IRNON.com
امام اميرالمؤمنين على (ع) در زمان پيغمبر اكرم (ص) /قسمت دوم
 

اميرالمؤمنين (ع) در تمام غزوات رسول خدا (ص) به جز «تبوك» حضور داشت و پس از پيغمبر اكرم (ص) مهمترين و اساسى‏ترين نقش را در پديد آمدن پيروزى‏هاى اسلام و يا پايدارى در مقابل دشمن ايفا كرد.در ذيل ابتدا نقش آن حضرت در غزوات را بررسى مى‏كنيم و سپس به سريه‏هايى كه على (ع) فرماندهى كرد، مى‏پردازيم.


 

على (ع) بزرگترين سردار مجاهد اسلام
اميرالمؤمنين (ع) در تمام غزوات رسول خدا (ص) به جز «تبوك» حضور داشت و پس از پيغمبر اكرم (ص) مهمترين و اساسى‏ترين نقش را در پديد آمدن پيروزى‏هاى اسلام و يا پايدارى در مقابل دشمن ايفا كرد. علاوه بر حضور در غزوات، اميرالمؤمنين (ع) فرماندهى چند سريه را نيز برعهده گرفت كه درهمه آنها سربلند و پيروز بود. در ذيل ابتدا نقش آن حضرت در غزوات را بررسى مى‏كنيم و سپس به سريه‏هايى كه على (ع) فرماندهى كرد، مى‏پردازيم.

على (ع) پرچمدار بزرگ سپاه اسلام: از پيش از اسلام، پرچم در ميدان جنگ اهميت بسيارى داشت، زيرا افتادن پرچم نشان شكست بود و موجب فرار جنگجويان مى‏شد. پرچمدارى در ميدان جنگ يكى از منصب‏هاى مهم قريش شناخته مى‏شد. در اسلام نيز پرچم و پرچمدارى در جهادها بسيار اهميت داشت و كسى كه پرچم اصلى را از پيغمبر(ص) مى‏گرفت، در واقع پس از پيغمبر اكرم (ص) فرمانده و مهمترين چهره سپاه اسلام در جنگ بود.

به روايت ابن سعد، على بن ابيطالب (ع) در روز جنگ بدر و در تمام جنگها و غزوه‏ها پرچمدار رسول خدا بود. (50) ابن اثير نيز روايت مى‏كند كه در همه ميدانهاى جنگ پرچم پيغمبر اكرم (ص) در دست سعد بن عباده (رئيس انصار) بود، ولى به هنگام وقوع جنگ على بن ابيطالب پرچم را به دست مى‏گرفت . (51)

برجسته‏ترين چهره غزوات پيامبر (ص)
در جنگ بدر: رسول اكرم (ص) به منظور حمله به كاروان تجارى قريش با گروهى معدود (313 نفر) كه فاقد امكانات مناسب براى جنگ تمام عيار بودند، از مدينه خارج شد؛ ولى بالاجبار در بابر لشكر حدودا هزار نفره قريش كه با امكانات كافى و به قصد جنگ و سركوبى مسلمانان به ميدان آمده بودند، قرار گرفت.

پرچم رسول خدا در اين جنگ در دست على (ع) بود. (52) در آغاز مطابق معمول آن زمان سه تن از رجال قريش يعنى عتبة بن ربيعه و برادرش شيبة بن ربيعه و فرزندش وليد بن عتبه به ميدان آمدند و مبارزه طلبيدند. سه تن از انصار به مقابله آنها شتافتند. عتبه با لحن تحقيرآميزى گفت: ما را به شما نيازى نيست. كسانى بايد به جنگ ما بيايند كه هم‏شأن ما باشند. پيغمبر اكرم (ص) فرمود: اى عبيده (فرزند حارث بن عبدالمطلب عموى پيغمبر)، و اى حمزه، و اى على! برخيزيد. هنگامى كه اين سه تن به ميدان آمدند، عتبه آنها را شناخت و با غرور گفت: آرى شما هم‏شأن ما هستيد. آن گاه عبيدة بن حارث در برابر عتبه، و حمزه مقابل شيبه، و على (ع) در برابر وليد بن عتبه قرار گرفتند و به يكديگر حمله كردند. حمزه و على (ع) به حريفان خود مهلت ندادند و آن دو را به قتل رساندند. عبيده و عتبه ضربه‏اى به يكديگر وارده كرده بودند و هنوز هيچ يك از پا در نيامده بودند. على (ع) و حمزه به كمك عبيده رفتند و عتبه را كشتند. (53)

آن گاه جنگ سراسرى به وقوع پيوست، كه با امدادهاى غيبى و رهبرى رسول خدا و دلاورى بى‏مانند على (ع) اين جنگ با پيروزى سپاه اسلام خاتمه يافت. هفتاد تن از مشركان قريش به هلاكت رسيدند و هفتاد تن نيز به اسارت درآمدند. به اعتراف عموم سيره‏نويسان اهل تسنن بيشترين سهم را در هلاكت مشركان اميرالمؤمنين على (ع) داشت. واقدى تعداد مشركان از پاى درآمده به دست على (ع) را بيست و دو تن (54) و ابن ابى الحديد سى و پنج تن يعنى درست نيمى از كل تلفات مشركان را به دست آن حضرت مى‏داند و مى‏نويسد:... در اين جنگ هفتاد تن از مشركان كشته شدند كه على (ع) نيمى از آنها را كشت و نيم ديگر را مسلمانان و فرشتگان از پاى درآوردند. (55) شيخ مفيد نيز شمار مشركانى را كه در بدر به دست تواناى على (ع) به تنهايى در جنگ بدر كشت، بى‏آن كه در اين باره اختلافى داشته باشند، ذكر كرده‏اند. آن گاه اسامى سى و شش تن از مقتولان را آورده است. (56)

از چهره‏هاى مهم مشركان قريش كه اميرالمؤمنين به هلاكت رساند، مى‏توان از حنظلة بن ابى سفيان، عاص بن سعيد، طعيمة بن عدى، نوفل بن خويلد، عاص بن منبه، حاجب بن سائب، و ابوقيس بن فاكهه كه جز مستهزئان پيغمبر اكرم (ص) بودند، نام برد.

رسول خدا هرچند بر اسراى جنگ بدر منت گذاشت و در ازاى فديه آنان را آزاد كرد، اما دو تن از بزرگان اسير قريش كه در دوران رسالت پيغمبر (ص) در مكه از راه تبليغاتى و فرهنگى به جنگ اسلام آمده بودند و يا بى‏شرمانه به پيغمبر اكرم (ص) اهانت كرده بودند، محكوم به اعدام كرد. يكى از آنان «نضر بن حاث جمعى» بود كه به دست مقداد اسير شده بود كه رسول خدا به على (ع) فرمود: اى على گردنش را بزن. على (ع) نيز برخاست و او را گردن زد. (57) ديگرى «عقبة بن ابى معيط» بود كه در منزلگاه بعدى على (ع) به فرمان پيغمبر اكرم (ص) او را به قتل رسانيد. (58)

در جنگ احد: همچون جنگ بدر پرچم رسول خدا به دست اميرالمؤمنين (ع) بود. در احد نيز مانند بدر، فتح به وسيله او محقق شد. امتيازى كه در جنگ احد نصيب على (ع) شد، به سبب شكيبايى و ثبات قدم و به جان خريدن رنج و بلا، بيش از جنگ بدر بود. با آن كه همه گريختند و مردان دلاور جنگى لغزش پيدا كردند، او از ميدان نگريخت؛ و رنجى كه در اين جنگ براى رسول خدا كشيد، هيچ كس نديد. خداوند به وسيله شمشير على (ع) سرهاى اهل شرك و گمراهى بريد و غم و اندوه پيغمبر خود را مرتفع ساخت. در اين جا بود كه جبرئيل در ميان فرشتگان زمين و آسمان در فضل او سخن گفت و پيامبر هدايت آنچه را كه (از فضائل) اختصاص به على (ع) داشت و از توده مردم پنهان بود، بيان فرمود. (59)

اميرالمؤمنين (ع) در آغاز اين جنگ پرچمدار مغرور مشركان را به نام «طلحة بن ابى طلحه» به هلاكت رسانيد. (60) پس از قتل پرچمدار اصلى مشركان، هشت تن ديگر از دلاوران قريش را كه پرچم به دست گرفته و به ميدان آمدند، يكى پس از ديگرى كشت به گونه‏اى كه بعد از آنان ديگر پرچم شرك برداشته نشد. (61) پس از قتل اين پرچمداران بود كه لشكر كفار رو به هزيمت نهاد و مسلمانان به جمع‏آورى غنائم به دست آمده پرداختند. (62)

به روايت طبرى، هنگامى كه على بن ابيطالب (ع) پرچمداران را كشت، رسول خدا (ص) گروهى از مشركان قريش را ديد. به على (ع) فرمود: به آنها حمله كن. على (ع) بر آان حمله برد و جمعشان را پراكنده كرد و عمروبن عبدالله جمحى را كشت. سپس پيغمبر اكرم (ص) گروه ديگرى از مشركان قريش را ديد و به على فرمود: به آنان حمله كن. على (ع) بر آن گروه نيز حمله برد و آنها را پراكنده كرد و شيبة بن مالك را كشت. در اين هنگام جبرئيل به پيغمبر عرض كرد: يا رسول‏الله، ايثار و فداكارى اين است. رسول خدا (ص) فرمود: او (على) از من است و من از او هستم. جبرئيل عرض كرد: و من نيز از شما دو تن هستم. پس از اين بود كه مردم ندايى شنيدند كه:

لا سيف الا ذوالفقار

و لا فتى الا على (63)

پس از آن كه برخى از مسلمانان تدبير پيغمبر اكرم (ص) را براى محافظت از تنگه (يمينين» اجرا نكردند و همين امر موجب شد خالد وليد از پشت سر به مسلمانان يورش آورد، اوضاع تغيير كرد و مسلمانان شكست خوردند و عموم آنها پا به فرار گذاشتند. در اين موقعيت اين على (ع) بود كه رسول خدا را در برابر خطر حملات دشمن در اين لحظات سخت سرنوشت ساز حمايت و حفاظت كرد. (64)

على (ع) در اين جنگ به نقلى نود زخم برداشت و دستى كه نگاهدارنده مظلوم و درهم شكننده ظالم بود، در اين جنگ شكست. (65) به روايت ديگرى در جنگ احد مچ دست على (ع) كه پرچم رسول خدا را در دست داشت، شكست و پرچم از دست او افتاد. مسلمانان به على (ع) كمك كردند تا پرچم را بگيرد. پيغمبر اكرم (ص) فرمود: پرچم را در دست چپ او قرار دهيد، كه على پرچمدار من در دنيا و آخرت است. (66)

همچنين روايت ديگرى حاكى از آن است كه بر سر و صورت و سينه و شكم و دستان و پاهاى على (ع) در اين جنگ نود زخم وارد شده بود. (67)

ابن اثير نيز روايت مى‏كند كه در جنگ احد شانزده ضربه بر على اصابت كرد كه هر ضربه كافى بود او را بر خاك افكند، اما اين نشد مگر آن كه جبرئيل او را بلند مى‏كرد. (68)

در غزوه بنى‏نضير: پس از كشتار مبلغان اسلام در حادثه تكان دهنده «بئرمعونه» عمروبن اميه تنها بازمانده اين حادثه، به تصور اين كه قبيله بنى عامر عامل قتل عام مسلمانان بوده‏اند، در راه بازگشت به مدينه، دو تن از آنان را كشت. هنگامى كه پيغمبر اكرم (ص) بر عدم دخالت افراد قبيله بنى عامر در اين جنايت وقوف يافت، تصميم گرفت خونبهاى آن دو مقتول عامرى را به يهود بنى نضير كه هم‏پيمان بنى عامر بودند تحويل دهد. بنى‏نضير به رغم قول مساعد، قصد كشتن رسول خدا (ص) كردند و آن حضرت از طريق وحى از توطئه بنى‏نضير آگاه شد و پس از بازگشت به مدينه به آنها ده روز مهلت داد تا از مدينه خارج شوند. با انقضاى مهلت و پافشارى يهود بنى‏نضير بر ماندن در شهر، پيغمبر اكرم(ص) فرمان جهاد داد و قلعه‏هاى آنان را محاصره كرد.

