تاريخ و مهندسي فرهنگي

موضوع نوشته حاضر، تاريخ و مهندسي فرهنگي است. در اينجا منظور از تاريخ هم خود جريان تاريخ است و هم دانش تاريخ و تفكر و معرفت تاريخي.
چكيده
تنوع مسائل و بحرانها، از يكسو، و استمرار آنها، از سوي ديگر، نوعي روزمرهگي ناخواسته را در تحليل تحولات و پيشبرد برنامهها باعث ميگردد كه نسبت گذشته، حال و آينده را به فراموشي ميسپارد. هر چند بطلان نگرش خطي به تاريخ و ترديد جدي در تقسيمبندي زمان بدين صورت كه آن را به گذشته، حال و آينده تفكيك نمود، سبب گرديده است دوران قبل از حال كمتر محل اعتنا و توجه قرار گيرد، ناگفته پيداست كه خاصيت تكرار به مثابي جزء لاينفك جوامع انساني، متفكران علوم اجتماعي را وادار ميسازد در تحليلها و نظريهپردازيهاي خود عنايتي ويژه به تاريخ داشته باشند و سعي نمايند به درك تاريخي مجهز شوند. "فرهنگ " از عرصههاي بارزي است كه نداشتن درك تاريخي در تحليل مسائل آن خسارات جبرانناپذيري به بار ميآورد. ازاينرو لازم است اهميت تاريخ و چگونگي كاربرد آن در ترسيم نقشي مهندسي فرهنگي كشور مورد توجه و اهتمام قرار گيرد. در اين مقاله، ميزان اهميت تاريخ براي مهندسي فرهنگي گوشزد شده است.
موضوع نوشته كوتاه و شتابزده حاضر، تاريخ و مهندسي فرهنگي است. در اينجا منظور از تاريخ هم خود جريان تاريخ است و هم دانش تاريخ و تفكر و معرفت تاريخي. زماني ما زماني غريبي است. در دوراني به سر ميبريم كه شرايط و ويژگيهاي آن از جهات گوناگون در تاريخ بشر بيسابقه است. جهان در آستاني تحولي بس بزرگ و بنيانكن قرار گرفته است. بشر در آستاني گذار از عصر معروف به دوره وستفاليايي، كه عمدهترين مشخصهاش ظهور و گسترش دولت ــ ملّتها و مرزبندي سرزمينها براساس فرهنگ و هويت ملي بود، به دوران جهاني شدن است، كه مشخصهاش پيدايش فضاهاي فرا ــ مرزي (فوق قلمروي) و فروپاشي و نابودي مرزبنديهاي گوناگون دوري مدرن است. يكي از عوارض و شرايط ناشي از پديدي جهاني شدن يورش سهمگين و بنيانكن فرهنگهاي مسلط و مجهز، به ديگر فرهنگهاست. اين زمينهاي است كه در كنار جهانيشدن، پديدهاي را به وجود آورده است كه از آن ميبايد به جهانيسازي تعبير كرد. اولي، يعني جهاني شدن، پديدهاي طبيعي است و دومي، يعني جهانيسازي يا جهانيگري، نوعي ساخت و پديده مصنوع و سياست و برنامه است. يا به ديگر زبان، اولي پروسه است و دومي پروژه![1] در حال حاضر شكل عام و مسلط جهانيسازي و جهانيگري، امريكاييسازي يا به تعبير عامتر غربيسازي است. فرهنگ امريكايي ــ غربي شعار سلطه بر عالم و آدم سر ميدهد و خود را تنها صورت ممكن فرهنگ انساني ــ جهاني ميداند. به تعبير ديگر به تبع تفكرِ غرب مركزانگار و هستيشناسي ثنوي، غرب خود را در كانون فرهنگ و تاريخ جهاني و ديگران را در پيرامون و حاشيه تلقي ميكند.[2] بنابراين به زعم حاملان اين فرهنگ بقيه جهان را گريز و گزيري نيست كه در مدار فرهنگ جهاني غرب بگردند و بچرخند و هژموني آن را بپذيرند، در غير اين صورت بايد از گردونه خارج شوند. اين فرهنگ خود را حامل روح آزادي و دموكراسي ميپندارد و آنچه را در برابرش قرار گيرد و بايستد، هرچه و هر كه باشد، دشمن آزادي و به تبع دشمن تمدن و بشريت ميپندارد.
