مجموعه 23

 1- مهدی خانی ، غلامعلی مهربان ، مهسا مهرپویا ، عباسعلی مهری

 2- معصومه مهری ، مهرداد مهرجو ، صمد مهماندوست ، امیرعباس مهندس

 3- سیدعلی میربازل ، سید محمد میرحسینی ، نبراس میر رکنی ، اسما میرزایی

 4- سعید میرزایی ، محمد رضا میرزایی ، محمد علی میرزایی ، محمد حسین ناطقی

 5- لطیف ناظمی ، سارا ناصرنصیر ، بیژن نجدی ، هومن نزهت

 


1

غلامعلی مهدی خوانی

امشب قلم شام غریبان است بنویس

زینب در این وادی پریشان است بنویس

هفتاد و چندین زخم بر دل دارد این زن

کوه است، کوه صبر و ایمان است بنویس

آن سر که کوثر می سراید بر سر نی

یک برگ سبز از کل قرآن است بنویس

گرما نمی سوزد تنش را در بیابان

دیگر خلیلی در گلستان است بنویس

زنگ شتر آهنگ محزون می نوازد

چشمان سرخ ناقه گریان است بنویس

"عمان"  "مجرد"  "محتشم"  شعر این رقم بس

سوزان سرودن از غزالان حرم بس

با کاروان تا کوفه و تا شام باشید

با زینب از آغاز تا انجام باشید

این گونه بنویسید پایان غزل را

فریاد بگذارید عنوان غزل را

آوای زینب می شود پژواک فردا

از خشت کاخ ظلا تا افلاک فردا

 

غلامعلی مهربان - جهرم

اي ساقي پيمانه ي معشوق کجائي

بر ناي نماند ه ست ز هجران تو آهي

بنشست به دل ها ز غمت ناوک اندوه

زآن روز که از بزم حريفانه جدائي

با آ ن يد و بيضائي موسي که تو داري

بگشاي رهي بهر غريقان به عصائي

کس در نگشوده ست به دريوزگي من

جز درگه او ره ند هد کس به گدائي

درد غم هجران تو سوزد همه جان ها

جوئيم کجا،از که، علاجي و دوائي  

  1. مهسا مهرپویا - جهرم

  2. آغاز یک روز

  3. مثل همان دیروز،

  4. کسی آرام، مثل نسیم صبحگاهی

  5. رد می شود از کوچه های محله ی ما

  6. و پریشان می کند برگ های سرخ و زرد پاییزی

  7. و می آورد عطر گل های یاس را

  8. و...

  9. هر از گاهی تکرار می شود لحضه ها وثانیه ها

  10. و امروز

  11. دست او مانده لای در حیاط

  12. نه، تکه کاغذی ست

  13. برمی دارمش،

  14. با هزار آرزو که شاید ساده ترین عشق حک

  15. »شده

  16. دوست دارم یا...

  17. می بینم

  18. سیزده هزار و سیصد تومان،

  19. وزارت نیرو،

  20. استان فارس.

  21.  

 

 

 

   عباس علی مهری

    بستند از این پنجره ها باز ترین را

    بردند به انجام سرآغاز ترین را

    بال و پر ما ریخت همان دم که گشودند

    بال و پر معراجی پرواز ترین را

    در جنگلی از سرو، دریغا تبر مرگ

    انداخته از پای سرافراز ترین را

    ای چشم ، ترا جرأت آن بود+ ببینی

    بسته ست اجل چشم نظر باز ترین را

    ای دل تو نگفتی زچه در گِل بگذاریم

    از جمله ی گله ای جهان نازترین را

    بر طبل غزل باز بکوبید و بیارید

    با زین نگون مرکب تکتاز ترین را

    افسوس که دمساز سکوت است و سکوت است

    با حنجره ی عشق هم آواز ترین را

 

Back to Top


2

 
معصومه مهری
نوشت مرد که منظور آفرینش بود
و زن که وصله ی ناجور آفرینش بود
گره گشود همیشه، ز روح درهم مرد
اگر چه خود گره کور آفرینش بود
«خدا به میل خودش» خلق کرد و جانش داد
و او عروسک مجبور آفرینش بود
شبی که هرم نفس های مرد، در من ریخت
خدا نوشت که او گور آفرینش بود
 

مهرداد مهرجو
رفت . چراغاني نگاه در آينه دلم
ببارد دست مهربان سكوتي پر حجم
باشم در بودني كه هستم
براي ظرافت دستش
دستي سرد گرمي بخش دلم
دستي سرد سرود لبم براي قلبش
دستي لطيف مامني استوار براي زيستن
دستي كه براي بودنم
آمده ست
.