در اين غزوه همچون ساير غزوات بزرگ، اميرالمؤمنين (ع) پرچمدار رسول خدا (ص) بود. پس از محاصره دشمن، پيغمبر (ص) شب هنگام به مدينه بازگشت و على (ع) را فرمانده لشكر اسلام قرار داد.

رسولخدا (ص) پس از نماز صبح كه با ياران همراه در ميدان بنى خطمه به جاى آوردند، قصد حركت به سوى بنى‏نضير را داشت كه تيرانداز ماهرى به نام «عزوك» (69) از يهود بنى‏نضير تيرى انداخت كه به خيمه پيغمبر (ص) اصابت كرد. آن حضرت دستور داد كه خيمه را به جاى ديگرى منتقل كنند كه از تيررس دور باشد.

هنگام نماز عشاء على (ع) حضور نداشت. مردم گفتند: يا رسول‏الله ما على را نمى‏بينيم . پيغمبر (ص) فرمود: در پى كارى است. اندكى گذشت تا على (ع) آمد در حالى كه سر عزوك را همراه داشت. او سر را مقابل پيغمبر انداخت و عرض كرد: يا رسول‏الله من مدتى است كه در كمين اين مرد پليد بودم. ديدم مرد شجاعى است، با خود گفتم ممكن است اين جرأت را داشته باشد كه شبانه بر ما حمله كند و شبيخونى بزند. امشب او را ديدم در حالى كه شمشير برهنه‏اى در دست دارد با تنى چند از يهود پيش مى‏آيد. بر او حمله كردم و او را كشتم. همراهانش گريختند، ولى در همين نزديكيها هستند. اگر چند نفرى را همراه من بفرستيد اميدوارم بر آنها دست يابم.

پيغمبر اكرم (ص)، ابودجانه انصارى و سهل بن حنيف انصارى و ده نفر ديگر را همراه او فرستاد . آنها دشمن را پيش از آن كه به حصار برسند، كشتند و سرهاى آنان را به حضور پيغمبر (ص) آوردند كه دستور فرمود در يكى از چاه‏هاى بنى‏خطمه انداختند. همين امر موجب فتح قلعه‏هاى بنى‏نضير شد. (70)

در جنگ خندق: يهوديان فرارى بنى‏نضير كه كينه اسلام و پيغمبر (ص) را در دل داشتند، به مكه نزد قريش رفتند و آنها را تحريك و تشويق كردند تا بر مدينه حمله برند. همچنين قبائل بزرگى چون غطفان و فزاره، و نيز يهود بنى‏قريظه تنها قبيله يهودى باقى مانده در مدينه را با خود و قريش همراه و متحد ساختند. لشكرى بزرگ بالغ بر ده هزال نفر به قصد تصرف مدينه و كشتن پيغمبر خدا و ريشه‏كن نمودن دين اسلام به سوى مدينه روان شد.

پيغمبر اكرم (ص) پس از اطلاع از حركت لشكر احزاب پس از مشاوره با اصحاب، به پيشنهاد سلمان فارسى فرمان داد تا در مقابل بخش آسيب‏پذير شمال مدينه خندقى حفر كنند كه مانع هجوم سپاه منظم دشمن شود.

دشمن پس از رسيدن به خندق، و مشاهده اين تاكتيك غيرقابل پيش‏بينى مسلمانان، مبهوت شده و در پشت آن متوقف شدند. عمروبن عبدود پهلوان نامى قريش كه به او «فارس يليل» يعنى سوارى كه با هزار سوار برابرى مى‏كند همراه با سه يا چهار تن ديگر به نامهاى عكرمة بن ابى‏جهل، هبيرة بن ابى‏وهب و نوفل بن عبدالله مخزومى و به نقلى ضراربن خطاب از قسمت كم عرض خندق با اسب جستى زده و به اين سوى خندق آمدند. عمروبن عبدود مبارز طلبيد، على (ع) برخاست و خطاب به رسول خدا (ص) عرض كرد: من با او مبارزه خواهم كرد. اين امر تا سه مرتبه تكرار شد، ولى به واسطه شجاعت و اهميت عمرو، مسلمانان همگى سكوت كرده بودند.

پيغمبر اكرم (ص) شمشير خود را به على (ع) داد و به دست خود بر سرش عمامه پيچيد و فرمود :

«برز الايمان كله الى الشرك كله».

عمرو پيش آمد در حالى كه سوار اسب بود و على (ع) پياده به مقابله او شتافت. على (ع) به او گفت: تو در جاهليت مى‏گفتى هيچ كس نيست كه سه حاجت از من بخواهد مگر اين كه يك حاجت او را برآورده مى‏سازم. عمرو گفت: چنين است. على (ع) فرمود: من نخست از تو دعوت مى‏كنم كه گواهى دهى بر اين كه خدايى جز پروردگار يكتا نيست و محمد (ص) رسول اوست و تسليم امر پروردگار جهانيان شوى. عمرو گفت: اى برادرزاده از اين درگذر. فرمود: ديگر اين كه به سرزمين خود بازگردى. عمرو گفت: اين چيزى است كه زنان قريش هميشه باى هم بازگو خواهند كرد. من عهدى را كه مى‏بايد با خود بسته‏ام و روغن ماليدن بر خود را حرام كرده‏ام؛ حاجت سوم تو چيست؟ على (ع) فرمود: اين كه فرود آيى و جنگ كنى. عمرو گفت: اين صفتى است كه فكر نمى‏كردم كسى از عرب در آن مورد، من را به بخل متهم كند، ولى من خوش ندارم مانند تو را بكشم؛ بخصوص كه ميان من و پدرت دوستى بود. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: ولى من تا هنگامى كه تو از حق روگردان هستى به خدا دوست دارم تو را بكشم. عمرو از اين سخن خشمگين شد از اسب خويش فرود آمد و آن را پى كرد. عمرو شمشير كشيد و بر على (ع) حمله برد. على (ع) سپر خود را در برابر ضربه او قرار داد كه شمشير عمرو در آن فرو رفت. اميرالمؤمنين (ع) هم ضربتى بر او زد كه وى را كشت.

جابربن عبدالله انصارى مى‏گويد: آن دو به يكديگر نزديك شدند و گرد و غبارى برخاست كه آن دو را نمى‏ديديم. در اين ميان ناگهان صداى تكبير شنيديم و دانستيم كه على (ع)، عمرو را كشته است. ياران و همراهان عمرو با ديدن كشته وى پا به فرار گذاشتند و اسبهاى آنها، ايشان را از خندق رد كرد. تنها اسب نوفل بن عبدالله او را در خندق افكند. از سوى ديگر مسلمانان با شنيدن صداى تكبير على (ع) پيش آمدند تا ببينند همراهان عمرو چه شدند. نوفل بن عبدالله را ديدند كه در خندق افتاده و اسبش نمى‏تواند او را بيرون آورد، پس با سنگ او را زدند. نوفل گفت: بهتر از اين مرا بكشيد، يكى از شما فرود آيد تا من با او جنگ كنم. على (ع) درون خندق رفت و او را كشت. على (ع) به هبيره نيز رسيد و با شمشير به برآمدگى زين اسب او زد كه موجب شد زرهى كه در تن وى بود بيفتد.

جابر مى‏گويد: من كشته شدن عمرو بن عبدود به دست على (ع) را نتوانستم به چيزى تشبيه كنم جز آنچه خداى تعالى در داستان داود و جالوت بيان كرده است؛ آنجا كه مى‏فرمايد: «فهزموهم باذن‏الله و قتل داود و جالوت» (71)

شيخ مفيد از ربيعه سعدى روايت مى‏كند كه گفت: نزد حذيفه بن يمان (صاحب سر رسول خدا) رفتم و به او گفتم: اى ابا عبدالله ما در فضائل على (ع) و مناقب او سخن مى‏گوييم و اهل بصره مى‏گويند شما در مقام على (ع) افراط مى‏كند. آيا حديثى در فضيلت او دارى كه بيان كنى. حذيفه گفت: اى ربيعه از من چه مى‏پرسى؟ سوگند به آن كه جانم به دست اوست اگر تمام اعمال (نيك) اصحاب محمد (ص) را از آن روزى كه آن حضرت مبعوث شد تا به امروز در يك كفه ترازو بگذارند، و اعمال على (ع) را به تنهايى در كفه ديگرى نهند، كردار على (ع) بر تمام آن اعمال برترى دارد. ربيعه گفت: اين سخنى است كه نمى‏توان بر آن تكيه كرد و كسى نمى‏پذيرد . حذيفه گفت: اى فرومايه! چگونه پذيرفته نمى‏شود؟ ابوبكر و عمر و حذيفه و همه ياران پيغمبر (ص) كجا بودند آن روز كه عمرو بن عبدود هماورد خواست و جز على عليه‏السلام همه مردم از ترس او باز ايستادند؟ تنها على (ع) بود كه به جنگ او رفت و خداوند به دست تواناى او عمر را كشت. سوگند به آن كه جان حذيفه در دست اوست، پاداش كردار على (ع) در آن روز از اعمال اصحاب محمد (ص) تا روز قيامت بزرگتر است. (72)

در مستدرك صحيحين آمده است كه على (ع) پس از كشتن عمروبن عبدود به سوى پيغمبر (ص) آمد و رسول خدا هم شادى‏كنان به سويش شتافت. عمربن خطاب به على (ع) گفت: چرا زره عمرو را از تنش بيرون نياوردى؟ در ميان عرب بهتر از آن زرهى نيست. على (ع فرمود: او را ضربت زدم و شرم كردم از پديدار شدن عورت او و حيا كردم از اين كه پسرعمويم را برهنه كنم. (73)

پس از آن على بن ابيطالب (ع) عمروبن عبدود را كشت، خبر قتل عمرو به خواهرش رسيد. خواهر عمرو پرسيد چه كسى بود آن كه بر عمرو دليرى كرد (و به خود جرأت كشتن او را داد)؟ گفتند : پسر ابوطالب. گفت: مرگ عمرو جز به دست همتاى كريمى نگذشت. پس از شنيدن اين خبر، اگر براى او اشك بريزم، اشكم هرگز خشك نشود. او كسى بود كه پهلوانان را كشت و به جنگ دليران رفت. مرگ او هم به دست همتاى بزرگوار و كريمى از قوم و قبيله خود او (قريش) بود. اى بنى عامر (تيره عمرو بن عبدود) تاكنون بهتر از اين سرافرازى و افتخار نشنيده‏ام. آن گاه اين دو شعر را سرود:

اگر كشنده عمر جز اين (على عليه‏السلام) بودتا ابد بر او گريه مى‏كردم‏ولى كشنده عمر كسى است با كشتن عمر بر او عيسى نيست‏آن كسى كه پيش از اين يگانه‏مرد شهر خوانده مى‏شد .

