خلاصه قسمت پنجم ( 5 ) افسانه جومونگ - بخش کامل
اونجایی بودیم که جومونگ به مادرش گفت کمان دامول شکست و برادرانم هم میخواستن من رو بکشن
ملکه از پسراش میپرسه مگه نگفته بودین که اون مرد ؟ یونگ پو هم میگه من خودم با دوتا چشمام دیدم که اون افتاد تو باتلاق هیچ راهی وجود نداشت که اون بتونه از اونجا زنده بیرون بیاد نگران نباش مادر … دفعه بعد … ملکه هم میگه اگه میخواین بکشینش باید خودتون اینکار رو بکنید ملکه به تسو میگه با اینکه همه فکر میکنن تو ولیعهد خواهی شد ولی تمام این ها به خاطر اینه که تو از بقیه بزرگتری و در واقع تو هنوز ولیعهد نشدی تا زمانی که رسما به مقام ولیعهد منسوب نشدی در این مقام نیستی هیچ کس نمیدونه که عالیجناب چه کسی رو به عنوان ولیعهد انتخاب میکنه و ممکنه جومونگ ولیعهد بشه … تو باید توجه پدر رو به خودت جلب کنی ! فهمیدی چی میگم ؟ تسو : بله


یونگ پو و تسو درباره کشتن جومونگ حرف میزنن و یونگ پو میگه این کار رو به من بسپار تسو هم میگه نباید دوباره اشتباه کنیم به موقع از شر اون خلاص میشیم فعلا باید بدونیم که تنها خطری که میتونه ما رو به دردسر بندازه آشکار شدن حقیقته ببین جومونگ چیکار میکنه و به من گزارش بده یونگ پو هم میگه همونطور که گفتی عمل میکنم !


یوها به جومونگ میگه من هرگز سعی نکردم تو رو مثل یه مرد بار بیارم با اینکه یه پرنس بودی هنر های رزمی هم بهت یاد ندادم ! از سیاست هم چیزی بهت یاد ندادم می دونی چرا ؟

جومونگ : از زمان کودکیم شاهد بودم که چقدر به خاطر حسادت ملکه زجر کشیدید حتی قلدری برادران تسو و یونگ پو رو هم تحمل کردم در همان کودکی فهمیدم که این سرنوشت ما بوده به همین خاطر هم مثل یه ترسو رفتار کردم همیشه ساده لوحانه رفتار کردم تا همه مثل یه احمق با من رفتار کنند و بهم توجه نکنند

یوها میگه گفتی که منظورم رو فهمیدی اما این تمام موضوع نبود درسته که ما تمام عمر زیر سایه بقیه زندگیمون رو گزراندیم اما دیگه نباید اینطوری زندگی کنیم من کاری میکنم که تو ولیعهد و در نهایت جانشین پادشاه بشی تو باید ولیعهد بشی !

جومونگ: اما جطور ممکنه ؟ برادر تسو ولیعهد هست نه من

یوها : تنها دلیلی که همه فکر کنن که اون ولیعهد اینه که تسو برادر بزرگ است. ولیعهد واقعی و جانشین پادشاه باید بتونه مساعدت پادشاه رو جلب کنه و طی یه مراسم رسمی به عنوان ولیعهد انتخاب بشه تو باید پادشاه بشی و یک کار ناتموم رو به اتمام برسونی برای به انجام رسوندن این کار

جومونگ : این کار مهم چی هست ؟
یوها : به موقع خواهی فهمید. از آنجا که ملکه ، تسو و یونگ پو قصد دارن به تو آسیب بزنند تو باید یاد بگیری که چطور از خودت محافظت کنی

یوها هم به خدمتکارش ( مودوک ) میگه که یه نفر برای آموزش به جومونگ میخوان و اینکه کسی در قصر نباید بفهمه و هویت ما باید پنهان بمونه و …

روز بعد جومونگ و یوها به محل میرن و کسی که قراره به جومونگ مهارت های رزمی یاد بده میاد !!!
مودوک میگه این برادر منه و اسمش موسانگ هست یوها هم میگه تو الان چکار میکنی ؟

