محافظه كاري چيست؟ (آشنايي با اصطلاحات و مفاهيم)

محافظهكاري دكتريني است كه معتقداست قابل اتكاترين راهنما براي دولت، گرچه نه تنها راهنما، آن است كه مراقب باشد آنچه كه تاكنون مستقر بوده،دچار وقفه نشود. به طور مشخص دكترين خاص محافظهكاري در سال 1790 و در واكنش به طرحهاي عقلگرايانه انقلابيون فرانسوي پديد آمد.
محافظهكاري دكتريني است كه ميگويد: واقعيت هر جامعهاي بايد در توسعه تاريخي آن لحاظ شود.
بنابراين، محافظهكاري دكتريني است كه معتقداست قابل اتكاترين راهنما براي دولت، گرچه نه تنها راهنما، آن است كه مراقب باشد آنچه كه تاكنون مستقر بوده،دچار وقفه نشود. به طور مشخص دكترين خاص محافظهكاري در سال 1790 و در واكنش به طرحهاي عقلگرايانه انقلابيون فرانسوي پديد آمد و بيان كلاسيك آن درآراي «ادموندبرك» تحت عنوان تأملاتي در باب انقلاب فرانسه (1790) هويدا شد.
تأكيد تاريخي برك فينفسه، نتيجه جريانهاي عميقي در انديشه اروپايي بود؛ جريانهايي كه تعقل انتزاعي به مثابه روشي براي فهم حيات انساني را رد ميكردند. لفاظيهاي زرق و برقدار برك لازم بود تا فلسفه محافظهكاري پا به جهان هستي بگذارد. اما از آنجا كه اين دكترين در خالصترين شكل خود شامل چند پند خردمندانه است (كه ناظر است بر پيچيدگي اشياء و فضيلت دورانديشي)، در فضاي روشنفكرانه قرن اخير و در رقابت با نمودهاي فريبنده ايدئولوژيهاي مدرن، توجهات كمتري را به خود جلب كرده است.
دكترينهاي رقيب محافظهكاري، مدعي هستند كه نه فقط فعاليتهاي سياسي بلكه انسان و جايگاه او در جهان را نيز توضيح ميدهند. خود برك ميانديشيد كه اين تصوير وسيعتر از جهان، از سوي مذهب براي ما ترسيم شده است و بدين ترتيب او موافق بود كه چنان احترامي براي امر مقدس قايل شويم كه همه نهادهاي مستقر اجتماع را شامل شود. اين تاكيد وفادارانه بههرحال نبايد اين حقيقت را پنهان سازد كه محافظهكاري بر پايه يك بدبيني عميق نسبت به تواناييهاي نوع انسان متكي است و درداخل محدويتهاي يك وجدان حي و حاضر نسبت به فهم پيچيدگيهاي هراسناك زندگي انسان، عمل ميكند؛ وجداني كه در طول تاريخ ثبت شده اخير ما توسعهيافته است.
محافظهكاري جامعه را به عنوان چيزي كه رشد ميكند، فرض ميگيرد و ترجيح ميدهد شاخ وبرگها را هرس كند تا به ريشههاي اصلي كه مورد توافقاند برسد. اين ديدگاه اخير بهوسيله راديكالهايي اخذ شده است كه معتقدند، تغيير انقلابي جامعه و موجودات بشري به طور كامل ما را از آنچه كه آنان يك جامعه عميقاً غيرعادلانه ميخوانند، نجات ميدهد. بنابراين به طور مشترك، همه آنهايي كه محافظهكار هستند با تغيير انقلابي جامعه مخالف هستند. اما به ويژه محافظهكاري يكي از سه دكترين اصلي در سنت سياسي اروپا است كه هر كدام ميتوانند به نحوي قابل قبول مدعي مركزيت در اين سنت باشند.
يكي از آنها، ليبراليزم است كه به واسطه ادعاهايش بر آزادي و ارزشهاي اصلاحي شكل گرفته است. دومي نيز سوسياليزم قانون اساسي است كه اشتغال ذهني اساسي آن، فقري است كه به شكل گرفتن معضلات سياسي در تحقق يك جامعه عادلانه منتهي ميشود.
سياست مدرن، ديالوگ بيپايان بين اين سه جنبش و گرايش است. محافظهكاري در اين معناي خاص برخاسته از تعارضي است كه در داخل حزب ويگ (whig) بريتانيا در پايان قرن هجدهم بهوجود آمده بود و فقط در سالهاي 1830 يعني زماني كه فهرست مفاهيم هر يك از دو دكترين ديگر ليبراليستي و سوسياليستي مشخص شدند، فراكسيون منشعب شده از حزب ويگ يعني توريها، خود را محافظه كار ناميد. چنين عنواني نتوانست دركشورهاي ديگر جذابيتي داشته باشد. در اين ميان مهمترين كشور شايد ايالات متحده آمريكا بود كه تا همين اواخر محافظهكاري در آنجا به معناي عدم شجاعت و فقدان روحيه ريسك تلقي ميشد.
