از هر شاعر یک شعر ( مجموعه 22 )
مجموعه 22
1- حیوا مسیح ، ضیاء الدین مصباحی ، محمدرضامصلی نژاد ، مجید معارف وند
2- حمید معتضدی ، رضا معتمد ، آزاده معماری ، حامد معینی
3- شهرام مقدسی ، هاشم مقصودی ، مهدی ملکی ، حسین منزوی
4- حیدر منصوری ، رضا موزونی ، اسماعیل موسوی ، کبری موسوی
5- مهدی موسوی ، هدی موسوی ، لاله مولازاهدی ، میر حسین مهدوی
1
مسیح حیوا - تهران دلتنگ باران به دنیا می آید کودک و به حرف های آمده می گرید دلتنگ کوچه به شیشه پناه می برد کودک بازی هایی که نمی بیند و در غوغای کوچه از یاد می روند دلتنگ باغ ها به گلدان پناه می برد مرد باد هایی که می آیند و بی حرفی از باران در اتاق می پیچند و در لرزش پرده ی بی رنگ تمام می شوند دلتنگ باران تابوتی در برف گم می شود. |
ضیاء الدین مصباحی - جهرم چه لحضه ها که شکستم که تا شکسته نباشی عزیز شرقی خوبم، بگو که خسته نباشی چه لحضه ها که گسستم ز غصه تار وجودم که پلیدار بمانی، که تا گسسته نباشی به هر بهانه رمیدی، به هر بهانه گسستی دلت نخواست که از من، دمی تو رسته نباشی به بال صبر پریدم به باغ سرد جدائی که از زیادی عشقم به غم تو بسته نباشی ز هر کچا که گذشتم، به هر کجا که نشستم به پیش روی دل من نشد نشسته نباشی خجسته بود بهارم ز حسن روی تو، اما بهار گو که پس از تو دگر خجسته نباشی به پای عشق نشستم، به راه عشق شکستم بگو که خسته نباشی، دگر شکسته نباشی
|
محمدرضامصلی نژاد - جهرم
دار یک قالی قیچی پشم های رنگ وارنگی است و گره خورده بر هم شانه می گردند اما کس نمی داند چه طرحی روی این قالی است. و خدا در آسمانش نقش می بندد خانه ها چوبی درختی، کوچه ای، پایِ آبادی چه زیبائی یی، چه عطری عطر گل ها بوی این قالی است. ...که نگاه در دور دست نقطه ی مشرق هبوط واژه های غرب آلود است، برانگیزان، صلیب جا مانده از عصر شکست تجربه، تاریخ افق، خیره کننده تر نظاره می گند، طلوع غربی خورشید حجوم وحشی یک باد آواره است وعریان تر که میپیچد میان وزوز شهوت ترانه، واژه های التقاطی تر و رقاصک شرقی تر، خدای پیچ پیچک ها نهادی گمشده در عصر بی وزنی، و این در حاشیه یا کنج قالی است. ...و امروزم لا به لای قصه هایم،«بود» قرعه ای از نام یک قالی که باید دار که باید، زد « و بر دار است این قالی » و بر دار، باید زد هرچه از «قالی» است.
|
مجید معارف وند صدا بريده بريده ز عمق چاه گلو به شكل حرف درآمد: الف ، ب، آ ، اي ، او سي و دو حرف الفبا به يك اشاره ي باد شبيه خاك شد و بعد كردشان جارو و بعد هم قلم جادويي سه تا كلمه به روي آب نوشت: ابر ، آبرو ، ابرو و ابر با بدن پاره پاره در پي تو دويد و گم شد در بين حجم هو ، هو ، هو و آبروي زمين رفت بسكه پنهان كرد طلسم وا نشده ، رمل و مهره ي جادو سوال كرد كجايي؟ تمام هستي نيز جواب داد به بالا كشيدن ابرو كه رد پاي تو پيداست هر كجا اما هميشه گم شده پيدا نمي شوي هر سو چ ز دور روشني تازه ي پديد آمد چراغ گم شدگاني كه مي زند سوسو صدا بريده بريده به چاه برمي گشت سكوت شد همه جا منتشر شد او ، او ، او
|
Back to Top
2
حمید معتضدی
|
رضا معتمد
|
آزاده معماري |
|
Back to Top
3
|
هاشم مقصودی
|
مهدی ملکی پيش شما آئينه ي بدناميم امشب چون لحظه هاي سرخوش خيّاميم امشب يك شيشه مي چون اشك عاشق صاف مي خواهم تا بشكنم تنگ سفال خاميم امشب چون قايقي بي سرنشين زنجيري موجم اوجم، فرودم روح ناآراميم امشب جامي دگر پركن ازين معجون كه مي خواهم پايان دهم بر دفتر ناكاميم امشب بگذار تكفيرم كند هركس كه مي خواهد بگذار هشياري نباشد حاميم امشب چون تاك بر دار مجازاتم بياويزيد جامي دگر پركن اگر اعداميم امشب |
