نقدي بر مباني فلسفي ليبراليسم

صد مكتوب حاضر آن است كه با نگاهي نقادانه اصول فكري و فلسفي ليبراليسم را مورد بررسي قرار دهد. از اين رو ضمن بررسي مباني معرفتي ليبراليسم از اومانيسم و آزادي و تسامح به عنوان اصول مهم اين مكتب فكري سخن به ميان ميآيد .
اشاره
قصد مكتوب حاضر آن است كه با نگاهي نقادانه اصول فكري و فلسفي ليبراليسم را مورد بررسي قرار دهد. از اين رو ضمن بررسي مباني معرفتي ليبراليسم از اومانيسم و آزادي و تسامح به عنوان اصول مهم اين مكتب فكري سخن به ميان ميآيد و مؤلف در همين راستا با تفصيل بيشتري جوانب موضوع آزادي را مورد تحليل قرار ميدهد و مباحثي چون تعريف آزادي - انواع آزادي - لزوم آزادي و حد آزادي را در اين زمينه طرح و نقد ميكند و در ادامه، مطلب را با بررسي موضوع تسامح و تساهل به پايان ميبرد.
ليبراليسم
ليبراليسم يكي از مكاتب پرنفوذ فلسفي غرب است اين مكتب در سه زمينة فلسفي، سياسي و اقتصادي اصول و مباني خود را ارائه داده است. در زمينه سياسي طرفدار آزاديهاي فردي و اجتماعي است و در زمينه مسايل اقتصادي نيز به كم كردن نقش و قدرت دولت اعتقاد دارد. از نظر فكري نيز بر اين اعتقاد است كه اگر امور جهان بر روال طبيعي خود قرارگيرد، مشكلات بشري حل خواهد شد. اگر نظم طبيعي جامعه را بر هم نزنيم و بگذاريم كه افراد طبق خواستههاي خود عمل كنند، هم برابري در جامعه ايجاد خواهد شد و هم برادري. دخالت افراد يا دولتها در جريان امور موجب از هم گسيختگي نظم اقتصادي و سياسي جامعه ميشود. اين مكتب در قرن هفدهم همزمان با پيدايش سرمايهداري شكل گرفت. پيروان آن طرفدار حق انباشت سرمايه و اموال شخصي بودند.
نخستين متفكران ليبرال بر اين اعتقاد بودند كه عموم مردم ميتوانند راه سعادت و خوشبختي خود را انتخاب كنند و نيازي به وجود سلسله مراتبي از روحانيان و غير روحانيان نيست تا براي مردم تكليف تعيين كنند.
ليبراليسم در طول تاريخ، همواره با موانع آزاديهاي فردي نظير نفي فرديت، تعصبات مذهبي، قدرت مطلقه و محروميت افراد از حق رأي مبارزه كرده است. از نظر اين مكتب انسانها مساوي خلق شدهاند و در وجود آنها حقوقي خاص به وديعه نهاده شده كه از آن جمله است: حق حيات، حق آزادي، حق انتخاب راه زندگي. ليبرالها طرفدار جامعه مدني هستند. يعني جامعهاي كه افراد بتوانند آزادانه به كارهاي اقتصادي و فعاليتهاي سياسي بپردازند و دولت كمتر در امور آنها دخالت كند و هر كس در مسايل مذهبي خود آزادانه پيرو وجدان خويش باشد و هيچ عقيدهاي بر آنها تحميل نشود. در ليبراليسم چرخشهاي چندي پديد آمده است، به طوري كه ليبراليسم جديد را از ليبراليسم كلاسيك جدا ميسازد. به زعم ليبرالهاي جديد، پيشينيان به غلط تصور ميكردند كه اگر همة افراد آزادانه دست به فعاليتهاي اقتصادي بزنند و دولت دخالتي نكند براثر رقابت در جامعه تعادل ايجاد خواهد شد. نابرابريهاي ناشي از رشد سرمايهداري نشان داد كه حاكميت سرمايه دشمن آزادي افراد محروم است. به گمان برخي از ليبرالهاي معاصر، رفاه اقتصادي خود شكلي از آزادي است و براي برقراري عدالت و به هنگام ضرورت بايد آزاديها را محدود ساخت. ليبرالهاي كلاسيك، دولت خودكامه را بزرگترين تهديد براي آزاديهاي فردي ميدانستند، اما ليبرالهاي جديد دولتي را كه در امور اقتصادي و اجتماعي كمتر دخالت داشته باشد مانع تحقق آزادي و حقوق اجتماعي افراد ميدانند. درباره برخي از مفاهيم اين مكتب اختلافنظرهاي بسيار وجود دارد. چنانكه رابرت اكلشالRobert Eccleshall در اين باره ميگويد: «آيا اكنون كلمه ليبرال بيانكنندة چيزي بيش از تمايل به حرمت قايل شدن براي آزاديهاي فردي است؟ آنچه روشن است اين است كه آزادي يكي از آن مفاهيم مبهمي است كه هم دربارة تعريف آن و هم شرايط اجتماعي تأمينكننده آن اختلافنظر است. پس اين ادعا كه تعهد به آزادي هستة ليبراليسم است براي شناسايي هويت متمايز اين مكتب فكري كافي نيست. از نظر تحليلي، اين شناخت ارزش بيشتري دارد كه ليبراليسم، با اذعان به اولويت آزادي، به نحوي قابل ملاحظه يك مكتب فكري برابري خواه است».1 به ليبراليسم از ديدگاههاي گوناگون ميتوان پرداخت كه ما در اين مقاله به نقد و بررسي اصول و مباني فكري و فلسفي آن ميپردازيم.