از سالهاي 1960 به بعد، به هرحال، تمايل ليبرالهاي آمريكايي (كه به نحو غالب اما نه انحصاري در حزب دموكرات حضور داشتند) به پذيرش خط مشيهاي سوسياليستي، باعث ظهور واكنشي شد كه خود را نئوكنسرواتيو (محافظهكاري جديد) ناميد و اين نامگذاري به علت آن بود كه محافظهكاران جديد ميخواستند نسبت خود را با مواضع ليبرال كلاسيك نشان دهند.
از آنجا كه اين يك دكترين محافظهكارانه است كه احزاب سياسي بايد نسبت به شرايط متغير واكنش نشان دهند، پس نه فقط بيثمر بلكه متناقض خواهد بود كه يك اساس دكتريني در تلقيات متغير هر حزب محافظهكاري بتواند يافت شود. به هرحال محافظهكاري صرفاً يك دكترين نيست بلكه يك موقعيت انساني است؛ بسياري از عواطف و احساسات محافظهكارانه برروي عملكرد حزب محافظهكار انگليسي نفوذ دارد و واكنشهاي اين حزب نسبت به مسايل جهان مدرن ريشه در تفكر محافظهكاري دارد.
در دوران «ديزرائيلي» محافظهكاري به نحو موفقي خود را سازماندهي كرد تا بتواند از گسترش مداوم حق رأي در طي قرن نوزدهم بهرهبرداري نمايد و اعتبار انتخاباتي آن از دوران ديزرائيلي به بعد وسيعاً متكي بر وفاداري شخص ديزرائيلي به آن بود؛ شخصي كه درنزد دانشمندان، مشهور به «مرد موثر حزبتوري» بود. در نيمه قرن نوزدهم، محافظهكاري بر احساسات امپرياليستي مردم انگليس و موج حمايتگرايي اقتصادي سوار شد و بر وحدت پادشاهي متحده انگلستان در برابر خودمختاريطلبي ايرلند پافشاري كرد.
در طي دو جنگ جهاني، رهبران حزبي با مشاهده گسترش جهاني حقرأي، اين را وظيفهاي براي حزب تلقي كردند كه اعضايي از حزب و رأي دهندگان به آن، براي تصدي مقامات دولتي تربيت شوند.
بعد از آنكه «اتلي» دولت رفاه را در انگلستان از سال 1945 تا 1951 ايجاد كرد، وينستون چرچيل و مكميلان دلايلي محافظهكارانه براي تداوم اجماع پيرامون دولت رفاه بنيادگذاردند. اما از سال 1976 به بعد، خانم مارگارت تاچر و جناح مسلط حزب، هزينه دولت رفاه در آن زمان را به عنوان يكي از مشكلات در حال ظهور سياسي تعريف كردند. اصل بقا يا نگهداري كه در تفكر محافظهكاري جاري است، راهنماي اساسي اندكي را براي عمل سياسي مطرح ميكند و نسبت به انتقادي كه «فردريك فونهايك» مطرح ميكند، آسيبپذير است: «محافظهكاري در طبيعت خود و ذاتاً، نميتواند جايگزيني براي مسيري كه ما در حال طي آن هستيم، ارائه دهد» (بنيادگذاري آزادي، 1960). اما اين اشتباه است كه محافظهكاري را با خصومت نسبت به تغيير، يكسان بدانيم؛ مسئله بيشتر بر سرمنبع تغيير است. براي همه راديكالها اين امري اساسي است كه درپي تغيير بزرگ باشند تا پس از آن به اجتماع كاملي دست يابند كه اصولاً تغييرناپذير باشد. بر اين مبنا، راديكالها اغلب درپي انحصاري كردن اصطلاح يا گفتار تغيير هستند. ليبرالها اين را وظيفه يك حكومت فعال ميدانند كه اصلاحاتي را سامان دهد تا شرور اجتماعي را دور و پراكنده سازد.
محافظهكاران درحالي كه از علم كردن اصل محدوديت دولت به عنوان يك اصل مطلق (آنچنان كه در ليبراليزم چنين است) امتناع ميكنند، متمايل به اين فكرند كه در داخل يك چارچوب قدرتمند از قوانين، جامعه خودش اغلب بهتر به شرور واكنش نشان ميدهد تا آنكه در قالب وضع قوانين پيچيده بخواهد اين كار صورت بگيرد و از اين بدتر آن است كه وضع قوانين براي مواجهه با شرور اجتماع بخواهد از ناحيه يك قانونگذار ديكتاتور صورت بگيرد.
