خلاصه قسمت دوم ( 2 ) سریال افسانه جومونگ (جومانگ) (jumong)
همسر گوم-وا ( بانو چويي جواهري در قصر ) هم که به شوهرش شک کرده و دليل اينکه يو-هوا رو به قصر آورده از برادرش که مسئول امور داخلي قصر هست مي پرسه و برادرش هم ميگه ممکنه گوم-وا شيفته ي يو-هوا شده باشه !
به همين دليل هم همسر گوم-وا ( وان-هو ) يو-هوا رو دعوت مي کنه به محل اقامتش و به اون ميگه که بابت نابودي قبيله ي هابيک متاسف هست و … و ميگه که چون جايي براي موندن نداره چرا صيغه ي گوم وا نميشه ؟ يو-هوا هم درخواستش رو رد مي کنه و ميگه که من ميخوام به اردوگاه هه مو سو ( اردوگاه دامول ) برم و به اونها در تهيه تدارکات براي جنگ کمک کنم
وان-هو ( همسر گوم-وا ) به برادرش ميگه که فکر نميکنه اين زن به گوم-وا علاقه مند باشه
گوم-وا به پدرش در مورد آمار فرستادن نيرو و … ميگه و اينکه بدون هه مو سو نميشد همچين اتحادي ايجاد کرد و قبايل مختلف به هه مو سو ايمان دارند
گوم-وا ميفهمه که زنش يو-هوا رو به اردوگاه فرستاده و … اما زنش بهش ميگه چون فکر مي کردم که يو-هوا هه مو سو رو دوست داره فرستادمش !
کم کم هه مو سو که يو-هوا رو در اردوگاه مي بينه بيشتر عاشقش ميشه و با هم قدم ميزنند و ميروند به دشت !
در دشت هه مو سو درباره ي اينکه خيلي در اردوگاه کار مي کنند و .. ميگه و يو-هوا هم ميگه که ديگه خواب پدر و اهالي قبيله هابيک رو نمي بينه چون اونا ميدونن که ژنرال هه مو سو انتقامشون رو ميگيره همچنين ميگه وقتي 16 سالم بود اولين بار در مورد شما شنيدم از بازرگاناني که با قبيله ي ما تجارت مي کردند شنيدم که شما آوارگان را نجات مي دهيد و چه شجاعتي داريد و ….
بعد از گفتن اين حرف ها به همديگه براي چند لحظه به همديگه نگاه مي کنن و بعد هه مو سو يو-هوا رو در آغوشش ميگيره ! در همين موقع هم گوم-وا از دور ماجرا رو نگاه ميکنه و غمگين ميشه و ميره !
گوم-وا ديروقت به ملاقات يوميول ميره و با هم صحبت مي کنند. گوم وا ميگه که نميتونه قلب يو-هوا رو تصاحب کنه و قلب اون از قبل توسط هه مو سو تصاحب شده ! و ميگه که اگر کسي غير از هه مو سو عاشق يو-هوا بود من باهاش ميجنگيدم ولي براي هه مو سو حاظرم حتي عشقم رو هم بدم !
يو-هوا در حال ساختن تير براي جنگ هست که هه مو سو مياد و بهش ميگه بهتره بره استراحت کنه و يو-هوا هم ميگه من اينکار رو براي به تحقق رسوندن اهداف ژنرال ميکنم پس احساس خستگي نميکنم. هه مو سو هم بعد از چند لحظه سکوت يه حلقه تو دست يو-هوا ميکنه و ميگه نميدونم چطور بايد احساساتم رو ابراز کنم
هه مو سو ميگه بعد از اينکه در جنگ با هان پيروز شديم ميخوام که بقيه عمرم رو با باتو باشم. شما احساسات منو قبول ميکنيد ؟ و دوباره همديگر رو در آغوش ميگيرند
نخست وزير و يوميول با همديگه در مورد جنگ با ارتش هان صحبت مي کنند و ميگن که هه مو سو بويو رو نابود مي کنه و … و بايد هه مو سو رو ازبين برد (پرنده سه پا ) و پيش پادشاه ميرن و يوميول به پادشاه ميگه که حتي اگر ما جنگ رو هم ببريم بويو نابود ميشه و نخست وزير بهش ميگه درسته که نيروها متحد شدند ، اما آيا واقعا تحت کنترل شما هستند ؟ و بهش ميگه که روساي قبايل ديگه به خاطر هه مو سو نيرو و تجهيزات فرستادند. يوميول هم ميگه که بعد از پيروزي در اين جنگ صد در صد هه مو سو پادشاه خواهد شد و يک کشور جديد به وجود مياره و نخست وزير هم حرف از نابودي بويو و از اين حرفا ميزنه ! پادشاه هم که حرف وقت خبر بد ميشنوه بيماريش ( سل ) بيشتر خودشو نشون ميده !