خواهر عمروبن عبدود در شعر ديگرى در مورد رزم برادرش و على (ع) و قتل عمرو چنين مى‏گويد :

«دو شير دلاور بودند كه در تنگناى معركه جنگ به يكديگر حمله‏ور شدند و هر دو همتايان بزرگوار و دليرى بودند. هر دو كسانى بودند كه در ميدان نبرد با نيرنگ و با جنگ، دل و جانها را ربودند.

و هر دو براى كوبيدن و جنگيدن حاضر شدند و هيچ سرگرم كننده‏اى نتوانست آنها را بازگرداند . اى على برو كه تاكنون به كسى مانند او دست نيافته بودى. اين سخنى پابرجا و درست است كه در آن زورى نيست. و خوان او نزد من است. اى كاش من انتقام آن را هنگامى كه عقل و خرد من كامل است، مى‏گرفتم. قريش پس از قتل چنين سوارى خوار شد، و اين خوارى قريش را نابود خواهد كرد و اين رسوايى همه آنها را دربر خواهد گرفت.»

سپس گفت به خدا سوگند تا شتران ناله كنند، قريش نتوانند انتقام خون او را بگيرند. (74)

حسان بن ثابت انصارى شاعر مشهور مدينه در مورد كشته شدن عمروبن عبدود اشعارى سرود و در آن اين افتخار را براى انصار دانست. جوانى از قبيله عمروبن عبدود كه اشعار حسان را شنيد، در پاسخ وى اشعارى سرود كه ترجمه برخى ابياتش چنين است:

«به خانه خدا سوگند كه دروغ گفتيد. شما ما را نكشتيد، ولى به شمشير بنى هاشم افتخار كنيد . به شمشير پسر عبدالله، احمد (ص) كه در جنگ به دست على بود به اين افتخار و سرافرازى رسيديد؛ پس كوتاه كنيد (اين لاف زدن‏ها را)

عمروبن عبدود را شما نكشتيد، بلكه همتاى هژبر شيردلش او را كشت.

على، آن كسى كه بناى قدرتش بلند است و شما لافهاى بيهوده و بسيار بر ما نزنيد كه پست و كوچك خواهيد شد.

شما به جز از خود ما افتخارى بر ما نداريد (يعنى آن كسانى كه شما به آنها افتخار مى‏كنيد از خود ما اهل مكه هستند) و براى شما افتخارى وجود ندارد كه به حساب آيد يا بيان شود .» (75)

در تجليل از اين حماسه بزرگ اميرالمؤمنين (ع) بود كه پيغمبر اكرم (ص) فرمود:

ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين (76)

يعنى ضربتى كه على (ع) در روز خندق وارد كرد از عبادت تمامى انسانها و جنيان برترى دارد .

تجليل پيغمبر (ص) از مبارزه و ضربت على (ع) در خندق، با تعابير ديگرى در منابع معتبر اهل تسنن آمده است. مانند «لمبارزة على بن ابيطالب لعمروبن عبدود يوم الخندق أفضل من اعمال امتى الى يوم القيامه» (77) يعنى: مبارزه على بن ابيطالب با عمرو بن عبدود در روز خندق بر تمام اعمال امت من تا روز قيامت برترى دارد.

و يا: لضربة على لعمرو يوم الخندق تعدل عبادة الثقلين» (78) يعنى: ضربت على (ع) در روز خندق با تمام عبادتهاى انسانها و جنيان برابرى مى‏كند.

در حقيقت اين بزرگترين خطرى كه در دوران رسالت رسول خدا (ص) اسلام را تهديد مى‏كرد، پس از عنايات الهى و رهبرى مدبرانه پيغمبر اكرم (ص)، با حماسه‏آفرينى اميرالمؤمنين على (ع) از ميان رفت و همان‏گونه كه پيغمبر (ص) فرمود از اين به بعد، مسلمانان هستند كه به سراغ مشركان قريش مى‏روند.

در غزوه بنى‏قريظه: يهود بنى‏قريظه كه با پيغمبر اسلام قرارداد همزيستى مسالمت‏آميز امضا كرده بودند، در پى حركت احزاب پيمان خود را شكستند و به آنها پيوستند. قرار بود با هجوم احزاب از شمال به مدينه، بنى‏قريظه نيز از سمت جنوب جبهه‏اى بر ضد مسلمانان بگشايد. از اين رو بود كه رسول خدا بخشى از نيروهاى اسلام را مأمور ساخت تا در برابر هجوم احتمالى يهود بنى‏قريظه مقاومت كنند. پس از عقب نشستن احزاب و بازگشت مسلمانان به داخل شهر، رسول خدا نماز ظهر را به جا آورد. آن گاه بلال از سوى آن حضرت اعلام داشت هر كس مطيع خدا و رسول اوست، بايد نماز عصر را جز در كنار قلعه‏هاى بنى‏قريظه نخواند . بنابراين همان سپاهى كه براى جنگ با احزاب فراهم شده بود به سوى بنى‏قريظه حركت كرد . پيغمبر اكرم (ص)، على (ع) را احضار نمود و پرچم را به او داد. (79) اين پرچم پس از بازگشت از خندق همچنان به حال خود بود و هنوز آن را باز نكرده بودند . پيغمبر (ص) على (ع) را با سى تن از خزرج به سوى بنى‏قريظه فرستاد و به او فرمود: ببين آيا آنها در قلعه‏هاى خود فرود آمده‏اند يا خير؟

ابوقتاده كه همراه با على (ع) بوده است مى‏گويد: همين كه ما به محل بنى‏نضير رسيديم، آنها خطر را حتمى دانستند. على (ع) پرچم را در پاى حصار ايشان برافراشت، و آنها از حصارهاى خود رو به ما كردند و شروع به دشنام دادن به پيغمبر خدا كردند. ما سكوت كرديم و تنها گفتيم ميان ما و شما شمشير است. در اين هنگام رسول خدا (ص) رسيد. على (ع) چون آن حضرت را ديد به من دستور داد كه از پرچم پاسدارى كنم و خود پيش پيامبر (ص) آمد، چون دوست نداشت رسول خدا دشنام آنان را بشنود. على (ع) جريان را به عرض آن حضرت رسانيد. (80)

پيغمبر اكرم (ص) فرمود: آنان را واگذار كه به زودى خداوند ما را بر ايشان چيره سازد . آن خدايى كه تو را بر عمروبن عبدود پيروز كرد، تو را خوار نخواهد كرد. اينجا درنگ كن تا مردم گرد تو جمع شوند؛ تو را به يارى خداوند بشارت مى‏دهم، زيرا خداى تعالى مرا با ايجاد ترس در دل دشمن يارى فرموده است.

اميرالمؤمنين (ع) مى‏فرمايد: مردم گرد من اجتماع كردند و به راه افتادم تا به نزديكى ديوارهاى آنان رسيدم. يهود از بالاى ديوار سركشيدند و چون من را ديدند، يك تن از آنها فرياد زد: كشنده عمرو به سوى شما آمد. ديگرى گفت: قاتل عمرو رو به سوى شما آورد. برخى از آنان به ديگران فرياد مى‏زدند و همين سخن را مى‏گفتند. خداوند ترس را در دل آنان انداخت؛ شنيدم كسى اين رجز را مى‏خواند:

«على عمرو را كشت. على شاهبازى را شكار كرد. على پشتى را شكست. على كارى را استوار كرد . على پرده‏اى را پاره كرد.»

پس من با خود گفتم: سپاس خدايى را كه اسلام را پيروز كرد و شرك و بت‏پرستى را ريشه‏كن ساخت. آن گاه كه من به سوى بن قريظه رهسپار شدم، پيغمبر (ص) فرمود: به بركت و اميد خدا برو، زير كه خداوند نويد زمينها و خانه‏هاى آنان را به شما داده است. من با يقين و اطمينان كامل به يارى خداوند عزوجل به سوى آنان حركت كردم تا جايى كه پرچم را در پاى قلعه آنان به زمين زدم و ... (81)

درباره سرنوشت بنى‏قريظه، برخى منابع داستانى از داورى سعد معاذ مبنى بر قتل عام مردان بالغ آنان و اسارت زنان و كودكان، و مصادره اموال بنى‏قريظه نقل كرده‏اند و بعضا آورده‏اند كه على (ع) و زبير متولى كشتار ششصد يا نهصد تن مردان آنها شدند. اصل اين داورى و پذيرش آن از سوى رسول خدا و نقش على (ع) در كشتار اسراى بنى‏قريظه مورد خدشه تنى چند از محققان و صاحب‏نظران معاصر واقع شده است كه با ادله محكم آن را رد كرده يا زير سؤال برده‏اند . (82)

در غزوه حديبيه: در ذيقعده سال ششم هجرت، رسول خدا به قصد زيارت با هفتصد تن از اصحاب در حالى كه هفتاد شتر براى قربانى با خود داشتند، عازم مكه شد؛ ولى در حديبيه قريش راه را بر آن حضرت گرفتند و مانع زيارت آنها شدند. پس از مدتى انتظار و خوف و رجا، سهيل بن عمرو نماينده تام الاختيار قريش به حديبيه آمد و به دنبال مذاكراتى با رسول خدا، قرار بر انعقاد يك پيمان صلح ميان دو طرف گذاشته شد.

اميرالمؤمنين (ع) با وحى الهى از سوى پيغمبر اكرم (ص) نويسنده صلحنامه، و تنظيم‏كننده قرارداد صلح تعيين شد.

