مجموعه 25

1- محمد ویسی، محمد هاشم پور ، محمد هدایت ، حسین هدایتی

2- سلمان هراتی ، مهرداد هراتی ، علی همتی ، کورش همه خوانی

3- علی هوشمند ، مریم هوله ، بهروز یاسمی ، علی یاری

4- علی اکبر یاغی تبار  ، حامدیاوری فرد ، سلمان یداللهی ، علی یزدانی

5- محمد یزدانی ،  سارا یعسوبی ، زهرا یعقوبی ، محمود یوسفی

 


1


محمد ويسي  - کرمانشاه

با اضطراب و دلهره اما دوان دوان
آمد دلم به ديدن تو خوب مهربان
در دست باد يك چمدان شعر و دلخوشي
از سمت تو قشنك ترين خنده ي جهان
بعد از چقدر فاصله مثل گذشته ها
حالا رسيده است به هم باز دستمان
همسايه ها دوباره مرا با تو ديده اند
حالا كه ديده اند كمي بيشتر بمان
وا مي كنيم سفره ي دل را براي هم
با سبزي و صداقت و با چند تكه نان
يك استكان بريز از آن چاي . . واي نه . .
امروز با هميم يكي نه . . دو استكان
از آن هميشه ها كه نمي ديدمت بگو
از آن عبور تيره و تكراري زمان
دلگير مي رسد به نظر صبح چهرات
اي اشك چشم هاي تو درياي بيكران
تكيه بزن به سينه ي من صبح خوب گريه كن
بگذار تا سبك شود اندوه آسمان
دنياي آفتابي ما را گرفته اند
اين ابر هاي آمده از سمت ناگهان
اين ابرها كه باعث دلتنگي تو اند
با باد مي روند ار اين شهر بي گمان
چايي دوباره سرد شد و چشم هاي من
غرق اند در نگاه تو قشنگ تو همچنان . . .

 

 محمد هاشم پور

 

شماطه  توي  خانه با  صد بهانه  مي زد

هرچند منزجر بود ليک عاشقانه  مي زد

زن روي جيب شوهر تصوير بوسه مي دوخت  

مردي  سبيل  خود  را  عطر  زنانه  مي زد

تقصير روي زيباست يا کوچه ها که مسجد

سيلي به گوش سلماز يا که سمانه مي زد

با با  ميان  بازار  ارزان  خريده  مي شد 

تقصير  مادرم  بود از بس  که چانه مي زد

از اب و نان و بابا ديگر  نمانده  درسي

بر تخته  سياهي  که  موريانه  مي زد 

يک تکه از خودم را  در واژه دفن کردم 

فردا  بروي  کاغذ  مردي  جوانه  مي زد 

ان مرد هم سرش را در زير بالشش کرد

شماطه هم پياپي  با صد  بهانه مي زد

 

 

 

 

 

 

محمد هدایت


نشد !

شايد اين چهره هاي در لفافه لبخند

< نه نشد >

شايد اين کودکانه هاي مواجهه با زن

< باز هم نشد >

شايد اين زنبيل خالي که به بازار مي رود

تا به آلوچه ها و سيب ها ناخنک بزند

يا کتابي زير پيراهن .
..

< اين بار هم نه >

ببخشيد خواننده ي عزيز

اصلا امروز حوصله شعر گفتن ندارم .

 

 

حسين هدايتي (کمی خلاصه شده)
اين مرد در چشمان من ...
رنجي كه در آغوش شهر افتاد؟ اما بعد ...
خفاش هاي خيره سر در باد ؟ اما بعد ...
دژخيم و ديو و دشنه و دندان فراگير است
فواره ها خاموش ؟ يخ بندان فراگير است
اين ماجراي پرسه در پرخاش طولاني ست
در سرنوشت من شب و خفاش طولاني ست
خفاش ها دندان شب را در دهن دارند
دستي كه تا آرنج در حلقوم من دارند
خفاش ها در غلظت شب شست و شو كردند
خفاش ها پرواز را بي آبرو كردند
در بزم شب خفاش ها خنياگرند انگار
بر گور من بالا و پايين مي پرند انگار
اين جا هوا سرد است
،خيلي سرد ؟ خيلي سرد ؟
چرخي بزن اي آفتاب بي برو برگرد؟