هه مو سو هم ميفهمه که هان ها چندين آواره رو قراره انتقال بدن به محلي !
گوم-وا سعي ميکنه هه مو سو رو از اينکار منصرف کنه چون ممکنه سپاهش به خطر بيفته اما هه مو سو ميگه اگه اونا رو نجات نديم ديگه نميتونن برگردن چون برده ميشن ! گوم-وا اسرار ميکنه که تو نبايد بري و من ميرم به جاي تو هه مو سو هم بالاخره قبول ميکنه.
گوم-وا به پادشاه ميگه که اون ميخواد بره و از پادشاه اجازه رفتن ميخواد ! نخست وزير هم براش دو تا شرط ميزاره : 1 - اگه تعداد نيرو هاي دشمن زياد بود برگرده 2 - روز و زمان رفتن رو کاهن اعظم مشخص کنه ! بعد از اينکه گوم-وا ميره پادشاه از نخست وزير ميپرسه که چطور ميتونيم بزاريم بره ؟ و نخست وزير هم ميگه که کشيش اعظم زمان رفتن رو دير اعلام ميکنه و اون دير به محل ميرسه ! و هه مو سو زودتر !
هه مو سو به همراه ارتش دامول حرکت ميکنه !
گوم-وا هم آماده رفتن ميشه و لباس ميپوشه و نخست وزير بهش ميگه که بايد بعد از نيمه شب بري !
نخست وزير که نقشه اي کشيده به نيرو هاي هان خبر ميده که بايد مخفي بشن و هه مو سو حرکت کرده و ….
گوم-وا به اردوگاه ميره که ميبينه هه مو سو زودتر بدن هماهنگي با اون رفته و دير رسيده ! و دنبالش ميره !
هه مو سو از دور آوارگان رو مي بينن و يکي از افرداش ميگه که افراد زيادي اسکورتشون نميکنن و همه اونا سربازاي عادي هستند ! هه مو سو هم ميگه شب و با آتش حمله ميکنيم !
هه مو سو و افرادش به راحتي چند سرباز رو مي کشن و بقيه هم فرار ميکنن و آواره ها از چادرش هاشون بيرون ميان و دور هه مو سو و ارتشش گرد ميان و بعد از چند لحظه تازه هه مو سو ميگه اونا آواره نيستن ! و با اونا ميجنگن
سواره نظام هم از دور جريان رو نگاه ميکنه و به هه مو سو حمله ميکنن ! و افراد هه مو سو يکي بعد از ديگري کشته ميشن و هه مو سو هم دستگير ميشه
گوم-وا هم مثل هميشه دير ميرسه و ميفهمه که اين يک تله بود هه مو سو دستگير شده
خبر به پادشاه و نخست وزير ميرسه
گوم-وا به اردوگاه هه مو سو ميره و يو-هوا ازش ميپرسه چي شد و اونم ميگه که هه مو سو دستگير شد
يو-هوا هم به شهر هيون تو ميره و يه نفر هم به گوم-وا ميگه !
يو-هوا وقتي هه مو سو رو ميبينه تو دلش با هه مو سو حرف ميزنه
گوم-وا هم ميرسه ! مردم با حرف هايي که ميزنن به يو-هوا ميفهمونن که هه مو سو کور شده و ….
يو-هوا هم ميخواسته بره جلو و هه مو سو رو صداش کنه که گوم-وا جلوش رو ميگيره و يو-هوا بهش ميگه که اون الان کور شده و من بايد باهاش حرف بزنم من الان بچه هه مو سو رو در شکم دارم ! من بايد بهش بگم که از اون حامله هستم !
گوم وا هم ميگه ما بايد همين الان اينجا رو ترک کنيم من نجاتش ميدم حتي اگه به قيمت جونم تموم بشه !