موسانگ : من مسئول زندان هستم ! یوها به جومونگ میگه : تو باید هنر های رزنی رو یاد بگیری کسان زیادی مراقب تو هستند پس باید در خفا این امور رو یاد بگیری

مودوک به برادرش میگه که تو میتونی تقدیرت رو عوض کنی پس کارت رو خوب انجام بده موسانگ هم میگه اون کیه ؟ والدینش کی هستند ؟ مودوک هم میگه اون پسر یه نجیب زادست ! و به موسانگ کمی پول میده و اونا میرن

موسانگ به جومونگ میگه قبل از شروع شرایطی هست که باید قبول کنی. من میدونم که شما یه نجب زاده ای اما الان من ارباب تو هستم منظورم اینه که اخلاق من خیلی تنده به محض اینکه عصبانی بشم میزنه به سرم. جومونگ : مقام و رتبه مهم نیست تا زمانی که به من آموزش رزمی میدی ارباب من خواهی بود هر کاری که بگی میکنم موسانگ : چی باید صدات کنم ؟ جومونگ هم میگه به من بگو چومو !!!

موسانگ : دستات رو بیار بیرون. دستات مثل دختر ها میمونه ! من میرم به خونه تا یه چیزی بخورم و تو باید بری بالای اون کوه و برگردی ! با این دستهایی که تو داری حتی نمیتونی شمشیر دستت بگیری باید اول بدنت رو قوی کنیم و سعی نکن به من کلک بزنی !!!

جومونگ هم میره بالای کوه و برمیگرده پایین البته نه به این راحتی که من گفتم !!!
جومونگ برمیگرده به قصر و به مودوک میگه موسانگ برادر توست ؟ مودوک : بله - جومونگ هم میگه در کارش مهارت داره ؟ مودوک: بله، چرا می پرسید ؟ جومونگ: برای اینکه نمیتونم باور کنم ! به نظر من یه آدم همیشه مست و احمق میاد واقعا میتونم ازش چیزی یاد بگیرم ؟ مودوک : اون در هنر های رزمی مهارت بالایی داره زمانی جزو گارد سلتنطی بود ! میتونی بهش اعماد کنی ! جومونگ: بسیار خوب


جومونگ میاد سراغ موسانگ و بهش میگه امروز باید چگار کنم ؟ اونم میگه چرا دوباره از کوه بالا نمیری ؟

موسانگ هم دراز میکشه و جومونگ عصبانی میشه و میگه تمام کاری که تو یه ماه گذشته انجام دادم این بود که تا نوک کوه برم و برگردم پس کی میخوای به من هنر های رزمی یاد بدی؟ اصلا میتونی بهم یاد بدی ؟ دیگه نمیوتنم بهت اطمینان کنم موسانگ هم میگه ظاهرا اخلاقت هم مثل دختراست ! پرسیدی که آیا توان آموزش دادن به تو رو دارم ؟ دنبالم بیا


موسانگ جومونگ رو به زندان میبره و اونجا رو از قبل هم آماده کرده ( چوب هایی رو از قبل بریده بوده و آماده برای نصف کردن …. )
جومونگ میگه نمیدونستم که اینجا یه زندان وجود داره ! موسانگ هم میگه خود منم قبل از اومدن به اینجا نمیدونستم ! جومونگ میگه جرم زندانی های اینجا چیه ؟ موسانگ: نمیدونم، بعضی از اینها حتی ده بیست سال هست که اینجا هستند هیچکس نه اسمشون رو میدونه و نه اینکه برای چی آوردنشون اینجا. گفتی که میخواهی مهارت من رو ببینی ؟ بسیار خوب بهت نشون میدم
و اون چوب هایی که از قبل آماده کرده بود رو نصف میکنه و … که جومونگ باورش بشه

جومونگ هم با شمشیر چوبی مشغول تمرین میشه اونم به مقدار خیلی زیاد و شب و روز !