....
يك روز با انگشتر پيغمبران در دست
گفتند مي آيي , كليد آسمان در دست
گفتن مي آيي ,جهان آمد در آغوشم
يا نه ؟ زمين و آسمان آمد در آغوشم
در چشم من , مردي ست با دستاري از باران
من تشنه ام : او ، آري ، آري ,، آري از باران
در چشم من مردي ست با يك اسب و يك فانوس
پيغمبر دردي است با يك اسب و يك فانوس

..........
ديگر دو چشم اشتياقم را نخواهم بست
بوي تو مي آيد اتاقم را نخواهم بست
امشب هواي هجره هاي بار , باراني است
بوي تو مي آيد هوا بسيار باراني است
من تشنه ام: در كاسه ام شبنم نخواهي ريخت
اين قله اندوه را در هم نخواهي ريخت
يك عصر يخ بندان خودم را مي كشم بي تو
با چنگ و با دندان خودم را مي كشم بي تو
گفتند مي آيي دهن بر صورتم يخ بست
فواره هاي روح من بر صورتم يخ بست
زانو زدم تا كفشهايت رد شدند از من
گنجشك هاي نرم پايت رد شدند از من
گفتند مي آيي تو اي گيسو رها در باد
زانو زدم تا سايه ات روي زمين افتاد
تا كي صدايت آتشي در من نگيراند
تا كي بماند با من اين اندوه مادرزاد

....
حس مي كنم با كفشي از هنگامه مي آيي
بر جاده اي پوشيده از سر هاي بي تعداد
من خواب مي ديدم كه عصر جمعه اي نزديك
لبخند تو بر صندلي هاي جهان لم داد

....
با اين دهان شعله ور مي خوانمت امروز
فردا دهان من از اين هم شعله ور تر باد
با من چه خواهد كرد اين تنهايي گستاخ
با من چه خواهد كرد اين اين تنهايي جلاد
دستي بر آور اين سكوت سخت را بشكن
الله اكبري گوي اين شب هاي بي فرياد
گفتند مي آيي ورق بر گشت و باران زرد
بغضت شكست و انتظارت كار دستم داد
اي ته نشين در باور يكدست من موعود
تا كي بمانم بي تو بر دروازه ميعاد
برچينه هاي شب كمند انداختم بي تو
از صخره ها بالين فراهم ساختم بي تو
اين آخرين خون نامه را بر صخره ها بنويس
اركان اين هنگامه را بر صخره ها بنويس
بنويس باران مي زند فردا كه بر گردي
با اولين فرياد رعد آسا كه بر گردي
بنويس باران -خط تيره
- باز هم بنويس
از پونه و پروانه و پرواز هم بنويس
گفتند يك شمشير پنهان در غلافي تو
يك روز باراني زمين را مي شكافي تو
دستي بر اين حجم مشوش مي كشي يا نه
روح مرا روزي به آتش مي كشي يا نه

....
امشب كبوتر ريز كن حال و هوايم را
در هم بريز امشب بساط چشم ها يم را

.....
اين سطر ها فردا وصيت نامه من باد
در رستخيزي كه مي آيد جامه من باد

 

 

 

 

Back to Top


2

 
سلمان هراتی
تو از شکوفه پری از بهار لبریزی
تو سرو سبز تنی با خزان نمی ریزی
تو آفتاب بلندی، ز عشق سر شاری
و در حوالی این شب ستاره می ریزی
تمام خانه پر از نور ناب خواهد شد
اگر به صبحدم ای آفتاب برخیزی
شبی که مرگ می آید به قصد کوچه ی عشق
چو بال شوق ز بالای ما می آویزی
بهار با تو درختی ست بینهایت سبز
دریغ و درد از این باد های پاییزی
شبی چو ابر بیا تا به باغ خاطر من
چنان که با همه ی جان من درآمیزی
 

