
    كه شعر مانده ويك روح رو به ويراني
    كجاست دست نسيمي كه باز بگشايد
    دوچشم پنجره براين غروب باراني
    چنين كه چله نشستم به كومه ترديد
    چنان چو صاعقه آمد غمي به مهماني
    بيا و با دلم از آن ستاره صحبت كن
    كه بي بهانه گذشت
    از شبي زمستاني
    بخوان قصيده باران به باغ تشنهءشعر
    بيا بهار غزل اي حضور عرفاني
     

 

نغمه مستشار نظامی

خورشيد بي غروب؟شب پر ستاره يا؟

نام تو چيست خوب ترين؟ ماه پاره يا

چيزي شبيه تر به نگاهي عميق و گرم

از چشم هاي خيس تو،ابر بهاره يا

اصلا چه فرق مي کند؟ اصلا بگو به من

تو از کجا رسيده اي از اين هزاره يا

صدها هزار قرن پس از اين،نه پيش ازين

از نقش هاي مبهم يک سنگواره يا

از طرح هاي ساده ديوار غارها

از يک جهان روشن و بي استعاره يا

اهل همين زماني،اهل همين جهان

اهل زمين آهني بد قواره يا

از آسمان رسيده اي اصلا فرشته اي

يا يک پيام آور يک راه چاره يا

مثل مني دچار به اين درد آشنا

يا مرهمي براي دل پاره پاره يا

با يک نگاه عاشق چشمان من شدي!

در کل موافقي تو با اين "گزاره" يا

با اين "نهاد" خسته و تنها مخالفي!

تنها و دل شکسته بماند دوباره يا؟

¤

آخر نگفت نام خودش را به من ببين

دارد هنوز مي کند او استخاره يا

رفت و مرا گذاشت که تنها شوم،چه بد!

تنها دچار غربت اينجا شوم! چه بد!

تقديرمان نبود که با هم سفر کنيم

دنيا چه زود خواست که تنها شوم! چه بد

از آن نگاه گرم نصيبي نداشتم!

بايد مسافر شب سرما شوم! چه بد!

گفتم:نرو! بدون تو ناچار مي شوم

هم صحبت اهالي دنيا شوم!چه بد ـ

شد که نگاه هاي من آيينه ات نکرد

قسمت نشد که در دل تو جا شوم،چه بد

شايد خدا بخواهد و عاشق شوي،چه خوب

بايد اسير شايد و اما شوم! چه بد!!!  

 

 

 

محمد مستقیمی

دامنم را نگه قوي تو دريا مي‎ كرد

وقتي از ساحل بدرود تماشا مي‎ كرد

خانگي بود دل و وسوسه‎ ي كوچ نداشت

ماكيان را تب قشلاق تو دُرنا مي‎ كرد

استواي نگه! آن ظهر پر از مهر مرا

افق قطبي چشمان تو يلدا مي‎ كرد

رفت ايام خوشي ‎ها كه در آن كودك دل

توي گهواره‎ ي دستان تو لالا مي ‎كرد

نوترين شعر من از دفتر آغوش تو بود

رودكي را غزل چشم تو نيما مي‎ كرد

هر پگاهان كه بر اين دامنه مي‎روييدي

آفرين بود كه بر قدّ تو افرا مي‎ كرد

حيف!در كوچه‎ ي آغوش تو گم مي‎ كردم

آنچه را دل به‎ ره عشق تو پيدا مي‎ كرد

 

 

علی محمد مسیحا - لنگرود

مرا نوشت به خطي غريب و ناخوانا

به روي كاغذ دهشاهي مچاله خدا

نوشت نام مرا فكر مي كنم انسان

دو كوچه مانده به شيطان درست پشت شما

درست پشت شما ايستاد سايه من

و پشت سايه من صف شدند ثانيه ها

تمام ثانيه هايي كه خارج از نوبت

بدون بنده دويدند سمت پس فردا

كسي نگفت دوساعت گذشته از دهِ مرگ

چه رفته بر سر تقسيم سيب ها آقا!