در برابر اين وضعيت چه بايد كرد؟ آيا بايد بر سلطه فرهنگ غرب گردن نهاد و ارزشهاي فرهنگ بومي را رها كرد؟ يا اينكه ميبايد يكسره بر ارزشهاي فرهنگ غرب چشم پوشيد و تماميت فرهنگ سنتي بومي را در بست پذيرفت و حتي تقديساش كرد؟ يا راه سومي هست كه بايد آن را جست و در پيش گرفت؟ و اگر راه ديگري هست، چگونه ميتوان آن را يافت و در آن طي طريق كرد؟ آيا ما ميتوانيم و بايد راه جديدي براي تاريخ اكنون و آيندي خود پيش روي خود و نسلهاي آينده ترسيم كنيم كه نه از ستيز با غرب بگذرد و نه از پرستش آن. نه سنتزدگي باشد و نه غربزدگي؟
ما در وضعي با دوري مدرن و سپس با پديدي جهانيشدن ــ كه بعضي آن را از مظاهر و نشانههاي پايان دوري مدرن و ورود بشر به شرايط پستمدرن ميانگارند ــ مواجه شدهايم كه سدهها شرايط بحران و انحطاط را پس پشت داشتيم. براي برونرفت از انحطاط و عقبماندگي به لوازم و تجهيزاتي نياز داشتيم كه منظومه فرهنگ و تفكر سنتي قديم، به هر دليل، از دادن آن به ما يا پروراندنش ناتوان بود. يكي از اساسيترين آن لوازم علوم انساني و اجتماعي يا به تعبيري ديگر علوم تاريخي بود. براي برونرفت از شرايط انحطاط، شناخت علل و عوامل سازندي آن شرط اول قدم به شمار ميرفت و دست زدن به تلاش براي چنين شناختي مستلزم مجهز بودن ما به علوم انساني و اجتماعي بود كه غيبتش در منظومه تفكر و معرفت سنتي خود از نشانهها و بلكه از علل و عوامل اساسي انحطاط به شمار ميرفت.[3] اساساً پيدايش و رشد اين علوم، اگر نه اصليترين شاخصه، دست كم يكي از شاخصههاي مهم مدرنيته و فرهنگ و انديشه جديد بود. زادگاه و زمان پيدايش و گسترش همه علوم انساني و اجتماعي، غرب جديد و دوران جديد بوده است. هيچ يك از علوم انساني و اجتماعي در هيچ يك از تمدنها و فرهنگهاي سنتي دوران قديم مجال پيدايش و گسترش پيدا نكردند. زمينه اصلي رشد اين علوم انسانمحوري بود كه در شرايط پيشامدرن امكان ظهور نداشت. ما براي نيل به تجدد و مواجهه فعالانه با دنياي جديد و فرهنگ و انديشه جديد نياز داشتيم به اين علوم مجهز شويم، اما تفكر اصلاحي ما، دست كم در قرن نوزدهم، شديداٌ از اين نياز غفلت كرد. شماري از مصلحان ما بيشتر متوجه جنبههاي صنعتي و فني تمدن جديد بودند و گمان ميكردند كه با اخذ و اقتباس فن و صنعت ميتوان بر مشكلات فائق شد و راه برونرفت از انحطاط را باز و هموار كرد. معدودي از انديشهگران، و از همه معروفتر و مهمتر ميرزا ملكمخان ناظمالدوله، با نقد اين نگاه سطحي تلاش كردند مصلحان را متوجه اهميت علوم جديد انساني و اجتماعي ــ كه نيروي محركي تمدن و فرهنگ جديد بودند ــ سازند. ملكم بارها خاطرنشان ساخت كه آنچه باعث برتري و چيرگي غربيان شده نه كارخانجات فلزي كه كارخانجات انساني آنها است كه اساس و پايهاي جز علوم جديدي چون علم حقوق، اداره (مديريت)، اقتصاد و... ندارند. اينگونه علوم بوده كه مجال و زمينه علمي كردن فرهنگ، سياست، اقتصاد و... را در غرب جديد فراهم آورده و به فرهنگ غربي اقتداري ويژه بخشيدهاند.[4] اگر نيك بنگريم هنوز دولتمرداني هستند كه مثل دولتمردان عصر قاجار و سدي نوزدهم گمان ميكنند كه با اخذ و اقتباس بعضي از فنون و صنايع ميتوان همه مشكلات را حل كرد و راه ترقي جهشي ايران را فراهم آورد. به گونهاي كه ميتوان گفت هنوز بيتوجهي به ارزش، اهميت و ضرورت علوم انساني و اجتماعي و به ويژه تاريخ سكي رايج است. هنوز به قدرت اين علوم باور نياوردهايم و اساساً باور نداشتن به قدرت علم هنوز يكي از اساسيترين مشكلات ماست كه خود وجهي از وجوه بحران تفكر يا عقلانيت است.
