امام علي(ع) و قاسطين/قسمت دوم

سرپيچى معاويه از بيعت با امام و جنگطلبى او، امير الؤمنين را مجبور كرد كه شر او را از سر مسلمانان كوتاه كند و اين كار جز با جنگ امكان نداشت: آخر الداواء الكى. با اينكه امام تصميم قاطعى براى جنگ با معاويه گرفته بود در عين حال در اين باره با ياران خود مشورت كرد.
حركت سپاه امام به سوى شام
سرپيچى معاويه از بيعت با امام و جنگطلبى او، امير الؤمنين را مجبور كرد كه شر او را از سر مسلمانان كوتاه كند و اين كار جز با جنگ امكان نداشت: آخر الداواء الكى. با اينكه امام تصميم قاطعى براى جنگ با معاويه گرفته بود در عين حال در اين باره با ياران خود مشورت كرد و فرمود:
«شما داراى انديشههاى روشن و صاحبان حلم و حق گويان و درست كرداران هستيد، ما اراده كردهايم كه به سوى دشمن شما حركت كنيم، نظر خود را به ما بيان كنيد» (213)
چند تن از ياران امام به نمايندگى از ديگران سخن گفتند، هاشم بن عقبه بن ابى وقاص و عمار ياسر از گروه مهاجران وقيس بن سعد بن عباده و سهل بن حنيف از گروه انصار صحبت كردند و همگى به لزوم دفع فتنه معاويه و شتاب در جنگ تأكيد نمودند و اطاعت بى چون و چراى خود را از امام اعلام كردند سهل بن حنيف نكتهاى را اضافه كرد و آن اينكه بهتر است امام با مردم كوفه كه اكثريت سپاه او را تشكيل مىدهند نيز سخن بگويد، امام پيشنهاد او را پذيرفت و به ميان جمعيت انبوه سپاهيان رفت و با آنان نيز سخن گفت، آنها نيز اطاعت خود را اعلام كردند و تنها يك نفر به نام اربد مخالفت كرد (214) كه عامل نفوذى معاويه بود و پيش از اين، جريان او را نقل كرديم.
در اين هنگام برخى از ياران امام مانند زيد بن حصين و ابوزينب و يزيد بن قيس و زيادبن نصر و عبدالله بن بديل خدمت او مىآمدند و ضمن ا علام آمادگى از او مىخواستند كه در جنگ شتاب كند (215) برخى از ياران امام نيز مانند حجربن عدى و عمروبن حمق از شدت خشم، به اهل شام لعنت مىكردند و از آنان اعلام بى زارى مىنمودند، وقتى اين خبر به امام رسيد آنها را خواست و از دشنام دادن منع كرد آنان گفتند: يا اميرالمؤمنين آيا ما بر حق نيستيم؟ فرمود: آرى. گفتند: پس چرا ما را از دشنام دادن آنان منع مىكنى؟امام فرمود:
«من دوست ندارم كه شما دشنام دهنده باشيد ولى اگر اعمال آنان را بازگو مىكرديد و حالشان را يادآور مىشديد، درستتر در گفتار بود و معذورتر بوديد. شما بايد به جاى اينكه دشنام دهيد، بايد مىگفتيد: خدا يا خون ما و آنان را حفظ كن و ميان ما و آنان اصلاح نما و آنان را از گمراهى كه دارند هدايت كن تا كسى كه حق را نمىشناسد بشناسسد و كسى كه به سوى گمراهى و دشمنى مىرود از آن دست بر دارد» (216) آنان گفتند: موعظه تو را مىپذيريم و با ادب تو مؤدب مىشويم، آنگاه با عبارتهاى نغزى به امام اظهار ارادت كردند. (217)
توجه كنيم كه ياران امام به مردم شام لعنت مىكردند و اين درست نبود چون بسيارى از آنان فريب خورده بودند و امام از لعن به آنان منع كرد ولى لعنت كردن به كسانى كه حق را مىشناختند و در برابر آن مىايستادند، كار ناروايى نبود و خود امام در قنوت نماز به افرادى مانند معاويه و عمروعاص به نام لعنت مىكرد. (218)
امام در آستانه حركت به سوى شام نامه هايى براى برخى از عاملان خود در شهرهاىمختلف نوشت و از آنها خواست كه اضافه در آمدها را به سوى امام بفرستند و اين كار براى تأمين هزينه جنگ بود او همچنين براى آخرين بار نامه هايى به معاويه و عمروعاص نوشت و آنان را به راه حق خواند ولى آنان پاسخ منفى دادند. (219)
امام سپاه خود را فرا خواند و در ميان آنان به منبر رفت و خطبهاى خواند واز جمله فرمود :
«... معاويه و سپاه او همان «فئه باغيه گروه ستمگر» و گروه طغيانگر هستند، شيطان آنها را فرمان مىدهد و با امروز وفردا كردنهاى خود آنان را نيروى مىدهد و آنان را مغرور مىسازد. آن چنان كه خدا شما را از شيطان بر حذر داشته از او بر حذر باشيد و پاداش و كرامتى را كه براى شماست طلب كنيد... شما را به شدت در كار و جهاد در راه خدا و اينكه غيبت مسلمانى را نكنيد فرمان مىدهم، منتظر كمك زودرس خداوند باشيد» (220)
پس از پايان خطبه امام، فرزند او حسن مجتبى به پا خاست و خطبهاى خواند و از جمله فرمود :
«... در جنگ با دشمن خود معاويه وسپاه او گردهم آييد كه وقت آن فرا رسيده است و همديگر را خوار نكنيد كه اين كار رگهاى قلبها را پاره مىكند و همانا روى آوردن به نيزهها شرافت وبزرگى مىآورد چون هيچ قومى عزت و قوت نشان ندادهاند مگر اينكه خداوند گرفتارى را از آنان برداشته و شدايد و ناراحتىهاى ذلت آور را از آنان دور نموده و آنان را به سوى دين هدايت كرده است. (221)
در اين هنگام حسين بن على نيز به دنبال سخنرانى برادرش به پا خاست و خطبهاى ايراد كرد واز جمله فرمود:
«... آگاه باشيد كه جنگ چيزى است كه شر آن شتابان است و طعم آن ناراحت كننده و آن جرعه هايى است كه دريافت مىشود هر كس آماگى آن را داشته باشد و ساز و برگ آن را تهيه كرده باشد و خستگى آن او را ناراحت نكند، او اهل جنگ است، و هر كس پيش از رسيدن زمان آن و بررسى تلاش و امكانات خود، در آن شتاب كند، چنين شخصى كارى كرده كه به قومش سودى ندهد و خود را هلاك سازد، از خداوند مىخواهيم كه با كمك خود شما را در الفت و اتحاد پشتيبانى كند» (222)
پس از اين سخنرانىها سپاه امام آماده حركت شد، در اين هنگام دو گروه از قاريان كه از اصحاب عبدالله بن مسعود بودند از جمله عبيده سلمانى و ربيع بن خثيم نزد امام آمدند و با اعتراف به فضيلت اميرالمؤمنين، در حقانيت او در اين جنگ تشكيك كردند و گفتند: يا اميرالمؤمنين به ناچار بايد كسانى از مسلمانان در مرزها باشند، ما را به بعضى از مرزها بفرست تا با دشمنان اسلام بجنگيم و امام موافقت كرد و ربيع بن خيثم را به مرز رى فرستاد همچنين مردان قبليه باهله را كه از شركت در اين جنگ دل خوشى نداشتند، خواند و به آنان فرمود شما هم عطاياى خود را بگيريد و به مرز ديلم برويد. (223)
امام با اين كار سپاه خود را از وجود كسانى كه باعث تضعيف روحيه آنان مىشد تصفيه كرد والبته اين افراد با كسانى مانند جرير بن عبدالله بجلى و ثويربن عامر كه علاوه بر كنارهگيرى از امام به معاويه نامه نوشتند و خواستار پيوستن به او شدند، فرق داشتند و همان گونه كه پيش از اين گفتيم، امام خانه جرير و ثوير را سوزاند تا كسى در فكر خيانت نباشد.
امام سپاه خود را در محلى به نام «نخيله» (224) سامان دهى كرد و بر هر قبيلهاى فرماندهى تعيين نمود و دوازده هزار نفر را به فرماندهى زيادبن نضر و شريحبن هانى به عنوان طلايه داران و ديده بانان به سوى شام فرستاد (225) و در بخشنامهاى خطاب به فرماندهان سپاه خود تأكيد كرد كه سر راه خود، به مردم حتى به اهل ذمه تعرض نكنند و از ظلم بپرهيزند و مواظب رفتار نابخردان باشند و كارى نكنند كه خدا به آن راضى نيست. (226) امام در روز چهارشنبه پنجم شوال سال سى و ششم هجرى، پس از ايراد خطبهاى همراه سپاه خود به سوى شام حركت كرد و هنگامى كه پا در ركاب گذاشت، نام خدا را بر زبان جارى كرد چون روى مركب نشست اين آيه را تلاوت فرمود: سبحان الذى سخرلنا هذا و ما كناله مقرنين و انا الى ربنا منقلبون (227) منزه است خدايى كه اين مركب را براى ما رام كرد و ما توان آن را نداشتيم و همانا به سوى پروردگارمان بازگشت مىكنيم. سپس گفت: «خدايا از رنج سفر و سختى راه و حيرت پس از تعيين و بدحالى خانواده و مال و فرزند به تو پناه مىبرم...» (228)
سپاه امام از نخيله حركت كرد و تا رسيدن به صفين از شهرها و آباديهاى مختلفى عبور كرد كه مهمترين آنها عبارت بودند از:
دير ابوموسى. در اين منزل كه در دو فرسخى كوفه بود، وقت نماز عصر رسيد و امام نماز عصر را به صورت قصر خواند و پس از خواندن نماز، خدا را به بزرگى ياد كرد و از او راضى شدن به قضاى او و عمل به طاعت او و بازگشت به سوى او را خواستار شد. (229)
شاطىء نرس. در اين محل براى نماز مغرب پياده شدند و امام پس از خواندن نماز خدا را حمد و ثنا گفت. تا رسيدن نماز صبح در اين مكان اقامت كردند پس از خواندن نماز صبح آنجا را ترك گفتند. (230)
قبة قبين. در اين محل درختان خرماى بسيارى بود، امام با ديدن آنها اين آيه را تلاوت كرد: و النخل باسقات لها طلع نضيد (231) و نخلهايى بلند كه داراى خوشههاى روى هم پيچيده است.