تسو و یونگ پو هم تو قصر با هم تمرین میکنن ( مهارت تسو خیلی بیشتر از یونگ پو هست )
ژنرال هوک چی میگه پرنس تسو شما در هنر های رزمی بی همتا هستید ! اگر یه جنگ دیگه راه بیفته شما شاهزادگان میتونین ارتش رو به جای پادشاه رهبری کنین ! تسو به نخست وزیر میگه : من شنیدم هیون تو داره به نواحی تحت تسلط بویو فشار میاره - فکر میکنی عاقبت جنگ بین بویو و هیون تو چی میشه ؟ نخست وزیر: مسلما جنگ دشواری خواهد بود یونگ پو هم میگه چرا مشکل خواهد بود ؟ نخست وزیر : چون سلاح های ما قابل مقایسه با سلاح های اون ها نیستند دلیل اینکه ما توانستیم در جنگ های کشور گشایی پیروز بشیم تلاش های عالیجناب بود و اینکه ایشون سعی کردند تا وضع سلاح های ما رو بهبود ببخشند اما سلاح های ما در مقابل قوم هان خیلی ضعیفه و اگر نتونیم از سلاح های پیشرفته تری استفاده کنیم نمیتونیم در مقابل اونها خوب بجنگیم !



خبر میرسه که آهنگر ها تونستند سلاح های بهتری تولید کنند و پادشاه به آهنگری میره
پادشاه میپرسه آیا خودت اونا رو درست کردی ؟ سرپرست آهنگر ها ( موپال مو ) هم میگه بله عالیجناب این بهترین شمشیریه که تونستیم بسازیم ! پادشاه میگه میخوام شمشیر رو امتحان کنم مقدمات رو حاضر کنید


سو سو نو هم از سفر تجاری بر میگرده و یون تابال ازش میپرسه علت تاخیر چی بود ؟ سو سو نو هم میگه تقسیر من بود که دیر برگشتیم ! اوتی هم گزارش سفر رو میده و یونتابال هم میگه کارتون خوب بود !


یومیول در حال شستن خودش هست ! که یونتابال از دور اونو نگاه میکنن و سایونگ میگه اون یومیول کاهن اعظم بویو است اگر میخواهید نظر پادشاه بویو رو به خودتون جلب کنید اول باید نظر یومیول رو به خودتون جلب کنید ! یونتابال : چطور میتونم چنین کاری کنم ؟ سایونگ: من نمیدونم این راه رو خودت باید پیدا کنی !



موقع برگشت یومیول و … به قصر یونتابال جلوشون رو میگیره و خودش رو معرفی میکنه و میگه اگر امکان داره میخوام با کاهنه اعظم صحبت کنم ! یومیول هم میگه که چه آرزویی داری ؟ یونتابال هم میگه میخوام در سراسر کشور تجارت کنم . یومیول میگه در قصر پیشگویی به دیدن من بیا !

ژنرال چند سرباز رو برای محافظت از محل آزمایش شمشیر جدید میزاره

همه آماده آزمایش شمشیر جدید میشن و پادشاه هم وارد محل میشه و یومویل هم همین لحظه وارد میشه و میپرسه چرا من رو احضار کردین ؟ پادشاه هم میگه آهنگر سلاح جدیدی ساخته ما اونها رو در مقابل شما امتحان میکنیم !

قبل از شروع تسو میگه بزارین من این شمشیر رو امتحان کنم پادشاه هم قبول میکنه و تسو میگه لطفا بزارید جومونگ حریف من باشه و به جومونگ میگه حاضری این مبارزه رو انجام بدی ؟ جومونگ هم قبول میکنه


جومونگ شمشیر قوم هان و تسو شمشیر جدید رو بر میدارن !
تسو میگه نگران نباش مطمئن باش نمیکشمت !

مبارزه شروع میشه

بعد از 1 دقیقه شمشیر تسو توسط شمشیر جومونگ که قوم هان ساخته بود نصف میشه و یه همچین حالتی به وجود میاد !