معرفت شناسي ليبراليسم
در بحث از ليبراليسم در ابتدأ بايد به بررسي مسئلة شناخت از ديدگاه اين مكتب پرداخت. اولين مسئلهاي هم كه در مسئله شناخت مطرح است ابزار شناخت است. ما واقعيات عالم را براساس ابزارهاي خود ميشناسيم. هر مكتبي هم با ابزاري كه ارائه ميدهد قلمرو شناختشناسي خود را مشخص ميكند. بعضي از فيلسوفان كه آغازگر ليبراليسم بودهاند نظير جانلاك مهمترين ابزار شناسايي را حس دانستهاند. يعني معتقد به اصالت حسEmpirism بودهاند. در اصالت حس نيز اين مسئله مطرح است كه ما فقط اموري را ميتوانيم شناسايي كنيم كه با حواس ما قابل ادراك باشد. چيزي كه خارج از ادراكات حسي ما باشد قابل شناسايي نيست. برخي از فيلسوفان نيز گفتهاند كه موضع ما در برابر امور ماوراي حس لاادريگري است. يعني آنها را نه اثبات ميكنيم و نه نفي، چرا كه ابزار اثبات يا نفي آنها را در دست نداريم. براي مثال بر مبناي اصالت حس نه ميتوان اثبات كرد كه روح مجرد وجود دارد و نه ميتوان روح مجرد را نفي كرد. برخي از فيلسوفان نيز طرفدار اصالت عقل Ratiaonalism هستند. يعني هر آنچه را كه عقل ما درك كند ميپذيريم و هر آنچه را كه عقل ما ادراك نكند نفي ميكنيم. ما فقط در دايرة عقل خود به اثبات و نفي حقايق عالم ميپردازيم. ابزار شناسايي ما عقل است. انسان بايد براساس عقل خود اهداف و راه رسيدن به آنها را جستجو كند. عمل انسان بايد براساس عقل باشد. يعني شناسايي عقلي ملاك دريافت بايدها و نبايدهاي انساني است. جرمي بنتام به عنوان يكي از متفكران ليبرال، معتقد است كه يكي از انگيزهها و محركات رفتار انسان، تمنيات و خواهشهاي اوست. اين خواهشها و تمنيات طبق انسانشناسي بنتام خودخواهانه است. در واقع انسان از يكطرف عقل و انديشه دارد كه بايد براساس آن عمل كند و از طرف ديگر تمنيات و خواهشهاي خودخواهانه دارد. برخي از متفكران ليبرال گفتهاند كه عقل خدمتكار خواهشهاي انسان است. ديويد هيومDaivid Humme معتقد است كه عقل بردة خواستهها و خواهشهاي انساني است. يعني عقلي ابزاري است كه تمنيات و خواهشهاي انسان بر آن استيلأ پيدا ميكند و عقل هم ميتواند ميان خواهشها و تمنيات ما ارتباط برقرار سازد و راه ارضاي آنها را نشان دهد. عقل چراغ راهنماست، اما اين چراغ راهنما در همة اوضاع و احوال نميتواند به فعاليت بپردازد. اين هم كه متفكران ليبرال گفتهاند عقل انسان اسير هوا و هوسهاي نفساني قرارميگيرد مطلب درستي است. يعني عقل انسان با موانعي روبرو ميشود كه نميگذارد تا آن به وظيفة خود عمل كند. آيا همة انسانهايي كه مرتكب جرم ميشوند مشكل عقلاني دارند؟! يعني عقل آنها ناقص است يا با وجود آنكه عقل آنها سالم است تحتتأثير عواملي قرارميگيرند و مرتكب جرم و جنايت ميشوند. اگر بناست كه عقل به وظيفه خود عمل كند بايد موانعي كه بر سر راه او قرارميگيرد از ميان برود و يكي از اين موانع اميال نفساني انسان است. مكتب ليبراليسم نميتواند اين موانع را از سر راه عقل بردارد، چرا كه در ليبراليسم انسان تابع اميال و خواستههاي خودخواهانهاش ميباشد. مكتبي كه استعدادها و انگيزههاي متعالي را در انسان مطرح نميكند تا چه رسد به آنكه در صدد به فعليت رساندن آنها باشد، نميتواند موانع عقل را از ميان بردارد. مكتبي ميتواند از عقل بهرهبرداري دقيق كند كه انسان را درست تفسير كند و به انسان نشان دهد كه از چه راه و مسيري حركت كند تا موانع را از سر راه عقل بردارد. در ليبراليسم همه چيز را بايد آزمود. هيچچيز را نبايد از پيش پذيرفت. هر چيزي قابل تجربه يا تجزيه و تحليل عقلاني است. هر نظريهاي را با آزمون ميتوان پذيرفت. آزمونها نيز حقيقت مطلق و هميشگي را به ما ارائه نميدهند. اينكه كانت ميگفت همه چيز را بايد نقادي كرد مرادش اين بود كه به نقد دين نيز بايد پرداخت. همانگونه كه خود نيز اين كار را انجام داد و دين را از عرصة عقل نظري محترمانه به جايگاه عقل عملي كشاند و باب استدلال و برهان را بر ديانت بست و سرانجام عقلانيت را از دين گرفت.
اين اشكال نيز در بحث از شناختشناسي ليبراليسم مطرح است كه اين مكتب به مهمترين ابزار شناخت يعني وحي توجه نميكند.
ما معتقد به سه ابزار شناسايي هستيم:
1 - حواس
2 - عقل
3 - وحي
بشر با عقل خود نميتواند يك سلسله حقايق را ادراك كند. اولاً بشر با عقل خود نميتواند هدف نهايي خلقت را دريابد و ثانياً نميتواند راه رسيدن به اين هدف را با عقل خود درك كند. هر چند برخي از فيلسوفان براساس عقل خود ميتوانند هدف نهايي خلقت را دريابند، اما عموم مردم بر اساس عقل خود نميتوانند هدف نهايي خلقت را درك كنند. از اينها گذشته ميان فيلسوفان نيز اختلافنظر وجود دارد و اگر بنا باشد كه مردم از فيلسوفان پيروي كنند انديشههاي كدام فيلسوف را الگوي خود قراردهند. برخي از همين فيلسوفان نيز به بيهدفي حيات نظر دادهاند و ادعاي پوچگرايي در هستي را كردهاند. در مورد اينكه بشر از كجا آمده؟ به كجا ميرود؟ چه بايد بكند؟ بشر با مشكلات بسياري روبروست. از جمله آنكه اولاً عقل بشر خطا و اشتباه ميكند. همانطور كه در طول تاريخ تفكر، فيلسوفان بر اثر خطاي عقل اختلافهاي بسيار با يكديگر داشتهاند. براي مثال اگر از افلاطون سؤال شود كه با چه ابزاري «نظرية مثل» را مطرح ميكنيد خواهد گفت: عقل. اگر از ارسطو سؤال كنيد كه براساس چه ابزاري مثل افلاطوني را رد ميكنيد خواهد گفت: عقل، اگر هم از فارابي سؤال شود كه براساس چه ابزاري نظريه اين دو فيلسوف را جمع ميكنيد خواهد گفت: عقل. درست است كه سرانجام عقل خطاي خود را درمييابد، ولي گاه شناخت اين خطا نيازمند زمان طولاني است و در مورد فلسفة خلقت انسانها را با مشكلات بسيار روبرو ميسازد، چرا كه به انسانها نميتوان گفت كه هيچ كاري را انجام ندهيد تا فيلسوفان به توافق برسند و دستورالعملها و تكليفها را براي نيل به كمال ارائه دهند. انساني كه هفتاد يا هشتاد سال عمر ميكند بايد در اين فاصله زماني خود را به قلة كمال برساند و اگر راه رسيدن به كمال را نشناسد مسلماً به كمال نخواهد رسيد.
از همين جاست كه ميگوييم خداوند از راه لطف با ابزار وحي راههاي نيل به كمال را در اختيار انسانها ميگذارد تا با التزام به آنها به كمال برسند. پس خطاي عقل ايجاب ميكند كه به ابزار وحي اعتقاد داشته باشيم. نه تنها خطاي عقل كه محدوديت عقل نيز ايجاب ميكند كه چنين ابزاري وجود داشته باشد. پس از آنكه ثابت كرديم كه حيات بشر پس از مرگ ادامه پيدا ميكند و انسان در عالم رستاخيز به حيات خود ادامه خواهد داد و هر آنچه را كه انسان در اين جهان انجام دهد نتيجهاش را در آنجا دريافت خواهد كرد؛ اين مسئله مطرح ميشود كه انسان بايد در اين عالم به گونهاي عمل كند كه در عالم آخرت آثار مثبت آن را ببيند. حال با توجه به اينكه عقل بشر نميتواند حيات اخروي را درك كند چگونه ميتواند دريابد كه انجام چه اعمالي در ظرف دنيا آثار مثبت اخروي خواهد داشت. بشر با عقل خود فقط ميتواند حيات اخروي را اثبات كند، اما نميتواند چگونگي حيات اخروي را درك كند تا چه رسد به آنكه بداند چه عملي را بايد براي حيات اخروي سعادتمندانه انجام دهد. از همين جاست كه ميگوييم خداوند با ابزار وحي، دستورات الهي را در اختيار انسانها ميگذارد تا با التزام به آنها در حيات دنيا، از سعادت دنيوي و اخروي برخوردار شوند. خلاصه آنكه عدم پذيرش وحي و التزام به آن از جانب متفكران ليبرال يكي از اشكالات مهم اين مكتب است. علاوه بر اينها يك مكتب ايدهآل مكتبي است كه بتواند كاري كند تا بشر آنچه را كه درك ميكند عمل كند.