آنگاه با مركب خود از نهر عبور كرد و در معبدى كه مربوط به يهود بود قدرى استراحت نمود . (232)
بابل. در اين محل امام فرمود: بابل سرزمينى اسست كه زلزله آنجا را كوبيده اسست (بلاى الهى بر مردم آنجا نازل شده) مركب خود را حركت بدهيد تا بلكه نماز عصر را بيرون از آنجا بخوانيم چون از پل «صراة» عبور كردند، نماز خود را خواندند. (233)
عبدخير مىگويد: همراه على(ع) بودم كه از سرزمين بابل گذشتيم و در يك محل خوش آب و هوايى براى اداى نماز عصر پياده شديم و نزديك بود كه آفتاب غروب كند، على(ع) دعا كرد و آفتاب به اندازه خواندن نماز عصر برگشت و ما نماز عصر را خوانديم سپسس آفتاب غروب كرد. (234)
دير كعب. منزلى بود در نزديكىهاى «ساباط» كه سپاه امام از آنجا عبور نمود.
ساباط. سپاه امام شب را در اين محل استراحت كرد و روستائيان براى سپاه غذا و آذوقه آوردند، امام فرمود: اين كار را نكنيد كه ما بر شما چنين حقى نداريم. (235)
در اين محل امام رياست دو قبيله كنده و ربيع را كه با اشعث بن قيس بود، از او گرفت و به حسان بن مخدوج داد و او و دوستانش ناراحت شدند، اين خبر به گوش معاويه رسيد او از اين جريان بهرهبردارى كرد و دستور داد شاعرى شعرهاى تحريك كنندهاى بسرايد و آن را در ميان قبايل يمن بخواند تا به گوش اشعث برسد و با امام دشمنى كند. (236)
كربلا. ا مام در اين سرزمين فرود آمد و با مردم نماز خواند وقتى نماز تمام شد مقدارى از خاك آنجا را برداشت و بو كرد، سپس گفت: خوشا به حال تو اى تربت، گروهى از تو محشور مىشوند كه بدون حساب به بهشت مىروند (237) در روايت ديگرى آمده است كه وقتى امام در سرزمين كربلا فرود آمد، به او گفتند يا اميرالمؤمنين اينجا كربلاست. فرمود: سرزمين داراى كرب و بلا يعنى اندوه و مصيبت. سپس با دست خود محلى را نشان داد و فرمود: اينجا محل ريخته شدن خون آنها است. (238)
بهر سير (مداين) (239) وقتى سپاه امام به اين محل رسيد و آثار كسرى را ديدند، يكى از ياران امام به نام حربن سهم اين شعر ابن يعفر تميمى را خواند:
جرت الرياح على مكان ديارهم
فكأنما كانوا على ميعاد
بادها بر محل خانههاى آنان وزيد، گويا كه آنان بر وعده گاه خود بودند.
در اين هنگام امام فرمود: چرا نگفتى: كم تركوا من جنات عيون و زروع و مقام كريم و نعمة كانوا فيها فاكهين. كذلك اورثناها قوما آخرين فما بكت عليهم السماء والارض و ما كانوا منظرين (240) چه باغها و چشمه سارانى كه بر جاى نهادند و كشتزارهايى و جايگاهى نيكو و نعمتى كه از آن برخوردار بودند، اين چنين مردم ديگر را وارثان آنان قرار داديم، و آسمان وزمين بر آنان گريه نكرد و مهلت نيافتند. (241)
امام افزود كه اينان شكر نعمت را به جاى نياوردند و به سبب گناه دنياى آنان هم از آنان گرفته شد، از كفران نعمت بپرهيزيد تا مصيبت به شما فرود نيايد.
در اين محل امام مردم را فرا خواند و به آنان خطبهاى خواند و آنان اظهار اطاعت كردند وامام عدى بن حاتم را به نمايندگى از خود و براى جمع آورى نيرو در آنجا گذاشت و حركت كرد. عدى پس از سه روز با هشتصد نفر از مردم آنجا به امام ملحق شد سپس فرزند عدى هم چهار صد نفر ديگر را با خود آورد. (242)
انبار. منزل بعدى شهر انبار بود. وقتى سپاه امام به اين سرزمين رسيد، مردم از امام استقبال كردند و چون او را ديدند از مركبهاى خود پياده شدند و در برابر او خضوع كردند. امام گفت: اين چارپايان كه با شماست براى چيست؟ و منظورتان از اين كارى كه مىكنيد چيست؟ گفتند: اينها هديه هايى براى شماست و ما براى تو و مسلمانان طعامى آماده كردهايم و به چارپايانتان علوفه بسيارى مهيا نمودهايم. امام گفت: اين كارى كه شما به جهت تعظيم اميران انجام مىدهيد، به خدا سوگند كه به اميران سودى ندارد و شما خود را به زحمت انداختهايد و ديگر اين كارها را تكرار نكنيد و آن چاپايانى راكه آوردهايد، اگراز ماليات خود حساب كنيد آنهارا از شما مىگيريم و اما طعامى كه آماده كردهايد، ما دوست نداريم كه چيزى از اموال شما را بخوريم مگر اينكه بهاى آن را بپردازيم و پس از گفتگو هايى امام فرمود : مااز شما بى نيازتريم آنگاه آنها را ترك كرد و به راه خود ادامه داد. (243)
در بين راه، سپاهيان دچار بى آبى شدند امام در كنار ديرى دستور داد محلى را كندند و به سنگ بزرگى رسيدند و نتوانستند آن سنگ را كنار زنند و امام آن را كنار زد و آبى فراوان جوشيد و همه از آن خوردند. (244)
هيت. سپاه امام به شهر هيت كه در كنار فرات بود رسيدند و از آنجا به محلى به نام اقطار رفتند و در آنجا مسجدى بنا كردند كه تاكنون موجود است (245)
الجزيره. در ادامه راه به محلى بهنام الجزيره رسيدند و قبايل بنىتغلب و نمربن قاسط از امام استقبال كردند. بنى تغلب كه از نصارى بودند با امام مصالحه كردند بر اينكه در دين خود بمانند و فرزندان خود را در نصرانيت قرار ندهند. (246)
رقه. منزل بعدى سرزمين رقه بود، مردم آنجا كه همگى از هواداران عثمان بودند و به معاويه تمايل داشتند، آنها وقتى از آمدن سپاه امام باخبر شدند در خانههاى خود را بستند و در خانه نشستند. (247) رقه يك شهر مرزى بود و با عبور از آن به سرزمين شام قدم مىگذاشتند. گروهى از ياران امام پيشنهاد كردند كه امام يك بار ديگر به معاويه نامه بنويسد تا مجددا اتمام حجت شود، امام نظر آنان را قبول كرد و نامه اى به معاويه فرستاد و ضمن بيان شايستگى خود به امر خلافت، در ادامه نوشت:
«... من شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش و حفظ خونهاى اين امت دعوت مىكنم، اگر قبول كرديد، كار درستى انجام داديد و بهرهاى از هدايت پيدا كرديد و اگر جز جدايى و شكستن وحدت اين امت را نخواهيد غير از دورى از خدا چيزى بر شما افزوده نمىشود و خداوند جز غضب بر شما چيزى نخواهد افزود و السلام.»