موپال مو هم به پادشاه میگه عدم توانایی من دوباره شما رو ناامید کرد لطفا من رو بکشید ! پادشاه: ما چند بار شکست خورده ایم ؟ من به شکست هامون به عنوان تجارب مثبت نگاه کرده ام و هیچ وقت به خاطر اونها ناامید نشده ام و به نخست وزیر میگه به موپال مو و دستیارانش پاداش بدید و به کارشون رسمیت ببخشید


یونگ پو به تسو میگه که شمشیر جدید کم استحکام بود و … تسو هم میگه بهت گفتم که مواظب جومونگ باش کاملا واضحه که جومونگ تازه استفاده از شمشیر رو یاد گرفته هنوز مهارتش در سطح ابتدایی هست اما واضحه که اون تحت آموزشه یونگ پو هم میگه من اونو تحت نظر داشتم اما متوجه چیزی نشدم ! تسو : اگه اوضاع رو به این شکل به دست بگیری چطور میتونیم اون رو شکست بدیم ؟ سعی کن بفهمی که اون از چه کسی و در کجا آموزش میبینه


یوها به جومونگ میگه حتما خوب آموزش دیدی که تونستی با تسو دوئل کنی ! جومونگ میگه به خاطر غریزه ام تونستم از حمله اش فرار کنم من به این نمیگم مهارت یوها: به هر حال تو الان خیلی پیشرفت کردی مودوک هم میگه برادم گفته استعداد یادگیری پرنس فوق العاده بوده یوها میگه باید مراقب باشی



ملکه و یوها با هم ملاقات میکنن و ملکه یه شاعر رو فرا میخونه تا داستانی رو بگه

ملکه از شاعر میپرسه چه داستانی میخوای برامون بگی ؟ شاعر هم میگه میخوام داستانی در مورد قهرمانی که سالهاست فراموش شده بگم ملکه میگه این شخص کیه ؟ شاعر هم میگه که اون هه مو سو هست و داستانش رو شروع میکنه

شاعر داستان هه مو سو و یوها رو میگه ( در واقع ملکه اینکار رو با برنامه قبلی برای آزار یوها انجام داده بود ) و اینکه یو ها از هه مو سو حامله شده بود و ….

مودوک به یوها میگه انگار رنگتون پریده حالتون خوب نیست ؟

ملکه و برادرش هم بعد از اینکه یو ها رو به اون حال انداخته بودن در حال خوشحالی بودن !

نخست وزیر به یومیول میگه که حس بلندطلبی عالیجناب داره ضعیف میشه ! تنها شما میتونید ایشون رو از جنگ با هان منصرف کنید یومیول میگه من نمیتونم با شما موافقت کنم من به این دلیل باعث باعث مرگ هه مو سو شدم که از سرنوشت بویو و عالیجناب محافظت کنم اما حالا اوضاع فرق میکنه آینده عالیجناب آینده بویو هست پس حمایت از تصمیم عالیجناب حمایت از بویو است این نظر منه !


یونتابال به قصر میاد و هدایایی برای یومیول میاره و بهش میگه من هدایایی برای شما آورده ام با این حال که این ها در مقایسه با زیبایی شما هیچ هستند ! اما بسیار گران قیمت و با ارزش اند

یومیول: قصدت از اینکه پیش من اومدی چیه ؟

یونتابال: قصدم ؟ هیچی
یومیول: تو برای من غذا و ابریشم گران بها آورده ای قصدت از اینکار این نبوده که چیز بیشتری گیرت بیاد ؟
یونتابال: فقط معامله گرهای خرده پا به دنبال این هستند که زود به مقاصدشون برسند بازرگانی مثل من دوست داره در بسیاری از کشور ها خرید و فروش داشته باشه تنها دیدن افرادی مثل شما برای من یک منفعت و افتخار بزرکه

یه نفر جومونگ رو تعقیب میکنه که جومونگ هم میفهمه و سعی میکنه دست به سرش کنه

سو سو نو و اوتی هم در حال قدم زدن در بازار هستن و اوتی سو سو نو رو توصیه و … میکنه ! سو سو نو جومونگ رو تو بازار میبینه که خیلی سریع از کنارش رد میشه و سو سو نو یاد حرف جومونگ که بهش گفته بود که پرنس هست میفته و میخنده و به اوتی میگه که بهش چی گفته بود !