ممكن است بشر با عقل خود به شناخت حقايقي نايل شود ولي به آنها التزام نداشته باشد. در مكتب ليبراليسم ضمانت اجرايي وجود ندارد تا بشر آنچه را كه با عقل خود درك ميكند محقق سازد. چون مكتب ليبراليزم وحي را كنار ميگذارد با مشكلات بسيار روبرو ميشود كه يكي از آنها «علمزدگي» است. فرانسيس بيكن ميگويد كه علم مساوي است با توانايي و قدرت. و اگوست كنت نيز ميگويد مذهب آيندگان علم خواهد بود. وقتي كه وحي كنار گذاشته شد بشر ناگزير شد تا جانشيني براي آن پيدا كند كه بسياري از طرفداران مكتب ليبراليسم علم را جايگزين آن كردند. در غرب كساني مانند فرويد ادعا كردند كه علم بايد جانشين خدا و مذهب باشد. علم بايد جايگزين وحي شود. از نظر وي اعتقادات مذهبي يك سلسله پندارها و اوهام هستند كه قابل اثبات علمي نميباشند و بايد آنها را كنار زد و به جاي خداپرستي علمپرستي را مطرح كرد. تصوري كه فرويد از خدا و مذهب دارد تصور غلطي است و خود اين تصور جز اوهام است. برتراند راسل نيز از فيلسوفان ليبرال است كه در كتاب جهانبيني علمي خود علمپرستي را مطرح ميكند و از مدينة فاضلهاي به نام جامعة علمي سخن ميگويد. در اين مدينه فاضله همه چيز براساس علم است. حكومت، تعليم و تربيت، توليد مثل، كنترل جمعيت و روابط اجتماعي همه بر مبناي علم و دانش شكل ميپذيرند. از نظر راسل به كمك قوانين «مندل» و جنينشناسي تجربي، ميتوان گياهان و جانوران جديد را به وجود آورد. به ياري تكنيك و علومي چون روانشناسي و اقتصاد ميتوان جوامعي مصنوعي را به وجود آورد. به كمك علم ميتوان طبيعت را شناخت و آن را به تسخير خود درآورد. علم به بشر كمك ميكند تا آسيبهايي را كه بر طبيعت وارد ساخته جبران نمايد. علم ميتواند راههاي مبارزه با بسياري از بدبختيهاي بشر را نشان دهد. اما اينكه انسان بخواهد در مسير كمال گام بردارد ديگر از عهدة علم برنميآيد. علم نميتواند كاري كند كه بشر با خودخواهيهاي خود مبارزه كند. از همين جاست كه ميگوييم چون مكتب ليبراليسم در شناختشناسي و حتي انسانشناسي خود دچار اشكال است، لذا نميتواند مشكلات بشري را حل كند.
يكي از شعارهاي معروف ليبراليسم در معرفتشناسي اين عبارت است كه «اي انسان جرئتدانستن داشته باش». هر چند اين عبارت مربوط به عصر روشنگري است، اما ليبرالها از آن استفاده بسيار كردند. اينكه بشريت بايد در طلب دانستن باشد مطلب بي اشكالي است، اما ليبرالها چيزي مافوق اين را ميگفتند به اين معنا كه تنها مرجع براي معرفتبشري، عقل است و بشر نبايد هيچ مرجعي را جز عقل بپذيرد. البته اگر متفكران ليبرال اين مطلب را بيان كردند به جهت اشكالاتي بود كه تاريخ تفكر غرب با آن روبرو شده بود. ميدانيم كه تاريخ غرب با مسيحيت درآميخته است. و اين آميختگي نيز با مسيحيت واقعي يعني وحي تحريف ناشده نبوده است بلكه در طول قرنهاي بسيار معرفت شناسي كشيشان به عنوان معرفت حقيقي به وحي حاكميت داشته است. تنها مرجعي كه سخن از شريعت و فهم ما نسبت به آنها اظهارنظر ميكرد، ارباب كليسا بود. در كنار كشيشان، ارسطو نيز قرنها حاكميت فكري داشت. به بيان ديگر كتاب مقدس تحريف شده و انديشههاي ارسطو مهمترين مرجع فكر و انديشه شناخته ميشد. براي آشنايي بيشتر با جريان فكري آن روزگار ماجرايي را از زبان فرانسيس بيكن نقل ميكنيم: «در سال 1432 در يكي از حوزههاي علمي در مورد تعداد دندانهاي اسب بحث و مشاجره ميشود. آثار دانشمندان گذشته را ورق ميزنند ولي به پاسخ نميرسند. پس از چهارده روز تحقيق، دانشجوپژوهي اظهار ميدارد كه به دهان اسبي نگاه كنند و تعداد دندانهاي او را بشمرند. اين پيشنهاد، كفرآميز تلقي ميشود و گوينده مستوجب تنبيه شديد. عاقبت پس از چند روز بحث و جدال آن مركز علمي نظر ميدهد كه چون در مكتب قدما به اين مطلب اشاره نشده، لذا مشكل غيرقابل حل اعلام ميشود.»2 در چنين فضاي فكري متفكران غرب اين نكته را مطرح كردند كه بشر بايد تنها عقل خود را مرجع تفكر و انديشه خود بداند. اگر يك سلسله افراطگرايها در عالم غرب پيدا نميشد. هيچگاه متفكران اين مسئله را مطرح نميكردند كه انسان فقط عقل را مرجع و داور خويش بداند. اگر آن متفكران با اصل وحي روبرو بودند - نه وحي تحريف شده يعني كتاب مقدس - زمينه براي پيدايش چنين انديشههايي پيدا نميشد. در اين صورت بود كه متفكران درمييافتند كه ميان وحي و عقل تقابل وجود ندارد، بلكه اين دو مكمل يكديگرند و هر يك رسالتي خاص در جهت هدايت بشر دارند.
اومانيسم
يكي از مهمترين پايههاي فكري ليبراليسم، اومانيسم Humanism است. اومانيسم را برخي به معناي اصالت انسان گرفتهاند كه درست نيست و بهتر است آن را به انسان مداري يا انسان محوري و انسانمركزي تعبير كرد. در اومانيسم محور همة امور انسان است، اما در اديان الهي محور همة امور خداست. منشأ و غايت هستي خداست. «انا لله و انا اليه راجعون».ما همه از او هستيم و به سوي او حركت ميكنيم. به تعبير شهيدمطهري انسان و جهان هم خصلت از اويي دارند و هم خصلت به سوي او. در اديان الهي نه تنها خدا مبدأ و منشأ امور و غايت همه موجودات است، بلكه خدا را داير مدار امور است. خدا مبدأ همة بايد و نبايدهاست. هرگونه فرمان و تكليفي از جانب خداست. «انالحكمالالله».انسان بايد آن گونه عمل كند كه خدا فرمان داده است. اطاعت از خدا بايد محور همة فعاليتهاي انسان باشد.
