جايگاه علمي بحث ولايت فقيه

 

 

منابع مقاله:

ولايت فقيه، جوادي آملي، عبدالله؛

 

پيش از آنکه از اثبات ولايت فقيه در عصر غيبت‏سخن بگوييم و بر ضرورت آن برهان اقامه نماييم، لازم است روشن شود که بحث از ولايت فقيه، بحثي فقهي است‏يا بحثي کلامي; زيرا در هر يک از اين دو صورت، ولايت فقيه، سرنوشتي جداگانه خواهد داشت و وظايف و اختيارات فقيه و همچنين ولايتي يا وکالتي و انتصابي يا انتخابي بودن آن که به‏خواست‏خدا در فصول آينده کتاب خواهد آمد بستگي کامل به اين بحث دارد.

«علم کلام‏» علمي است که درباره خداي سبحان و اسماء و صفات و افعال او سخن مي‏گويد و «علم فقه‏» علمي است که درباره وظايف و بايدها و نبايدهاي افعال مکلفين بحث مي‏کند و از اينرو، هر مساله‏اي که در آن، پيرامون «فعل الله‏» بحث‏شود، مساله‏اي کلامي است و هر مساله‏اي که در آن، درباره «فعل مکلف‏» ، اعم از فعل فردي و فعل اجتماعي نظر داده شود، مساله‏اي فقهي است.

از اين تعريف روشن مي‏شود که تمايز علوم به «موضوع‏» آنهاست و تفاوت اهداف و غايات و نيز تفاوت سنخ مسائل و کيفيت ربط بين محمول و موضوع و در نهايت تمايز مباحث، همگي به همان موضوع علم برمي‏گردد. برخي تصور کرده‏اند که امتياز علومي مانند کلام و فقه، بستگي به نوع دليلي دارد که در آنها جاري مي‏شود; يعني هر مساله‏اي که دليل عقلي بر آن اقامه شود، آن مساله کلامي است و هر مساله‏اي که دليل عقلي بر آن نباشد، بلکه دليل آن نقلي باشد آن مساله فقهي است. اين تقسيم، تصوير درستي نيست; زيرا ممکن است‏برهان عقلي، هم بر مساله‏اي کلامي اقامه شود و هم بر مساله‏اي فقهي; يعني حاکم در يک مساله فقهي فقط عقل و دليل عقلي باشد; اگر چه مقدمات برهان در آنها فرق کند و نتيجه نيز مختلف باشد.

به همين دليل، صرف عقلي بودن دليل، مساله‏اي را کلامي يا فلسفي نمي‏گرداند. به عنوان مثال، در دو مساله «عدل الهي‏» و «عدل انساني‏» ، هر دو عقلي‏اند و عقل، مستقلا حکم مي‏کند به وجوب عدل خداوند و به وجوب عدل انسان; ليکن يکي از اين دو مساله، فلسفي يا کلامي است و مساله ديگر، فقهي است; زيرا «وجوب‏» در عدل الهي، به معناي «هستي ضروري‏» است و معنايش «الله عادل بالضرورة‏» مي‏باشد; يعني خداوند ضرورتا عادل است; ولي در عدل انساني، «وجوب‏» به معناي تکليف فقهي است و معنايش «يجب علي الانسان ان يکون عادلا» مي‏باشد; يعني بر انسان واجب است که عادل باشد; لازمه عدل الهي، امتناع ظلم خداست و لازمه عدل انساني، حرمت ظلم بر انسان است; يکي مربوط به «هست‏» است و ديگري مربوط به «بايد» است; وجوب عدل الهي، از سوي خداوند است چنانکه در گذشته گفته شد (1) که «يجب عن الله‏» است نه «يجب علي الله‏» ; ولي وجوب عدل براي انسان، از سوي خود او نيست، بلکه از سوي خالق اوست.