معاويه در پاسخ اين نامه تنها يك بيت شعر فرستاد كه مضمون آن اين بود كه ميان ما و شما جز جنگ چيز ديگرى نخواهد بود. (248)
سپاه امام كه به رقه رسيده بوند، بايد از فرات عبور مىكردند و بايد بر روى فرات پلى زده مىشد، امام از مردم رقه خواست كه پلى بر روى فرات بزنند، آنها از اين كار خوددارى كردند و كشتىهاى خود را در اختيار امام قرار دادند تا با پيوند دادن آنها پلى زده شود، امام خواست تا از پلى كه در منطقه «منبج» وجود داشت و مقدارى دور بود عبور كند، ولى مالك اشتر صدا زد اى مردم به خدا سوگند اگر پل نسازيد تا از آن عبور شود، شمشير خود را برهنه خواهم كرد و جنگجويان شما را خواهم كشت و سرزمين شما را تخريب خواهم كرد، مردم رقه با يكديگر گفتند كه آنچه مالك مىگويد عمل مىكند و لذا به او پيام فرستادند كه ما براى شما پل مىسازيم، پل بر روى رودخانه فرات نصب شد و سپاه امام از آن گذشتند و آخرين نفرى كه عبور كرد مالك بود. (249)
با عبور از فرات، سپاه امام وارد قلمرو شام شد در اين حال امام زيادبن نضر وشريح بن هانى را كه با دوازده هزار نفر بعنوان پيشقراول فرستاده بود و در رقه به آن حضرت ملحق شده بوند، فرا خواند و باز آنهارا به عنوان پيشقراولان به طرف سپاه معاويه فرستاد، آنان پس از طى مسافتى، با پيشقراولان سپاه شام به فرماندهى ابوالاعور سلمى روبرو شدند و آنان را به اطاعت از اميرالمؤمنين دعوت كردند ولى آنان نپذيرفتند، در اين حال پيكى به سوى امام فرستادند و جريان را به او گزارش دادند و او مالك اشتر را طلبيد و به سوى سپاه پيشقراول خود فرستاد و طى نامهاى به دو فرمانده خود، مالك را فرمانده آنان قرار داد و دستورهاى لازم را به مالك داد. مالك به منطقه مورد نظر رسيد و شب هنگام ابوالاعور به سپاه امام حمله كرد و پس از درگيرى و كشته شدن چند نفر، سپاه ابوالاعور عقب نشينى كرد و به معاويه پيوست. (250)
جنگ صفين يا نبرد با قاسطين
سپاه امام به حركت خود ادامه داد و به سرزمين صفين رسيد، صفين سرزمينى بود در ساحل غربى رود فرات و ميان آن و رقه فرات فاصله بود. (251) اين سرزمين شامل منطقهاى پردرخت به مسافت دو فرسخ مىشود. (252)
پيش از رسيدن سپاه امام به صفين، ابوالاعور فرمانده پيشقراول معاويه در نزدكى آب موضع گرفته بود و معاويه هم با سپاه خود به آن محل رسيده بود. وقتى سپاه امام به صفين رسيد، دسترسى به آب نداشتند و سپاه معاويه راه آب را به روى آنان بسته بود. (253) ابوالاعور سلمى افراد خود را جلو شريعه گمارده بود و تعدادى تيرانداز نيز مأمور آن كرده بود، وقتى بسته شدن راه آب و تشنگى سپاه را به اميرالمؤمنين خبر دادند صعصعه بن صوحان را نزد معاويه فرستاد و از او خواست كه مانع آب نشود تا ببينيم چه پيش مىآيد و اگر دوست دارى كه چنين باشد و بر سر آب ميان دو سپاه جنگ شروع شود ما نيز حرفى نداريم. چون پيام امام به معاويه رسيد به ياران خود گفت: نظر شما چيست؟
وليد بن عقبه گفت: آنها را از آب منع كن همانگونه كه آنها عثمان را از آب منع كردند ولى عمروعاص گفت: راه آب را به روى آنان باز كن چون آنها تن به تشنگى نخواهند داد صعصعه پس از درگيرىهاى لفظى با ياران معاويه، به سوى امام برگشت و جريان را گزارش داد و گفت : آخرين سخن معاويه اين بود كه به زودى نظر خودم را در اين باره خواهم گفت. (254) سپاه شام از اينكه آب در دست آنها بود خوشحال بودند و معاويه به آنان گفت: اى اهل شام اين نخستين پيروزى است، به آنان آب نخواهم داد تا همگى كشته شوند و اهل شام شادمانى مىكردند. در اين هنگام مرد عابدى از شام به نام معرى بن اقبل به پا خاست و گفت: اى معاويه اكنون كه زودتر از آنان به فرات رسيدهاى آنان را از آب منع مىكنى؟ ولى به خدا سوگند اگر آنان زودتر رسيده بودند شما را سيراب مىكردند... به خدا سوگند اين نخستين ستم است، معاويه بر او خشم گرفت و آن مرد شبانه از سپاه معايه به سپاه امام پيوست. (255)
موضوع بى آبى در سپاه امام به صورت يك مشكل جدى در آمد و كسانى نزد امام مىآمدند و از او اجازه جنگ مىخواستند، امام با يك حركت نظامى راه آب را بازكند از اين رو در ميان سپاه خود خطبهاى هيجانانگيز خواند و آنان را به گرفتن آب فرمان داد و فرمود:
قداستطعموكم القتال فاقروا على مذلة و تأخير محله او رووا السيوف من الدماء ترووا من الماء فالموت فى حياتكم مقهورين و الحياة فى موتكم قاهرين. (256)
آنان شما را به جنگ وادار كردند اكنون يا با خوارى در جاى خود قرار بگيريد و يا شمشيرها را از خونها سيراب كنيد تا از آب سيراب شويد، مرگ در زندگى شماست در حالى كه شكست خورده باشيد و زندگى در مرگ شماست در حالى كه پيروز باشيد.
پس از اين فرمان، دوازده هزار نفر از سپاه امام به فرماندهى مالك و اشعث حمله كردند و در يك هجوم برق آسا فرات را از دست سپاه معاويه گرفتند (257) كسانى از سپاه امام مىخواستند مقابله به مثل كنند ولى امام با بزرگوارى تمام دستور داد راه آب را به روى سپاه معاويه باز گذاشتند. (258) به گفته ابن عماد، پس از گرفتن آب از سپاه معاويه اصحاب امام در آن محل مسجدى بنا كردند . (259)
پس از اين درگيرى كه باعث كشته شدن چندين نفر از سپاه شام شد، آرامشى ميان دو سپاه بر قرار شد، دو روز گذشت و هيچ تحركى صورت نگرفت. اميرالمؤمنين كه سعى داشت كار به صلح بيانجامد سه نفر از ياران خود را به نامهاى بشير بن عمرو انصارى و سعيد بن قيس همدانى و شبث بن ربعى تميمى فرا خواند و به آنها گفت: نزد اين مرد برويد و او را به سوى خدا و اطاعت و جماعت و پيروى از امر خدا بخوانيد آنها نزد معاويه آمدند و او را به بيعت با امام دعوت كردند و سخنان بسيارى ميان آنان و معاويه رد و بدل شد و دست آخر معاويه به آنان گفت:از نزد من برويد كه ميان ما وشما جز شمشير نخواهد بود. (260)
گروه هايى از قاريان كوفه و شام گرد هم آمدند و با هدف جلوگيرى از جنگ پيامهايى را ميان امام و معاويه رد وبدل كردند ولى سودى نداد و اين وضعيت چندين ماه طول كشيد. (261) تا اينكه ماه ذيحجه فرا رسيده و دراين ماه جنگهاى پراكندهاى ميان برخى از افراد دو سپاه در مىگرفت و با رسيدن ماه محرم كه ماه حرام بود دو طرف از جنگ باز ايستادند و بار ديگر ميان دو طرف نامهها و پيام هايى رد و بدل شد و چون ماه محرم سپرى شد، امام كسانى را به طرف سپاه معاويه فرستاد و به آنان اعلام جنگ كرد و هر دو سپاه آماده نبردى تمام عيار شدند. (262)
امام به آرايش سپاه خود پرداخت و پرچم را به هاشم بن عتبه سپرد و يمنىها را در سمت راست سپاه، و قبيله هايى از ربيع را در سمت چپ و كسانى از قبيله مضر را در قلب سپاه قرار داد و همچنين فرماندهى قسمت هايى از سپاه را به اشعث بن قيس و عبدالله بن عباس و سليمان بن صرد و حارث بن مره واگذار كرد. سپاه امام بيست و شش پرچم داشت. (263)
در تعداد سپاهيان امام در جنگ صفين ميان مورخان اختلاف نظر وجود دارد، تعداد آنها را از 120 هزار نفر تا 90 هزار نفر نوشتهاند آنچه نصر بن مزاحم آن را ترجيح مىدهد يك صد هزار نفر يا كمى بيشتر است (264) و تعداد سپاهيان معاويه را از 130 هزار نفر تا 60 هزار نفر نوشتهاند آنچه مسعودى آن را ترجيح مىدهد نود هزار نفر است (265) به گفته يعقوبى، در سپاه امام در صفين هفتاد نفر از اصحاب پيامبر كه اهل بدر بودند و هفتصد نفر از آنان كه زير درخت رضوان با پيامبر بيعت كرده بودند و چهارصد نفر از ساير مهاجران و انصار حضور داشتند. (266)
به هر حال، در روزهاى نخستين ماه صفر تنور جنگ داغتر شد و امام در تهييج و تشويق سپاهيان خود سخنرانى هايى كرد و از جمله خطاب به آنان فرمود:
«بندگان خدا از خدا پروا كنيد، چشمها را به زير افكنده و صداها را كوتاه كنيد و كمتر سخن بگوييد و خود را به درگير شدن و حمله كردن و مبارزه و شمشير زنى و جنگ شديد و تن به تن آماده سازيد و مقاومت كنيد و بسيار به ياد خدا باشيد تا رستگار شويد و با يكديگر نزاع نكنيد كه در اين صورت سست مىشويد و توان شما از ميان مىرود و شكيبا باشيد كه خدا با شكيبايان است. خداوندا به آنان مقاومت كردن را الهام كن و پيروزى را بر آنان نازل گردان و پاداش بزرگى به آنان بده (267)
و در خطبه ديگرى توصيههاى لازم را به سپاهيان خود كرد و از جمله فرمود:
«... خداوند به شما خبر داده كه كسانى را كه در راه او در صفى چون بنايى استوار قرار مىگيرند و پيكار مىكنند، دوست دارد، پس آنها را كه زره پوشيدهاند جلو بيندازيد و آنها را كه زره نپوشيدهاند در عقب قرار دهيد و دندانهاى خود را بفشاريد كه تأثير شمشير را در سر كندتر مىكند و در پيرامون نيزهها جا بگيريد كه آن نيزهها را كاراتر مىكند و چشمها را پايين بياوريد كه آن از اضطراب مىكاهد و به دلها آرامش مىدهد و صداها را بميرانيد كه آن شكست را طرد مىكند و مناسبتر با وقار است و پرچم خود را كج نكنيد و آن را رها نسازيد و جز به دست شجاعان خود ندهيد. (268)
از نخستين روز ماه صفر نبرد ميان دو سپاه به صورت رسمى آغاز شد و هر روز فرماندهانى از دو طرف با افراد خود به ميدانمىرفتند وبا هم درگير مىشدند. در روز چهار شنبه هشتم صفر حمله سراسرى آغاز شد و از صبح تا شام ادامه يافت و هنگام شب دوسپاه به اردوگاههاى خود برگشتند، روز پنجشنبه هفتم صفر پس از خواندن نماز صبح، خود امام همراه با سپاه حمله را آغاز كرد و نبرد سختى در گرفت در اين نبرد، امام زره و عمامه پيامبر را پوشيد و شمشير او را برداشت و به اسب پيامبر سوار شد و ضمن نبردى سخت تذكرات لازم را به سپاهيان مىداد و آنها را به مقاومت و رشادت دعوت مىكرد (269) . گروه بسيارى از دو طرف كشته شدند بنابه نقلى، خود امام نيز چندين جراحت برداشت (270) اين روز را «يوم الهرير» مىگفتند و نبرد با شدت تمام، تا نيمههاى شب ادامه يافت و آن شب را كه شب جمعه بود «ليلة الهرير» (271) مىگفتند.
