IRNON.com
انتشار خاطرات مقام معظم رهبري از والده‌ مكرمه‌شان
پيامبران را با شرح مادرم از قرآن شناختم
 

خاطرات حضرت آيت‌الله خامنه‌اي از والده‌ مكرمه‌شان در گفت‌وشنودي با جمعي از نوجوانان و جوانان منتشر شد.


 

به مناسبت فرارسيدن سالروز ولادت حضرت زهرا (س) و روز مادر، گوشه‌هايي از خاطرات حضرت آيت‌الله خامنه‌اي از والده مكرمه‌شان از سوي دفتر حفظ و نشر آثار آيت‌الله خامنه‌اي منتشر شد.
بخش‌هايي از اين خاطرات را مي‌خوانيم:
* وقتى بچه بوديم، همه مى‌نشستيم و مادرم قرآن مى‌خواند؛ خيلى هم قرآن را شيرين و قشنگ مى‌خواند. ما بچه‌ها دورش جمع مى‌شديم و برايمان به مناسبت، آيه‌هايى را كه در مورد زندگى پيامبران است، مى‌گفت. من خودم اوّلين بار، زندگى حضرت موسى (ع)، زندگى حضرت ابراهيم (ع) و بعضى پيامبران ديگر را از مادرم ـ به اين مناسبت ـ شنيدم. قرآن‌ كه مى‌خواند، به آياتى كه نام پيامبران در آن است مى‌رسيد، بنا مى‌كرد به شرح دادن.

* پدر و مادرم، پدر و مادر خيلى خوبى بودند. مادرم يك خانم بسيار فهميده، باسواد، كتابخوان، داراى ذوق شعرى و هنرى، حافظ شناس ـ البته حافظ شناس كه مى‌گويم، نه به معناى علمى و اينها، به معناى مأنوس بودن با ديوان حافظ ـ و با قرآن كاملاً آشنا بود و صداى خوشى هم داشت. بعضى از شعرهاى حافظ كه هنوز ـ بعد از سنين نزديكِ 60 سالگى ـ يادم است، از شعرهايى است كه آن وقت از مادرم شنيدم. از جمله، اين دو بيت يادم است:
سحر چون خسرو خاور عَلَم در كوهساران زد
به دست مرحمت يارم در امّيدواران زد
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

*(مادرم) خانمى بود خيلى مهربان، خيلى فهميده و فرزندانش را هم ـ البته مثل همه مادران ـ دوست مى‌داشت و رعايت آنها را مى‌كرد. پدرم عالِم دينى و ملّاى بزرگى بود. برخلاف مادرم كه خيلى گيرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردى ساكت، آرام و كم حرف مى‌نمود؛ كه اين تأثيرات دوران طولانى طلبگى و تنهايى در گوشه‌ حجره بود. البته پدرم تُرك زبان بود ـ ما اصلاً تبريزى هستيم؛ يعنى پدرم اهل خامنه‌ تبريز است ـ و مادرم فارس زبان. ما به اين ترتيب از بچگى، هم با زبان فارسى و هم با زبان تركى آشنا شديم و محيط خانه، محيط خوبى بود. البته محيط شلوغى بود؛ منزل ما هم منزل كوچكى بود. شرايط زندگى، شرايط باز و راحتى نبود و طبعاً اينها در وضع كار ما اثر مى‌گذاشت.

*چيزى كه حتماً مى‌دانم براى شما جالب است، اين است كه من همان وقت، معمّم بودم؛ يعنى در بين سنين 10 و 13 سالگى ـ كه ايشان سئوال كردند ـ من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همين‌طور. از اوايلى كه به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستان‌ها با سرِ برهنه مى‌رفتم، زمستان كه مى‌شد، مادرم عمامه به سرم مى‌پيچيد.
*مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، لذا عمامه پيچيدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه مى‌پيچيد و به مدرسه مى‌رفتيم. البته اسباب زحمت بود كه جلوِ بچه‌ها، يكى با قباى بلند و لباس نوع ديگر باشد. طبعاً مقدارى حالت انگشت‌نمايى و اينها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شيطنت و اين‌طور چيزها جبران مى‌كرديم و نمى‌گذاشتيم كه در اين زمينه‌ها خيلى سخت بگذرد.

*دوران‌هاى كلاس اوّل و دوم و سوم را كه اصلاً يادم نيست و الان هيچ نمى‌توانم قضاوتى بكنم كه به چه درس‌هايى علاقه داشتم؛ ليكن در اواخر دوره دبستان ـ يعنى كلاس پنجم و ششم ـ به رياضى و جغرافيا علاقه داشتم. خيلى به تاريخ علاقه داشتم، به هندسه هم ـ به خصوص ـ علاقه داشتم. البته در درس‌هاى دينى هم خيلى خوب بودم؛ قرآن را با صداى بلند مى‌خواندم ـ قرآن‌خوانِ مدرسه بودم ـ يك كتاب دينى را آن وقت به ما درس مى‌دادند ـ به نام تعليمات دينى ـ براى آن وقت‌ها كتاب خيلى خوبى بود؛ من تكّه‌هايى از آن كتاب را كه فصل، فصل بود، حفظ مى‌كردم.

*به‌هرحال، گاهى انسان به فكر آينده مى‌افتد؛ اما من از اين‌كه چه زمانى به فكر آينده افتادم، هيچ يادم نيست. اينكه در آينده‌ زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب كنم، از اوّل براى خود من و براى خانواده‌ام معلوم بود. همه مى‌دانستند كه من بناست طلبه و روحانى شوم. اين چيزى بود كه پدرم مى‌خواست و مادرم به شدّت دوست مى‌داشت. خود من هم علاقه‌مند بودم؛ يعنى هيچ بى‌علاقه به اين مسئله نبودم.

* اما اينكه لباس ما را از اوّل، اين لباس قرار دادند، به اين نيّت نبود؛ به خاطر اين بود كه پدرم با هر كارى كه رضاخان پهلوى كرده بود، مخالف بود ـ از جمله، اتّحاد شكل از لحاظ لباس ـ و دوست نمى‌داشت همان لباسى را كه رضاخان به زور مى‌گويد، بپوشيم. مى‌دانيد كه رضاخان، لباس فعلى مردم را كه آن زمان لباس فرنگى بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحميل كرد. ايراني‌ها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مى‌پوشيدند. او اجبار كرد كه بايستى اين‌طور لباس بپوشيد؛ اين كلاه را سرتان بگذاريد! پدرم اين را دوست نمى‌داشت، از اين جهت بود كه لباس ما را همان لباس معمولى خودش كه لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نيّت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود. هم پدرم مى‌خواست، هم مادرم مى‌خواست، خود من هم مى‌خواستم. من دوست مى‌داشتم و از كلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع كردم.


(برگرفته از گفت و شنود با جمعي از نوجوانان و جوانان 76/11/14)