از اين نظر، محافظهكاري اجراي سياسي، اين پند حقوقي است كه دعاوي سخت، قوانين بد را ميسازند. بدين ترتيب يك اشتباه مركزي آن است كه محافظهكاري را بهسادگي خصومت با تغيير بيانگاريم. محافظهكار بيشتر اين مسئله را مطرح ميكند كه تغيير از كجا بايد ريشه بگيرد و آغاز شود. همچون همه دكترينهاي سياسي، محافظهكاري نيز به نحو تساهلآميزي با يك مزاج يا خلق و خوي ويژه و يا نگرشي به جهان همبسته است.
اين ويژگي اساسي يك شخصيت محافظهكارانه است كه به هويتهاي مستقر بها ميدهد، به تكريم عادات ميپردازد و به پيشداوريها حرمت ميدهد.اين حرمتگذاريها نه به دليل غيرعقلاني بودن آنها بلكه به دليل آن است كه اين هويتهاي مستقر، عادات و پيشداوريها، به انگيزههاي ناگهاني موجودات بشري براي تغيير عادات مستحكم ثبات ميبخشد؛ عاداتي كه ما اغلب به آنها بهايي نميدهيم مگر آنكه در حال از دست دادن آنها باشيم.
راديكاليزم، اغلب جنبشهاي جوانان را خلق ميكند در حاليكه محافظهكاري، حالت و موقعيتي است كه در ميان افراد بالغ يافت ميشود؛ كساني كه درك كردهاند آنچه كه اكنون در زندگي جاري است، بيشترين بها را دارد. قالب بسته تفكر ايدئولوژيك معاصر، برخي نويسندگان را به اين صرافت انداخته كه محافظهكاري را به گونهاي مطرح كنند كه گويي چكيده تمام خردسياسي است. اما اين اشتباه است كه جزء را كل محسوب كنيم. با اين حال يك جامعه بيبهره از عنصر توانمندي از محافظهكاري، به سختي ميتواند چيزي جز يك ناپايداري غيرممكن باشد.
محافظهكاري: نگره آمريكايي
بسياري از آمريكاييان چه مردم عادي و چه دانشمندان علوماجتماعي، ديدگاهي تك بعدي درباره محافظهكاري دارند. آنها محافظهكاري را صرفاً دفاع از اقتصاد آزاد ميدانند. آنها ميانديشند كه محافظهكاري، يك ايدئولوژي ناظر بر آزادي اقتصادي است و چندان به آزاديهاي مدرن توجهي ندارد. اما اين ديدگاهي بسيار سطحي است كه پيچيدگي انديشه محافظهكاري را در نظر نميگيرد. محافظهكاري يك ايدئولوژي منسجم دقيقاً تعريف شده نيست. محافظهكاري يك ايدئولوژي چند وجهي و فاقد ابعاد مشخص است كه در زمانها و مكانهاي مختلف، داراي تفاوتهاي زيادي بوده است.
محافظهكاري قرن هجده تا حدي متفاوت از محافظهكاري قرن بيستم است. محافظهكاري در آمريكا و انگلستان متفاوت از معناي محافظهكاري اروپاي قارهاي است. محافظهكاري انگليسي و آمريكايي نيز باهم متفاوتند. حتي در داخل كنسرواتيزم آمريكايي نيز شاخهها و مكاتب متعددي از انديشه محافظهكاري وجود دارند.
سه شكل اصلي از محافظهكاري وجود دارد: يكپارچگي، اعتقاد به اصل اختيار انساني (ليبرتاريانيزم) و سنتگرايي. اين هرسه در يك سلسله باورها اشتراك دارند: تشكيك نسبت به دموكراسي و برابريگرايي، اعتقاد به گناه اوليه، اعتقاد به تغيير تدريجي و باور به ثبات سياسي و نظم. اما با اين حال تفاوتهايي هم وجود دارد. يكپارچهگرايي، شكل مسلط محافظهكاري در آمريكا است و زماني به وسيله رونالدريگان و حزب جمهوريخواه نمايندگي ميشد. يكپارچهگرايي وسيعاً نگران دفاع از آزاديهاي فردي در حوزه اقتصادي است اما عدم توافقي نيز در يكپارچگي وجود دارد و آن اين است كه در آن اصرار بر عدم دخالت دولت در امور اقتصادي وجود دارد اما مداخله دولت را در امور اخلاقي جامعه مجاز ميدارد. يكپارچهگرايي، در برخي حوزههاي اخلاقي همچون سقط جنين، دعاي مدارس و تصاوير مستهجن، مداخله دولت را براي تقويت ديدگاه اخلاقي خاصي در خواست ميكند.
دومين نوع محافظهكاري، محافظهكاري اختيارگرايانه (ليبرتاريان) است. اين نوع محافظهكاري به وسيله متفكريني همچونهايك و ميلتونفريدمن نمايندگي ميشود و ريشههاي آن در سرمايهداري كلاسيك است.