در اين شب جنگ به اوج خود رسيد و دو سپاه با تمام نيروى خود وارد نبرد شدند به گونهاى كه فرصت براى خواند نماز نبود و نماز را با اشاره مىخواندند. (272)
در اين نبرد خود امام نيز شركت داشت و در طول اين روز و شب 523 نفر به دست او كشته شدند و هر كس را كه مىكشت تكبير مىگفت و اين آمار از تعداد تكبيرهاى او به دست آمده است . (273)
در ليلة الهرير سى وشش هزار نفر از دو طرف كشته شدند و چند تن از بهترين ياران امام به شهادت رسيدند كه از جمله آنها مىتوان از افراد زير ياد كرد:
عمار ياسر. او از اصحاب بلند پايه پيامبر خدا بود و پيامبر درباره او فرموده بود: اى عمار تو را «فئه باغيه گروه ستمگر» مىكشد. (274) اين سخن پيامبر در ميان اصحاب شهرت يافته بود و لذا شركت عمار در جنگ صفين و قرار گرفتن او در صف اميرالمؤمنين براى معاويه و عمروعاص بسيار نگران كننده بود. عمار در اين جنگ با سخنرانىهاى خود مردم را به حقانيت اميرالمؤمنين دعوت مىكرد و مىگفت:
نحن ضربناكم على تنزيلهثم ضربناكم على تأويله (275)
ما با شما به خاطر تنزيل قرآن جنگيديم وسپس به خاطر تأويل آن جنگيديم.
عمار در حالى در جنگ شركت كرده بود كه بسيار پير شده بود و دستانش مىلرزيد و مىگفت : زيراين پرچم سه بار همراه رسول خدا جنگيدهام و اين چهارم آنهاست. (276)
او در سن نود و سه سالگى در صفين به شهادت رسيد. (277) و شهادت او با توجه به آن حديث پيامبر در ميان سپاه شام ايجاد تزلزل و ترديد كرد ولى معاويه و عمروعاص با شيطنتهاى خود چنين تبليغ كردند كه عمار را كسى كشته كه او را به جنگ فرستاده است وقتى اين سخن به گوش اميرالمؤمنين رسيد، فرمود: اگر چنين باشد پس قاتل حمزه، پيامبر خداست (278)
اويس قرنى. يكى از كسانى كه در ركاب اميرالمؤمنين در صفين شهيد شد اويس قرنى بود كه در اثناى جنگ به سپاه آن حضرت ملحق شد. اصبغ بن نباته مىگويد: در جنگ صفين همراه على بودم كه مىگفت: چه كسى تا پاى مرگ با من بيعت مىكند؟ نود و نه نفر با او بيعت كردند، امام فرمود: آن كسى كه عدد (صد) را تمام كند كجاست؟ چون به من چنين وعده شده است. در اين هنگام مردى پشمينه پوش كه سر خود را تراشيده بود جلو آمد و بيعت كرد، او اويس قرنى بود كه درهمان جنگ كشته شد (279) او در جنگ ندا در داد كه مردم من اويس قرنى هستم سپس حمله كرد و به شهادت رسيد. (280)
خزيمة بن ثابت. او كه معروف به «ذو الشهادتين» بود در جنگ صفين همراه با امام بود و پس از شهادت عمار ياسر دلاورىهايى كرد و مىگفت: با شهادت عمار گمراهى اين گروه كاملا روشن است تا اينكه به شهادت رسيد. (281)
هاشم بن عتبه. او يكى از پرچمداران امام در جنگ صفين بود و از يك چشم نابينا بود و «مرقال» شهرت داشت. وقتى به ميدان رفت، معاويه شجاعان ذوالكلاع را به مصاف او فرستاد و هاشم نوزده نفر از آنان را كشت و دست آخر خود او نيز به شهادت رسيد، اميرالمؤمنيين بر سر جنازه او حاضر شد و به او دعا كرد. (282)
عبدالله بن بديل. او با رشادت تمام در ميمنه سپاه امام جنگيد و سپاه شام را كنار زد و به خيمه معاويه رسيد و مىخواست او را بكشد، معاويه سخت به وحشت افتاد و از مقابل او فرار كرد و از سپاه خود كمك مىخواست و فرياد مىزد واى بر شما اگر از شمشير زدن ناتوان هستيد با سنگ به او حمله كنيد و آنان چنين كردند و عبدالله بديل به شهادت رسيد و معاويه بر سر جنازه او آمد و گفت: به خدا سوگند كه اين بزرگ آنان بود. (283)
ابو هيثم تيهان. او از اصحاب رسول خدا بود ودر جنگ بدر همراه آن حضرت جنگيده بود. در جنگ صفين صفوف سپاه امام را منظم مىكرد و مىگفت: اى مردم عراق ميان شما و پيروزى زود هنگام در اين دنيا و بهشت در آن دنيا جز ساعتى از روز نيست، گامهاى خود را استوار وصفوف خود را منظم كنيد و سرهاى خود را به پروردگارتان عاريه بدهيد و از خدا كمك بگيريد و با دشمن خدا و دشمن خودتان بجنگيد. او در همين جنگ به شهادت رسيد. (284)
در اين جنگ خود امام نيز با شجاعت بى نظيرى شركت داشت و با حملات مكرر خود تلفات بسيارى بر سپاه معاويه وارد كرد. او يك بار در ميدان جنگ فرياد زد:
واى بر تو اى معاويه بيا با يكديگر بجنگيم ومردم كشته نشوند. عمروعاص به معاويه گفت : اين فرصت را غنيمت بشمار او پهلوانان تو را كشته است من اميدوارم كه تو به او غلبه كنى. معاويه گفت: واى بر تو اى عمرو به خدا سوگند نظر تو جز اين نيست كه من كشته شوم و خلافت به تو برسد، تو نمىتوانى مرا فريب بدهى. (285)
عمر وعاص به معاويه گفت: آيا از على مىترسى و مرا در موعظهاى كه كردم متهم مىكنى؟ به خدا سوگند كه من با او مبارزه خواهم كرد هر چند كه هزار بار بميرم و به ميدان مبارزه امام آمد، امام نيزهاى به سوى او حواله كرد و او افتاد و چون خود را در آستانه مرگ ديد عورت خود را باز كرد و امام از روى حيا روى خود را از او گردانيد و او را رها كرد؛ چون عمروعاص نزد معاويه برگشت، جريان را به او گفت و معاويه گفت: قدر عورت خود را بدان ! (286)
همين حيله را بسربن ارطاة نيز در برابر امام به كار برد و چون با امام روبرو شد و امام به او حمله كرد او عورت خود را آشكار نمود و امام از روى حيا از او فاصله گرفت. (287)
امام همچنان در وسط معركه بود و ضمن جنگ، بر كار افراد خود نظارت داشت، او عباس بن ربيعه را ديد كه با عراربن ادهم شامى درگير شدهاست، عباس آن مرد شامى را كشت و تكبيرگفت، امام به سوى او توجه نمود و به او تذكر داد كه چرا محلى را كه براى او تعيين شده ترك كرده است، او گفت: اين مرد شامى مرابه مبارزه طلبيد و من نمىتوانستم پاسخ ندهم. دراين ميان خبر كشته شدن عرار به دست ربيعه به معاويه رسيد، معاويه براش كشتن ربيعه جايزه تعيين كرد و دو نفر از شاميان به ميدان آمدند و عباس بن ربيعه را به مبارزه دعوت كردند . او گفت: من بايد از مولاى خود اجازه بگيرم و نزد اميرالمؤمنين آمد، امام به او گفت سلاح و مركب خود را بامن عوض كن، امام سوار مركب او شد و به طرف دو مرد شامى آمد آن دو خيال كردند كه او عباس بن ربيعه است و آماده نبرد شدند و امام هر دو نفر آنها را به هلاكت رسانيد و به سوى عباس برگشت وگفت سلاخ خود را بگير و سلاح مرا بده. (288)
معاويه غلامى به نام حريث داشت كه بسيار شجاع بود او گاهى لباس معاويه را مىپوشيد و به ميدان مىرفت و افراد ناآگاه گمان مىكردند كه او معاويه است. معاويه به او گفته بود كه با هركس كه مىخواهد روبرو شود ولى با خود على روبر نشود. اما عمروعاص او را تحريك كرد و او امام را به مبارزه طلبيد و امام در همان آغاز ضربتى مهلك بر او زد و او هلاك شد، كشته شدن او معاويه را بسيار متأثر كرد. او عمرو را نكوهش مىكرد كه چرا حريث را فريب داده است. (289)