مهرداد هراتی

نقاش های دور، مرا دف کشیده اند

با قافیه، حریص و مردّف کشیده اند

آنقدر بی قرار و سپیدی که ناگزیر

هر وقت کشیده اند تو را، کف کشیده اند

خاتون بلند شو و بیا پشت پنجره

مردم برای دیدن تو صف کشیده اند

نقاش ها ندید بدیدند، از این جهت!-

صد ها هزار چشم مضاعف کشیده اند

وقتی به من رسیدی، حتما به من بگو

نقاش ها چقدر مزخرف کشیده اند

**

من شاعری جهنمی و زشت، شکل دیو

یک دودکش تمام عیار، یک لوکوموتیو

این بیت ها ادامه ی لبخند های توست

 

 

علی همتی  - نورآباد

باران که می زند دل من لیز می خورد

سمت نگاه تو به پاییز می خورد

حالا فضای غزل ریتمیک می شود

دست قشنگ تو که به این میز می خورد

عمو زنجیر باف...(وزنش درست نیست):

زنجیر به پشتم یکریز می خورد

عاشق شدیم و کوچه و صبح و قدم زدن

راهی که می رویم به جالیز می خورد

اینجا نشست ام که برایم دعا کنی

کارت فجیع به شفای مریض می خورد

زنجیر چرخ دلم را بیا ببر

باران که می زند دل تو لیز می خورد

 

کوروش همه خاني
باور کن يک روز حوصله ي خورشيد
طبق حاصل هيچ حرفي سر مي رود
از اين همه سکوت
غرقه مي شويم در رويا
بهتر نيست
ببينيم : در گردش زمين
تا کجا
کجاي نا تمام
تمام مي مانيم ؟
من :
تو:
و حتا
خدايي که از شيطان
در تعجب يک کال
سيب
به دندان زده است

 

Back to Top


3

 

علی هوشمند


لطفا به من فکر کنيد
به من
که دارم از دست مي روم
در حاشيه ي کتابهايي
که پيش از اين نبود
نه در کتابخانه ملي موريانه ها
و نه در طاقچه اتاق شما
شهروند گرامي

درست پانزدهم برج است
لطفا به من فکر کنيد
به من که دستانم تهي است
و ضربان قلبم
بدجوري مي زند
و در اين دايره ي نمناک
سرم گيج مي رود
و فشار خونم بالا مي آيد
به تراکتوري تنها
که روزگار
مجالش نداد
تا ديپلم بگيرد
به تراکتوري تنها
که کتابهايش را شخم مي زند
پي چيز تازه اي
و نمي داند
عاشقانه هايش ر
ا
براي شما شهروند گرامي بخواند
يا ملك الموت
كه پشت در ايستاده است
به انتظار...
حالا در آخر اين شعر
شما شهروند گرامي
مختاريد
به هر چه مي خواهيد فكر كنيد
در سردخانه
همه چيز مهياست
كتابهاي تازه
مجلات وزين
سوژه هاي بكر
و همسايه هاي شكلاتي فراوان
كه به من فكر مي كنند
و به جيغ آمبولانسي
كه گم مي شود
در برودت اين شب قطبي

حالا خدايش رحمت كناد
جوان ناكام
شاعر شيرين سخن
مرحوم مغفور جنت مكان خلد آششيان
علي هوشمند


حالا خواهش مي كنم
جيغ بكشيد
مثل آمبولانس ... 