هدايت الهي نيز شامل حال همة انسانها شده و برنامههاي تكاملي را به وسيله انبيا در اختيار انسانها گذارده است. در اديان الهي، انسان مورد بياعتنايي قرارنميگيرد. اديان الهي ارزش و مقام انسان را ناديده نميگيرند و فقط با نگرش الهي است كه ميتوان براي انسانها اصالت و ارزش قايل شد، چرا كه فقط در مكاتب الهي است كه اولاً انسان درست تفسير ميشود و ثانياً راههاي نيل به كمال براي او مطرح ميگردد. اساساً مكتبي كه از تعالي و كمال انسان سخن ميگويد. ميتواند از اصالت انسان سخن بگويد. اگر مكتبي نتواند انسان را درست تفسير كند و رابطه او را با خود و خدا و جهان ديگر مشخص كند نميتواند از اصالت انسان سخن بگويد. آن تصوري كه در مسيحيت تحريف شده نسبت به انسان وجود داشت موجب شد تا متفكران ليبرال به اديان الهي بياعتنا شوند و اومانيسم را مطرح كنند. در مسيحيت تحريف شده انسان ذاتاً گناهكار است و پيامبر بزرگي چو عيسي(ع) جهت رفع گناهان انسانها خدا شد. مسيحيت آدم(ع) را خطاكار ميداند. يعني حضرت آدم(ع) مرتكب گناهي شد كه آن گناه به اولاد او انتقال پيدا كرد، تا جايي كه عيسي با مصلوب شدن خود گناه ذاتي انسانها را از ميان برد. اين گونه تصورات در مورد انسان از عوامل پيدايش اومانيسم است.
اومانيستها نيز فقط به كتاب تحريف شدة مسيحيت توجه داشتند نه كتاب آسماني تحريف ناشدهاي چون قرآنكريم. نگاهي به قرآنكريم نشان ميدهد كه اين كتاب آسماني بينش عميقي نسبت به انسان دارد و مجموعهاي از مسايل را در مورد انسان مطرح كرده كه هيچ مكتبي تاكنون مطرح نكرده است. در قرون وسطي، فيلسوفان مسيحي به گونهاي انسان را تفسير ميكردند كه خدا دايرمدار امور تلقي ميشد، اما پس از پيدايش رنسانس، انسان دايرمدار امور و مبناي همه بايد و نبايدها قرارميگيرد. يعني انسان قانونگذار تلقي ميشود و براي خود و ديگران تكليف تعيين ميكند. با پيدايش اومانيسم، وحي كنار گذارده ميشود. البته مراد اين نيست كه همه فيلسوفان ليبرال مادهگرا و بيخدا هستند. بسياري از آنها به خدا اعتقاد دارند، اما خدايي را كه مطرح ميكنند دايرمدار امور و محور حيات انسان نيست. اين خدا مبناي بايدها و نبايدها و قانونگذار تلقي نميشود. عقل انسان ملاك است و هر چه را كه عقل بگويد درست است. حتي برخي از فيلسوفان ليبرال گفتهاند كه «عقل جمعي» ملاك و معيار است. عقل يك فرد اشتباه ميكند، اما عقل جمعي خطاناپذير است. در واقع عقل جمعي جايگزين وحي ميشود. يعني اصالت وحي كنار ميرود و اصالت رأي مطرح ميشود. رأي بشر ملاك است نه وحي الهي. پس مسئله اين نيست كه بگوييم آنها اعتقاد به خدا دارند. مسئله مهم اين است كه آيا ايمان و اطاعت از خدا هم مطرح است يا نه؟ متفكران ليبرال گفتهاند كه ايمان يك مسئله شخصي و قلبي است.
ايمان از مقوله عواطف انساني است و هر انساني در درون خود ميتواند اعتقاد به خدا داشته باشد. ايمان يك رابطه خصوصي ميان انسان و خداست و ديگر لزومي ندارد كه ايمان به خدا حضور اجتماعي داشته باشد. از همين تفكر اومانيستي است كه سكولاريسم پيدا ميشود. يعني جدايي دين از امور اجتماعي. براي فرد سكولار دين جنبة فردي و قلبي دارد. فرد سكولار دين را نفي نميكند، بلكه معتقد است كه دين به اقتصاد و سياست و فرهنگ و حكومت و روابط بينالمللي و حتي مسايل خانوادگي كاري ندارد. اين عقل جمعي است كه بايد به اين مسايل بپردازد. اگر فردي در عالم مسيحيت چنين ادعايي كند شايد بر او نتوان خرده گرفت، چرا كه اگر به كتاب مقدس بنگريم مسايلي را پيرامون اقتصاد، سياست و فرهنگ و حكومت نميبينيم. اما آيا يك مسلمان هم ميتواند چنين ادعايي كند؟ آيا مسلمان با اعتقاد به قرآنكريم و سنت نبوي و سنت علوي ميتواند دين را سكولار سازد يعني ادعا كند كه مسايل اجتماعي بشر را بايد با عقل جمعي حل و فصل كرد؟! چون ليبرالها با وحي تحريف شده روبرو بودند، لذا اعتقاد به خدا را يك امر شخصي و فردي دانستند، اما در اسلام نميتوان از ليبراليسم و لوازم آن سخن به ميان آورد. يعني سكولاريسم كه از لوازم ليبراليسم است. تفكر اسلامي كه بر مبناي وحي تحريف ناشده است، اصول و احكام بسياري دربارة حيات فردي و اجتماعي داريم كه با توجه به آنها نميتوان دين را از صحنه حيات اجتماعي بشر خارج ساخت و فقط به آن جنبة فردي بخشيد. از اينها گذشته با توجه به مباني ليبراليسم نميتوان از اصالت انسان سخن به ميان آورد. مكتبي كه فقط به ابعاد خودخواهانه انسان توجه ميكند و به ابعاد ديگرخواهانه انسان اعتنا نميكند تا چه رسد به آنكه ابعاد متعالي انسان را مطرح سازد ديگر نميتواند از اصالت و ارزش انسان سخن بگويد. از همين جاست كه ميگوييم در درون ليبراليسم تناقض وجود دارد و بدون اعتقاد به وحي نميتوان از اصالت انسان سخن گفت.
انسان شناسي
در بحث از انسانشناسي مكتب ليبراليسم بايد بر دو نكته تأكيد داشت. يكي بحث اصالت فرد است و ديگري ماهيت انسان، در اين مكتب فرد اصالت دارد. ميدانيم كه همواره اين سؤال مطرح است كه آيا فرد اصالت دارد يا جامعه؟ ليبراليسم بر فردگرايي تأكيد دارد. يعني در همة جريانها و امور فرد نقش عمده را دارد و در ابتدا بايد به حق و حقوق فرد توجه كرد و سپس به حقوق اجتماع. به بيان ديگر فرد بر جامعه تقدم دارد. طرفداران اصالت جامعه معتقدند كه وقتي افراد دور يكديگر جمع ميشوند هويت خاصي پيدا ميكنند. يعني جامعه ماهيتي دارد كه غير از ماهيت افراد است. و اصالت هم با تك تك افراد نيست، بلكه از آن هويت جمعي است. مكتب ليبراليسم معتقد است كه اصالت با تك تك افراد است نه آن جمعي كه نامش اجتماع است. اگر افراد به دور هم جمع ميشوند و نهاد جامعه را تشكيل ميدهند اين نهاد بايد مقاصد افراد را تأمين كند. دولت هم بايد تأمينكننده منافع و حقوق افراد باشد. در اين مكتب موجود انساني به صورت مجزا از جهان و حتي افراد ديگر درنظر گرفته ميشود و به جهان و اجتماع نيز بايد به عنوان ظروفي براي تحقق فرد انساني نگريست.
