ديدار معلم كوچكترين مدرسه جهان با احمدينژاد از زبان سرباز معلم كالو

معلم كوچكترين مدرسه جهان هفته گذشته با محمود احمدي نژاد، رئيس جمهوري ايران اسلامي ديدار كرد كه حاشيه هاي جالبي را به همراه داشت.
عبدالمحمد شعراني (معلم مدرسه كالو)، حاشيههاي جالبي از ديدار خود با رئيس جمهور را نوشته كه در نوع خود جالب و شنيدني است.
در اين نوشتار، مشروح اين ديدار و حاشيههاي جالب آن به قلم شعراني، عرضه شده است كه با هم ميخوانيم.
نيمساعتي به اذان ظهر مانده، خودم را به پاستور ميرسانم، مهندس ثمره هاشمي ديدار با آقاي رئيس جمهور را تدارك ديده (ثمره هاشمي همان كسي است كه حسين، مبصر مدرسه كالو در ابتداي كتابم برايش نوشت :تا هميشه يادمان ميماند جاده آسفالتهي كالو محبت تو بود و ما دعايت ميكنيم) و گفته قبل از اذان ظهر خودم را به دفتر رياستجمهوري برسانم.
به ديدار رئيسجمهور رفتهام، در صف نماز كنارش ايستادهام. بعد از نماز ميروم به طرفش – قبلا معرفيام كردهاند. روبوسي ميكنم. برخلاف هميشه كه به هر مسئولي ميرسم، از من ميپرسد كه: چرا زن نگرفتهاي و كي ميخواهي زن بگيري!؟ براي دكتر احمدينژاد از آنچه در كالو اتفاق افتاده است ميگويم و رسانههايي كه از وبلاگ و مدرسهام گفتهاند. دستي به شانهام ميزند و مينشيند. ميگويد: "مهمتر از همهي اينها، كار و خدمتي است كه تو براي مردم روستا انجام دادهاي. چه باقيات الصالحاتي مهمتر از اين؟ "
گفتهاند زياد وقتش را نگيرم و قول داده بودم ديدار در حد سلام و احوالپرسي باقي بماند. اما گپزدنمان به درازا مي كشد...
از نامههاي رسيده از سرتاسر دنيا حرف ميزنيم، از مهرباني مردم دنيا به مدرسه كالو؛ از يكدلار كه توسط يك ناشناس(!) از سان دياگو آمريكا آمده تا عينك آفتابي كه خانمي از آمريكا برايم فرستاده و در نامهاش نوشته: «در يوتيوب ديدم كه با موتور به مدرسه رفتوآمد ميكنيد، در آفتاب گرم جنوب عينك آفتايي كه همراه اين نامه است شايد مفيد واقع شود.» از آرزويم براي چاپشدن اين نامهها... خندهاي ميكند دكتر احمدينژاد! (يكي از مسئولان دفتر بعد از ديدار ميگفت: "دكتر يه كم ناخوشاحوال است و امروز اصلا خندان نبوده، اما تو امروز كاري كردي كه دكتر تا آخر شب سرحال و خندان باشد!) اينجا نه من ميدانستم نه جناب آقاي رئيسجمهور كه ساعاتي بعد ار رسانهاي شدن اين ديدار، رسانهاي كه پولش از كشور {...} تامين ميشود تيتر بزند: "سربازمعلم، باجخور دولت شد! " كينه دارد اين رسانه از من! بارها ايميل زدهاند براي گفتگو و حاضر به مصاحبه نشدهام – گفتهام: من پدر و مادر سيانان و دويچهوله و... را ميشناسم اما پدر و مادر شما را نه!
و رسانه اينطرفي خودمان بداخلاقي ميكند و مينويسد كه من در اين ديدار گريه كردهام و باقي ماجرا! (از احساساتم گفته و خبر نداشته كه همين خوراكي براي بعضي از رسانهها ميشود) و همين گريهكردن بهانهاي ميشود تا راديو {...} در كمال گستاخي خبر دهد كه سرباز معلم خودش را فروخت و براي ماندنش در آموزشوپرورش جلوي رئيسجمهور گريست! در اين ديدار من كارنامهاي داشتم در دست و اين كارنامهي درخشان جايي براي گريهكردن من باقي نميگذاشت. به ديدار با رئيسجمهور بر خود ميبالم كه توانستم از مشكلات منطقه و استانم بگويم. كاش اين رسانهي خودي و وطني امانتداري ميكرد تا من برايش ميگفتم مادر پيرم با چشمان كمفروغش براي موفقيت احمدينژاد و دولتش هر روز و شب اشك ميريزد و دعا ميكند.
از جاده روستا حرف ميزنم كه به دستور و پيگيري مهندس ثمره هاشمي و عنايت استاندار بوشهر و معاون عمرانياش آسفالت شد و از همه امكاناتي كه در طول يك سال كالو را تكان داده! از كالويي برايش ميگويم كه زماني معلم راهنما، بالاترين مقام بازديدكنندهاش بود و حالا استاندار بوشهر در طول يكسال، بيش از چهاربار به آنجا سر ميزند.
كتابم را به رئيسجمهور هديه ميدهم؛ ميگويم: "دوست دارم در كتاب ديگرم كه همراهم هست، مطلبي بنويسي. " مطلبي مينويسد...
از وضعيت استخدامم ميگويم، از اينكه ميخواهم به عنوان يك سرباز، 30 سال اضافه خدمت بخورم! (عليآبادي رئيس سازمان تربيتبدني كه در نزديكيمان نشسته ميگويد: 2 سال كه رفتهاي، بگو 28سال اضافه خدمت! ميگويم: من حاضرم اضافهخدمتتر بخورم!) از اينكه چرا بايد در هزارتوي كاغذبازيهاي اداري سرگردان باشم، شكايت ميكنم. زحمت فلسفهبافيها را از دوشم بر ميدارد آقاي رئيسجمهور، نامهاي به وزير آموزش و پرورش مينويسد و سريعا خواستار استخدام و اعلام نتيجه ميگردد. و من در دل آرزو ميكنم دستور آقاي رئيسجمهور خيلي زود اجرايي شود.
رئيس جمهور ميگويد: «سرباز معلم! كتات هم كه احمدينژادي است!» آخرين بوسه را بر شانه رئيسجمهور ميزنم و ميگويم: «اين بوسه براي پدرم است كه خيلي دوستت دارد.» گفتم: «آقاي دكتر! پدرم 75 ساله بود كه هنوز دريا ميرفت. هر چه نامه نوشته بوديم كه شايد بعد از اينكه عمرش در دريا گذشته بود فرجي براي بازنشستگياش حاصل شود، حاصل نشده بود كه نشده بود. در سفر شما به بندر دير "شهرمان " نامهاي برايت نوشتيم و فرج حاصل شد و پدر بعد از سالها عرق ريختن در درياها بازنشسته تأمين اجتماعي شد. و پدر دعاگوي موفقيت تو شد و براي پيروزيات در انتخابات نذر و نياز كرد و در جواب كسي كه آمده بود خانهمان و ميگفت حاجيجان احمدينژاد مخالف دموكراسي است، مي گفت: خدا حفظش كند! رأي من و ديحيدر(مادرم) احمدينژاده!»