بنابراين ما در شرايطي وارد عصر جهاني شدن شدهايم كه هنوز هم در علوم انساني و اجتماعي مصرفكنندهايم. توليدات ما در اين علوم چيزي است در حدّ صفر. اگر بخواهيم اسير عوارض جهاني شدن نشويم و بر آن مهار بزنيم، چارهاي جز شناخت دقيق و عميق آن نداريم. شناخت جهاني شدن و جهانيسازي به عنوان اصليترين ويژگي زمانه ما بر عهده چه كساني و چه دسته دانشمنداني است؟[5] مسلماٌ شناخت زمانه را از فيزيكدانان و شيميدانان انتظار نبايد داشت. اين وظيفهاي است كه اداي آن بر عهده علماي علوم انساني و اجتماعي، يعني مورخان، جامعهشناسان، مردمشناسان، اقتصاددانان و... است.
مشكلات يا بحرانهاي موروثي را كه بازماندي قرون و اعصار هستند و با آنها با غرب جديد و اينك با پديدههايي چون جهاني شدن مواجه شدهايم ميتوان در پنج صورت يا پنج گونه دستهبندي كرد: بحران معيشت (اقتصادي)، بحران مديريت (اداري ــ سياسي)، بحران منش و اخلاق (جدايي عمل از نظر)، بحران هويت، و بحران تفكر و عقلانيت. درك صورتهاي پنجگانه از اول به آخر مشكلتر و پيچيدهتر ميشود. اين بحرانها با يكديگر رابطه متقابل دارند و ريشه و اساس يكديگر را تقويت ميكنند. ريشه و اساس همه آنها نيز پنجمي است و چهارتاي ديگر ميوههاي آن هستند. راه ترقي و نيرومندي ما از تلاش خردمندانه، پخته و سنجيده پيگير و مداوم براي علاج اين بحرانها يا مشكلات ميگذرد. براي اينكه از مقام تقليد و انفعال درآييم و فرهنگ و تمدن مولد و پويا بيافرينيم چارهاي جز اين نداريم.
در جامعي ما چندي است مسألي توسعه، و تقدم و تأخر انواع آن مطرح است. كساني توسعي اقتصادي را بر توسعي سياسي مقدم ميدانند و كساني بالعكس. در برابر اين دو گروه كساني نيز هستند كه از تقدم توسعي فرهنگي و علمي سخن ميگويند و مثلاٌ تعابيري چون توسعي داناييمحور را به كار ميبرند. به گمان نگارندي اين سطور چنين نگرشي ناشي از آفت ناشناخت است. درباري آدمي و جامعي او نميتوان هيچ يك از وجوه يا عرصههاي اقتصاد، سياست، فرهنگ، دانش و... را از يكديگر جدا كرد و از تقدم و تأخر آنها بر يكديگر سخن گفت. رابطي اينها با هم نه رابطي تقدم و تأخر يا رابطي اوليت و دوميت، بلكه رابطي تقارن و تلازم است؛ زيرا تلازم و پيوند ميان فرهنگ، سياست، اقتصاد و... ذاتي و جوهري است.