در ليبراليسم بر روي مميزات فرد تكيه ميشود تا وجوه اشتراك وي با افراد ديگر. گويي انسانيت در هر فردي به نحوي خاص تحقق مييابد. به هر فرد به عنوان يك شخص توجه ميشود؛ شخصي كه از ساير افراد و حتي از جهان طبيعت جدا در نظرگرفته ميشود. هر فردي خود مالك حيات خويش است. در مقابل اديان الهي كه معتقدند حيات و ممات انسان در دست خداست و خدا مالك همه انسانهاست و هيچ انساني اختيار نفي حيات خود را ندارد. ليبراليسم معتقد است كه چون فرد بيارتباط با خداست، لذا اختياردار حيات خود ميباشد و هر وقت كه خواست ميتواند خود را از شر حيات خلاص كند. اين فردگرايي در مكتب ليبراليسم تا آنجاست كه هيچكس جز خود فرد نميتواند منافع و خواستهاي وي را درك كند و هيچكس نيز نميتواند به افراد بگويد كه خواست واقعي آنها چيست و به اصطلاح براي آنها تكليف تعيين كند. هر فردي بهتر از ديگران راه خود را تشخيص ميدهد. از نظر استوارت ميل اگر انسانها بپذيرند كه هر كس بايد طبق خواستة خود عمل كند، زندگي بيشتر به نفع آنان خواهد بود تا اينكه افراد را وادار كرد تا از روي اجبار به نحوي كه ديگران مصلحت ميدانند زندگي كنند. همچنين نبايد جامعهاي را ايدهآل فرض كرد و افراد را براي تحقق آن ملزم ساخت. در مورد ماهيت انسان نيز ليبراليسم ديدگاه خاصي دارد برخي از متفكران اين مكتب مانند بنتام انسان را يك موجود فعال ميدانند نه انفعالي.
برخي از طرفداران اصالت جامعه انسان را به گونهاي مطرح ميكنند كه جنبة انفعالي پيدا ميكند. براي مثال از ديدگاه اميل دوركيم انسان موجودي است كه جامعه سازندة اوست. از نظر وي وقتي افراد گرد يكديگر جمع ميشوند و زندگي اجتماعي را تشكيل ميدهند، براثر روابط با يكديگر ميانشان يك روح يا وجدان جمعي حاكم ميشود كه همين وجدان جمعي به اعمال و رفتار آنها شكل مناسبي ميبخشد. اميل دوركيم بسياري از ابعاد انسان را جز و كيفيات اجتماعي به شمار ميآورد. به طور مثال اموري مانند دقت، يادگيري، قضاوت و استدلال، امور اخلاقي، احساسات مذهبي و گرايشهاي زيباجويانة انسان معلول اجتماع است. از نظر مكتب ليبراليسم انسان موجودي فعال است نه انفعالي، موجودي است كه اميال و تمنياتي دارد. اين اميال و خواستهها، انرژيهاي طبيعي او را تشكيل ميدهند. اين اميال از عوامل محرك انسان به شمار ميروند و توماس هابز كه از پيروان اين مكتب است زندگي انسان را چيزي جز حركت نميداند. از نظر وي انسان موجودي است كه آرزو دارد و اگر انسان آرزو نداشته باشد ميميرد.
ديلهلم فون هومبولت (1835 1767 -) كه از طرفداران ليبراليسم است، دربار انسانشناسي اين مكتب چنين ميگويد: «خرد وضعي جز اين را براي بشر نميخواهد كه در آن هر فرد، در فرديت كامل خويش، از آزادي مطلق براي خود پروري برخوردار باشد، وضعي كه در آن طبيعت نيز دست نخورده برجاي بماند و تنها از اعمالي كه خود فرد بنابر ارادة آزاد و متناسب با دامنة نيازها و غريزههايش انجام ميدهد، تأثير بپذيرد، وضعي كه در آن فرد تنها با حدود اختيارات و حقوقش محدود ميشود.»3 اينكه انسان اميال و خواستههايي دارد مورد توجه همة مكاتب انسانشناسي است. آنچه كه مورد اختلاف است تفسير اين اميال است. از نظر بنتام و برخي از متفكران ليبرال اميال و خواستههاي انسان، خودخواهانه است. از نظر برخي از مكاتب همة اميال انسان خودخواهانه نيست، بلكه انسان اميال ديگرخواهانه يا نوعخواهانه هم دارد.
از نظر مكاتب الهي انسان از تمايلات ديگري برخوردار است كه خواستههاي متعالي انسان است. نظير ميل به پرستش، فطرت خداجويي، كمالجويي و غيره در مكتب ليبراليسم به اميال ديگرخواهانه توجه چنداني نميشود و اگر هم توجه شود در ذيل اميال خودخواهانه مطرح ميشود. توضيح آنكه از نظر بنتام انسان در ارضأ اميال خود نبايد مزاحم ديگران بشود، چرا كه اگر انسان براي ديگران ايجاد مزاحمت كند، به ارضأ تمايلات و خواستههاي خود نايل نخواهد شد. در واقع اگر براي برخي از متفكران اين مكتب «ديگري» مطرح ميشود، اين «ديگري» به خاطر خود فرد است. براي انساني كه فقط اميال خودخواهانه مطرح است توجه به ديگران از جهت توجه به خود است، نه آنكه «ديگري» هم حقي داشته باشد. چنين انساني ديگري را به خاطر ميل به خواستههاي خود ميخواهد. چرا كه تصور ميكند اگر «ديگري» به خواستههاي خودش نرسد وي نيز قادر نخواهد بود تا خواستههايش را تأمين كند. طرفدار اصالت جمع براين اعتقاد است كه گاه ضرورت دارد كه خواستههاي افراد به خاطر جمع از ميان برود. يعني گاه لازم است كه فرد خواستههاي خود را فداي خواستههاي جمع بكند. اما در مكتبي كه فقط خواستههاي فردي مطرح ميشود، آن هم خواستههاي خواخواهانه ديگر جايي براي توجه به ديگران باقي نميماند. و اساساً ديگري به عنوان يك ابزار براي تحقق خواستههاي فرد تلقي ميشود. اين هم كه در روابط اجتماعي بنا را بر عدم تزاحم بگذاريم، مشكلي حل نخواهد شد. تا انسان را درست تفسير نكنيم و به ابعاد نوعخواهانه و از آن مهمتر به ابعاد متعالي انسان توجه نكنيم هيچ گاه موفق نخواهيم شد كه در روابط ميان انسانها بنا را بر «تعاون» و «تعاضد» بگذاريم نه تزاحم. نگاه ليبرالي به انسان آثاري را بر جاي گذارده كه امروزه در غرب شاهد آن هستيم. توجه انسانها به يكديگر بسيار ضعيف است. انسانها غم يكديگر را نميخورند و اگر هم التفاتي به يكديگر دارند انفعالي است. يعني بر اثر تأثر از يك صحنة دلخراش، گاه انسانها دچار انفعال شده و از خود واكنش نشان ميدهند، اما پس از مدتي كه آثار انفعالات از ميان رفت دچار غفلت ميشوند. اگر نگرش به انسان دقيق و عميق نباشد حالات انفعالي انسان موقت و ناپايدار و بياساس خواهد بود، اما اگر نگرش به انسان درست باشد، آدمي در برخورد با هر حادثهاي به تجزيه و تحليل آن ميپردازد و از خود سؤال ميكند كه چرا آن حادثه واقع شده، آيا وي نيز در تحقق آن حادثه نقش داشته است يا نه؟ مسؤليت وي به عنوان انسان چيست؟ و چه وظايفي در مقابل همة انسانها دارد. اگر نگاه انسان به «ديگري» ابزارانگارانه نباشد. يعني ديگري را به عنوان ابزار تلقي نكند؛ زندگي در روي زمين جلوة ديگري خواهد داشت. يعني اگر نگاه غيرابزاري حاكم شود ديگر انسانها يكديگر را استثمار نخواهند كرد. با اين نگاه ديگر به كسي ظلم نخواهد شد. با تجزيه و تحليل پديده ظلم درمييابيم كه مهمترين عامل ارتكاب به آن نگاه ابزارانگارانه به ديگري است. مكتبي كه اعتقاد دارد كه انسان بايد به خواستههاي خودش توجه داشته باشد زمينهساز ظلم است، هر چند تلاش كند تا با برقراري يك سلسله نهادهاي اجتماعي و قانوني جلوي ظلم و ستم را بگيرد.