 

مریم هوله


تا لنگه کفش

نه
نمي شود
نمي شود آرام بگيرم
اين گوشه از جهان ، محکوميت من است
ويترين خيابان هايش عقب مانده اند
شلوارهايش تنم را فشار مي دهند
نه ! به من دست نزن
مثل گربه هاي هيز بار مي آيم
به پاچه هاي مادرم بدبين مي شوم
رهبر عزيز ! چطور مي توانم به تو اعتماد کنم ؟
تو اصلا شبيه ترموديناميک نيستي
دهانت پر از ساچمه است
از کپل هايت
، سياهچاله هاي فضايي مي ريزد

چطور مي تواني به من مهرباني کني ؟
وقتي پسرانت در آرزوي زنا جان مي سپرند
و دخترانت
به فاحشه خانه هاي پنج قاره تبعيد مي شوند ؛

نه ، به من دست نزن !
من از بال سوسک مي ترسم
پروازش مستراح ِ خانه اي را متروک مي کند
اين مردم
نمي دانم چطور آنقدر شجاعند !! که تو در آسمان شان پرواز مي کني !

واي اگر کودکان بزرگ مي شدند
لنگه کفشي براي تو کافي بود !

 


بهروز ياسمي

شدم از ياد تو چون قصه فراموش ترين!

اي دل از وسوسه ي زلف تو مغشوش ترين

تار و پود دل من نقش و نگار رخ توست

اي به ديوار دلم از همه منقوش ترين!

هيچ کس مثل تو اي اختر تابنده نشد

با هلال مه نو دست در آغوش ترين

گاه از همهمه ي رود خروشنده تري

گاه چون برکه ي چشمانم خاموش ترين

شرمم از چشم تو آمد که بگويم مستم

ور نه هستم هوس آلوده و مدهوش ترين

تن خورشيد تپيده ست به خوناب شفق

ياد مي آيدم از خون سياووش ترين...

 


علي ياري
مكاشفه
از مكاشفه اسباب بازي ها آمد
دست تكاند
و مه از روي صورتش فوران كرد
رواني روايت خصوصي اش
انگشت ها را شليك كرد
و مه از روي صورتش هم چنان
قسم خورد كه سنجاقكي داشته
در عين كوچكي
چه سنجاقكي كه نگو
اصلاً چه رنگين كماني
چه دارم مي گويم من خدا
!
و عروسك چشم آبي اش
كه عاشق شد
از بس كه دوستش داشته
حواس همه را جمع كرد
و به جعبه اسباب بازي ها بخشيد
فوت كرد
ما بايد زير لب دعا مي كرديم
خداوندا !
كودكي ها را به ما برگردان
به ما اسباب بازي ببخش
كودكي – بازي گوشي عطا كن
خداوندا !
ما رادوست داشته باش
لمس واقعيت شديم
دست تكان داديم و
مه در ما همچنان

 

Back to Top


4

علی اکبر یاغی تبار
چشمي به گلّه و دستي به ني ‎لبك
هي ساخت‎ هي‎ نواخت‎ چوپان بانمك
مجنون تمام كرد ، مجنون حرام شد
ليلي تورو خّدا ! ليـلي كمـك كـمك
هي‎ ساخت‎ هي ‎نواخت‎ هي‎ سوخت ‎هي ‎گداخت
‍« فرياد كـن مرا اي درد مشترك»
گرد سرش نگو ، گرد سرش نپرس
هي‎ دور زد زمين ، هي چرخ زد فلك
از دست‎ هرچه ‎بود ازدست‎ هرچه هست
از دست ‎پينه ‎دار از دسـت بي نمك
يكهو به گلّه زد
، يك بره ی عجيب
يك ميش ‎نانجيب ، يك‎ گرگ تيزتك
زد، برد ،كشت، [خورد]چوپان ولي دريغ
هي ‎گفت«به درك»هي ‎گفت« به ‎درك»
چوپان بي چماق ، چوپان باتلاق
نه«ياعلي مدد!» نه «اي‎ خداكمك!»
او را نزن كتك ، اي «ياهو الغفور»
او را نكن فلك اي «لاشريك لك»
او را نزن كه ما ، ما نيز بي خيال
ما نيز به درك ، ما نيـز بـه درك .