زيدبن وهب مىگويد: امام در ميدان صفين گرماگرم جنگ بود كه غلام او به نام كيسان با غلام ابوسفيان به نام احمر درگير شدند و كيسان كشته شد، غلام ابوسفيان مغرورانه به سوى امام حمله كرد ولى امام به او مهلت نداد ودست در گريبان زره او افكند و او را بلند كرد و به زمين كوبيد، در اين هنگام فرزندان امام، حسين و محمد حنفيه با شمشيرهاى خود به ا و حمله كردند و او را كشتند، امام به فرزند ديگرش حسن گفت: چرا در كشتن شركت نكردى؟ او پاسخ داد: آن دو برادرم كفايت مىكردند. در اين هنگام حسن مجتبى به امام گفت: اندكى توقف كن تا ياران فداركار تو از افراد قبيله ربيعه برسند، امام فرمود: براى پدر تو روز معينى است كه از آن تجاوز نمىكند، سعى كردن آن را به تأخير نمىاندازد و رفتن آن را به جلو نمىاندازد، به خدا سوگند كه پدر تو باكى ندارد كه خود به سراغ مرگ رود يا مرگ به سراغ او آيد. (290)
جنگ با شدت تمام ادامه داشت و هر چند كه هر دو طرف تلفاتى داده بودند ولى جنگ به سود امام پيش مىرفت و آثار شكست در سپاه شام آشكار شده بود به خصوص حملات شجاعانه برخى از ياران امام و در رأس آنها مالك اشتر نخعى عرصه را بر معاويه و سپاه شام تنگ كرده بود.
امير المؤمنين در گرماگرم جنگ، مالك اشتر را ديد كه گريه مىكند، به او گفت: خدا چشمانت را نگرياند براى چه گريه مىكنى؟ مالك گفت: يا اميرالمؤمنين گريهام براى اين است كه مىبينيم كسانى در برابر تو كشته مىشوند ولى شهادت نصيب من نمىشود تا به فيض برسم . امام فرمود: به تو مژده خير مىدهم. (291)
در اين حال معاويه كه خود را شكست خورده مىديد با مشورت عمروعاص نامهاى به امام نوشت وطى آن از شدت جنگ و رسيدن آن به مرحله دشوار سخن گفت سپس از امام خواسست كه شام را در اختيار او قرار بدهد و جنگ خاتمه يابد. (292) اما در پاسخ نوشت:
«اينكه شام را از من طلب كردهاى، من آنچه را كه ديروز به تو ندادهام امروز نيز نمىدهم، و اما اين سخن تو كه جنگ عرب را خورده و جز نيم نفسى بر آنان باقى نمانده، آگاه باش آن كس كه در راه حق از پا درآيد به بهشت مىرود و آن كس كه در راه باطل كشته شود به آتش مىرود...» (293)
معاويه كه از امام ناميد شد خواست از طريق ابن عباس به هدف خود برسد ولذا به عمروعاص گفت: نامهاى به ابن عباس بنويسد و عواقب جنگ را به او گوشزد كند، عمروعاص نامهاى به ابن عباس نوشت و از مصيبتهاى جنگ كه به هر دو طرف وارد شده سخن گفت و دعوت به صلح كرد . ابن عباس در پاسخ او نوشت:
«در ميان عرب كسى را بى حياتر از تو نديدم، معاويه تو را به پيروى از هوا وادار كرده و دين دخود را در برابر بهاى اندكى فروختى... تو با اين سخنان مكارانه جز شكستن هيبت اهل عراق هدف ديگرى ندارى و اگر به راستى سخن تو براى خداست، حكومت مصر را رهاكن و به خانهات برگرد...» (294)
فريبهاى معاويه و عمر وعاص براى متوقف كردن جنگ سودى نداد و جنگ همچنان ادامه داشت و دو طرف با چنگ و دندان و نيزه وشمشير درگير بودند و مالك اشتر با افراد تحت فرماندهى خود پيش مىرفت و مىگفت: حمله كنيد، عمو و دايى من فداى شما باد حملهاى كه خدا را با آن خوشنود سازيد و دين را عزت بدهيد، وقتى من حمله كردم شما حمله كنيد. آنها پيش رفتند تا به مركز فرماندهى سپاه شام رسيدند وامام نيروهاى تازه نفسى به كمك مالك فرستاد و جنگ بسيار سختى درگرفت. (295)
امام در ليلة الهرير نيمههاى شب به سپاهيان خود گفت: اى مردم مىبينيد كه كار دشمن به كجا رسيده و از آنها جز نفس آخر باقى نمانده است.. فردا صبح به آنان حمله مىكنيم و داورى آنان را به خدا مىبريم.
سخنان امام به معاويه رسيد او عمروعاص را خواند و گفت: على مىخواهد فردا كار را يكسره كند، نظر تو چيست؟ عمروعاص گفت: افراد تو نمىتوانند در برابر افراد او مقاومت كنند و تو هم مانند او نيستى و اهل عراق مىترسند از ا ينكه تو بر آنان پيروزى شوى ولى اهل شام نمىترسند كه على بر آنان پيروز شود. چاره اين است كه كارى بكنى كه ميان آنان اختلاف بيندازى، آنان را به سوى كتاب خدا بخوان و آن را ميان خود و آنها حكم قرار بده. من اين تدبير را براى روز مباداى تو نگه داشته بودم، معاويه او را تصديق كرد. (296)
معاويه دستور داد سپاه شام قرآنها را بر سر نيزها زدند و مصحف بزرگ دمشق را بر سر چند نيزه بستند و ده نفر آن را حمل مىكرد و ندا مىدادند كه اى مردم عراق ميان ما و شما قرآن حاكم باشد. همچنين ندا مىدادند كه اى مردم عرب درباره زنان و دخترانتان خدا را در نظر بگيريد اگر همگى كشته شويد چه كسى فردا در برابر روم و ترك و فارس خواهد ايستاد، خدا را درباره دينتان در نظر بگيريد. وقتى امير المؤمنين سخن آنها را شنيد گفت: خدايا تو مىدانى كه آنان قرآن را نمىخواهند، پس ميان ما و آنان داورى كن. (297)
نقشه معاويه و عمروعاص در ميان سپاه امام كه در چند قدمى پيروزى نهايى بودند، ايجاد تزلزل و شكاف كرد افرادى چون مالك اشتر و عدى بن حاتم و عمروبن حمق كه از بصيرت بالاى برخوردار بودند، خواستار ادامه جنگ شدند ولى گروههايى از سپاه امام فريب آنان را خوردند و اشعث بن قيس به امام گفت: دعوت اين قوم را به كتاب خدا اجابت كن، تو به آن شاستهترى، مردم از جنگ خسته شدهاند. (298)
وقتى امام اين دو دستگى را در سپاه خود ديد در برابر كسانى كه خواستار پذيرفتن سخن اهل شام بودند فرمود:
«... اى بندگان خدا! من به اجابت كتاب خدا شاستهترم ولى معاويه و عمروعاص و ابن ابى معيط و حبيب بن مسلمة و ابن ابى سرح اهل دين و قرآن نيستند، من آنان را بيش از شما مىشناسم در كودكى و بزرگى با آنان بودهام، آنان بدترين كودكان وبدترين مردان بودند، اين سخن حقى است كه از آن باطل اراده شده است به خدا سوگند كه آنها قرآن را بالا نبردهاند كه آن را بشناسند و به آن عمل كنند بلكه اين يك حيله و نيرنگ است، بازوها و سرهاى خود را يك ساعت به من عاريه بدهيد كه حق به جايگاه خود رسيده و چيزى نمانده كه ريشه ستمگران بريده شود» (299)
در اين حال حدود بيست هزار نفر شمشير به دست كه پيشانى هايشان از كثرت سجده پينه بسته بود و مسعربن فدكى وزيدبن حصين و گروهى از قاريان كه بعدها خوارج شدند، پيش آمدند و امام را به اسم، و نه به عنوان اميرالمؤمنين صدا زدند و گفتند: يا على اين قوم را اجابت كن و گرنه تو را به آنان تحويل مىدهيم و يا چون عثمان مىكشيم. (300)