در تحولات مربوط به اين عرصهها و شناخت علل و عوامل آن تحولات نيز به هيچ روي نميتوان رابطهاي يكسويه ميان علت و معلول در نظر گرفت. چنين مفروضاتي از بيخ و بن خطا هستند و به تبع ما را به گمراهي و سطحينگري ميكشانند.
بيگمان يكي از مشكلات اصلي و اساسي كنوني جامعي ما مشكل هويت و چالشهاي مهيب مربوط به آن است. اشاراتي گذرا دراينباره بايسته است: ايدي "ايران " و "ايرانزمين " مفهومي بسيار كهن و قديمي است و ريشه، پايه و اساس هويتي را ميسازد كه از آن به "هويت ايراني " ياد ميكنيم.[6] اين هويت ريشهدار، كه طي تاريخ همه گروههاي انساني و فرهنگي موجود در چيزي به نام ايرانزمين، ايران بزرگ، يا ايران فرهنگي را بهرغم همه تفاوتها و تنوعها به هم پيوند داده و از آنها چيز واحدي به نام ايراني و با رنگ و بو و روح خاص خود ساخته، اكنون با چالشهاي مهيب و بنيانكن رودررو شده است. ازاينرو، هر برنامهاي براي مهندسي فرهنگي بايد با توجه اساسي و محوري به اين چالشها طراحي و اجرا شود و در غير اين صورت به منزلي آب در هاون كوبيدن و به جاي كعبه تركستان رفتن خواهد بود. در اين هيچ شكي نيست كه اساس هويت ملي هر ملت خاطرههاي مشترك تاريخي است. عامل خاطرههاي تاريخي حتي از عامل زباني در ساختن هويت ملي نيرومندتر و اساسيتر است. چه بسيار اقوام و جوامع همزباني كه به دليل جداييهاي تاريخي و نداشتن پيشينههاي مشترك با هم همدلي و وحدت ندارند و بالعكس چهبسا ملّتهايي واحد و يگانه كه از اقوامي با زبانهاي گوناگون تشكيل شدهاند، امّا به واسطي داشتن تاريخ واحد و مشترك و وجود آگاهي يا خودآگاهي نسبت به آن تنوع قومي و زباني و مذهبي و ... اين گوناگوني در ميان آنها چندان مسألهساز نيست و وحدت ملي را به چالش نميطلبد و به خطر نمياندازد. بنابراين ضعف دانش تاريخي و به تبع بحران در تفكر و آگاهي تاريخي را ميتوان اصليترين علت بلايي دانست كه از آن به بحران هويت و تبعات خطرناك آن به ويژه قوميتگرايي افراطي و جداييخواهانه ياد ميكنيم. ضعف مفرط در خودآگاهي تاريخي باعث شده است كه نزد شماري از قوميتها و خردهفرهنگها زمينههاي گرايش به بيرون و گريز از مركز كميابيش فراهم آيد. و اين البته پديدهاي است كه ريشهها، پيشينهها و دلايل متنوع و گوناگون دارد و نوشتي كوتاه حاضر مجال ورود به آن را ندارد. قوميتگرايي بسان ملتگرايي پديدهاي است جديد و از عوارض دوران وستفاليايي. در مورد ايران ميتوان تاحدودي اين گرايش را وارداتي و حتي در بعضي موارد ساختگي و مرتبط با مسائل سياسي، نزاعها، درگيريها و ستيزههاي قدرتهاي محلي و منطقهاي و حتي جهاني دانست.[7]
درخصوص بحث فوق اشاراتي كوتاه به وجوهي از چالشهاي دروني و بروني هويت تاريخي و فرهنگي ايران كه ريشه در مباحث و مسائل تاريخي دارند لازم است. ايرانيان بر حسب عادت به اين ميبالند كه از اقوام و ملتهاي كهن جهاناند و دست كم حدود سههزار سال تاريخ مدون و نوشتهشده دارند و نام ايران نيز به عنوان كشور و سرزمين، تاريخي در همين حد و حدود را پس پشت دارد. اين تاريخ دراز و مستمر براساس چيزي شكل گرفته و پايدار مانده است كه از آن به معجزي استمرار فرهنگ ايراني تعبير كردهاند. ايران بزرگ تاريخي طي اين تاريخ پر فراز و نشيب بارها به تهاجمات بنيانكن اقوام و ملتهاي بيگانه دچار شده و در اين ميان، اگرچه گاه ايراني به لحاظ نظامي شكست خورده و به لحاظ سياسي بر حكومت فاتحان گردن نهاده و گاه براي سدهها قدرت سياسي را از دست داده و به ديگران واگذارده، همواره در ميدان نبرد فرهنگي، فاتح شده است. به ديگر سخن اگرچه در عرصي جغرافيا شكست خورده، همواره در ميدان فرهنگ و تاريخ پيروز بوده است. اين است راز آن پديده شگفتي كه حتي در روزگار كنوني شرقشناسان غربي را به شگفتي واداشته و باعث شده است كه آنها از آن به عنوان معجزه استمرار فرهنگ ايراني ياد كنند. با اينحال غفلت نبايد كرد كه در دوران جديد اوضاع از بيخ و بن ديگرگون شده است.