  1.  

  2.  

  3. مهماندوست صمد

  4. بی گاهان

  5. سر می زند خورشید از چشمانت

  6. و روز در پرتو نگاه تو می شکفد

  7. نام تو چیست؟

  8. با من بگوی

  9. نام تو چیست؟

  10. کدام آینه رو در رو داری

  11. که جهانی به شگفتی

  12. انگشت بر دهان مانده اند؟

  13. نام تو چیست

  14. نام تو؟

 

 

 

امیر عباس مهندس
تقصير من نبود
تازه بي صاحب هم نبودم
خود شما توي اين شلوغي آدما
دستمو گم کرديد
حالا از من مي پرسيد کجام
من که اين همه شلوغي سرم نمي شه
شما بگين دستم کجاست؟
نگام کجا؟
من کجا پيدا بشم خوبه؟!

 

Back to Top


3

سید علی میر بازل

 

با چراغ...


هميشه تاريک مي آيي

تکه اي از خوابم مي ربايي ،

و آشفته ترين شب جهان را

در جانم مي ريزي !

اينگونه بي قرارم مکن !

يک بار با چراغ بيا

چيزي گزيده تر ازخوابم مي يابي:

روياهايم ،

که در پشت پلک هايم به تماشايت به خواب رفته اند.
 

 

 سید محمد میر حسینی

يک  روسري  سپيد  بازاري  داشت

قلبش دوسه زخم کهنه ی کاري داشت

از تک تک کوچه هاي ده رد مي شد

با  پنجره ها  قرار  اجباري  داشت

هر روز به آب چشمه گل مي پاشيد

انگار به آب  هم  بدهکاري  داشت

حتي به   نگاه  بچه ها مي خنديد

گاهي که خيال مردم آزاري داشت

در اکثر قصه هاي  بي بي نرگس

يک چهره ی بي گناه  تکراري داشت

بعدا که ميان شهر گم شد گفتند:

يک  سابقه ی کلاهبرداري  داشت

 

 

 نبراس میر رکنی - یزد


واکس

نشسته بود پسر روي جعبه اش با واکس
غريب بود، کسي را نداشت الّا واکس
نشسته بود و سکوت از نگاه او مي ريخت
و گاه بغض صدا مي شکست: آقا واکس
درست اوّل پاييز هفت سالش بود
و روي جعبه ي مشقش نوشت: بابا واکس.
..
غروب بود، و مرد از خدا نمي فهميد
و مي زد آن پسرک کفش سرد او را واکس
سياه مشقي از اسم خدا، خدا بر کفش
نماز محضي از اعجاز فرچه ها با واکس

****
براي خنده لگد زد به زير قوطي، بعد ـ
صداي خنده ي مرد و زني که ها...ها...واکس ـ
چقدر روي زمين خنده دار مي چرخد
(چه داستان عجيبي) بله، در اين جا واکس ـ
پريد توي خيابان، پسر به دنبالش
صداي شيهه ي ماشين رسيد امّا واکس ـ
يواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سياهي کشيده شد تا واکس


****
غروب بود، و دنيا هنوز مي چرخيد
و کفش هاي همه خورده بود گويا واکس
و کارخانه به کارش ادامه مي داد و
هنوز طبق زمان و دقيقه صدها واکس...
کسي ميان خيابان سه بار مادر گفت
و هيچ چيز تکان هم نخورد حتّا واکس
صداي باد، خيابان، و جعبه اي کهنه
نشسته بود ولي روي جعبه، تنها واکس.
 