پيغمبر خدا (ص) به على (ع) فرمود: يا على بنويس «بسم‏الله الرحمن الرحيم» على (ع) نوشته بود كه سهيل بن عمرو گفت: اى محمد اين نوشته‏اى ميان ما و تو است. آن را با نام كسى آغاز كن كه ما او را بشناسيم و بنويس بسمك اللهم. رسول خدا (ص) به على (ع) فرمود: آنچه را نوشتى پاك كن و بنويس بسمك اللهم. على (ع) عرض كرد: اى رسول خدا اگر اطاعت از شما نبود، بسم‏الله الرحمن الرحيم را محو نمى‏كردم. سپس آن را پاك كرد و به جاى آن بسمك اللهم نوشت. پيغمبر (ص) فرمود: بنويس اين، آن چيزى است كه محمد رسول خدا به آن با سهيل بن عمرو پيمان مى‏بندد. سهيل گفت: اگر ما آنچه را ميان تو و ما به اين صورت نوشته مى‏شود، بپذيريم به رسالت تو اقرار كرده‏ايم. چه من در اين صلح‏نامه نبوت تو را بپذيرم يا بر زبان آوردم، براى من يكسان است (و چون نبوت تو را نپذيرفته‏ايم) لذا اين نام را پاك كن و به جاى آن بنويس: اين چيزى است كه محمد بن عبدالله به آن پيمان مى‏بندد.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: به خدا سوگند به حقيقت او فرستاده خداست اگر چه بينى تو بر خاك ماليده شود. سهيل گفت: نام او را بنويس تا شرط صلح برقرار شود. على (ع) به او فرمود : واى بر تو اى سهيل! از عناد و دشمنى دست بردارد. پيغمبر (ص) به على (ع) فرمود: اى على آن را پاك كن. على (ع) عرض كرد: يا رسول‏الله! دست من به سوى محو نام شما از نبوت نمى‏رود . رسول خدا فرمود: دست من را به آنجا بگذار تا آن را پاك كنم. على (ع) دست پيغمبر (ص) را روى نامه گذاشت و آن حضرت به دست خود پاك كرد و به اميرالمؤمنين (ع) فرمود: به زودى تو خود نيز دچار چنين موقعيتى مى‏شوى و به ناچار با ناراحتى آن را خواهى پذيرفت. سپس على (ع) صلحنامه را به پايان رساند. (83)

در همين سفر بود كه وقتى رسول خدا به «جحفه» رسيد، در آنجا آب پيدا نمى‏شد. پيغمبر (ص)، سعد بن مالك را با چند مشك براى آب فرستاد. وى چون كمى رفت با مشكهاى خالى نزد پيغمبر (ص) بازگشت و گفت: اى رسول خدا من توان رفتن ندارم، و از ترس دشمن پاهاى من از حركت ايستاده است. پيغمبر (ص) به او فرمود: بنشين. سپس مرد ديگرى را به دنبال آب فرستاد. او مشكها را برداشت و به همان اندازه رفت و بى‏آب بازگشت. پيغمبر اكرم (ص) به او فرمود : چرا بازگشتى؟ گفت: اى رسول خدا! سوگند به آن كه تو را به حقيقت به نبوت مبعوث كرده است، از ترس دشمن نيروى رفتن نداشتم. آن گاه رسول اكرم (ص) اميرالمؤمنين (ع) را خواست و او را با مشكها و سقاها در پى آب فرستاد. مردم چون ديده بودند آنهايى كه پيش از على (ع) رفتند و بى‏آب بازگشتند، شك داشتند كه او با آب بازگردد.

على (ع) براى آوردن آب رفت تا به سنگهاى سياهى (كه آب در آنجا بود) رسيد و مشكها را پر از آب كرد و به سوى پيغمبر (ص) بازگشت، در حالى كه مشكها صداى بخصوصى مى‏كرد. چون به حضور رسول خدا رسيد، آن حضرت تكبير گفت و براى على (ع) دعاى خير كرد. (84)

همچنين در اين غزوه سهيل بن عمرو به پيغمبر (ص) عرض كرد: اى محمد بردگان ما به تو پيوسته‏اند، آنها را به ما بازگردان. رسول خدا به قدرى خشمگين شد كه نشانه خشم در چهره‏اش آشكار شد. سپس فرمود: اى گروه قريش كوتاه كنيد (و پى اين سخن را نگيريد)، وگرنه خداوند مردى را بر شما برانگيزد كه دلش را به ايمان آزموده است و گردنهاى شما را براى دين مى‏زند . برخى از حاضران عرض كردند: يا رسول‏الله آيا آن مرد ابوبكر است؟ فرمود: نه عرض كردند : عمر است؟ فرمود: نه، ولى او همان كسى كه در حجره كفش را وصله مى‏زند. مردم شتابان به سوى حجره آمدند تا آن مرد را ببينند؛ و ديدند كه او اميرالمؤمنين على بن ابيطالب است . (85)

در جنگ خيبر: پس از اخراج و تبعيد يهود از مدينه، خيبر بويژه با ورود گروهى از يهود بنى‏نضير به آن، پايگاه بزرگ دشمنى با اسلام و پيغمبر (ص) شده بود. در منطقه خيبر چند قلعه مستحكم بود كه قموص قلعه اصلى آن استحكاماتى بيش از ديگر قلعه داشت. يهود خيبر با بهره‏مندى از تجربه مسلمانان در جنگ احزاب، گرداگرد اين قلعه را خندق كنده بودند . مسلمانان توانستند همه قلعه‏ها را فتح كنند، اما قلعه اصلى كه فراريان ديگر قلعه‏ها نيز در آن پناه گرفته بدوند، غيرقابل تسخير مى‏نمود.

اما نقش اميرالمؤمنين على (ع) در اين غزوه چنان چشمگير و بى‏مانند بود كه پيغمبر اكرم (ص) حديث مشهور «رايت» را در شأن او بيان فرمود. به اعتقاد محققان پس از حديث غدير خم، اين حديث بيشترين ناقل و راوى را در بيان فضيلتهاى على (ع) دارد.

اميرالمؤمنين (ع) در اين جنگ پرچم اسلام را در دست داشت. (86) به روايت منابع معتبر اهل تسنن به منظور فتح قلعه اصلى، مسلمانان دوبار به آن يورش بردند، ولى كارى از پيش نبردند. بار اول پيغمبر اكرم (ص)، ابوبكر را با لشكرى روانه كرد ولى شامگاه بدون آن كه فتحى كند، بازگشت. ديگر بار آن حضرت، عمربن خطاب را با لشكرى فرستاد؛ او نيز فتح نكرده بازگشت. (87)

واقدى در «مغازى» برخلاف ديگر منابع، بدون نام بردن از فرماندهان دو لشكر اعزامى پيغمبر (ص) كه بى‏فتح و نتيجه بازگشتند، مى‏نويسد: در آن روز پيغمبر (ص) پرچم خود را به يكى از مهاجران سپرد كه او بدون انجام دادن كارى برگشت. آن گاه پرچم را به فرد ديگرى از مهاجران داد و او هم بيرون رفت و بدون اين كه كارى كرده باشد برگشت. رسول خدا مسلمانان را تحريض فرمود، ولى سپاهيان يهود چون سيل به حركت درآمدند و «حارث» پيشاپيش آنها حركت مى‏كرد و سخت بر زمين پاى مى‏فشرد. پرچمدار انصار پيش آمد و آنها را به عقب راند تا اين كه وارد حصار خود شدند.

در اين هنگام «اسير» يهودى همراه با جنگجويان پياده از حصار بيرون آمد و پرچم انصار را به عقب راند و تا جايگاه رسول خدا (ص) پيشروى كرد. پيغمبر (ص) درون خود احساس خشم شديدى كرد و به مسلمانان يادآورى فرمود كه خداوند وعده فتح داده است.

پيامبر (ص) روز را با اندوه به شب آورد. سعد بن عباده (رئيس انصار) زخمى برگشته بود و ياران خود را به كندى و چالاك نبودند سرزنش مى‏كرد. پرچمدار مهاجران (عمربن خطاب، كه واقدى نام او را نمى‏آورد) هم ياران خود را متهم به كندى مى‏كرد و مى‏گفت: شما كوتاهى كرديد... سپس رسول خدا (ص) فرمود: «فردا پرچم را به كسى خواهم داد كه خدا و رسولش او را دوست مى‏دارند، و خداوند به دست او فتح و پيروزى نصيب خواهد فرمود. او اهل گريز و فرار نيست».

چون پيغمبر (ص) شب را به صبح آورد، كسى را در پى على (ع) فرستاد؛ و او در حالى كه چشم درد داشت به حضور پيامبر آمد و گفت: من نه دشت را مى‏بينم و نه كوه را. على (ع) نزديك رسول خدا (ص) رفت. پيغمبر (ص) فرمود: چشمانت را بگشا. او چشماهايش را گشود و رسول خدا (ص) از آب دهان خود بر چشمهاى على (ع) بماليد. على (ع) مى‏گفت پس از آن هرگز چشم درد نگرفتم. آن گاه رسول خدا (ص) پرچم را به على (ع) داد و براى او و يارانش دعا فرمود كه پيروز شوند. نخستين كسى از بزرگان يهود كه با همراهان خود بر مسلمانان حمله كرد، «حارث» برادر مرحب بود. مسلمانان به هزيمت رفتند و على (ع) به تنهايى پايدارى كرد و ضرباتى به يكديگر زدند و على (ع) او را كشت. ياران حارث به سوى حصار گريختند و وارد آن شدند و در را بستند و مسلمانان به جاى خود برگشتند. (88)

بسيارى از كتب معتبر اهل تسنن آورده‏اند كه امام عليه السلام با ضربت كوبنده خود، حارث جنگاور مغرور يهودى را به خاك افكند. كسى را كه بدنها از فرياد او به هنگام جنگ مى‏لرزيد؛ همان گونه كه مرحب را كه هيچ كس جرأت روبه‏رو شدن با او نداشت، به دو نيم كرد. (89)

شيخ مفيد روايت مى‏كند كه پيغمبر (ص) بيش از بيست روز خيبر را محاصره كرد و دراين مدت پرچم جنگ به دست على (ع) بود تا اين كه چشم دردى بر او عارض شد كه از ادامه جنگ او را ناتوان كرد. در اين مدت مسلمانان با يهود در گوشه و كنار قلعه جنگ و گريز داشتند تا اين كه در يكى از روزها در قلعه را باز كردند و «مرحب» با مردان خود از قلعه بيرون آمد . شيخ مفيد، مرحب را نخست پهلوان يهود مى‏داند كه از قلعه خارج شد و خود را براى جنگ آماده ساخت. وى پس از شرع اعزام ابوبكر و عمر به مقابله مرحب و بى‏نتيجه بازگشتن آنها، به بيمارى چشم على (ع) اشاره مى‏كند و پس از بيان چگونگى شفاى آن حضرت مى‏نويسد: پيغمبر (ص) در دعايى كه براى على (ع) كرد، فرمود: «بار خدايا او را از گرما و سرما حفظ كن» . سپس پرچم را كه به رنگ سفيد بود به او داد و فرمود: اين پرچم را بگير و برو كه جبرئيل همراه تو، و يارى در پيش روى تو است؛ و ترس از تو در دلهاى دشمنان افتاده است. اى على بدان كه اينان در كتاب خويش ديده‏اند كه نابودكننده آنان كسى است كه نامش «ايليا» است . پس همين كه آنها را ديدار كردى بگو من على هستم كه انشاءالله آنان يارى نمى‏شوند.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: من پرچم را به دست گرفتم و به راه افتادم تا به قلعه رسيدم . مرحب از قلعه بيرون آمد و در حالى كه كلاه‏خودى برسرداشت و روى آن سنگى (گوهرى) همچون تخم‏مرغ بود، رجز مى‏خواند. (و ضربت ميان ما رد و بدل شد و من پيشدستى كردم و ضربتى بر او زدم كه آن سنگ و كلاه‏خود و سرش را به دو نيم كرد و شمشير به دندانهاى او رسيد و به رو به زمين افتاد. (90)

شيعه و سنى از اميرالمؤمنين (ع) روايت مى‏كنند كه فرمود: در فتح خيبر، ابتدا رسول خدا (ص)، ابوبكر را به سوى دشمن گسيل داشت. او با مردم حركت كرد ولى شكست خورد و بازگشت . سپس عمر روانه شد؛ او هم با مردم همراه فرار كرد تا به پيغمبر رسيد. آن گاه پيغمبر اكرم (ص) فرمود:

«لاعطين الراية رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله، يفتح الله له، ليس بفرار» .

يعنى: پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسول او را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست مى‏دارند. خدا به دست او فتح مى‏كند كه فراركننده نيست.