از سويي ورود استعمار و قدرتهاي سلطهگر غربي و از طرف ديگر ورود و چيرگي مظاهر فرهنگ و تمدن جديد و از جمله ورود مفاهيمي چون مليت، قوميت، دولت ــ ملت و... فرهنگ و هويت ايراني را با چالشي كاملاٌ بيسابقه و نوين روبهرو كرده است. در دوره قاجار، به دليل ضعف مفرط حكومت در رويارويي با استعمار و قدرتهاي سلطهگر اروپايي ايران جدا شدن و از دست رفتن پارههايي از پيكر خود در سرزمينهاي قفقاز و ماوراءالنهر و بخشهايي از افغانستان را شاهد بود؛ رويدادي كه صد البته در دورههاي پيشين و در ايام فترت و چيرگي وضعيت ملوكالطوايفي بارها و بارها اتفاق افتاده بود، با وجود اين هيچگاه به پيدايش كشورها و ملّتهايي با هويت غير ايراني يا ضدايراني و در برابر ايده و مفهوم ايران منجر نشده بود. اما اينبار چنين شد و چنين خواستند و كردند. از سويي منافع و مقتضيات سياست قدرتهاي سلطهجو و از سوي ديگر ــ و البته بسيار بيشتر ــ مقتضيات فرهنگ و تمدن مدرن وارداتي چنين اقتضا ميكرد كه در سرزمينهاي جداشده هويتهاي ملّي جديدي پديد آيند و هويت كهن و تاريخي ايران و ايده و مفهوم ايران را كه پيش و بيش از آنچه و آنكه سياسي باشد فرهنگي و تاريخي بود به چالش فرابخوانند.
در اين ميان ميتوان براي نمونه از سياستها و برنامههاي ايرانستيزانه روسيه تزاري و خلفش، شوروي، در سرزمينهاي تازهفتحشده قفقاز و ماوراءالنهر ياد كرد. روسها پس از عهدنامههاي گلستان و تركمانچاي در اجراي برنامههاي خود براي چيرگي تام و تمام و پايدار بر منطقه ماوراي ارس و قفقاز با مانعي ريشهدار و مهم به نام فرهنگ ايراني ــ برآمده و برجايمانده از پيوستگيهاي كهن تاريخي و فرهنگي هزارانسالي بخشهاي گوناگون ايرانزمين كه قفقاز نيز از آن جمله بود ــ روياروي شدند. براي از ميان برداشتن اينگونه موانع بسيار در ترويج ايرانستيزي كوشيدند. نظام آموزشي بومي را متحول، و برنامي آموزش زبان فارسي را از آن حذف كردند و به جاي آن در ترويج زبانهاي بومي و نيز زبان روسي كوشيدند. اسناد و شواهد فراوان از دستور حاكمان و حكومتهاي روسي در قفقاز سدي نوزدهم ميلادي در ممنوع كردن آموزش زبان و ادبيات فارسي بر جاي مانده است. روسها حتي از جعل و تحريف تاريخ و جابهجايي اسامي و عناوين جغرافيايي فروگذار نكردند. اين سياستي بود كه به شوروي نيز به ميراث رسيد و حتي در دوري تسلط شوروي با شدّت و حدّتي بسيار بيشتر ادامه يافت. براي نمونه جعل نام آذربايجان براي منطقه اران و تلاش براي جا انداختن مفهوم آذربايجان شمالي و جنوبي، كه اكنون به جمهوري آذربايجان نيز به ميراث رسيده، از يادگارهاي همان دوران است. نمونههاي اينگونه برنامهها به دست انگليسيها نيز در سرزمينهاي تحت سلطهشان، به ويژه در منطقه خليج فارس، افغانستان و هندوستان، اجرا گشت و در دوري كنوني به عنوان يك ميراث به سياستمداران كاخ سفيد نيز رسيده است. تلاشهاي سياستگذاران كاخ سفيد براي دامن زدن به قوميتگرايي و جا انداختن تعبير و مفهوم غلط "ايران كشور كثيرالمله " به منظور بالكانيزاسيون يا بالكانيزه كردن ايران تداوم همان رفتارها و همان تلاشهاست.