اسما میرزایی - بندر انزلی

اصلا چه فرق مي كند آقا كه يك نفر

اين جا ببيندت سر اين آخرين گذر

من روي صندلي خيابان نشسته است

هي فكر مي كند به نگاهي كه خسته است

هي كوچه پيچ مي خورد و پيش مي رود

من روي صندلي ست تكان هم نمي خورد

او با خودش نشسته و هي فكر مي كند

دارم و يا ندارمت اي...فكر مي كند

اصلا بعيد نيست بيايي، نگو كه نه

تو مال بچه هاي خدايي، نگو كه نه

باران گرفته دست خودش نيست نيستي

حتي نمي شود كه بگويد بايستي

اين را گذاشته به حساب نبودنت

اين را گذاشته به حساب...نه بودنت

اصلا به فكر خيس شدن نيست بچه ها

اين روح تب گرفته مگر كيست بچه ها

او را به انتهاي جنونش كشاندي و...

نامه نوشته تا برسد دست شخص تو:

آقا قرار ما سر اين آخرين گذر

يك جمعه « منظريه » سر كوچه پشت در

 

 

Back to Top


4

سعید میرزایی

    سر می کشم در آینه حیرانم از خودم

    بر من چه رفته است که پنهانم از خودم؟

    خود را مرور می کنم و فکر می کنم

    من جز حدیث رنج چه می دانم از خودم

    عمریست هرچه می کشم از خویش می کشم

    باید دوباره روی بگردانم از خودم

    آن رهبرم که گرچه همه رهروم شدند

    بر گشته در هوای تو ایمانم از خودم

    باید دگر به خویش بگویم که عاشقم

    تا کی همیشه چهره بپوشانم از خودم

    از تن به تیغ عشق سرم را جدا نما

    تا چهره ای دوباره برویانم از خودم

    هر روز می روم سر آن کوچه ی قدیم

    آنقدر پر شتاب که که می مانم از خودم

    شاید دگر نبینیم اما برای توست

    این آخرین ترانه که می خوانم از خودم

    امشب چگونه از تو بگویم، چگونه آه...

    چیزی ندارم از تو پشیمانم از خودم

 

محمد رضا میرزایی


مسافر

مسافر ميرفت
و گرمي دستي
در آينه ي رويا ، همراهش بود
و باران سكوت ، بي وقفه ميباريد
بر كوچه ي تنهايي

... چراغ سبز شد !

چمداني طوسي
سيگار برگي كهنه
گذرنامه اي
مدهوش از مهر پاياني بر جلد
و عكسي پاره
دار و ندارِ مسافري بــود ، خسته
كه با قدمهايي تكراري
با ذهني به عمق هوس آنيِ بودن
به ميعاد دوباره ميرفت
و ترانه اي به رنگ ماندن
بر لب داشت

... و ماشينها
، بي واهمه
در جاده ي بينهايت
در افق ناداني ، مي راندند

فرسنگها دورتر از مدار فكر
در شهري به معناي نياز
پشت دربي خسته
يك پنجره ، رو به خورشيد
تنها او را انتظار ميكشيد

و مسافر خيس از باران سكوت
و بي توجه به چرخ دنده هاي زمان
و بوق وحشي ماشينها
در چهارراه تاريكي
ميرفت كه شايد
روزي به آفتاب ،
به ابديت برسد

در تاريكي شب
هياهوي مردم ، جسدي را
بر سردِ زمين جشن گرفت

 

 