اشعث بن قيس پيش از همه پافشارى مىكرد و چون او يمنى بود قاريان يمن هم طرف او را گرفته بودند، اشعث عامل عثمان در آذربايجان بود پس از قتل عثمان على(ع) به او نامه نوشت و از او خواست كه اموال موجود را باز پس دهد. وقتى نامه امام به دست او رسيد سخت وحشت كرد و به دوستان خود گفت: مىخواهم اموال آذربايجان را بردارم و به معاويه ملحق شود . قوم او گفتند: مرگ از اين كار بهتر است، اشعث شرمنده شد و از پيوستن به معاويه ترسيد وبه ناچار به سوى على(ع) آمد (301) و به گفته يعقوبى، اشعث ارتباط مخفيانهاى با معاويه داشت و معاويه پيش از جريان قرآن به نيزه كردن، اشعث را به خود جلب كرده بود (302) و او يك شب پيش از قرآن به نيزه كردن كه به ليلة الهرير معروف است در ميان سپاه امام سخنرانى كرده بود و آنان را از ادامه جنگ بر حذر داشته بود. (303)
به هر حال امام در برابر فشار اين افرد ايستادگى كرد و فرمود:
«واى بر شما من نخستين كسى هستم كه به سوى كتاب خدا دعوت مىكنم و آن را اجابت مىكنم و براى من روا نيست و دين من اجازه نمىدهد كه مرا به سوى كتاب خدا بخوانند و من نپذيرم، من با آنان جنگ مىكنم تا به حكم قرآن عمل كنند و آنان خدا را معصيت كردهاند و پيمان اورا شكستهاند و كتاب او را ترك كردهاند و من شما را آگاه مىكنم كه آنان شما را فريب دادهاند و آنان خواستار عمل به قرآن نيستد» (304)
به روايت طبرى امام گفت: اگراز من اطاعت مىكنيد با آنان بجنگيد و اگر نافرمانى مىكنيد آنچه را كه مىخواهيد بكنيد، آنان گفتند: به مالك اشتر پيغام بده كه برگردد. (305)
در آن هنگام مالك اشتر به شدت مشغول نبرد بود و به خيمه معاويه نزديك شده بود و در چند قدمى پيروزى قرار داشت. شورشيان سپاه امام با اصرار و تهديد از امام خواستند كه مالك را بازگرداند، امام به ناچار يزيدبن هانى را نزد مالك فرستاد و به او پيغام داد كه برگردد ولى مالك به يزيد گفت: اين لحظه لحظهاى نيست كه من دست از جنگ بردارم، من اكنون اميد پيروزى دارم به امام بگو عجله نكند. يزيد برگشت و سخن مالك را به امام رسانيد. شورشيان گفتند: حتما تو خودت دستور مقاومت دادهاى. امام فرمود: ديديد كه من به قاصد مطلب پنهانى نگفتم. آنها گفتند: بگو برگردد و گرنه تو را عزل مىكنيم. امام به يزيد گفت: برو به مالك بگو كه فتنهاى برپا شده برگرد، يزيد نزد مالك رفت و جريان را گفت. مالك گفت: به خدا سوگند كه من اين وضع را پيش بينى مىكردم. اين توطئه عمروعاص است. آيا شايسته است كه من در چنين موقعيتى كه دارم برگردم. يزيد گفت: آيا دوست دارى كه تو اينجا پيروز شوى ولى اميرالمؤمنين را دستگير و به معاويه تسليم كنند؟ مالك با شنيدن اين سخن دست از جنگ برداشت و به سوى شورشيان آمد. (306)
مالك فرياد زد: اى گروه خوارى و سستى! آيا اكنون كه در آستانه پيروزى هستيد فريب آنها را مىخوريد. اندكى به من مهلت دهيد تا كار را يكسره كنم. آنها گفتند: ما در خطاى تو شركت نمىكنيم. مالك گفت: اكنون كه بهترينهاى شما كشته شده و پستترينهاى شما باقى مانده است؟ شما چه زمانى بر حق بوديد آيا آن زمان كه با شاميان مىجنگيديد يا اكنون كه از جنگ دست كشيدهايد؟ اگر چنين باشد، بايد كشته شدگان شما در آتش باشند. آنها گفتم : اى مالك اين سخنان را رها كن، براى خدا جنگ كرديم و براى خدا دست از جنگ كشيديم. مالك گفت: به خدا سوگند كه فريب خوردهايد. او ادامه داد:
اى صاحبان پيشانى هاى پينه بسته، ما گمان مىكرديم كه نماز شما براى زهد در دنيا و شوق به ملاقات پروردگار است ولى اكنون شما را نمىبينيم جز اينكه از مرگ به سوى دنيا فرار مىكنيد.
مالك و شورشيان همديگر را دشنام مىدادند و با تازيانه به صورت مركبهاى همديگر مىزدند، در اين هنگام امام فرياد زد: دست برداريد. آنها در ميان صفوف سپاه فرياد زدند كه اميرالمؤمنين به حكم قرآن رضايت داده و امام ساكت بود و سر خود را به زيرانداخته بود. (307)
بدينگونه حيله معاويه و عمروعاص كار خود را كرد و آنان را از شكست قطعى نجات داد معاويه بعد گفته بود به خدا قسم هنگامى مالك از من دست برداشت كه من مىخواستم از او بخواهم كه براى من از على امان بگيرد و آن روز قصد فرار داشتم (308) .
به نظر مىرسد كه خيانت افرادى مانند اشعث بن قيس يمنى كه با معاويه روابط پنهانى داشت (309) و يمنىهاى سپاه امام از او حرف مىشنيدند از يك سو و طولانى شدن جنگ و خستگى ناشى از آن از سوى ديگر باعث پيدايش اين وضعيت نامطلوب شد و اكثريت قابل ملاحظهاى از سپاه امام در دام اين فريب گرفتار شدند.
در همين زمان نامهاى از سوى معاويه به دست امام رسيد كه طى آن از امام خواسته بود كه به جنگ پايان دهد و به حكم قرآن رضايت دهد. امام در پاسخ او نامهاى نوشت و طى آن او را از عذاب جهنم ترسانيد در پايان نوشت:
«... تو مرا به حكم قرآن دعوت كردى و من مىدانم كه تو اهل قرآن نيستى و حكم او را نمىخواهى و خداوند ياور است و ما حكم قرآن را اجابت مىكنيم و تو را اجابت نمىكنم و هر كس به حكم (قرآن) راضى نباشد به شدت گمراه شده است» (310)
در اين هنگام اشعث بن قيس نزد امام آمد و گفت: من مردم را نمىبينم جز آنكه راضى شدهاند و ازاينكه دعوت اين قوم در مورد داورى قرآن پذيرفته شده خوشحالند، اگر بخواهى من نزد معاويه مىروم و از او مىپرسم كه چه مىخواهد. امام فرمود: اگر خواستى برو. او نزد معاويه آمد و از او پرسيد: اى معاويه براى چه قرآنها را بالا برديد؟ گفت: براى اينكه ما و شما به حكم قرآن برگرديم. شما مردى از خودتان و ما نيز مردى از خودمان را انتخاب كنيم واز آنها بخواهيم كه از حكم قرآن بيرون نروند آنگاه هر چه گفتند همه ما و شما آن را قبول كنيم. اشعث گفت: اين سخن حق است و به سوى امام برگشت و جريان را گفت.
امام قاريان اهل عراق را برانگيخت و معاويه قاريان اهل شام را، اين دو گروه با هم گرد آمدند و پس از گفتگوهايى، اهل شام عمروعاص را به عنوان حكم و داور و اشعث و قاريان سپاه امام، ابو موسى اشعرى را كه اهل يمن بود به عنوان داور برگزيدند. (311)
امام كه به پذيرفتن حكم مجبور شده بود، مىخواست مالك اشتر يا عبدالله بن عباس را به عنوان حكم از جانب خود انتخاب كند (312) ولى اينجا نيز دشمنان آن حضرت كه در سپاه او جاى گرفته بودند دشمنى خود را آشكار ساختند و اميرالمؤمنين رامجبور كردند كه ابوموسى اشعرى را انتخاب كند.
ابوموسى اشعرى كه مردى احمق و بى عرضه بود از جمله قاريان قرآن به حساب مىآمد و گفته شده اسست كه او صداى خوبى داشت و به مردم قرآن تعليم مىداد (313) و صداى قرآن او از سنج و بربط و نى زيباتر بود (314) و به همين جهت در ميان قراء (كه طبقه خاصى در جامعه اسلامى بودند و در سپاه على(ع) جمعيت قابل اعتنايى را تشكيل مىدادند) به زهد و تقوا معروفيت داشت و وجيه المله بود.