اين مسأله نيز در خور توجه و تأمل است كه در دوري جديد در جوار ايران و در بيشتر موارد در درون ايرانزمين تاريخي ــ فرهنگي، سرزمينها و كشورهاي جديدي به عنوان محل زيست ملتهاي جديدالولاده و نوظهور و با نامهاي جديد پديد آمدهاند كه تقريباً هيچ يك از آنها، به عنوان كشور و ملّت، تاريخي بيش از صد سال ندارند. دولتهاي اينگونه ملّتهاي نوظهور در پروژههاي ملّتسازانهشان به شدت به تاريخ احساس نياز ميكنند. به تعبير ديگر مهندسي فرهنگي در اينگونه كشورها بر پايي تلاش براي تسخير و تصرف مواريث فرهنگي و تاريخي منطقه است و به حقيقت "مهندسي تاريخي " ميباشد. چرا كه همانگونه كه پيش از اين نيز به تأكيد گفته شد، در ميان عوامل سازندي ملّت هيچيك مهمتر، مؤثرتر و بنياديتر از تاريخ و خاطرههاي مشترك تاريخي و مواريث فرهنگي نيستند. اينگونه دولتهاي نوظهور هر يك به دنبال بر گرفتن و دارا شدن سهم خود از مواريث تاريخي و فرهنگي مشترك منطقه هستند؛ مواريثي كه بخش عظيمي از آن، تا گذشتهاي نه چندان دور، ميراث مشترك تاريخي ايراني (همه اقوام و گروههاي موجود در ايرانزمين تاريخي ــ فرهنگي) به شمار ميآمد. بنابراين ميتوان گفت كه اكنون چه بخواهيم و چه نخواهيم جنگ و مجادلهاي بر سر تاريخ و در تاريخ در منطقه ما برپاست. مهندسيهاي فرهنگي دولتهاي همجوار همه بر پايه تاريخ و با تلاش براي تسخير و تصرف تاريخ انجام ميشود. هركس در تلاش است تا تاريخ را به نفع خود و به نام خود تعريف، تفسير و تسخير كند و بر آن فرمان براند. جالب اينكه در اين ميان جهانيسازي و جهاني شدن نيز در اين منطقه، به جاي اينكه به كاهش توجه به هويتهاي قومي و ملي و رشد توجه و تاكيد بر هويت جهاني و انساني منجر شود، به افزايش هويتگرايي قومي منجر شده است.[8]
با توجه به آنچه به كوتاهي، شتابزدگي و با خامي و پراكندگي گفته شد در تلاش براي مهندسي فرهنگي نميتوان و نبايد از اهميت تاريخ غافل بود. بايد با تقويت دانش تاريخ در تمام شعب و شاخههاي آن آمادگي لازم را براي چالشهاي اشارهشده بهدست آورد. همينجا نيز به كوتاهي بايد به اين نكته اشاره كرد كه در دوري ما رويكرد جديدي در تاريخنگاري پديد آمده است كه از آن به "تاريخنگاري فرهنگي " تعبير ميشود. كساني كه از اين رويكرد پيروي ميكنند بر اين باورند كه آنچه در مورد آدمي و تاريخ و جامعي او بالاترين ارزش و اصالت را دارد و قابل و بايستي شناخت و بررسي علمي است فرهنگ اوست و بهترين راه و روش شناخت اين فرهنگ نيز روش تاريخي است. بدون شناخت فرهنگ نميتوان آن را مهندسي كرد و بهترين راه و روش شناخت فرهنگ، روش تاريخي است.