پس در پى من فرستاد و مرا فراخواند. من به خدمت آن حضرت رسيدم در حالى كه چشم درد داشتم و چيزى را نمى‏ديدم. پيغمبر (ص) آب دهان خود را بر چشم من كشيد و فرمود: بار خدايا او را از سرما و گرما نگهدارى كن. پس از آن ديگر سرما و گرما من را آزار نداد. (91)

به روايت ابن اسحاق از سلمة بن عمرو بن اكوع در جريان غزوه خيبر، رسول خدا (ص) ابوبكر را با پرچمش (كه در نقل ابن هشام سفيدرنگ بود) به سوى برخى قلعه‏هاى خيبر فرستاد. ابوبكر جنگيد، ولى بدون آن كه فتحى كند بازگشت در حالى كه تلاش خود را كرده بود. سپس روز بعد عمر بن خطاب را فرستاد. او هم جنگيد و پس تلاش كه كرد، بدون فتح بازگشت. آن گاه رسول خدا (ص) فرمود: «فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و پيغمبر او را دوست دارد . خداوند به دست او (قلعه را) فتح مى‏كند، اويى كه فراركننده نيست».

(روز بعد) پيغمبر خدا (ص) على رضوان‏الله عليه را فراخواند، در حالى كه او دردچشم داشت . پس، از آب دهان خود بر چشم او زد و فرمود: اين پرچم را بگير و حركت كن كه خدا (قلعه را) براى تو فتح خواهد كرد. سلمة بن عمرو مى‏گويد: به خدا قسم على (ع) نفس زنان خارج شد و شتابان حركت كرد، در حالى كه ما در پشت سر او مى‏رفتيم، تا اين كه پرچم خود را در سنگلاخى از سنگهاى پايين قلعه برافراشت. يكى از يهوديان از فراز قلعه ناگهان متوجه او شد و گفت: كيستى؟ فرمود: من على بن ابيطالب هستم آن يهودى خطاب به ديگر يهوديان قلعه گفت: سوگند به آنچه بر موسى نازل شد، بر شما پيروز شدند.

ـ يا چيزى شبيه به اين گفت ـ سلمة گفت: على (ع) بازنگشت تا اين كه خدا به دست او قلعه را گشود. (92)

طبرى و ابن اثير از بريده اسلمى روايت مى‏كنند كه گويد: هرگاه پيغمبر اكرم (ص) سردرد مى‏گرفت يكى يا دو روز در خانه مى‏ماند و بيرون نمى‏آمد. هنگامى كه آن حضرت در خيبر فرود آمد، سردردى گرفت كه موجب شد سوى مردم (از اقامتگاه خود) بيرون نيايد. بنابراين ابوبكر پرچم را از رسول خدا (ص) گرفت و به سوى دشمن شتافت و به شدت جنگيد، سپس بازگشت . پس از آن عمر بن خطاب پرچم را گرفت و او هم با دشمن به شدت جنگ كرد كه از جنگ اول شديدتر بود. عمر نيز بازگشت و پيغمبر (ص) از اين امر آگاه شد. آن گاه فرمود: «به خدا سوگند پرچم را فردا به مردى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست دارد، و خداوند و رسول خدا هم او را دوست مى‏دارند. او (قلعه را) با قهر و غلبه خواهد گرفت». هنگام بيان اين سخن، على (ع) اين سخن را بيان فرمود، قريشيان (حاضر در محضر آن حضرت) به واسطه اين كلام تكبر ورزيد (كه اگر مصداق كلام پيغمبر (ص) باشند، نسبت به ديگران فضيلت بزرگى خواهند يافت .)

چون صبح شد على (ع) سوار بر شتر خو آمد، و شتر را كنار خيمه رسول خدا (ص) خواباند درحالى كه به سبب چشم درد، چشمانش روى هم بود. پيغمبر (ص) به او فرمود: تو را چه مى‏شود؟ عرض كرد: پس از رفتن شما دچار چشم درد شده‏ام. رسول خدا (ص) فرمود: نزديك من بيا. على (ع) نزديك آن حضرت رفت. پيغمبر اكرم (ص) از آب دهان خود به چشمهاى على (ع) زد (كه بهبودى يافت به گونه‏اى كه على) تا هنگام شهادتش از چشم درد هيچ شكايتى نداشت. سپس پرچم را به او داد. على (ع) در حالى كه جامه‏اى قرمز بر تن داشت، به سوى دشمن شتافت، تا به خيبر رسيد. مردى از يهود كه (از فراز قلعه) بر او مشرف بود، پرسيد: تو كيستى؟ فرمود: من على بن ابيطالب هستم. يهودى خطاب به ساير اهل قلعه گفت: اى گروه يهود، مغلوب شديد.

«مرحب» مالك قلعه (به مقابله على) بيرون آمد درحالى كه كلاهخودى يمنى كه گوهرى چون تخم‏مرغ روى آن قرار داده بود، برسر داشت. مرحب چنين رجز مى‏خواند:

خيبر مى‏داند كه من مرحب هستم

سرتا پا پوشيده از سلاح، و قهرمانى با تجربه هستم

على (ع) در پاسخ چنين مى‏فرمود:

من كسى هستم كه مادرم مرا حيدر (شير) ناميده است.

شما را با شمشيرى مى‏سنجم مانند سنجيدن با سندره (سندره پيمانه بزرگى است و كنايه از كشتار بسيار است). شيرى در بيشه‏هايى است كه خشم و قهرش سخت است.

دو ضربت بين آن دو رد و بدل شد كه على (ع) پيشدستى كرد و ضربتى بر او زد كه زره و كلاهخود و سر مرحب را به دو نيم كرد و بر زمين افتاد. پس از آن على (ع) قلعه را گرفت. (93)

از ابوهريره نيز روايت شده است كه گويد: رسول خدا (ص) در روز خيبر فرمود:

«من اين پرچم را به مردى خواهم داد كه خدا و رسول او را دوست دارد و خدا به دست او فتح مى‏كند».

عمربن خطاب گفت: من فرماندهى را دوست نداشته‏ام مگر آن روز كه خود را آماده كرده بودم تا پرچم به من داده شود. آن گاه رسول خدا (ص) على بن ابيطالب را خواست و پرچم را تنها به او سپرد و فرمود: برو و به اطراف نگاه كن كه خداوند به دست تو فتح خواهد كرد. على (ع) حركت كرد؛ سپس ايستاد و نگاه نكرد. آن گاه فرياد زد: يا رسول‏الله! بر چه چيزى با آنها جنگ كنم؟ پيغمبر (ص) فرمود: با آنها جنگ كن تا شهادت دهند كه خدايى جز خداى يكتا وجود ندارد و محمد (ص) فرستاده اوست. پس اگر چنين كردند، جان و مال آنها بر تو منع شده است، مگر اين كه به جا و حساب آن با خدا باشد. (94)

به نقل ديگرى پيغمبر اكرم (ص) در پاسخ على (ع) فرمود:... يهود را به اسلام دعوت كن و آنها را به آنچه حق خداوند در آن است آگاه كن؛ كه به خدا سوگند اگر يك مرد را خدا به دست تو هدايت كند، از شتران سرخ موى براى تو بهتر است. (95)

هنگامى كه اميرالمؤمنين (ع) مرحب را كشت، آنان كه با او بودند به قلعه بازگشتند و در آن را به روى خود بستند. چون آن حضرت سوى در رفت و به تدبير خود آن را گشود. بيشتر مسلمانان در آن سوى خندق بودند و نتوانسته بودند با او از خندق عبور كنند. آن گاه اميرالمؤمنين (ع) در قلعه را گرفت و آن را پلى كرد و بر خندق قرار داد تا مسلمانان از آن گذشتند و بر قلعه پيروز شدند و به غنيمتهايى دست يافتند. موقعى كه مسلمانان از قلعه‏ها بازگشتند، اميرالمؤمنين (ع) در قلعه را به دست راست خود برگرفت و چندين ذرع آن طرفتر بر زمين پرتاب كرد. اين در را بيست تن از يهود با هم مى‏بستند. (96)

شيعه و سنى از جابربن عبدالله انصارى روايت كرده‏اند كه گفت: على (ع) در روز خيبر در قلعه را با خود حمل كرد تا مسلمانان از آن گذشته و قلعه را فتح كردند. سپس امتحان كردند و آن در جز با نيروى چهل نفر حمل نشد. (97)

همچنين منابع معتبر سنى از ابورافع آزادشده پيغمبر (ص) روايت مى‏كنند كه در جنگ خيبر و در مصاف على (ع) با مردى از يهود، بر اثر ضربه يهودى سپر از دست على (ع) افتاد. على (ع) در را كه بر قلعه بود به دست گرفت و آن را سپر خود قرار داد و اين در حالى كه مى‏جنگيد در دست او بود تا خداوند قلعه را براى او گشود. آن گاه پس از پايان جنگ در را بر زمين افكند. پس از آن هفت تن كه من (ابورافع) هشتمين آنها بودم تلاش كرديم كه آن در را وارونه كنيم، اما برگردانده نشد. (98)

شيخ صدوق از عبدالله بن عمرو بن عاص روايت مى‏كند كه هنگامى كه على (ع) به قلعه قموص نزديك شد، دشمنان خدا از يهود به او روى آوردند و به سويش تير و سنگ پرتاب مى‏كردند . على (ع) خود را به آنها رسانيد تا به در قلعه رسيد. سپس پاى خود را برگرداند و خشمگين فرود آمد و به سوى پايين آستانه در رفت و آن را از جا كند و چهل ذرع به پشت‏سر خود پرتاب كرد. عبدالله بن عمرو بن عاص مى‏گويد: ما از اين كه خدا خيبر را به دست على (ع) فتح كرد، تعجب نكرديم؛ اما از كندن در قلعه توسط على (ع) و پرتاب آن به چهل ذرع پشت سرش شگفت زده شديم؛ زيرا چهل مرد به سختى تلاش كردند آن را بردارند، ولى قدرت آن را نداشتند . هنگامى كه رسول خدا از اين امر باخبر شد، فرمود: سوگند به كسى كه جانم به دست اوست، چهل فرشته الهى على (ع) را در اين امر يارى كردند. (99)

به گفته ابن ابى الحديد معتزلى چهل و چهار نفر در قلعه خيبر را به سختى باز و بسته مى‏كردند؛ از جمله وى در قصيده عينيه خود مى‏گويد:

يا قالع الباب الذى عن هزه

عجزت اكف اربعون و اربع

يعنى: اى كننده دربى (در خيبر) كه از تكان دادن آن، دستهاى چهل و چهار نفر عاجز بود .