از سوي ديگر، بسياري از مسائل فقهي را مي‏توان يافت که دليل آنها عقلي‏است نه نقلي; مانند «وجوب اطاعت از خداوند» . اين مساله در عين حال که دليلي عقلي دارد، مساله‏اي فقهي است و مربوط به وظيفه مکلف مي‏باشد.

بنابراين، امتياز دو علم کلام و فقه، نه به عقلي بودن يا نبودن مسائل آن دو، بلکه به موضوع آنهاست که در علم کلام، موضوع علم، فعل الله است و در علم فقه، موضوع علم، فعل مکلف است و هر مساله‏اي که موضوعش فعل خدا باشد، کلامي خواهد بود و هر مساله‏اي که موضوع آن فعل مکلف باشد، فقهي است. از اينرو، اگر نتيجه برهاني که در اثبات ولايت فقيه ذکر مي‏شود، وجوب و ضرورت تعيين ولايت فقيه از سوي خداوند سبحان باشد، بحث از ولايت فقيه، بحثي کلامي خواهد بود.

کلامي بودن «ولايت فقيه‏»

در زمينه ولايت فقيه، از دو جنبه کلامي و فقهي مي‏توان سخن گفت. بحث کلامي درباره ولايت فقيه، اين است که آيا ذات اقدس اله که عالم به همه ذرات عالم است: «لا يعزب عنه مثقال ذرة‏» (2) ، او که مي‏داند اولياء معصومش زمان محدودي حضور و ظهور دارند و خاتم اوليائش مدت مديدي غيبت مي‏کند، آيا براي زمان غيبت، دستوري داده است‏يا اينکه امت را به حال خود رها کرده است؟ و اگر دستوري داده است، آيا آن دستور، نصب فقيه جامع شرايط رهبري و لزوم مراجعه مردم به چنين رهبر منصوبي است‏يا نه؟ و اگر دستوري راجع به فقيه مزبور داده است، آيا ولايت فقيه ثابت‏خواهد شد؟

موضوع چنين مساله‏اي، «فعل الله‏» است و لذا، اثبات ولايت فقيه و برهاني که بر آن اقامه مي‏شود، مربوط به «علم کلام‏» است. البته پس از اثبات ولايت فقيه در علم کلام، در علم فقه نيز از دو جهت، سخن از ولايت فقيه به ميان خواهد آمد: اول آنکه، چون خداوند در عصر غيبت ولايت را براي فقيه تعيين فرموده، پس بر فقيه جامع‏الشرايط واجب است که اين وظيفه را انجام دهد و دوم اينکه، بر مردم بالغ و عاقل و حکيم و فرزانه و مکلف نيز واجب است که ولايت چنين رهبري را بپذيرند و از احکام شرعي و قضاءها و ولايت‏هاي شرعي که توسط او ثابت‏يا صادر مي‏شود اطاعت کنند. اين دو مساله، فقهي‏اند و متفرع بر آن مساله کلامي مي‏باشند; زيرا در اين دو مساله اخير، سخن از فعل مکلف است; يکي فعل فقيه و ديگري فعل مردم; که هر دو مکلف به انجام وظايف ديني‏اند.

بنابراين، اصل ولايت فقيه، مساله‏اي کلامي است ولي از همين ولايت فقيه، در علم فقه نيز بحث مي‏شود تا لوازم آن حکم کلامي، در بايدها و نبايدهاي فقهي روشن شود; زيرا که «بايدها» ، بر «هست‏ها» مبتني‏اند و بين اين دو، ملازمه وجود دارد به نحوي که مي‏توان از يک مساله کلامي اثبات شده، به لوازم فقهي آن رسيد; چه اينکه اگر در فقه نيز مساله‏اي به صورت دقيق و قطعي ثابت‏شود، لازمه آن پي‏بردن به يک مساله کلامي است; يعني اگر ما در فقه اثبات نموديم که واجب است فقيه جامع‏الشرايط، ولايت امر مسلمين را به دست گيرد، يا اينکه حکم نموديم که بر مردم واجب است از فقيه جامع‏الشرايط پيروي کنند، در هر يک از اين دو صورت، کشف مي‏شود که خداوند در عصر غيبت، فقيه را براي ولايت و رهبري جامعه اسلامي تعيين کرده است; زيرا تا خداوند دستور ولايتمداري نداده باشد، فقيه براي تصدي سمت رهبري وظيفه پيدا نمي‏کند و مردم نيز مکلف به تولي و اطاعت نمي‏شوند.