ابو موسى دشمن على(ع) بود، به طورى كه در جنگ جمل مردم را از جهاد در ركاب آن حضرت باز مىداشت (315) و در جنگ صفين نيز از على(ع) گريخته و در موضعى از شام مقيم شده بود. به همين جهت، هنگامى كه او را به عنوان نماينده و حكم از سوى اميرالمؤمنين پيشنهاد كردند، آنحضرت فرمود كه او مورد رضايت من نيست؛ او از من جدا شده و مردم را بر ضد من شورانيده و سپس فرار كرده است. (316)
به هر حال، منافقان از اصحاب على(ع) كه مىخواستند ضربه ديگرى را بر او وارد سازند، قراء ساده لوح را تحريك كردند و آنها همگى از آن حضرت خواستند كه ابو موسى را به عنوان داور و حكم انتخاب كند و بدين گونه دست و بال على(ع) را بستند و او را به اين امر مجبور كردند. به قول ابن عبدربه: «كسانى كه عداوت اميرالمؤمنين على(ع) را در دل خود پنهان كرده بودند براى خود ظاهرى از تقوا ساختند و خود را به عنوان اصحاب رسول خدا را قلمداد كردند تا در مواقع سرنوشت ساز على(ع) را به زحمت اندازند.» (317)
انتخاب ابوموسى اشعرى درست در همين جهت بود، به اضافه اينكه تعصبات قبيلهايى بعضى از سران خوارج را اشباع مىكرد. همان گونه كه پيش از اين نقل كرديم ابوموسى اهل يمن بود و اشعث بن قيس نيز يمنى بود و انتخاب عبدالله بن عباس را از اين جهت رد كرد كه او از قبيله مضر بود و عمروعاص هم مضرى بود و گفت كه ما حاضر نيستيم هردو داور مضرى باشند؛ ما يك نفر يمنى را انتخاب مىكنيم اگر چه به ضرر ما حكم كند. ابن عباسس نيز گفته بود كه ابوموسى را از اين جهت پيشنهاد كردند كه او يمنى بود.
سرانجام، صند صلح و حكميت نوشته شد و على(ع) برخلاف ميل خود و براى حفظ مصالح اسلام آن را امضاء كرد. (318)
وقتى اين قرارداد در مقابل صفوف لشكر خوانده شد، از گوشه و كنار صداى اعتراض و شورش برخاست. شورشيان مىگفتند در دين خدا نبايد كسى را داور قرار داد؛ مىگفتند قبول حكميت كفر است. كم كم موج اعتراض بالا گرفت و بخصوص طبقه قراء از سپاه على(ع) فرياد: «لا حكم إلا لله» سر دادند و عجيب اينكه جمعى از كسانى كه قبول حكميت را به على(ع) تحميل كردند و به او گفتند كه چرا دعوت به قرآن را نمىپذيرد، و تا جايى پيش رفتند كه آن حضرت را تهديد به قتل كردند، آنها نيز به شورشيان پيوستند و قبول حكميت را مساوى با كفر قلمداد كردند و گفتند كه قبول حكميت گناه كبيره است؛ ما از آن توبه كرديم، على هم بايد توبه كند. (319)
طبيعى بود كه اميرالمؤمنين نمىتوانست پس از امضاى سند حكميت، زير بار آن نرود. بهعلاوه او خود را گناهكار نمىدانست كه توبه كند و لذا سخن شورشيان را نپذيرفت و آنها نيز در مقابل آن حضرت قد علم كردند و بدين سان نطفه حزب خوارج بسته شد.
در اينجا بايد ديد كه چگونه جمعيتى نخست مطلبى را به اصرار زياد پيشنهاد مىكنند و آن را تنها حكم خدا مىدانند، بهطورى كه اگر كسى ـ ولو شخص خليفه ـ آن را نپذيرد بايد او را كشت، و آنگاه در عرض مدت بسيار كوتاهى كه شايد از چند ساعت تجاوز نمىكند آنچنان تغيير عقيده مىدهند كه قبول آن پيشنهاد را كفر مىدانند و كسى را كه آن پيشنهاد رابر خلاف ميل باطنى خود عملى كرده است به عنوان كافر معرفى مىكنند؟
راستى اين يك تناقصص آشكار نيست؟ آيا مىتوان به سادگى از كنار اين موضوع گذشت؟
براى رفع اين تناقص، ولهاوزن از برنوف نقل مىكند كه گويا كسانى كه قبول حكميت را به على تحميل نمودند غير از كسانى بودند كه آن را محكوم كردند و شعار «لاحكم إلا لله» سردادند . برنوف گفته است كه گروه اول از قراء و گروه دوم از بدويان بودند. (320)
اين راه حل با واقعيتهاى تاريخى جور در نمىآيد، زيرا مورخان اتفاق نظر دارند كه همان هايى كه حكميت را به على(ع) تحميل كردند كسانى بودند كه در مقام اعتراض برآمدند و چنانكه نقل كرديم در توجيه كار خود گفتند: ما كه حكميت را قبول كرده بوديم مرتكب گناه شدهايم و اكنون توبه مىكنيم.
آقاى ابراهيم حسن در اين زمينه اظهار مىدارد: پيدايش گروه خوارج مايه حيرت است، زيرا آنها بودند كه على(ع) را به پذيرفتن داورى واداشتند و او به ناچار رضايت داد، و شگفتا كه به دستاويز چيزى كه خودشان در پذيرفتن آن اصرار داشتند، بر ضد على(ع) برخاستند. ايشان پس از اين بيان، نتيجه مىگيرد كه بناى ظهور خوارج بر مقدماتى است كه به خوبى واضح نيست . (321)
به نظر ما در پشت اين صحنه شگفتانگيز، دستهاى مرموز خيانتكارى بوده است كه با هدف ضربه زدن به اميرالمؤمنين و ايجاد شكاف در صفوف سپاه آن حضرت و با نقشههاى حساب شده و انديشيده، فعاليت مىكرده است.
افراد خيانتكار و منافقى (322) مانند اشعث بن قيس و حرقوص بن زهير و مسعربن فدكى، آتش بيار اين معركه بودند و همانها بودند كه نخست به اين بهانه كه معاويه دعوت به قرآن مىكند وبايد آن را پذيرفت، اميرالمؤمنين را مجبور به پذيرش حكميت كردند وآنگاه كه اين نقشه راعملى و زمينه را كاملا آماده ساختنتد، اين انديشه را كه نمىتوان در دين خدا كسى را حكم قرار داد، در ميان ساده لوحان از سپاه على(ع) پخش كردند و آنان را به شورش عليه آن حضرت واداشتند.
علاوه بر مداركى كه قبلا در مورد خيانتكارى و تعصبات نژادى اين افرد نقل كرديم، اين مطلب را هم در اينجا خاطر نشان مىكنيم كه پس از پايان جنگ صفين و جدايى خوارج از على (ع) مدت زمان زيادى طول نكشيد كه هزاران نفر از خوارج به خيانتكارى سران خود پى بردند و مجددا به سپاه آن حضرت پيوستند و از اينكه بازيچه دست توطئه گران شده بودند اظهار ناراحتى كردند و حتى در جنگ نهروان با خوارج جنگيدند.
بنابراين، بايد حساب جمعيتى ساده انديش و مقدس را كه قلبى صاف داشتند ولى احمق و بى شعور بودند و فورا تحت تأثير تبليغات اين و آن قرار مىگرفتند، از حساب مشتى سياست باز و دغلكار و توطئه گر كه با اسلام و قريش و على(ع) دشمنى ديرينه داشتند و خود را در سپاه آن حضرت جا زده بودند، جدا كرد. اينها بودند كه بازى حكميت را با برنامه ريزى دقيق به راه انداختند و آن گروه ساده لوح بيچاره را به بازى گرفتند و در دهانشان گذاشتند كه قبول حكميت واجب است وپس از آنكه كار خودشان را كردند باز در دهانشان گذاشتندكه قبول حكميت كفر است و بايد شعار «لا حكم الا لله» داد.
در جريان حكميت از طبقهاى به نام «قراء» بسيار نام برده مىشود. اكنون ببينيم آنها چه كسانى بودند؟
قراء جماعتى بودند كه قرآن را نيكو تلاوت مىكردند و اينها حتى در زمان پيامبر هم بودند و به اين نام شهرت داشتند و از احترام خاصى برخوردار بوندند و حتى در اشغال بعضى از مناصب بر ديگران مقدم مىشدند. (323)
بعدها قاريان قرآن براى مشخص شدن خود كلاه مخصوصى به نام «برنس» (324) بر سر مىگذاشتند و لذا به آنها «اصحاب برانس» هم گفته مىشد.
قراء در كارهاى سياسى دخالتى نداشتند اما در حكومت عثمان از كارهاى او انتقاد مىكردند و سرانجام به اين دليل كه او از حدود الهى خارج شده است بر او شوريدند و در قتل او شركت جستند.
در جنگ ميان اميرالمؤمنين و معاويه، جمعى از قراء از سياسست و جنگ و به قول خودشان از فتنهها كناره گيرى كردند كه از جمله آنها گروهى از ياران عبدالله بن مسعود بودند كه در جنگ صفين گوشهگيرى و اعتزال پيش گرفتند و به كنارى رفتند (325) در مقابل آنها جمع كثيرى از قراء كوفه و بصره و مدينه در جنگ صفين، در ركاب على(ع) بودند و جمعى از قراء شام هم با معاويه همراهى مىكردند (326) و همين قراء ساده لوح و مقدس بودند كه در جريان حكميت بازيچه دست توطئه گران و دشمنان على(ع) قرار گرفتند و ستون اصلى حزب خوارج شدند.
مطلب ديگرى كه بايد در اينجا مورد توجه قرار گيرد اين است كه بعضى از نويسندگان معاصر، از جمله دكتر نايف محمود، مىكوشند پيدايش گروه خوارج و بازيهاى حكميت را با اصحاب عبدالله بن سبا مرتبط سازند. اينان مىگويند اين سبائيه بود كه حزب خوارج را به وجود آورد و تمام توطئههاى مربوط به حكميت از آنها ناشى شد؛ آنها در باطن دشمن على(ع) بودند و از يهود دستور مىگرفتند.