اميرالمؤمنين (ع) در نامه‏اى به سهل به حنيف انصارى در اين باره مى‏فرمايد: به خدا سوگند من در خيبر را با نيروى بدنى و تحرك حاصل از تغذيه نكندم و چهل ذرع پشت سر خود پرتاب نكردم، بلكه در اين امر من به نيروى ملكوتى و جان كه با نور خدايش روشن است يارى شدم . (100)

فخر رازى دانشمند و مفسر مشهور سنى در شرح اين كلام اميرالمؤمنين (ع) مى‏نويسد: هر كس بيشتر عالم و آگاه به جهان غيب باشد، قلبش قوى‏تر است و كمترين ضعف را دارد. از اين روست كه على بن ابيطالب كرم‏الله وجهه مى‏فرمايد: «من در قلعه خيبر را نه با نيروى مادى، بلكه به قدرت ربانى كندم»؛ زيرا نظر على كرم‏الله وجهه در اين هنگام از جهان ماديات جدا شده بود و فرشتگان الهى با نورهاى عالم غيب او را پرتوافشانى كرده بودند. لذا روح او تقويت و نيرومند شد و به ارواح ملكوتى شباهت پيدا كرد و انوار عالم قدس و عظمت در او درخشيد. در نتيجه قدرتى براى او حاصل شد كه براى ديگرى غير از او تقدير نشده بود . اين چنين است كه اگر بنده بر طاعات مداومت داشته باشد به مقامى مى‏رسد كه خدا مى‏فرمايد : من براى او چشم و گوش هستم. پس هنگامى كه نور جلال الهى گوش او گرديد، صداى دور و نزديك را خواهد شنيد؛ و زمانى كه اين نور چشم او شد، هر چيز دور و نزديك را خواهد ديد؛ و موقعى كه اين نور دست او شد، قادر بر تصرف در آسانى و سختى، و دور و نزديك خواهد شد. (101)

در پايان اين بحث يادآور مى‏شويم كه بنا به گفته دانشمندان و مورخان و مفسران برجسته سنى، در ميان اصحاب پيغمبر اكرم (ص) تنها اميرالمؤمنين على (ع) بود كه اين گونه مورد تأييدات الهى قرار گرفت تا با نيروى ملكوتى بتواند فتحى به بار آورد كه هيچ يك از مشاهير اصحاب توان آن را نداشتند.

در فتح مكه: يكى از توافقهاى پيمان صلح حديبيه اين بود كه دو طرف مى‏توانند با هر قبيله‏اى كه در نظر داشتند، هم‏پيمان شوند؛ ولى حمله و تعرض به هم پيمان هر كدام در حكم حمله به طرف مقابل خواهد بود. كمى پس از انعقاد صلح حديبيه، پيغمبر اكرم (ص) با قبيله خزاعه و قريش با قبيله بنى‏بكر هم‏پيمان شدند. حدود دو سال پس از امضاى پيمان‏صلح، بنى‏بكر با مساعدت و همدستى قريش، ناگهانى بر خزاعه هم‏پيمان اسلام حمله‏ور شدند و گروهى از آنها را كشتند و حتى با وجود اين كه برخى از خزاعه خود را به حرم رساندند، ولى از تعقيب و كشتار در امان نماندند. پس از اين ماجرا هيئتى از خزاعه به مدينه آمد و ضمن گزارش پيمان‏شكنى قريش، از پيغمبر اكرم (ص) درخواست كمك و يارى كرد. پيغمبر (ص) كه با شنيدن اين خبر متأثر شده بود، پيمان صلح را لغو شده تلقى كرد و ضمن وعده كمك به خزاعه اقدام به آمادگى براى جنگ با قريش كرد.

ابوسفيان كه از عكس‏العمل پيغمبر اكرم (ص) و تصميم آن حضرت به مقابله با قريش آگاه شده بود، چون در خود و اهل مكه تاب مقاومت در برابر اقدام نظامى رسول خدا (ص) را نمى‏ديد، خود را به مدينه رسانيد تا بر وفادارى به پيمان صلح حديبيه تأكيد كند. از آنجا كه وى در مدينه امنيت نداشت، درصدد آن بود تا با جوار گرفتن از يكى از اصحاب پيغمبر (ص)، ضمن تأمين خود، با رسول خدا مذاكره كند و بر پيمان صلح تأكيد ورزد. به اين منظور به ترتيب با ابوبكر، عمر، و به نقلى هم چنين با عثمان و سعد بن عباده ديدار كرد و از آنها درخواست حمايت كرد، ولى هيچ يك او را پاسخ ندادند و از خود راندند. تنها على (ع) بود كه در مقابل درخواست ابوسفيان، با وى سخن گفت و چيزى كه به نظرش مى‏رسيد براى راهنمايى او بيان كرد، هر چند كه به وى فرمود گمان نمى‏كنم كه اين امر سودى براى تو داشته باشد. (102)

رسول اكرم (ص) فرمان بسيج عمومى صادر كرد و بالغ بر ده هزار نفر را تحت پرچم درآورد . هنگامى كه براى مردم مشخص شد كه آن حضرت قصد مكه دارد، يكى از اصحاب به نام «حاطب بن ابى بلتعه» كه همسر و فرزندانش در مكه بودند، از بيم آن كه در حمله مسلمانان به مكه آسيبى به خانواده‏اش وارد شود، در نامه‏اى خطاب به قريش، آنان را از حمله قريب‏الوقوع مسلمانان به مكه آگاه گردانيد. وى اين نامه را به زنى به نام «ساره» داد تا مخفيانه و با سرعت به مكه برود و آن را به قريش برساند. ساره نيز نامه را گرفت و راهى مكه شد .

از سوى ديگر جبرئيل بر پيغمبر اكرم (ص) نازل شد و او را از اقدام حاطب بن ابى ملتبعه آگاه كرد. رسول خدا (ص) على (ع) را به همراه دو تن (به نقلى همراه با زبير بن عوام) به تعقيب آن زن و دستگيرى او فرستاد. على (ع) به او رسيد و از وى خواست تا نامه را به آنها داد. آن زن به شدت موضوع نامه را انكار كرد. پس از آن كه بارهاى وى را جستجو كردند و چيزى از وى يافت نشد و ظاهر امر دلالت بر صحت ادعاى او داشت، على (ع) فرمود: به خدا سوگند به پيغمبر خدا دروغ گفته نشده و آن حضرت هم بيهوده به ما نفرموده است. به خدا سوگند يا آن نامه را به ما خواهى داد يا سر تو را به سوى رسول خدا خواهم فرستاد. در اين جا آن زن تسليم شد و نامه را كه درميان موهاى خود پنهان كرده بود، بيرون آورد و به على (ع) داد. (103)

پس از آماده شدن سپاه، پيغمبر اكرم (ص) براى نيروهاى بسيج شده پرچمهايى در نظر گرفت . به نقل واقدى آن حضرت سه پرچم براى مهاجرين تعيين كرد و يكى از آنها را به على (ع) سپرد. (104) هنگامى كه سپاه اسلام به مكه وارد مى‏شد، سعد بن عباده رئيس انصار كه يكى از پرچم داران بزرگ مسلمانان در اين غزوه بود و پيشاپيش گروهى از آنان وارد شهر شده بود، شعار مى‏داد : «امروز روز جنگ و كشتار است. امروز روزى است كه حرمتها از بين مى‏رود». زمانى كه پيغمبر (ص) شعار سعد بن عباده را شنيد، نداى رحمت و رأفت سرداد و فرمود: امروز روز رحمت است . سپس على (ع) را فراخواند و به او فرمود: پرچم را از سعد بگير و تو كسى باش كه (پيشاپيش مردم) به شهر داخل مى‏شوى. (105) به روايت واقدى، على (ع) پس از فرمان پيغمبر اكرم (ص) پرچم را از سعد گرفت و با آن پرچم وارد مكه شد و آن را كنار حجرالاسود نصب كرد و برافراشت. (106)

به نوشته شيخ مفيد زمانى كه اميرالمؤمنين (ع) خود را به سعد رسانيد و پرچم را از او گرفت، سعد از سپردن پرچم به على (ع) خوددارى نكرد؛ و جبران كار سعد بن عباده (كه به خونريزى و ديگر تبعات منفى منجر مى‏شد) در اين امر به دست على (ع) صورت گرفت. پيغمبر خدا (ص) نيز در ميان مهاجران و انصار جز اميرالمؤمنين (ع) كسى را شايسته آن نديد كه پرچم را از دست بزرگ و سرور انصار بگيرد. آن حضرت مى‏دانست كه اگر كسى ديگر غير از على (ع) را به سوى سعد بن عباده بفرستد، او از دادن پرچم خوددارى خواهد كرد و با امتناع او تدبير امور به هم خواهد خورد و ميان مهاجران و انصار اختلاف كلمه پديد مى‏آيد. و چون سعدبن عباده در برابر كسى به غير از پيغمبر اكرم (ص) به فروتنى و كوچكى تن نمى‏داد و از سوى ديگر چنانچه خود پيغمبر (ص) پرچم را از او مى‏گرفت، موافق شأن آن حضرت نبود، بنابراين كسى را كه قائم مقام خود بود بر اين كار گماشت و او كسى بود كه از رسول خدا (ص) جدايى نداشت؛ و فروتنى در برابر وى و پيروى از او براى هر كس كه به اسلام اقرار داشت، گران نبود. كسى وى را پايين‏تر از رتبه آن حضرت نمى‏ديد؛ و در اين فضيلت كه مخصوص اميرالمؤمنين عليه‏السلام شد، هيچ كس شريك او نگشت و مانند آن را كسى نتوانست بياورد . علم خداى متعال و رسول او كه اميرالمؤمنين (ع) را مأمور انجام كارى مى‏كند و ديگران (از صحابه را) نكند، كاشف از آن است كه خداوند او را براى كارهاى بزرگ برگزيده است، همان گونه كه علم خداوند تعالى در برگزيدن شخصى به نبوت و كمال مصلحت در بعثت او نشان آن است كه وى بر همه خلائق برترى دارد. (107)

همچنين در فتح مكه، اميرالمؤمنين (ع) در شكستن بتهاى داخل و فراز كعبه با پيغمبر اكرم (ص) همكارى نزديك و شراكت داشت. شيخ مفيد مى‏نويسد: چون رسول خدا (ص) به مسجد (الحرام) وارد شد، سيصد و شصت بت را در آنجا يافت كه برخى از آنها با سرب به يكديگر بسته شده بودند. آن حضرت به اميرالمؤمنين (ع) فرمود: يا على! مشتى سنگ‏ريزه به من بده. على (ع) مشتى سنگ‏ريزه برداشت و به پيغمبر (ص) داد. رسول خدا (ص) سنگ‏ريزه‏ها را به روى بت‏ها پاشيد و مى‏فرمود: «و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا». پس از آن بتى در آنجا نماند، مگر اين كه به رو درافتاد. سپس به دستور رسول خدا (ص) بتها را از مسجد بيرون بردند و شكستند و به سويى افكندند. (108)

پس از فتح مكه، پيغمبر اكرم (ص) از همانجا سريه‏هايى براى دعوت به اسلام به سوى قبائل اطراف اعزام فرمود. از جمله اين سريه‏ها، سريه خالد بن وليد به سوى «بنى جذيمه» بود كه پيغمبر (ص) وى را از جنگ نهى كرده بود. به بنى جذيمه خبر رسيد كه خالد وليد همراه مسلمانان فرا مى‏رسد. آنها (كه پيش از اين اسلام آورده بودند) گفتند: ما مسلمان هستيم و نماز مى‏گزاريم و نبوت محمد (ص) را تصديق مى‏كنيم و مسجدهايى ساخته‏ايم كه در آنها اذان مى‏گوييم. خالد وليد و همراهانش به بنى جذيمه رسيدند؛ خالد به آنها گفت: اسلام بياوريد. گفتند: ما مسلمان شده‏ايم. خالد گفت: چرا اسلحه همراه داريد؟ گفتند: ميان ما و قومى از عرب دشمنى است. خوف آن داشتيم كه شما از آنها باشيد. به اين منظور سلاح برداشتيم تا از خود در برابر آنها كه مخالف اسلام هستند، دفاع كنيم. خالد وليد به رغم اين سخن، اصرار بر خلع سلاح بنى جذيمه داشت. بنى جذيمه سلاحها را بر زمين نهادند، ولى خالد آنها را به اسارت گرفت و به انتقام خون عمويش كه در جاهليت توسط بنى‏جذيمه كشته شده بود، به نيروى‏هاى تحت امرش فرمان داد اسيران را گردن بزنند. مهاجران و انصار حاضر در سريه، حاضر به اين كار نشدند و اسيران خود را آزاد كردند، ولى افراد بنى سليم (كه گروهى از آنان در جنگى به دست بنى جذيمه كشته شده بودند) در اطاعت خالد وليد اسراى خود را گردن زدند. هنگامى كه خالد بازگشت و رسول خدا از جنايت او باخبر شد، بر وى خشم گرفت و از او روى برگردانيد. پيغمبر اكرم (ص) دستهاى خود را چنان بلند كرد كه سفيدى زير بغل آن حضرت نمايان شد و خطاب به خداوند عرضه داشت: «خدايا من از آنچه خالد كرده است، در پيشگاه تو بيزارى مى‏جويم». آن گاه على (ع) را فراخواند و مالى به او داد و فرمود: نزد بنى جذيمه برو و كارهاى جاهلى را زير پاى خود قرار بده و فديه آنچه را كه خالد از بين برده است، پرداخت كن.