محمد علی میرزایی

دوباره

دوباره ترانه ، دوباره صدا

باز هم قصه ي شاهزاده و گدا

باز هم جوهر و كاغذ

عبور از حلقه آتش

سرود عشق و آزادي

دوباره قصه ي آرش

دوباره تو ، دوباره من

به وقت يافتن اين من

به پيش خلوت شاعر

به پشت كوچه و برزن

دوباره قد بكش اي يار

باز هم سر بده آواز

بخون از قصه ي آغاز

به لطف زخمه اين ساز

بخون از سايه ي بي سر

بر اين ميخانه بي در

به سان هق هق و گريه

بخون از نرگس پرپر

محمد حسین ناطقی

آن شب  ستاره جامه ای نیلی به بر داشت

خورشید بر دامان او رنگ قمر داشت

مردی خدایی خسته و سر در گریبان

آن شب خروش خفته اش حرفی دگر داشت

مردی که از نامش فرو می ریخت بت ها

پیچیده در خود سینه ای خونین جگر داشت

دریای چشمانش گرفته ابر ماتم

دردا دمی بر بازوان او نظر داشت

ای آسمان اندوه و غم بر جان ما ریز

در ماتمش جبریل خاک غم به سر داشت

آن شب پرستو های شادی پر کشیدند

گویی بهاران تا ابد بار سفر داشت 

 Back to Top


5

لطیف ناظمی - افغانستان

بازگشت

فرود آمد از اسپ آهنينش مرد

نشست و بوسه بران خاك پر تقدس كرد

دوباره دور و برش ديد و شادمان خنديد

هواى تازه و نمناك را تنفس كرد

دو گام دورتر از وى به خنده سربازى‏

به گوش رهگذرى، با اشاره پُس پُس كرد

گرفت مرد ره خانه‏ اش پس از عمرى‏

نيافت خانه خود، هر قدر تجسس كرد

چه خانه‏ يى كه پس از سالهاى رنج و تلاش‏

به دستهاى خودش مثل باغ سُندس كرد

نشست بر سر آوار و زار زار گريست‏

هواى تف زده ظهر را تنفس كرد

 

سارا ناصر نصیر

کهکشان

ماه اشتباه را به تن آسمان کشيد

بين خودش و دست خدا ريسمان کشيد

وقتي خدا ستاره به شب داد قهر کرد

خود را شکست و دايره ها را کمان کشيد

هي گريه کرد چکه به چکه ستاره شد

سر خورد زير ابر و مرا سايبان کشيد

من آسمان خالي ام بي تو؛ بدون ماه

دستي مرا به سقف سياه جهان کشيد

يک ريسمان کهنه به دور گلوي عشق

ما را به راه شيري اين کهکشان کشيد

ما را که دور محور خود چرخ مي خوريم

عمري غريب و ساکت و بي همزبان کشيد...

ماه قشنگ من تو چرا گريه مي کني

ما را خدا به آخر اين داستان کشيد   

 

بیژن نجدی

 

من از انتهاي جهان نهراسيده ام هرگز

كه پايان همين واژه هاي سيماني ست

شبي از يك شنبه ها

روزي از پاييز

و غروبي سوخته با آتش زرتشت

و اين به زيارت انتهاي جهانم كشانده

كه آنجا هيچ نيست مگر پرسشي ساده

من آغاز جهان شده ام آري

و پايان من گريه اي ست كه ديگران

نمي بارند

دانه اي آب است كه

مي چكد از ساقه هاي علف بر خاك

 

 

 

 هومن نزهت


قرار ما باشد
در خيابان "منصور"
کليدهای آبی سکوت را با خود بياور
کليدهای زنگار بسته دفتر شعرت را.
يک خانقاه دف به راهت نشانده ام
کجاست آن شب پاییزی
که درختان منصور را
به آمدن حلاج بشارت دهم!
ای ديرودور
ای شاعر!
تمام راه ها به " قونيه" ميرسند
اگر تو از قبيله صحرا نشين تبريزی.
انگشتر فيروزه ام را برايت می فرستم
-که از نسل مناره ها و گنبد کفر است
و
يک حافظ غزل بر آن حک شده
تبرک اهالی " شمشاد " است
-
در جيب شولای مثنوی ات
به يادگار بماند.
دلت هوای خنکای شهرمان را نمی کند؟
چگونه بی چای آلبالو
بدون زيرزمين پرازبوم های نيمه کاره ي من
بدون "ثقه الاسلام"
بدون عصر پنجشنبه و باغ گلستان
بدون بی پولی
و
بی حضور بخارشيشه شمشاد زنده ای !؟
وقتی تو نيستی،
شعرها را برای که بايد خواند
درختان تبريزی ديريست
از سيم های خاردار
بی هرس مانده اند.
وقتی که رفتی
و دوستان رفتند،
سيم های خاردار
-اين رونده های مزاحم-
بجان درختان و شب های شهر افتادند
در راه
هرچه دوست
هرچه شاعر
هرچه همشهريست
با خود بياور
با برف اول هر ابری
قرار ما باشد
در خيابان "منصور"