قصه ی سنگ و خشت
قصه ی سنگ و خشت
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم ،پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
وسفره ای که تهی بود، بسته خواهد شد
ودر حوالی شب های عید، همسایه !
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه !
همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت ..
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۷ ساعت 13:13 توسط Javad
|