على (ع) با آن مال به سوى بنى‏جذيمه رفت و خونبهاى تمام كسانى را كه خالد كشته بود، و نيز اموال آنها را (كه از بين رفته بود) پرداخت كرد، و چون هنوز تعدادى باقى مانده بود، ابورافع را نزد پيغمبر (ص) فرستاد و مال بيشترى درخواست كرد. رسول خدا (ص) موافقت كرد (و آن مال را فرستاد) و على (ع) بهاى آنچه را كه خالد از ميان برده بود پرداخت كرد . على (ع) حتى بهاى ظرف غذاى سگها را كه در هجوم خالد وليد شكسته شده بود، پرداخت؛ به گونه‏اى‏كه چيزى باقى نماند. چون مقدارى از اموال زياد آمد، به بنى جذيمه فرمود: بقيه اموال را هم از طرف رسول خدا(ص) در مقابل پاره‏اى از خرابيها كه ممكن است پيغمبر خدا (ص) يا شما از آن با خبر نشده باشيد، به شما پرداخت مى‏كنم.

آن گاه على (ع) نزد پيغمبر (ص) بازگشت. رسول خدا (ص) از او پرسيد: چه كردى؟ على (ع) عرض كرد: اى رسول خدا نزد قومى رفتم كه مسلمان بودند و در سرزمين خود مسجدهايى ساخته بودند. خونبها و تاوان آنچه را خالد از ميان برده بود، حتى تاوان ظرفهاى خوراك سگها را هم پرداختم؛ و مقدارى از مال را كه باقى مانده بود به آنها بخشيدم... رسول خدا (ص) فرمود: بسيار خوب كردى؛ من به خالد دستور كشتن نداده بودم، بلكه به او فرمان داده بودم تا آنها را به اسلام فراخواند. (109)

در جنگ حنين:
در پى فتح مكه قبائل بزرگى كه همچنان بر شرك باقى مانده بودند، از اقتدار اسلام بيمناك شدند. از اين جمله قبيله هوازن و ثقيف و چند قبيله ديگر بودند كه تصميم گرفتند پيش از آن كه پيغمبر (ص) و مسلمانان به سراغ آنها بيايند، با حمله‏اى ناگهانى بر مسلمانان در مكه، ضربه‏اى كارى بر اسلام وارد آورند. اين قبيله‏ها به مركزيت و فرماندهى قبيله هوازن (كه بيشترين رقم كفار را در اين جنگ تشكيل مى‏دادند) سپاهى بزرگ فراهم كردند و جوانى به نام مالك بن عوف را فرمانده خود كردند و راه مكه در پيش گرفتند.

از سوى ديگر پيغمبر اكرم (ص) از قصد آنان با خبر شد و همراه با ده هزار سپاهى مسلمان كه براى فتح مكه از مدينه بسيج كرده بود، و دو هزار تن از تازه مسلمانان مكه به سوى دشمن حركت كرد. در اين غزوه نيز على (ع) پرچمدار پيغمبر اكرم (ص) بود.

مالك بن عوف سپاه خود را در دره حنين آماده ساخت و آنان را در شكاف صخره‏ها و تنگه‏هاى حنين پراكنده كرد و دستور داد همگى با هم و يك باره به مسلمانان حمله كنند. سپيده دم هنگامى كه مسلمانان به دره حنين سرازير شدند، ناگهان دشمن كه بر منطقه مسلط بود، بر آنان حمله‏ور شدند. با حمله كفار نخست سواران بنى سليم و سپس مردم مكه گريختند و پس از آن عموم مسلمانان بدون اين كه به چيزى توجه كنند روى به گريز نهادند. (110) به نوشته يعقوبى از مسلمانان تنها ده نفر يا به قولى نه نفر از بنى هاشم با پيغمبر (ص) باقى ماندند كه عبارت بودند از: على بن ابيطالب، عباس بن عبدالمطلب، ابوسفيان بن حارث، ربيعة بن حارث، عتبه و معتب پسران ابولهب، فضل بن عباس، عبدالله بن زبير بن عبدالمطلب، و به قولى ايمن بن ام‏ايمن. (111)

پس از آن كه عباس بن عبدالمطلب به دستور پيغمبر اكرم (ص) مسلمانان فرارى را صدا زد و به يارى رسول خدا فراخواند، گريختگان شرمنده شدند و به سوى دره‏اى كه در آغاز جنگ به آن درآمده بودند، بازگشتند و با دشمن به نبرد پرداختند.

پرچمدار مشركين مردى از قبيله هوازن به نام «ابوجرول» بود كه سوار بر شترى سرخ مو در حالى كه پرچم سياهى را بر نيزه بلندى با خود حمل مى‏كرد، پيشاپيش دشمن مى‏آمد. اميرالمؤمنين (ع) به سوى او رفت و با شمشير ضربتى از پشت به شتر او زد و آن شتر را از پاى درآورد . سپس خود را به ابوجرول زد و به يك پهلو او را بر زمين افكند و با ضربتى كار او را تمام كرد. شكست در پى كشته شدن ابوجرول بود. چندى نگذشت كه دشمنان پشت كردند و گريختند. مسلمانان كه على (ع) پيشاپيش آنها بود شمشير در ميان دشمن نهادند، تا آنجا كه على (ع) به تنهايى چهل تن از آنان را كشت. شكست قطعى دشمن و اسارت شمار بسيارى از آنان در اين هنگام بود . (112)

از امام صادق (ع) روايت شده است كه فرمود در روز حنين چهل تن به دست على بن ابيطالب عليه‏السلام كشته شدند. (113) همچنين از انس بن مالك نقل كرده‏اند كه گفت: در روز حنين، على بن ابيطالب شديدترين مردم در جنگ پيشاپيش رسول خدا (ص) بود. (114)

در غزوه طائف:
پس از شكست مشركان در غزوه حنين، فراريان ثقيف (از متحدان هوازن در اين جنگ) به مركز خود يعنى شهر طائف پناه بردند. رسول اكرم (ص) در تعقيب آنها به طائف رسيد. چون اين شهر داراى برج و باروى مستحكمى بود، مسلمانان نتوانستند به آن وارد شوند، بنابراين شهر را در محاصره خود گرفتند. محاصره طائف به اختلاف روايات ده يا بيست روز به طول انجاميد در خلال اين مدت مشركان از فراز برج و باروى شهر مسلمانان را هدف تيرهاى خود قرار مى‏دادند . پيغمبر اكرم (ص) براى كوبيدن حصار شهر از منجنيق و دبابه استفاده كرد، ولى مؤثر واقع نشد؛ لذا آن حضرت بدون فتح به مدينه بازگشت.

به نوشته يعقوبى به هنگام محاصره طائف، رسول خدا (ص) على (ع) را در پى نافع بن غيلان بن سلمة بن معتب (از بزرگان ثقيف) و سوارانش فرستاد. على (ع) به وى رسيد و او را كشت و همراهانش فرارى شدند. (115)

شيخ مفيد نيز مى‏نويسد: در جريان محاصره طائف، نافع بن غيلان بن معتب با گروهى از قبيله ثقيف بيرون ريختند.

اميرالمؤمنين (ع) او را تعقيب كرد و در ميانه وج (دهى در اطراف طائف) به او رسيد. على (ع) وى را كشت و مشركان همراه او فرار كردند. از اين پيشامد ترس و وحشتى در دل ديگران افتاد... (116)

جانشينى پيغمبر (ص) در مدينه به هنگام غزوه تبوك:
اميرالمؤمنين على (ع) در تمام غزوات پيغمبر اكرم (ص) به جز تبوك حضور داشت؛ و با حضور شايسته او بود كه پيروزى‏هاى بزرگ را خداوند نصيب مسلمانان كرد و يا از شكست و انهدام اسلام جلوگيرى نمود.

اگرچه در خلال اين غزوه على (ع) به جانشينى رسول خدا (ص) در مدينه منصوب شده بود و در لشكركشى پيغمبر (ص) حضور نداشت، اما كلامى كه پيغمبر (ص) در شأن او فرمود، يكى از فضائل منحصر به فرد على (ع) است كه آن حضرت را نسبت به تمام اصحاب رسول‏الله (ص) برترى مى‏بخشد . نكته جالب توجه ديگر اين كه در تنها غزوه‏اى هم كه على (ع) حضور ندارد، جنگى رخ نمى‏دهد؛ زيرا پس از رسيدن سپاه اسلام به منطقه تبوك، معلوم گرديد كه خبر حضور دشمن در آنجا شايعه‏اى بيش نبوده است، بنابراين مسلمانان بدون مواجهه با دشمن به سوى مدينه بازگشتند.

ابن سعد از براءبن عازب و زيد بن ارقم روايت مى‏كند كه هنگام آمادگى براى غزوه تبوك، رسول خدا (ص) به على بن ابيطالب فرمود: «به ناچار بايد من يا تو در مدينه بمانيم». پس على (ع) را در مدينه جانشين كرد. زمانى كه آن حضرت در حالت جنگى مدينه را ترك كرد، گروهى از مردم گفتند كه پيغمبر على را جانشين نكرد مگر به سبب چيزى كه از آن كراهت داشت. اين سخن به على (ع) رسيد؛ لذا در پى رسول خدا (ص) رفت تا به آن حضرت رسيد. پيغمبر(ص) به او فرمود: اى على آيا خبرى شده است؟ عرض كرد: نه اى رسول خدا! اما شنيدم كه گروهى از مردم مى‏پندارند، شما من را از آن جهت جانشين كرده‏ايد كه به سبب چيزى از من ناراحت هستيد. رسول خدا (ص) خنديد و فرمود: «اى على! آيا خشنود نيستى كه نسبت به من همانند هارون به موسى باشى، جز اين كه تو پيامبر نيستى؟ عرض كرد: بله يا رسول‏الله. پيغمبر (ص) فرمود: پس آن (جانشينى تو در مدينه) چنين است. (117) از عجايب اين كه راويان اين حديث (يعنى براء بن عازب و زيد بن ارقم) كه منابع معتبر و مهم سنى آن را نقل كرده‏اند، از جمله اصحابى هستند كه نسبت به اميرالمؤمنين على (ع) معرفت نداشتند و به گونه‏اى با آن حضرت دشمنى مى‏كرده‏اند. از آن جمله به هنگام خلافت آن حضرت، روزى اميرالمؤمنين (ع) در مسجد كوفه سخن مى‏گفت و به مناسبت يادى از غدير خم كرد. سپس از حاضران خواست چنانچه در ميان آنها كسانى هستند كه اين فرموده پيغمبر (ص) : «من كنت مولاه فهذا على مولاه» را در غدير شنيده‏اند، برخيزند و گواهى دهند. گروهى برخاستند و گواهى دادند. براء بن عازب و زيد بن ارقم و چند تن ديگر برنخاستند. اميرالمؤمنين (ع) رو به آنها كرد و فرمود: آيا شما در غدير حضور نداشتيد. گفتند: ما در آنجا بوديم ولى اين سخن را از پيغمبر (ص) به ياد نمى‏آوريم. على (ع) در حق آنها نفرين كرد و هر دو كور شدند. (118)