اين نکته را نيز بايد يادآوري نمود که کلامي بودن ولايت فقيه، از کلامي بودن امامت‏سرچشمه مي‏گيرد و با آنکه اثبات ولايت و تعيين امامت پس از نبوت از سوي خداوند، يک مساله کلامي است، ولي در عين حال، در فقه نيز از آن بحث مي‏شود; هم از وظيفه امام در پذيرش امامت و هم از وظيفه مردم در اطاعت از امام خود.

تذکر: برخي از مسائل کلامي مانند توحيد، جزء اصول دين مي‏باشند و برخي نظير امامت، جزء اصول مذهب هستند و بعضي نيز ممکن است جزء اصول دين و مذهب نباشند; مانند ولايت فقيه. فحص و بررسي مسائل فراواني که در کلام مطرح است، چنين تقسيمي را تاييد مي‏نمايد.

فقهي بودن «امامت‏» در نزد اهل سنت

اهل سنت، امامت را يک مساله فرعي و فقهي نظير ديگر فروعات فقهي مي‏دانند; زيرا آنان مي‏گويند بر خداوند لازم نيست که درباره رهبري امت پس از پيغمبر، دستوري بدهد و چنين دستوري نيز نداده است; البته اگر حکمي صادر مي‏فرمود، حتما نافذ بود ولي چون نفرموده، خود مردمند که وظيفه دارند براي خودشان رهبر انتخاب کنند.

اگر چه در نوع کتاب‏هاي اهل کلام، مبحث امامت مطرح شده است، ليکن پس از تحقيق و جستجو دانسته مي‏شود که امامت در نزد «اشاعره‏» و همچنين در نزد اکثر «معتزله‏» ، مساله‏اي فقهي است; چراکه راي آنان اين است که از طرف خداوند دستوري نرسيده است. لازم است توجه شود که صلاحيت طرح مساله امامت در علم کلام سبب کلامي بودن آن است; خواه پاسخ آن ثبت‏باشد و خواه منفي; زيرا در هر دو حال، موضوع مساله فعل خداست.

اشاعره به دليل آنکه منکر حسن و قبح عقلي و معتقد به «اراده جزافيه‏» اند، صدور هيچ کاري را از خداوند لازم و ضروري نمي‏دانند و نتيجه اين تفکر، عدم لزوم تعيين امام بر خداوند سبحان است. اشاعره، پس از نفي ضرورت تعيين امام از سوي خداوند از يک‏سو، و عدم تحقق خارجي آن از سوي ديگر، مي‏کوشند تا وظيفه تعيين امام از سوي مردم را با دلايل سمعي و نقلي اثبات نمايند.

معتزله نيز اگر چه حسن و قبح عقلي را قبول دارند، ولي قائل به وجوب تعيين امام از ناحيه خداوند نمي‏باشند و ضرورت تعيين و انتخاب امام از سوي مردم را از طريق «وجوب مقدمه واجب‏» که دليلي عقلي است، اثبات مي‏نمايند.

در هر صورت، نتيجه اين دو طرز تفکر، خروج مساله امامت از حوزه فعل خداوند و انحصار آن در حوزه فعل مکلف مي‏باشد که از اين جهت، جزء مباحث فقهي قرار مي‏گيرد; چرا که آنان تعيين امام را مربوط به خداوند و فعل او نمي‏دانند، بلکه متعلق به مکلفين و فعل آنان مي‏پندارند; از نظر آنان، سخن از بايد و نبايد فقهي است نه از هست و نيست کلامي.