جومونگ هم موفق میشه که اون یارو رو که دنبالش بود دست بسر کنه و به زندان میره
وقت غذا دادن به زندانی ها میرسه که جومونگ میگه من میتونم برم تو ؟ میخوام بدونم که کی اینجا زندانی هست موسانگ به جومونگ اجازه میده که باهاش بیاد !


کار غذا دادن به زندانی های عادی تموم میشه که نوبت به یه زندانی میرسه که توی یه جای جدا نگهداری میشه ! موسانگ هم به جومونگ میگه تو همینجا وایسا و جلو نیا جومونگ هم میگه مگه کی اونجا زندانی هست ؟ موسانگ هم میگه من نمیدنم این زندانی ها کی هستن اون زندانی که اینجاست حتی قبل از اینکه من به اینجا بیام تحت مراقبت شدید بوده پس همین جا منتظر بمون جومونگ هم میگه من میخوام با تو بیام ! جومونگ به داخل میره و اون فرد زندانی شده رو میبینه !

گوم وا نمیتونه بخوابه چون کابوس میبینه و میره پیش یومیول

یومیول: چه چیزی باعث شده که انقدر دیروقت به معبد بیایید ؟

گوم-وا: من یه خواب عجیب دیدم میخوام با شما در موردش صحبت کنم
یومیول: چه خوابی دیدید ؟
گوم-وا: خواب هه مو سو رو دیدم. بعد از مرگ هه مو سو در این بیست سال گذشته هیچ وقت نتونستم از یاد ببرمش اما این اولین باره که انقدر اونو واضح در خواب میبینم با این حال که هه مو سو مرده اما از من خواست که نجاتش بدم معنی این خواب چیه ؟

یومیول: خاطراتی که از ژنرال دارید باعث شده این خواب رو ببینید این خواب معنی خاصی نداره !

گوم-وا: من باید به پیمانی که با هه مو سو بستم عمل کنم فکر کنم اون توی خواب به سراغم اومده تا این پیمان رو به یادم بیاره ! یک روز خجسته رو برام انتخاب کن کاهنه اعظم. یک روز یادبود به افتخار هه مو سو خواهیم داشت که طی آن من پیمانم رو با اون تجدید میکنم


یومیول: یک روز رو انتخاب میکنم !
جومونگ پیش مادرش میاد و یوها بهش میگه تاحالا پیش موسانگ بودی ؟ خیلی خوبه که برای یادگیری هنر های رزمی انقدر تلاش میکنی اما باید مراقب تسو و یونگ پو هم باشی ! میخوای چیزی بهم بگی ؟

جومونگ: یادتون هست موسانگ گفت مسئول زندانه ؟
یوها: بله یادمه
جومونگ: میدونی زندان موسانگ کجاست ؟
یوها: خوب اگر اون یه زندانه پس باید داخل قصر باشه درسته ؟
جومونگ: زندانی که موسانگ مسئولش هست داخل یه غار در کوه سو می هست !
میگن که فقط برخی از افراد قصر از وجود این زندان خبر دارن
یوها: کی اونجا زندانیه ؟
جومونگ: حتی موسانگ هم از این موضوع خبر نداره ! و اصلا نمیدونه که اونها چرا زندانی شدند ! من امروز مردی رو دیدم چون مدت زیادی اونجاست و در تاریکی هست موهاش سفید شده ! و درضمن هر دوتا چشمش رو کور کرده اند اما عجیب تر از اون این بود که وقتی که به چشماش خیره شدم مثل این بود که رعد و برق بهم خورده هنوز به خاطر اون فکرم مشغوله

یوها هم یاد هه مو سو میفته و میگه : گفتی هر دو تا چشمش کور شده بودند ؟


جومونگ: بله
یوها: راهی هست که بتونی بفهمی اون کیه و یا اینکه جرمش چی بوده ؟
جومونگ: از اونجایی که موسانگ هم چیزی نمیدونه فهمیدنش کار سختیه. فکر میکنید که میشناسیدش ؟

یوها: نه برو و استراحت کن
یوها هم وقتی جومونگ میره میگه غیرممکنه - غیر ممکنه !