ابن اسحاق از سعد بن ابى وقاص روايت مى‏كند كه رسول خدا (ص) هنگام خروج به سوى غزوه تبوك، على بن ابيطالب را بر اهل بيت و خانواده خود جانشين كرد و به او دستور داد تا در ميان آنها اقامت داشته باشد. منافقين نسبت به على بن ابيطالب فتنه به پا كردند و گفتند: پيغمبر (ص)، على را جانشين نكرد مگر آن كه بردن وى براى او سنگين بود و مى‏خواست تا از همراهى على راحت باشد. هنگامى كه منافقين چنين گفتند، على (ع) سلاح خود را برگرفت و از مدينه خارج شد تا به رسول خدا (ص) در جرف رسيد و به آن حضرت عرض كرد: اى پيغمبر خدا، منافقين مى‏پندارند كه شما از اين رو من را جانشين قرار داده‏ايد كه من براى شما سنگين شده‏ام و خواسته‏ايد از (قيد) من سبك شويد. پيغمبر (ص) فرمود: دروغ گفتند. اما من تو را به سبب خوف از پشت سر خود جانشين كرده‏ام. پس بازگرد و جانشين من در اهل من و خود باش. اى على! آيا خشنود نيستى از اين كه نسبت به من همچون جايگاه هارون به موسى باشى، به جز آن كه پس از من پيامبرى نيست؟[ ... أفلا ترضى يا على أن تكون منى بمنزلة هارون من موسى، إلا أنه لا نبى بعدى؟] سپس على (ع) به مدينه بازگشت و رسول خدا عازم سفر خود (به تبوك) شد. (119)

شيخ مفيد نيز در اين خصوص بحث مفصلى دارد كه خلاصه آن چنين است: هنگامى كه پيغمبر (ص) آماده رفتن به تبوك شد، اميرالمؤمنين (ع) را جانشين خود ميان خاندان و فرزندان و زنان و آنان كه با او هجرت كرده بودند، قرار داد و به او فرمود: «يا على ان المدينه لاتصلح الا بى‏اوبك» اى على مدينه جز به وجود من يا تو اصلاح نپذيرد؛ زيرا آن حضرت خوف داشت كه چون از مدينه دور شود، اعراب ناپاك و بسيارى از مردم مكه و اطراف آن به مدينه هجوم آوردند. پيغمبر (ص) مى‏دانست كه جز اميرالمؤمنين (ع) براى ترساندن دشمن و پاسدارى از دارالهجره و حفاظت از ساكنان مدينه، كس ديگرى نمى‏تواند جاى او را بگيرد، لذا او را جانشين خود در مدينه كرد. منافقان چون دانستند رسول خدا (ص)، على (ع) را به جانشينى خود در مدينه تعيين كرده است، بر او حسد بردند، و ماندن وى به جاى پيغمبر(ص) براى ايشان بسيار گران آمد زيرا مى‏دانستند كه با وجود او دشمنان نمى‏توانند طمعى در مدينه كنند . از اين رو كوشش مى‏كردند تا به هر نحوى كه شده على (ع) را به همراه پيغمبر (ص) روانه كنند. لذا از هر سو سخنها گفتند تا جايى كه گفتند: اين كه رسول خدا (ص) على را به جاى خود در مدينه گزارده است نه به سبب دوستى و گرامى داشتن اوست، بلكه بردن على برايش سنگين بوده است.

اميرالمؤمنين (ع) چون ياوه‏گوييهاى منافقين را شنيد، خواست تا دروغ و رسوايى آنان را آشكار سازد. لذا خود را به پيغمبر (ص) رسانيد و عرض كرد: اى رسول خدا منافقين مى‏پندارند به سبب اين كه همراه بودن من براى شما گران است و خشمى بر من داشته‏ايد، من را به جاى خود در مدينه قرار داده‏ايد. پيغمبر (ص) به او فرمود: برادرم به جاى خود بازگرد، زيرا مدينه جز به بودن من يا تو اصلاح نمى‏پذيرد. چون تا جانشين من در ميان خاندان و هجرتگاه و خويشان من هستى. اى على آيا خشنود نيستى كه تو نسبت به من همانند هارون به موسى باشى، جز اين كه پس از من پيامبرى نيست؟

شيخ مفيد سپس مى‏نويسد، اين گفتار رسول خدا چند چيز را دربردارد:

تصريح به امامت على (ع)، تنها برگزيدن او در ميان تمام مردم براى جانشينى، اثبات فضيلتى براى على (ع) كه هيچ كس را با او در اين فضيلت شريك نساخت، و ثابت كردن آنچه هارون داشت براى او به جز آنچه عرف مخصوص هارون مى‏داند كه او برادر (تنى) موسى بود و استثناى او از نبوت (كه هارون پيغمبر بود و بعد از رسول خدا (ص) ديگر پيامبرى نخواهد آمد)... شيخ مفيد پس از بيان شرحى به استناد قرآن مجيد در مورد جايگاه هارون به موسى مى‏نويسد: اين فضيلتى است كه هيچ يك از مردم با اميرالمؤمنين (ع) در آن شريك نشد، و هيچ كس در آن هم‏تراز و نزديك به او نگشت. اگر خداى عزوجل مى‏دانست (يعنى تقدير كرده بود) كه پيغمبرش در اين غزوه، نياز به جنگ يا كمك و ياور دارد، هرگز به او اجازه نمى‏داد كه اميرالمؤمنين را در مدينه به جاى خود گذارد. بلكه مى‏دانست كه مصلحت در جانشين قراردادن اوست و ماندن او در دارالهجره پيغمبر (ص) بهترين اعمال است، و خداوند با اين جريان تدبير كار مردم و دين را فرموده است. (120)

فرمانده هميشه پيروز سريه‏هاى اسلام
اميرالمؤمنين (ع) به جز حضور فعال و تعيين‏كننده در غزوات پيغمبر اكرم (ص)، در چند سريه نيز حاضر بود و فرماندهى آن سريه‏ها را برعهده داشت. به تعبير ديگر آن حضرت در حركت‏هاى نظامى يا فرمانده بود، يا فرمانبر پيغمبر اكرم (ص). و به غير از رسول خدا (ص) هيچ كس بر اميرالمؤمنين (ع) فرماندهى نكرده است. برخى از مشاهير اصحاب پيغمبر (ص) سعادت آن را داشتند كه از سوى آن حضرت چند بار فرماندهى سريه‏هاى اسلام را برعهده گيرند؛ اما هيچ كدام مانند اميرالمؤمنين (ع) توفيق نيافتند كه در تمام مأموريتهاى محوله از جانب رسول خدا (ص) پيروز و سربلند بازگردند.

در طول ده سال تشكيل حكومت اسلامى در مدينه و رهبرى وجود مقدس پيغمبر اكرم (ص)، على (ع) چهار بار در رأس گروه‏هايى از مسلمانان با فرمان پيغمبر (ص) به مأموريتهايى اعزام شد كه همه قرين موفقيت بود. اين سريه‏ها از اين قرار است:

سريه فدك: پيش از جنگ خيبر، به پيغمبر اكرم (ص) خبر رسيده بود كه قبيله بنى سعد در ناحيه فدك اجتماع كرده‏اند و مى‏خواهند به يهود خيبر كمك برسانند. رسول خدا (در شعبان سال ششم) على (ع) را با صد مرد به سوى بنى سعد اعزام كرد. على (ع) شبها راه مى‏پيمود و روزها در كمين به سر مى‏برد تا آن كه به همج (آبى ميان خيبر و فدك) رسيد. در آنجا مردى از دشمن را گرفتند و از او در مورد بنى سعد سؤال كردند. وى گفت كه خبرى از آنها ندارد. بر او سخت گرفتند. او به شرط آن كه امانش دهند، على (ع) را از موقعيت و اهداف دشمن آگاه كرد و اقرار كرد كه جاسوس آنهاست و او را به خيبر فرستاده‏اند تا آمادگى بنى‏سعد را به اطلاع ايشان برساند، مشروط به آن كه يهوديان خيبر هم براى آنها سهمى در محصول خرماى خود منظور كنند و نيز اطلاع دهد كه به زودى بنى سعد نيز خيبريان خواهند رفت.

على (ع) وى را به عنوان راهنما براى دستيابى به بنى‏سعد همراه برد. او مسلمانان را از چند رشته تپه و دره گذراند تا به دشتى رسيدند كه در آن شتر و گوسفند و بز بسيارى بود . راهنما گفت: اينها رمه و گله بنى‏سعد است. مسلمانان بر آن حمله بردند و شترها و گوسفندها را غنيمت گرفتند. چوپانها و ساربانها خبر حمله را به بنى‏سعد رساندند و آنها متفرق شدند و گريختند. راهنما گفت: چرا من را نگاه داشته‏ايد؟ على (ع) فرمود: هنوز به لشگرگاه آنها نرسيده‏ايم. مسلمانان به آنجا رسيدند ولى كسى را نديدند. پس اسير را آزاد كردند و چهارپايان را كه پانصد شتر و دو هزار گوسفند بود با خود راندند.

على (ع) سه روز در منطقه اقامت كرد و پس از تقسيم غنائم خمس آن را جدا كرد و تعدادى از شتران پرشير را ويژه پيغمبر (ص) قرار داد و آنها را به مدينه آورد. (121)

واقدى از قول كسى و او از قول شخصى كه خود در آن ايام و آن منطقه مى‏زيسته است، نقل مى‏كند كه گفت: من در صحراهاى ميان همج و بديع (جايى از منطقه فدك) بودم كه متوجه شدم بنى‏سعد در حال كوچ و گريز هستند. با خود گفتم امروز چه چيزى آنها را چنين ترسانده است؟ نزديك رفتم و بزرگ آنها «وبر بن عليم» را ديدم. از او پرسيدم: براى چه اين چنين مى‏گريزيد؟ گفت: از شر و گرفتارى. سپاهيان محمد (ص) به سراغ ما آمده‏اند و ما را ياراى مقابله با آنها نيست. پيش از آن كه ما به جنگ آنها برويم، آنها بر ما فرود آمدند و فرستاده‏اى از ما را كه به خيبر فرستاده بوديم، دستگير كرده‏اند. او وضع ما را به مسلمانان خبر داده است و اين گرفتارى را فراهم آورده است... (122)

بنابراين با فرماندهى شايسته اميرالمؤمنين (ع)، توطئه دشمن مبنى بر كمك‏رسانى عده و عده به خيبر كه كانون فتنه يهود بر ضد اسلام شده بود، نقش بر آب گرديد و آن حضرت پيروزمند از اين مأموريت به مدينه بازگشت.

ادامه دارد...