مهمترين دليل آنها اين است كه سبائيه در قتل عثمان شركت فعالانه داشتند و گرداننده معركه بودند وسران خوارج مانند نافع بن ازرق و حرقوص بن زهير و ابن كواء و افراد ديگر نيز در قتل عثمان فعال بودند و اين نشانه نوعى رابطه ميان آنهاست. (327)
نويسنده ديگرى مىگويد: افكار مسموم عبدالله بن سبا در پيكره امت اسلامى ريخته شد وازجمله معركه صفين را به وجود آورد و افكار مسموم ابن سبا در مسأله حكميت آشكار شد. (328)
به نظر ما اين سخن پايه درستى ندارد و نمىتوان آن را قبول كرد، زيرا:
اولا، وجود تاريخى شخصى به نام عبدالله بن سبا و حزبى به نام سبائيه مورد ترديد اسست و محققان آن را قبول ندارند. (329)
ثانيا، در جريان حكميت در هيج منبعى از ابن سبا و اصحاب او نامى برده نشده است و مجرد اينكه آنها در قتل عثمان شركت داشتند به هيچ وجه نمىتواند رابطه ميان ابن سبا و خوارج را ثابت كند.
ثالثا، كسانى كه به وجود عبدالله بن سبا عقيده دارند، او را از غاليان در حق على(ع) مىدانند كه آن حضرت را تا سر حد خدايى بالا برد و حتى كشته شدن او را قبول نكرد و گفت او نمىميرد، پس چگونه مىتوان او و طرفدارانش را در صف خوارج و حتى از سران خوارج قلمداد كرد؟
سرانجام جنگ صفين در دهم ماه صفر سال 37 پس از 110 روز درگيرى و جنگ در حالى كه سپاه امام در چند قدمى پيروزى بود پايان يافت، پايانى كه براى امام وياران باوفاى او غمانگيز و دردآور و براى معاويه و حزب قاسطين شادى بخش و خوشحال كننده بود.
مىتوان گفت كه اين جنگ در واقع ادامه جنگ بدر و احد و دشمنى بنى اميه با پيامبر اسلام بود. در آن جنگها با شعار «اعل هبل» با اسلام مىجنگيدند و در اين جنگ با شعار قرآن به جنگ اسلام آمدند.
اميرالمؤمنين بارها اين مطلب را تذكر داده بود، از جمله هنگامى كه چشمش به پرچمهاى معاويه و اهل شام افتاد فرمود: سوگند به كسى كه دانه را شكافت وانسان را آفريد، آنان مسلمان نشدند بلكه تسليم شدند و كفر خود را پنهان كردند و چون براى خود يارانى پيدا نمودند به دشمنى خود با ما برگشتند جز اينكه نماز راترك نكردند. (330)
عمار ياسر هم به اين مطلب تصريح كرده است. در جنگ صفين مردى به عمار گفت: اى ابواليقظان مگر پيامبر نفرمود كه با مردم بجنگيد تا وقتى كه مسلمان شوند و چون مسلمان شدند خون و مال آنها محترم است؟ عمار گفت: آرى ولى به خدا سوگند كه اينان مسلمان نشدند بلكه تسليم شدند و كفر خود را پنهان ساختند تا وقتى كه يارانى پيدا كردند (331)
همچنين امام سجاد در پاسخ مردى از بصره كه در اين باره پرسيده بود، فرمود: على (ع) مسلمانى را نكشت بلكه آنان مسلمان نشده بودند و فقط تسليم شده بودند و كفر خود را پنهان كرده بودند. (332)
پى آمدهاى جنگ صفين
جنگ صفين در جامعه اسلامى پى آمدها وعواقب تلخى را بر جاى گذاشت كه برخى از آنها عبارت بودند از:
تلفات. در اين جنگ گروه بسيارى از دو طرف كشته شدند، طبق قول مشهور بيست و پنج هزار نفر از آنان از سپاه امام و چهل وپنج هزار نفر هم از سپاه معاويه بود كه جمعا هفتاد هزار نفر مىشود (333) قول ديگر اينكه در اين جنگ مجموعا صدو ده هزار نفر كشته شدند كه بيست هزار نفر از سپاه امام و نود هزار نفر از سپاه شام بود. (334) كشته شدن اين تعداد از مسلمانان در يك جنگ داخلى فاجعه بزرگى براى اسلام بود بخصوص اينكه در اين جنگ برخى از بزرگان اصحاب پيامبر مانند عمار ياسر و اويس قرنى و خزيمه به شهادت رسيدند و به گفته ياقوت: بيست و پنج نفر از اصحاب پيامبر كه جنگ بدر را درك كرده بودند در جنگ صفين در ركاب امامبه شهادت رسيدند. (335)
پيدايش گروه خوارج. همانگونه كه ديديم پس از جريان حكميت، گروهى به نام خوارج يا «مارقين» پيدا شدند كه قبول حكميت را مساوى با كفر دانستند و اين در حالى بود كه خود آنان امام را مجبور به قبول حكميت كرده بودند. اين گروه كه دوازده هزار نفر بودند از سپاه امام جدا شدند و به جاى كوفه به حرورا رفتند و عقايد خاصى پيدا كردند و همواره براى امام دردسر درست مىكردند و وقتى هم دست به مبارزه مسلحانه زدند امام با آنان جنگيد و جنگ نهروان پيش آمد. (336)
حملات معاويه به قلمرو حكومت امام. پس از جريان حكميت و فريب خوردن ابوموسى اشعرى از عمروعاص، معاويه پايههاى قدرد خود را تثبيت كرد و با حملات موذيانه خود به برخى از سرزمينهايى كه در قلمرو حكومت امام بود دست اندازى كرد و با ناامن كردن آنهابر امام فشار آورد.
عمال معاويه به دستور او در قلمرو حكومت امام جنايتهاى هولناكى را مانند كشتار و غارت اموال و تخريب منازل و ايجاد رعب و وحشت در ميان مردم، به وجود آوردند و پيمان صلح را نقض كردند.
يكى از هدفهاى معاويه از اين كارها وادار كردن امام به مقابله به مثل بود تا قداست امام را از بين ببرد. امام در اين باره فرمود:
«معاويه را چه شده است ـ خدا او را بكشد ـ او مىخواهد مرا به كار بزرگى وادار كند او مىخواهد من هم همان كارى را كه او مىكند انجام دهم و پيمان خود را بشكنم و آن را حجتى بر ضد من قرار دهد و تا قيامت مايه ننگى براى من باشد و اگر هم به او گفته شود كه تو آغاز كردى، خواهد گفت كه از آن خبر نداشتم و كسانى خواهند گفت كه او راست مىگويد و كسانى هم او را تكذيب خواهند كرد...» (337)
معاويه برخى از عمال خود را تجهيز مىكرد و به آنان دستور مىداد كه در شهرهايى كه تحت حكومت اميرالمؤمنين است تاخت و تاز كنند. در تاريخ از اين حوادث به عنوان «غارات» ياد شده است. او نعمان بن بشير را به عينالتمر، سفيان بن عوف را به هيت و انبار و مدائن، ابن حضرمى را را به بصره، عبدالله بن مسعده را به تيماء و حجاز، ضحاك بن قيس را به اطراف كوفه، عبدالرحمان بن قباث را به جزيره و نصيبين و بسربن ارطأة را به مدينه ومكه و يمن فرستاد.
اين افراد در اين شهرها دست به جنايتهاى هولناكىزدند و از همه جنايتكارتر بسربن ارطأة بود كه در حملات خود سى هزار نفر را كشت و كسانى را در آتش سوزانيد (338) او حتى عدهاى از زنان مسلمان را اسير كرد و در بازارها به عنوان برده به فروش گذاشت و دو فرزند عبيدالله بن عباس را به نام هاى عبدالرحمن و قثم سر بريد و خانههاى مردم را ويران كرد. (339)
امام براى دفاع از مردم، گروه هايى از سپاه خود را گسيل مىداشت ولى سستى و بى حالى ياران امام مانع از آن بود كه فتنه عمال معاويه رفع شود و امام بارها از بىوفايى و سستى ياران خود شكايت كرد. از جمله در خطبهاى فرمود:
«... من شما را شب و رزو، پنهان و آشكار به جنگ اين قوم دعوت كردم و به شما گفتم كه با آنان بجنگيد پيش از آنكه آنان باشما بجنگند. به خدا سوگند هيچ قومى در دورن خانهاش مورد هجوم دشمن قرار نگرفت مگراينكه خوار شد. شما سستى كرديد و خوارى را پذيرفتيد، تا اينكه پياپى به شما حمله شد و سرزمين هايتان گرفته شد...» تا آنجا كه فرمود: «... خدا شما را بكشد كه قلب مرا پر از خون كرديد و سينه مرا لبريز از خشم ساختيد و كاسههاى غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشانيديد...» (340)
امام در اين خطبه و خطبههاى ديگر كه از وى نقل شده از دردى جانكاه و رنجى بزرگ واندوهى فراوان خبر مىدهد كه در دل او لانه كرده بود و سرانجام به دست خوارج كه خود زاييده جنگ صفين و توطئه قاسطين بودند، به شهادت رسيد.