نخست وزیر پیش یومیول میره و میگه : چرا من رو فرا خوندید؟
یومیول: عالیجناب از من خواسته اند که روزی رو برای یادبود مرگ هه مو سو انتخاب کنم
نخست وزیر: چرا انقدر ناگهانی؟ چرا دوباره به یاد هه مو سوی کشته شده افتاده اند؟ روح هه مو سو هنوز روی عالیجناب کنترل داره ! به خاطر روح اونه که عالیجناب نمیتونه فکر جنگ با قوم هان رو از ذهنش بیرون کنه کاهنه بزرگ شما باید روح اونو از عالیجناب دور کنید

یومیول: ژنرال هه مو سو هنوز زنده هستند !

نخست وزیر: چی گفتی ؟ چطور ممکنه که هه مو سو …
یومیول: …. هنوز زنده است - بیست سال پیش وقتی قوم هان هه مو سو رو دستگیر کرد ولیعهد گوم وا تلاش کرد که اون رو نجات بدند اما موفق به اینکار نشدند و فکر کردند که هه مو سو مرده است اما چند وقت بعد هه مو سو مرده در بویو پیدا شد !


بیست سال پیش:
ژنرال: كاهنه بزرگ هه مو سو هنوز زنده است و برگشته
یومیول: الان كجاست
ژنرال: اومده بود جلوي در قصر به همين خاطر من اون رو زنداني كردم

یومیول: وليعهد از اين موضوع خبر دارند؟

ژنرال: نه، هيچ كس از اين موضوع خبر نداره اگر عجله نكنيم ، عاليجناب خواهند فهميد كه هه مو سو هنوز زنده است بايد عجله كنيم و اون رو بكشيم
یومیول: ما نبايد اون رو بكشيم
ژنرال: منظورتون چيه؟ داريد از چي حرف مي زنيد؟
یومیول: زنده بودن هه مو سو خواست خدايان بوده اگر اون رو بكشيم در اصل خدايان رو به مبارزه طلبيده ايم و در نتيجه بويو آسيب خواهد ديد
ژنرال: پس چكار كنيم؟
یومیول: بايد تا زماني كه تقديرش مقدر كرده بزاريم زنده بمونه هه مو سو رو جايي زنداني كن كه عاليجناب نتونن از وجودش مطلع بشوند بجز من و شما كس ديگه اي نبايد اين موضوع رو بدونه

برمیگردیم به حال
یومیول: به همین خاطر ما هه مو سو رو در داخل غاری که در کوه سو می است زندانی کردیم و موضوع رو از عالیجناب مخفی نگه داشتیم

نخست وزیر: پس باید الان هه مو سو رو بکشیم - اگر عالیجناب از این موضوع مطلع شوند اوضاع قصر بهم خواهد ریخت

یومیول: هیچ کس از وحود این زندان خبر نداره پس نگران نباشید در طول بیست سال گذشته من سعی کردم که هه مو سو رو از ذهنم پاک کنم باید وضعیتش رو خودم ببینم
یومیول و نخست وزیر به زندان میرن

جومونگ به سراغ هه مو سو میره و وارد سلول اون میشه
نخست وزیر هم به زندان میرسه و نگهبان ها ازش میپرسنه که تو کی هستی ؟ اونم میگه من نخست وزیرم و به مسئول زندان بگید بیاد اینجا

جومونگ به هه مو سو میگه: توکی هستی ؟ برای چه جرمی اینجا زندانی شده ای؟

هه مو سو: حتی خودم هم نمیدونم که چه مدته در اینجا زندانی هستم و یا دلیلش چیه در تمام مدتی که اینجا بودم در مورد این موضوع فکر کرده ام - اما هنوز هم سر در نیاورده ام !

موسانگ هم نخست وزیر و یومیول رو به طرف سلول هه مو سو میبره !

هه مو سو: از من پرسيدي كه كي هستم؟ من…حتي خودم هم ديگه فراموش كردم كه كي هستم