در ليبراليسم عقيدة انسان دخالتي در انسانيت او ندارد. هيچ انساني را نميتوان برتر از انسان ديگر دانست. يعني اگر انساني عقيدة خاصي داشت نسبت به انسان ديگري كه آن عقيده را ندارد برتر تلقي نميشود، چرا كه اساساً عقيدة حق و باطل نداريم تا اگر كسي به عقيدة حق اعتقاد پيدا كرد برتر از فردي باشد كه عقيدة باطل دارد. اين اصل در واقع از شناخت شناسي اين مكتب ناشي ميشود. وقتي بنا شود كه وحي كنار زده شود و تنها حس و عقل ملاك شناسايي حقايق قرارگيرد و حتي عقل نيز نتواند به كشف حقايق نايل شود و در شناخت حقايق سر از نسبيگرايي درآوريم، چارهاي جز آن نيست كه به هيچ حقيقت مطلقي دسترسي پيدا نكنيم. هيچ انساني را به خاطر عقيدهاش نميتوان مذمت كرد و براي هر انسان با هر عقيده و مرامي بايد ارزش قايل شد و او را صرفنظر از عقيدهاش تكريم نمود. ليبراليسم به دنبال انسان آرماني و ايدهآل نيز نيست. يعني نميتوان انساني را با ويژگيهاي خاص به عنوان الگو درنظرگرفت و همگان را به تبعيت از او سوق داد. انسان را بايد با همة قوت و ضعفهايش پذيرفت و در تربيت انسانها بايد تلاش كرد تا انسانهايي هماهنگ با جامعه ساخت كه مزاحمتي براي ديگران به وجود نياورند. به مجرمان نيز بايد نه به عنوان افراد گناهكار كه اشخاص بيمار نگريست. در واقع هر انساني جايزالخطاست و برخي جايزالخطاها نيز بيمارند از انسانها نيز نبايد انتظار داشت تا انسان آرماني بشوند. به خطاهاي افراد نيز تا آنجا كه به ديگران آسيبي نرسانند، بايد به ديدة اغماض نگريست و در واقع كاري به كار افراد خطاكار كه مزاحمتي براي ديگران ندارند، نداشت.
آزادي
يكي از مهمترين اصول ليبراليسم مسئله آزادي است. اين اصل محور همة انديشههاي ليبرالهاست. اگر ليبراليسم به عنوان يك مكتب در چند قرن اخير تأثير گذار بوده بيشتر به خاطر همين اصل است. ليبرالها آزادي را به عنوان مهمترين ارزش در حيات فردي و اجتماعي انسانها تلقي ميكنند. ليبرالها بر آزاديهاي فردي انسان تأكيد بسيار دارند و اگر هم به بحث از آزديهاي سياسي و اقتصادي ميپردازند بيشتر به همين منظور بوده است. براي مثال در بحث آزاديهاي اقتصادي بر اين اعتقادند كه دولت در فعاليتهاي اقتصادي مردم نبايد دخالت كند. بسياري از ليبرالها بر حقوق فطري و طبيعي بشر تأكيد دارند. از نظر آنها مبناي يك سلسله حقوق را بايد در نهاد بشر جستجوكرد. در ذات بشر گرايش به اموري چون آزادي، عدالتجويي، حق مالكيت، وفاي به عهد وجود دارد. در جامعه بايد تدابيري انديشيد تا اين حقوق حفظ شود. در اديان الهي ايمان به خدا ضامن اجراي اين حقوق است، برخي از مكاتب مانند رواقيون نيز كه سازگاري انسان با طبيعت را به عنوان سعادت بشر مطرح كردند ضمانت اجراي خاصي براي آن در نظرنگرفتهاند.
براي متفكران ليبرال، آزادي يك حق طبيعي است كه مقدم بر جامعه است و بايد محترم شمرده شود. حفظ آزاديهاي مردم در چارچوب نهادهاي اجتماعي تحقق ميپذيرد. قدرت سياسي كه ناشي از خود مردم است بايد ضامن اجراي حقوق افراد باشد. به بيان ديگر افراد با قرارداد يا توافق ضمني منشأ قدرت در جامعه سياسي ميشوند و جامعة مدني را تشكيل ميدهند. جامعة مدني در برابر حالت طبيعي بشر قراردارد. از نظر متفكراني مانند هابز حالت اوليه و طبيعي بشر دورة هرج و مرج و پايمال شدن حقوق افراد بوده است. انسانها به مرور زمان متوجه ميشوند كه با قرارداد اجتماعي و ايجاد يك قدرت سياسي ميتوانند كلمة حقوق طبيعي خود را به دست آورند. از نظر وي دولت بايد داراي قدرت نامحدود باشد تا بتواند براي حفظ جان و مال و آزاديهاي مردم اقدامات لازم را انجام دهد. در مقابل هابز ديدگاه جان لاك و ژانژاك روسو قرار دارد كه حالت طبيعي بشر را دورة آشفتگي و غيرقابل تحمل نميدانند تا بشر به خاطر گريز از آن ناگزير شود حقوق و آزديهاي طبيعي خود را به جامعة سياسي واگذار كند. از نظر جان لاك حالت طبيعي بشر دورهاي بوده كه افراد از آزادي طبيعي و برابري بهرهمند بودند و همة انسانها هماهنگ با قوانين طبيعي زندگي ميكردند. حالت طبيعي بشر از نظر لاك حالت صلح و همكاري است، برخلاف نظر هابز كه حالت جنگ و نزاع ميدانند. اشكال حالت طبيعي اين است كه فاقد ضمانت اجرايي است و هر كس به تنهايي به احقاق حقوق طبيعي خود ميپردازد، در حالي كه در حالت اجتماعي، اين نهاد سياسي است كه ضامن اجراي حقوق افراد است. از نظر لاك براي حفظ حقوق افراد بايد قراردادهاي اجتماعي را پذيرفت ولي اين به معناي قدرت مطلقه دولت نيست. اگر قدرت دولت نامحدود باشد آزادي افراد از ميان خواهد رفت. اينكه بشر بخشي از آزاديهاي خود را به جامعه واميگذارد نه به خاطر حقوق و آزاديهاي فردي كه به خاطر حفظ آنهاست. ژانژاك روسو نيز به عنوان يك متفكر ليبرال به بحث از آزادي و ساير حقوق طبيعي افراد ميپردازد است. روسو در آغاز رساله «قرارداد اجتماعي» ميگويد: «انسان با وجودي كه آزاد متولد ميشود در همه جاي دنيا در قيد اسارت به سرميبرد.»4 روسو بر اين اعتقاد است كه قرارداد اجتماعي بايد به گونهاي وضع شود كه آزادي بشر همواره حفظ شود و اين امر نيز تنها از راه استقرار حكومت مطلقة قانون امكانپذير است. اگر افراد تابع ارادة عمومي جامعه باشند آزاديهايشان حفظ خواهد شد.
در بحث از آزادي مسايل چندي مطرح است. از جمله تعريف آزادي، انواع آزادي، ضرورت و لزوم آزادي، حدود آزادي، اختيارات دولت، آزادي و دموكراسي، آزادي و اخلاق و ... كه به برخي از آنها در اين گفتار اشاره ميكنيم و تفصيل آن را برعهدة كتاب «انسان و آزادي» ميگذاريم.