حسین منزوی خيال خام پلنگ من بسوي ماه جهيدن بود وماه را زبلندايش به سوي خاک کشيدن بود پلنگ من- دل مغرورم- پريد وپنجه به خا لي زد که عشق- ماه بلند من- وراي دست رسيدن بود گل شکفته خدا حافظ،اگرچه لحظه ی ديدارت شروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بود من و تو آن دو خطيم آري - موازيان به ناچاري که هر دو باورمان زآغاز به يکدگر نرسيدن بود اگر چه هيچ گل مرده،دوباره زنده نشد، اما بهار در گل شيپوري،مدام گرم دميدن بود شراب خواستم وعمرم،شرنگ ريخت به کام من فريب کار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود چه سرنوشت غم انگيزي که کرم کوچک ابريشم تمام عمر قفس مي بافت،ولي به فکر پريدن بود
|
Back to Top
4
حیدر منصوری انداخت باز آب دهان را به رود ها یعنی تمام شد همه بود و نبود ها کبریت زد دوباره به سیگار و باز هم شاعر کشید خاطره اش را به دود ها انگار روز اول اردیبهشت بود وقتی طلوع کرد سلام و درود ها آنروز...،روز بعد ، دو سه هفته بعد تر گل کرده بود خنده و گفت و شنود ها اما چه زود عشق به تلخی تمام شد نفرین به عاشقیّ و فراز و فرود ها آن حرف های هفته ی اول قشنگ بود آن فحش های هفته ی آخر چه بود، ها کبرت زد دوباره به خود باز شاعری یعنی تمام گشت از این پس سرود ها |
|
اسماعیل موسوی
|
کبری موسوی قهفرخی بيا و پيكــــــره ی چوبـــــــي مرا بتراش و مثل عشق مرا خط خطي كن و بخراش ميان اين همه ديوار، چشم گم شده است اگر چه كور...ولي باز تو پنجــــــره باش لجن لجن به پليـــدي رسيده اند اين قوم كجاست وارث «آدم» ميان اين همه لاش؟! دوباره عاد و ثمود و...خدا بخير كند! دوباره جنگل و غار و هياهوي خفاش! شب است و رعشه ی طوفان و سوسوي فانوس كليم! معجزه كن، روي شب ستاره بپاش! * در اين ميان، كه خود عشق هم نمي داند كه ازكدام تبار است؟ از كدام قماش؟ به عشق اينكه به آتش رسد ادامه ی من بيا و پيكــــره ی چوبـــــــي مرا بتراش! |
Back to Top
5
سید مهدی موسوی - کرج حالا برقص، رقص...در آغوش من برقص من مرد می شوم... و تو مانند زن برقص دست مرا بگیر که گم می کنم تو را در تن، تنم، تنت... تتتن تن تتن برقص من شعر می شوم که بگردم به دور تو حالا بیا جلوی همین انجمن برقص چیزی مهم نبوده، مهم نیست جز خودت که اولا... که ثانیا و ثالثا برقص! از خود شروع کن وسط بازوان من تا انفجار لحضه ی بیخود شدن برقص حبلا بیا و این همه عشق سپید را حالا سیاه مست بشو در لجن برقص بر روی ریل های غم انگیز خود کشی با سوت های پر هیجان ترن برقص! چ چ رقصید زن میان لباس عروسی ِ شاعر بلند شو.... و میان کفن برقص
|
هدی موسوی - جهرم دار کز کرده توی خلوتش در کنج دیوار مردی که دنیایش شده نخ های سیگار او توی این دنیا ندارد همزبانی جز اینکه هر شب می زند آهسته گیتار تنها برای او همان عشق قدیمی آن بی وفایی که ندارد معنی یار او خیره می ماند به سقف و می شمارد معکوس از امروز تا آن روز دیدار لبخند تلخی می نشیند بر لبانش از اینکه عشقی کرده قلبش را گرفتار یک لحضه فکری سرد از ذهنش گذر کرد حالا فقط پک می زند محکم به سیگار در یک غروب تلخ از روزی مه آلود مردی برای عشق، خود را می زند دار حالا در این دنیا چه چیزی مانده باقی از او، به جز صد پاکت خالی سیگار |
مولازاهدی لاله - جهرم مثل همین تفاله ی برف پیاده رو دارم تمام می شوم اما بدون تو مثل همین سپید لگدکوب در سرم می پیچد آی آی هزاران پیاده رو در من هزار هنجره فریاد می زند در من هزار هنجره که« نه! نرو! نرو! » حتی بد است شعله ی خورشید با من، آی دا...رم...ت...مام...می..شوم اینجا، بدو! بدو!
|
میر حسین مهدوی اي دختر هندو که مسلمان شده بودي از قامت زرتشت پشيمان شده بودي برگ از سرو دامان درختان تو مي ريخت در سال زمين، فصل زمستان شده بودي زرتشت مرا در خم گيسوت شکستي آن شب- شب معراج - که شيطان شده بودي در مريم چشمان تو انجيل ورق خورد مانند خدا تازه و عريان شده بودي من آمدم از آنطرف جاده ترديد با ديدن من سخت هراسان شده بودي گفتم که خداوند تو را بوسه فرستاد با ديدن من سخت هراسان شده بودي پيغمبر چشم تو شدم حضرت حوا آن روز که هندوي گريزان شده بودي در هند نگاه تو پناهنده ی عشقم اي کاش مسلمانٍ مسلمان شده بودي |