 

حامد یاوری فرد


مي آيم اما نيستي امشب صداي تو

من را كشانده زير باران در هواي تو

من دستهايم لحظه لحظه سرد خواهد شد

مي خواهم امشب دستها انگشتهاي تو...

با چتر يادت با قدمهايي كه از من نيست

امشب تماما شعر مي خوانم براي تو

مي گيرم از هر كه سراغت را نمي داند

مي آمدي امشب اگر هم پيش پاي تو

نقش دراماتيك من شايد عوض مي شد

تو مي شدي در نقش من من هم به جاي تو

(تا مي دويدم تو به دنبال من اما من

گم مي شدم در كوچه هاي چشمهاي تو)

مردن چه فرقي مي كند با بي تو سر كردن

اين را نمي داند خداي من خداي تو؟

مي آيم اما چادرت در باد مي رقصد

مانده است بر سطح خيابان رد پاي تو... 

 

 

سلمان يدالهي
هميشه از سر بي خوابي ست
نه براي آرايش شعرم
گاهي كه ناگزيرم
ماه را از پيشاني پنجره
بياويزم و آن قدر بچرخانم
كه از سر گيجه اش
خوابم بگيرد و نفهمم
خورشيد چند شنبه
صبحانه ام را خورده است
تو اگر
از چرخش دلخراش ماه
غمگيني
به اين پنجره سري بزن
و شاعري را از خواب بيدار كن
كه شب از چرخش صورتت
خوابش بگيرد و
فردا
صبحانه اش را
با خورشيد قسمت كند .

 

 

علی یزدانی

 

روزها نام تو از بر مي کنم
بي تو هر شب ديده را تر مي کنم
تا که هر فصلت نصيب من شود
روزگار غصه را سر مي کنم
شام هاي تيره را با چشم تو
روشن همچون ماه و اختر مي کنم
با من از رفتن مگو اي مهربان
رفتنت را روز محشر مي کنم
اي بهانه هاي من در بيکسي
با تو تنهايي رو پر پر مي کنم

  
 

 

 Back to Top


5


 

ممحمد یزدانی
گره وا كن از زلف و در پا بينداز
مرا ياد شبهاي يلدا بينداز
به ژرفاي مهتابي چشمهايت
دلم را شبي در تك و تا بينداز
تماشايي ام در حضور نگاهت
به من يك نگاه تماشا بينداز
زمستاني ام بي تو، خورشيد من: تو
نگاهي به من گرم و گيرا بينداز
بسوزانم اي از همه شعله ور تر
و خاكسترم را به دريا بينداز
عجب رسم خوبي است عاشق كشي هم!
به هر قيمت اين رسم ر
ا جا بينداز

 

  سارا یعسوبی

 

پشيماني

ديشب روي سجادة اصرار غريزه سجده كردم
و شهودي كه نبودند
قطرات عرق شرم كه نباريدند
تني از جنس جسارت
بدني نازك وگرم
قدمي تا لب حوض وضوح
پشيماني و شك
بازگشت زير سقف سيماني
و خداي ناز سكوت
پرده اي رفت كنار،
انعكاسي از هوس روي دو تيره مردمك ديوانه و مست
جنگ خونين دل و ايمان و شهامت و اراده،
و دو دست بي اراده ، كه به فرمان شب و مهتاب تاريك و نمايان ميشد
دم درگاه هميشه راهي پيداست...

 

زهرا یعقوبی
دارد انگار کسی پشت سرم می آید
ها، صدای نفسی پشت سرم می آید
ترس می برد مرا سمت خودش، داد زدم
ای خدا! دادرسی پشت سرم می آید
باز گشتم که ببینم که مرا می پاید؟
یا فقط همنفسی پشت سرم می آید
سایه ام بود که دنبال دلم راه افتاد
فکر کردم که کسی پشت سرم می آید
 


محمود يوسفی

در هر غروب

داستان غربتم را تکرار می کنم

و غروب از گريه های بی صدای دلم سرخ می شود

يک روز عاقبت

من غروب می کنم

آن وقت

غروب

غريب می شود