در پايان اشارتي به اين نكته نيز خالي از فايده نيست كه در سطح جهاني نيز نه فقط ما بلكه تمام جهان غيرغربي با چالشهاي ناشي از تفكر اروپا ــ غرب مركزانگار رودررو و درگير است. غرب خود را در كانون تاريخ جهاني نشانده است و تاريخ جهاني را به نفع خود و به نام خود تسخير ميكند. آنچه كساني چون ادوارد سعيد به شرقشناسي استعماري تعبير كردهاند واقعيتي است كه از آن نميتوان غافل بود.
نه اينكه در برابر آن و براي فرار از آن به چاله شرقشناسي وارونه و بوميگرايي كور و ارتجاعي بيفتيم،[9] بلكه تلاش كنيم تا آنچه را شرقشناسي از ما متناسب با هستيشناسي ثنوي و دوگانهانگار خود و براي توجيه و تحكيم ايدئولوژي استعمار آفريده است در ذهن و چشم جهانيان دگرگون كنيم. فرهنگ ايراني واجد خصلتهاي جهاني است. ايران، در بخش مهمي از تاريخ خود، پل رابط ميان شرق و غرب عالم بوده و عناصري مهم و اساسي از همه فرهنگهاي شرقي و غربي را جذب، اخذ و اقتباس كرده و در دستگاه فرهنگ خود به آن رنگ و صبغهاي ايراني و بومي بخشيده است.[10] بنابراين ايران ميتواند با استخراج اين عناصر قويم و قديم و پالايش و پيدايش آنها متناسب با تاريخ و فرهنگ اكنون و آينده جهان به نوعي جهانيسازي و جهانيگري فرهنگي دست يازد و فرهنگ بالقوه جهاني خود را به صورت بالفعل جهاني كند. اين آرماني است كه كاملا شدني است اگر به اين توصيه گوته عمل كنيم كه: "ميراثي را كه از پدرانت به تو رسيده است بگير و از آن خودت كن. " تذكر و نقد خردمندانه سنّت و نيز مواجهي فعال، نقادانه و به دور از افراطِ مقلدان و خودباختگان و تفريطِ بوميگرايان و سنتزدگان با ديگر فرهنگها، و بهويژه فرهنگ و انديشه جديد غربي، ميتواند راهگشاي ما براي نيل به اين آرمان باشد. اين جمله ميتواند حسن ختام مناسبي براي بحث ما با شد: "آن كس كه زمان خويش را درنيابد، پيش از آنكه عمرش به سر آيد مُرده است. "
پي نوشت :
[1]ــ عمدي مخالفتها و تظاهرات عليه جهانيسازي ناظر بر درك مخالفان از ماهيت استثماري برنامههاي جهانيسازانه است. اما در بيشتر موارد ميان جهاني شدن و جهانيسازي خلط مفهومي ميشود و اين به جاي آن و آن به جاي اين گرفته ميشود و نوعي جنگ لفظي را پديد ميآورد. درباره ماهيت و سرشت جهانيشدن كتابها و مقالات فراوان نوشته شده است و هماكنون توليدات علمي و پژوهشي در اين عرصه به گونهاي است كه ميرود تا جهانيشدن را به موضوع مطالعهاي كاملا تخصصي تبديل كند. براي يك بحث نسبتا كامل و جامع درباره جهاني شدن رك: يان. آرت شولت، نگاهي موشكافانه بر پديده جهانيشدن، ترجمه مسعود كرباسيان، تهران، علمي و فرهنگي، 1382