تعريف آزادي
براي آزادي تعاريف بسيار ذكر شده است. به گفته آيزايا برلين دويست تعريف تاكنون مطرح شده است. وجه اشتراك بسياري از تعاريف ذكر شده عدم موانع بر سر راه انتخابهاي انسان است. آيزايا برلين در تعريف آزادي ميگويد: «من آزادي را عبارت از فقدان موانع در راه تحقق آرزوهاي انسان دانستهام».5 در جاي ديگر آزادي را به معناي عدم مداخله ديگران در كارهاي فرد ميداند: «آزادي شخصي عبارت از سعي در جلوگيري از مداخله و بهرهكشي و اسارت اوست به وسيله ديگران؛ ديگراني كه هدفهاي خاص خود را دنبال ميكنند.»6 ناتوانيهاي آدمي مغاير با آزادي انسان نيست. اينكه فردي نميتواند بالا بپرد يا شخصي به علت كوري قادر به خواندن نيست يا معضلات فلسفة هگل را همه نميتوانند درك كنند نشانه عدم آزادي نيست. هنگامي آدمي از آزادي برخوردار نيست كه ديگري او را از وصول به خواستهها و آرزوهايش بازدارند. ليبرالها آزادي را براي اين ميخواهند كه آدمي به هر نحوي كه دوست دارد زندگي كند. هيچكس نيز حق ندارد كه براي خواستههاي فرد تهديدي را ايجاد كند. به گفتة آيزايا برلين: «دفاع از آزادي عبارت است از اين هدف منفي، يعني جلوگيري از مداخلات غير. تهديد آدمي براي آنكه به نوعي زندگاني كه به دلخواه خود برنگزيده است تمكين نمايد. تمام درها را جز يكي به روي او بستن - اگرچه اين عمل آيندة درخشاني را براي او نويد دهد و اگر چه انگيزة كساني كه چنين وضعي را فراهم ميآورند خير و مقرون به حسن نيت باشد. گناهي در برابر اين حقيقت به شمار ميرود كه او يك انسان است و حق دارد به نحوي كه خود ميخواهد زندگي كند. اين است آزادي در معنايي كه ليبرالها در عصر جديد، از زمان اراسموس (بلكه به قول برخيها از عهد اوكام) تاكنون منظور داشتهاند.»7 اينكه انسان بايد خود نحوة زندگي خويش را انتخاب كند سخن حقي است. اما آيا انسان بايد در مسير كمال خود دست به انتخاب بزند يا در هر مسيري كه دوست داشت گام بردارد؟ از نظر ليبرالها اگر انسان به سوي هدف خاصي كه مورد نظر مصلحان اجتماعي است سوق داده شود، به صورت شياي بياراده درخواهد آمد. در واقع براي ليبرالها فرقي نميكند كه آيا انسانها راهكمال را طي كنند يا در راه ديگري، چرا كه يك راه خاص براي همه وجود ندارد. هر فردي خود بايد راه خويش را انتخاب كند. در اديان الهي انسانها فقط با يك صراط مستقيم ميتوانند به كمال برسند و نبايد آنها را براي حركت در صراط مستقيم مجبور ساخت. يعني انتخاب راه كمال امري كاملاً اختياري است، ولي بايد زمينههايي را فراهمآورد تا انسانها با اختيار خويش راهكمال را انتخاب كنند.
انواع آزادي
براي آزادي انواع مختلفي قايل شدهاند كه مهمترين آنها عبارتند از:
1 - آزادي فلسفي: مراد از اين نوع آزادي همان آزادي اراده و اختيار است. يعني اينكه آدمي در انجام كارهاي خود مجبور نيست. به بيان ديگر امكان انجام فعل يا ترك آن مراد است. اينكه انسان فاعل مختار است مبناي پذيرش انواع ديگر آزادي است.
2 - آزادي اجتماعي: اين نوع آزادي عبارت است از امكان برخورداري انسان از حقوق طبيعي و فطري خود، بدون مداخلة ديگران.
3 - آزادي اخلاقي: رهايي از هوا و هوسهاي نفساني به معناي آزادي اخلاقي است. غايت اين آزادي تعلق اراده آدمي به امور خير است. يعني اگر انسان به مرتبهاي برسد كه جز كار نيك را آن هم با انگيزهالهي انتخاب نكند به بالاترين مرتبة آزادي اخلاقي نايل شده است.
آزاديهاي فردي و اجتماعي به صورت زير قابل تقسيم است:
1 - آزاديهاي فكري كه شامل آزادي در پذيرش عقيده، آزادي در نشر عقيده، آزادي قلم و مطبوعات، آزادي تعليم و تربيت ميباشد.
2 - آزاديهاي فردي و شخصي كه شامل حق حيات، حق دفاع، امنيت شخصي، آزادي در انتخاب مسكن، آزادي عبور و مرور، آزادي در مكاتبات و مكالمات است.
3 - آزاديهاي اقتصادي كه شامل آزادي در انتخاب شغل، حق مالكيت شخصي، آزادي كسب و كار است.
4 - آزاديهاي سياسي، حق مشاركت در امور اجتماعي و سياسي، آزادي اجتماعات.
برخي از متفكران ليبرال آزادي را به صورتهاي ديگر تقسيم كردهاند از جمله آيزايابرلين به دو نوع آزادي قايل شده است كه يكي آزادي مثبت است و ديگري آزادي منفي. معناي آزادي مثبت اين است كه تصميمات انسان در اختيار خودش باشد و به هيچ عامل خارجي وابسته نباشد. انسان آلت فعل ديگران نباشد. به بيان ديگر عامل باشد نه معمول. در آزادي مثبت با اين سؤال مواجهايم كه منشأ نظارت يا كنترل افراد چيست و با كيست؟ يعني چه كسي ميتواند افراد را وادار سازد كه به فلان طرز خاص عمل كند. به بيان ديگر «چه كسي بر من حكومت ميكند؟» به گفته آيزايابرلين معناي آزادي مثبت اين است كه: «كيست كه بر من فرمان ميراند؟ كيست كه تصميم ميگيرد و تصميم اوست كه معين ميكند كه من چه كسي بايد باشم يا چه بايد بكنم؟»8 در آزادي منفي به قلمرو نخست اختيار فرد توجه ميشود؟ يعني در چه محدودهاي افراد داراي آزادي عمل هستند. به بيان ديگر آزادي منفي پاسخ به اين سؤال است كه «تا كجا بايد بر من حكومت كنند؟» «براي تعيين قلمرو آزادي منفي هر كس، نخست بايد مشخص كرد كه چه درهايي به روي او باز است؟ و تا چه حدود؟ و اين درها راه به كجا ميبرد؟»9
لزوم آزادي
ليبرالها براي ضرورت آزادي دلايلي را ذكر كردهاند. اين دلايل از زمان استوارت ميل تا آيزايابرلين همواره مورد توجه بوده است.
اين دلايل عبارتند از:
1 - آزادي در ذات آدمي است. يعني طبيعت انسان جوياي آزادي است به گفته برلين آزادي گوهر آدمي است. انسان موجودي است كه در طلب آزادي است. آزادي از لوازم انسانيت انسان است. آيزايابرلين ميگويد: «اما در مورد آدميزاده، و تنها در مورد او، مدعي هستيم كه طبيعت آدمي جوياي آزادي است. با وجود اينكه ميدانيم در طول مدت حيات بشري، فقط شمار اندكي از آدميان در طلب آزادي برخاستهاند و اكثريت عظيم علاقة زيادي به آزادي نشان نداده است.»10
2 - كشف حقيقت با آزادي در ارتباط است. جان استوارت ميل معتقد است كه حقيقت از طريق بحث آزاد تحقق پيدا ميكند. اگر ديدگاههاي مختلفي وجود داشته باشد كه ميان آنها تلاقي ايجاد شود بهتر ميتوان به حقيقت دسترسي پيدا كرد. در شرايطي كه انديشهها با يكديگر برخورد كنند و افراد بتوانند در فضايي باز با يكديگر به بحث و گفتگو بپردازند حقيقت كشف خواهد شد. در يك محيط استبدادي شناخت بسياري از حقايق با مشكلات بسيار روبرو خواهد شد.