محافظهكاران كلاسيك بيشتر علاقهمند به دفاع از سرمايهداري «لِسهفر» هستند تا استفاده از قدرت حكومت براي تقويت اخلاق. بنابراين آنها بيشتر طرفدار حفظ آزاديهاي مدني هستند. اما در عين حال، بيشتر متهم به آن هستند كه توجهي به سرنوشت فقرا ندارند. شكل ديگر كنسرواتيزم را ميتوان سنتگرايانه ناميد. نوع سنتگرايانه در محافظهكاري اروپايي كساني چون ادموند برك، دو مايستر و كلريج ريشه دارد. در آمريكا نفوذ اين نحله عمدتاً در حلقههاي ادبي و روشنفكري بوده است و نمايندگان آن كساني چون ناتانيلهاوثورن، هرمان ملويل، هرني و بروكز آدام و محافظهكاران انسانگرايي همچون ايروينگ بابيت و پل المرتور و محافظهكاران جديد پس از جنگ دوم مانند پيتر ويرك ميباشند. امروزه اين شعبه از محافظهكاري از طرف جنبش غيرمحافظهكارانهاي نمايندگي ميشود كه شخصيتهاي علمي بارز آن عبارتند از ايروينگكريستول، دانيل و ناتان گليزر. محافظهكاران سنتگرا بر ارزشهاي غيراقتصادي و معنوي تاكيد كردهاند.
اگرچه آنها به دفاع از مالكيت خصوصي ميپردازند؛ اما درعينحال، بسياري از آنان منتقد آنچه كه آن را مادهگرايي خشن موجود در سرمايهداري لسهفر ميدانند، هستند. آنها سرمايهداري لسهفر را متهم ميكنند كه سازنده جامعهاي حريص و خودپسند است كه در آن مردم فقط از طريق ميزان ثروت مادي كه بهدست ميآوردند ارزيابي ميشوند و اين به ضرر ارزشهاي اخلاقياي همچون همدردي، سنت، وظيفه، كمكهاي اجتماعي، زيباييشناسي و تقويت ذهن انساني تمام ميشود. محافظهكاران سنتي همچنين به دليل آنكه كمتر متعهد به دفاع از سرمايهداري لسهفر هستند، به ميزان كمتري درباره مداخلات دولتي دقت نظر به خرج ميدهند؛ مخصوصاً هنگامي كه آنها مداخلات دولتي را براي بهبود شرايط اجتماعي تصوير ميكنند. بنابراين آنها در قياس با محافظهكاران ديگر، بسيار بيشتر حامي اين نظر هستند كه دولت متصدي اصلاحات سياسي- اجتماعي باشد.
براي مثال «ساموئل تيلور كلريج» در ابتداي قرن نوزدهم، افزايش درآمد مالياتي دولت را پيشنهاد ميكرد. «پيتر ويريك» حامي سرسخت اقدام اساسي (Newdeal) بود و بسياري از نومحافظهكاران دوران جديد نيز از چنين شكلي از دولترفاه حمايت ميكنند و از آن سو از سرمايهداري لسهفر به عنوان نظامي فاقد منزلت انساني و عدالت اجتماعي انتقاد ميكنند. بنابراين، محافظهكاري يك ايدئولوژي يكپارچه و واحد نيست و بخشها و شاخههاي متعددي از محافظهكاري وجود دارد. به علاوه بسياري از اين شاخهها به گونهاي هستند كه ميتوانند توضيحات بهتري در قياس با تفاسيري كه پيروان ايدئولوژيهاي ديگر مطرح ميكنند، ارائه دهند. براي مثال ماركسيزم، سوسياليزم و سرمايهداري كلاسيك همه موافقند كه تكنولوژي و صنعت مسيرهايي براي نيل به يك جهان بهترند، گرچه آنها در مورد اينكه چه كسي بايد مالك ابزار توليد باشد، اختلاف دارند.
بنابراين در بحث از محافظهكاري، ما نياز داريم كه از تنوع مسلكهاي اين ايدئولوژي آگاه باشيم. شاخههاي متنوعي از تفكر محافظهكاري وجود دارد؛ درست به همانسان كه شاخههاي متعددي از تفكر سوسياليستي يا ماركسيستي وجود دارد. ورشكستگي تفكر محافظهكارانه اين رئيسجمهوري در آمريكا يا آن نخستوزير در انگلستان لزوماً به آن معنا نيست كه محافظهكاري در زمانه ما فاقد هرگونه ظرفيتي براي توضيح امور است
Jessica Kuper (ed.by). Political Science and political theory,
(London and NY: Routledge and Kegan paul, 1987).
what is conservatism, Humanist sociology