[2]ــ درباره برنامه و سياست غربيسازي در سطح جهاني رك: سرژ لاتوش، غربيسازي جهان، ترجمه امير رضايي، تهران، قصيدهسرا، 1379؛ نيز رك: ادوارد سعيد، فرهنگ و امپرياليسم، ترجمه اكبر افسري، تهران، توس، 1382
[3]ــ دراينباره اشارات پراكندهاي در صفحات متعدد اثر ذيل آمده است: داريوش رحمانيان، تاريخ علتشناسي انحطاط و عقبماندگي ايرانيان و مسلمين، تبريز، موسسه سه علامه، انتشارات دانشگاه تبريز، 1382؛ نيز رك: سيدجواد طباطبايي، ابن خلدون و علوم اجتماعي، تهران، طرح نو، 1374
[4]ــ دراينباره رك: داريوش رحمانيان، همان، فصل مربوط به ميرزا ملكمخان؛ نيز رك: داريوش رحمانيان، "ميرزا ملكمخان و سياست مدرن "، مقاله مندرج در مجموعه مقالات همايش بزرگداشت مشروطيت، تبريز، ستوده، 1383
[5]ــ به گمان نگارنده، ضعف يا قوت در علوم انساني و اجتماعي، به عنوان پيششرط اصلي شناخت درست جهاني شدن، سهم هر يك از ملتها را از سود و زيانهاي جهاني شدن تعيين خواهد كرد. جهانيشدن سكهاي است كه دو رو دارد: يك روي آن زيانها، معايب و خطرهاست و روي ديگر آن فرصتها، بهرهها و سودمنديها. دراينباره از جمله رك: لستر تارو، برندگان و بازندگان جهانيشدن، ترجمه مسعود كرباسيان، تهران، علمي و فرهنگي، 1383؛ اتان كاپستين، ديميتري لاندا، "بهرهها و زيانهاي جهانيشدن "، مقاله مندرج در كتاب: جهانيشدن قدرت و دموكراسي، ترجمه سيروس فيضي و احمد رشيدي، تهران، كوير، 1383
همچنين براي مطالعه ديدگاههاي مخالفان و منتقدان جهانيشدن رك: احمد سيف، جهانيكردن فقر و فلاكت (استراتژي تعديل ساختاري در عمل)، تهران، نشر آگه، 1380؛ احمد سيف، استعمار پسامدرن، تهران، نشر ديگر، 1382؛ ديويد هلد، آنتوني مك گرو، جهاني شدن و مخالفان آن، ترجمه مسعود كرباسيان، تهران، علمي و فرهنگي، 1382؛ فريبرز رئيس دانا، جهانيسازي قتل عام اقتصادي، تهران، نگاه، 1383
[6]ــ درباره ايده يا مفهوم ايران و تاريخچه و پيشينه آن. رك:
Gnoli, Gherardo. 1989, The Idea of Iran, Essay on its Orgin Roma.
[7]ــ درباره پديده قوميتگرايي در ايران و تاريخ معاصر رك: حميد احمدي، قوميتگرايي در ايران، تهران، نشر ني.
[8]ــ درباره تلاشهاي ملتهاي نوظهور منطقه براي تصرف و تسخير تاريخ در مقاله ديگر نيز بحث كردهام.
رك: داريوش رحمانيان، "تسخير تاريخ؛ آسيبشناسي علوم تاريخي در ايران "، روزنامه همميهن، سه شنبه 1 خرداد 1386
[9]ــ درباره مفهوم "شرقشناسي وارونه " و "بوميگرايي " رك: مهرزاد بروجردي، روشنفكران ايراني و غرب، ترجمه جمشيد شيرازي، تهران، فرزان، 1377؛ درباره معني و مفهوم شرقشناسي استعماري رك: ادوارد سعيد، شرقشناسي، ترجمه عبدالرحيم گواهي، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1371
[10]ــ دراينباره رك: محسن ثلاثي، جهان ايراني و ايران جهاني، تهران، نشر مركز، 1379، صفحات گوناگون.