کلامي بودن «امامت‏» در مذهب شيعه

اما اينکه «امامت‏» از اصول مذهب شيعه است، به دليل آن مي‏باشد که ما امامت را همانند نبوت، مربوط به فعل الله مي‏دانيم و معتقديم همان گونه که تعيين نبي، از سوي خداوند است، تعيين امام نيز از سوي اوست; زيرا شناخت انسان کامل و معصوم، فقط مقدور خداوند است و از اين جهت، طبق نقل معتبر، خداوند به رسول خودش دستور داده که حضرت علي (عليه‏السلام) را به جانشيني خود معرفي کند. اما همين امامت، در فقه نيز مورد بررسي قرار مي‏گيرد; ولي نه از جهت فعل الله بودن، بلکه از جهت ربطي که به فعل مکلفين دارد.

در فقه گفته مي‏شود که چون امامت را خداوند تعيين نموده و اين مساله درعلم کلام اثبات شده است، پس بر امام واجب است که اين مسؤوليت را بپذيرد و آن را اعمال کند و بر مردم نيز واجب است که از او اطاعت کنند و به همين دليل، حضرت اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) در زمان بيعت مردم با ايشان فرمودند:

«لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله علي العلماء ان لا يقاروا علي کظة ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت‏حبلها علي غاربها» (3);

يعني اگر تعهد خداوندي و حضور ياران و بيعت‏کنندگان نمي‏بود، همانا افسار شتر حکومت را بر گردنش مي‏انداختم و آن را رها مي‏ساختم; ولي اکنون که حجت تمام است و تعهد الهي و حضور مردمي محقق گشته، بايد آن را بپذيرم.

در مساله فقهي، فرقي ميان نبي و امام و فقيه و مردم وجود ندارد; همگي از آن جهت که مکلفند، مشمول حکم فقهي‏اند و لذا اگر چه ضرورت نبوت در علم کلام ثابت مي‏شود و مربوط به فعل الله است، انجام وظيفه رسالت‏بر خود پيامبر، وظيفه و تکليفي فقهي است و همچنين، اگر چه ضرورت تعيين امامت، امري کلامي است، اما ابلاغ ولايت علي بن ابي طالب (عليه‏السلام) وظيفه‏اي ست‏بر دوش پيامبر; چنانکه خداي سبحان به او امر مي‏فرمايد که اين جانشيني را به مردم ابلاغ نمايد:

«يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته‏» (4)

و از سوي ديگر، پذيرش اين مسؤوليت از طرف خود اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) و پذيرش ولايت ايشان از سوي مردم، تکليفي فقهي است.

بنابراين، کلامي بودن يک مساله و يک موضوع، منافاتي با ارتباط داشتن آن موضوع با علم فقه ندارد، بلکه همان گونه که گفته شد، تلازم نيز وجود دارد. ولي مهم در اين زمينه آن است که در علم کلام، از هستي و ضرورت وجود آن از ناحيه خداوند سخن گفته مي‏شود و در علم فقه، از لوازم و بايدهاي فقهي آن بحث مي‏گردد و گفته شد که ارتباط يک موضوع به دو علم، اختصاص به ولايت فقيه ندارد و همه اصول دين مي‏توانند از آن دو جهت، در دو علم، متعلق بحث قرار گيرند و حتي مي‏توانند علاوه بر علم کلام و علم فقه، در علوم ديگري نيز مورد بحث قرار گيرند; مثلا مساله‏اي که موضوع آن فعل خداوند است، پس از اثبات چنين مساله‏اي در علم کلام، ممکن است در «تاريخ علم‏» نيز از سير و تطور علمي آن فعل خاص الهي بحثي به عمل آيد و يا در «تاريخ حوادث‏» ، پيرامون موقعيت آن فعل، سخني به ميان آيد.

پي‏نوشت‏ها:

1. ر ک: ص 59.

2. سوره سبا، آيه 3.

3. نهج البلاغه، خطبه 3، بند 6.

4. سوره مائده، آيه 67.