3 - خلاقيت و ابتكار آدمي با آزادي تحقق پيدا ميكند. به بيان ديگر اگر آزادي وجود نداشته باشد شخصيت خلاقة انسانها رشد پيدا نخواهد كرد. در يك فضاي آزاد است كه علم و دانش رشد پيدا ميكند. البته برخي از محققان غربي گفتهاند كه همواره ميان آزادي و خلاقيت رابطة مستقيمي وجود ندارد. اينان دوره حاكميت تزاريسم در روسيه را مثال ميزنند كه در آن ادبيات و موسيقي رشد بسزايي پيدا كرد و شخصيتهاي بزرگي پا به عرصه وجود گذاردند. البته مراد اين محققان نفي آزادي نيست، بلكه اين نكته را گوشزد ميكنند كه خلاقيت به مجموعهاي از عوامل بستگي دارد كه يكي از آنها آزادي است. در فضاي اختناق بسياري از استعدادهاي آدمي از رشد و شكوفايي بازميماند، در حالي كه در فضاي آزاد، انديشهها و ابتكارات آدمي رشد پيدا ميكند.
4 - شرافت انساني نيز در محيطي آزاد تحقق پيدا ميكند. در فضايي كه انسانها آزادانه به كار و فعاليت ميپردازند و كسي مانع آنها نميباشد، شرافت انساني معنا پيدا ميكند. در يك محيط اختناق زده كه آزادي انسانها سلب ميشود، افراد احساس حقارت ميكنند. در جامعهاي كه آزاديهاي سياسي و اجتماعي وجود ندارد شرافت انسانها آسيبپذير ميشود. در يك محيط استبدادي كه افراد احساس ميكنند آلت دست قدرتهاي حاكم قرارگرفتهاند و همة عوامل و رفتار آنها تحت نظارت و كنترل است احساس بيهويتي و خواري ميكنند. چون در يك جامعة آزاد، افراد ابزار تحقق اهداف دولتها قرارنميگيرند و در بسياري از فعاليتهاي اجتماعي شركت ميكنند احساس امنيت و شخصيت پيدا ميكنند. از نظر استوارت ميل هرگونه اقتدارگرايي با شرافت انساني منافات دارد.
حد آزادي
آزادي افراد مطلق نيست. يعني نميتوان براي هر فردي آزادي نامحدود قايل شد، چرا كه در اين صورت تلاقي ميان آزادي افراد پيش خواهد آمد و آزادي همه يا برخي با خطر مواجه خواهد شد. از آنجا كه زندگي افراد انساني به يكديگر وابسته است تفكيك مرز ميان آزادي فرد يا مصالح ديگران كار چندان سادهاي نيست. در مواردي آزادي گروهي مساوي است با نفي آزادي يا حتي نفي حيات ديگران. گاه آزادي برخي از اشخاص موجب ايجاد محدوديت براي ديگران ميشود. از نظر ليبرالها محدوده آزادي عدم تزاحم با آزادي ديگران است. طبق نظر جان استوارت ميل مقتضاي عدالت آن است كه همة افراد از حداقل آزادي برخوردار باشند، لذا گاه با اجبار بايد مانع از اين شد كه فردي آزادي ديگران را مختل سازد. حد آزادي مانع آزادي نيست. به بيان دقيقتر هر حدي را نبايد مانع تلقي كرد. از آنجا كه نميتوان به آزادي مطلق قايل شد و براي آزادي هر كس بايد حد و حدودي قايل شد، لذا نميتوان حد آزادي را مانع تلقي كرد. اگر براي آزادي حدي قايل نشويم زمينة سوءاستفاده از آن را فراهم ساختهايم. قايل نشدن حد براي آزادي مساوي است با ايجاد مانع براي آزادي ديگران.
ايجاد محدوديت براي آزادي به حكم عقل است، همانگونه كه دفع مانع از سر راه آزادي افراد نيز به حكم عقل است. آيزايابرلين در مورد لزوم محدوديت براي آزادي چنين ميگويد: «آزادي منفي زماني قلب ميشود كه بگوييم آزادي گرگ و گوسفند يكسان باشد، و اگر قوة قهرية دولت دخالت نكند گرگها گوسفندان را ميدرند. با وجود اين نبايد مانع آزادي شد. البته آزادي نامحدود سرمايهداران آزادي كارگران را از بين ميبرد، آزادي نامحدود كارخانهداران يا پدران و مادران به استخدام كودكان در معادن زغال سنگ ميانجامد. شكي نيست كه بايد ضعفا در برابر اقويا حمايت شوند، و از آزادي اقويا تا اين حد كاسته گردد. هر گاه آزادي مثبت به اندازة كفايت تحقق يابد، از آزادي منفي بايد كاست. بايد بين اين دو تعادلي باشد تا هيچ اصول مبرهني را نتوان تحريف كرد.»11 اشكال اساسي آيزايابرلين اين است كه از يكسوي ميگويد «نبايد مانع آزادي شد» و از سوي ديگر ميگويد كه بايد ضعفا در برابر اقويا حمايت شوند و از آزادي اقويا بايد كاسته شود. آزادي در ارتباط با اصول و ارزشهاي ديگر محدود ميشود. عدالت اجتماعي، امنيت و نظم عمومي از جمله اصولي هستند كه بيارتباط با آزادي نيستند و اگر آزادي با اين امور تلاقي پيدا كند بايد محدود شود. در يك نظام اجتماعي سالم بايد تلاش كرد تا آزادي با اين اصول و ارزشها هماهنگ شود و يكي به خاطر ديگري كنار زده نشود. به گفته برلين «بعضي از صورتهاي آزادي بايد محدود شود تا براي ديگر هدفهاي انساني فضايي باز شود.»12 اختلاف ما با ليبرالها بر سر همين هدفهاي نهايي است. آنها آرزوها و خواستههاي انساني و يا حداكثر نظم و امنيت اجتماعي را هدف تلقي ميكنند، اما ما هدف نهايي حيات را ملاك قرار داده و معتقديم كه آزادي بايد در ذيل آن معنا و مفهوم پيدا كند.
برخي از ليبرالها به بحث از انگيزههاي ممانعت از آزادي ديگران پرداختهاند. استوارت ميل معتقد است كه يكي از عوامل سهگانه موجب ميشود تا افراد آزاديهاي ديگران را محدود سازند: 1 - تحميل ارادة خود بر ديگران. 2 - ايجاد همرنگي و يكدستي در جامعه. 3 - تصور اينكه همه بايد يكسان زندگي كنند. استوارت ميل فقط عامل سوم را در حدي ميداند كه بايد با آن مخالفت كرد، به نظر وي چون نميتوان هدف و غايت راستين حيات را دريافت، لذا نبايد از همه افراد خواست كه به صورتي واحد زندگي كنند. از آنجا كه انسان خطاكار است و نميتواند حقيقت را بشناسد، لذا نبايد انتظار داشت كه همه از يك دستور واحد اطاعت كنند.