IRNON.com
امام على(ع) و مخالفان (2)
 

حكومت پنج ساله امير المؤمنان‏، آموختنى‏هاى بسيار دارد و تصويرى زيبا از سياستمدارى دينى را به نمايش مى‏گذارد. برخورد متقابل امام و مخالفان سياسى، نمايانگر رويارويى فضايل والاى انسانى و اميال و رذايل نفسانى است و نشان مى‏دهد كه چگونه مردان الهى براى مخالفان خود بيش از خود آنان دل مى‏سوزانند و همواره در انديشه هدايت آنان به سر مى‏برند.


 

بخش دوم: دوران حكومت علوى
حكومت پنج ساله امير المؤمنان‏عليه السلام، آموختنى‏هاى بسيار دارد و تصويرى زيبا از سياستمدارى دينى را به نمايش مى‏گذارد. برخورد متقابل امام و مخالفان سياسى، نمايانگر رويارويى فضايل والاى انسانى و اميال و رذايل نفسانى است و نشان مى‏دهد كه چگونه مردان الهى براى مخالفان خود بيش از خود آنان دل مى‏سوزانند و همواره در انديشه هدايت آنان به سر مى‏برند؛ چنان كه امام‏عليه السلام درباره قاتل خود فرمود: اريد حياته و يريد قتلى؛ (120) «من زندگى او را مى‏خواهم و او مرگ مرا.»

مخالفان سياسى در دوران حكومت
امام على‏عليه السلام در دوران كوتاه حكومت خويش، به‏طور كلى با چهار گروه مخالف روبه‏رو بود كه هر يك از سويى بر اصلاحات علوى مى‏تاختند و امام را از پرداختن به برنامه‏هاى حكومتى خود باز مى‏داشتند. پيش از بيان اين مخالفت‏ها، تصويرى كلى را از اين گروه‏ها از نظر مى‏گذرانيم.

.1 قاعدين
نخستين گروه مخالف امام على‏عليه السلام، شمار اندكى از مهاجران و انصار بودند كه از پيوستن به «جماعت» و تن دادن به «بيعت» خوددارى كردند؛ كسانى مانند عبدالله‏بن عمر، سعدبن ابى‏وقاص، حسان‏بن ثابت، زيدبن ثابت، اسامةبن زيد، محمدبن مسلمة، كعب‏بن مالك و عبدالله‏بن سلام. (121) بيش‏تر اينان از زمره كسانى‏اند كه امام على‏عليه السلام درباره آنها فرمود: خذلو الحق ولم ينصروا الباطل؛ (122) «حق را خوار كردند و باطل را نيز يار نشدند.» البته برخى بر اين باورند كه بيعت با امام، بيعتى عمومى بود كه هيچ‏كس از آن تخلف نكرد. بر اين اساس، اين گروه نيز همانند ديگران، حكومت امام على را به رسميت شناختند، اما از همراهى با وى در جنگ‏ها خوددارى كردند. (123) به هر حال، اين افراد هر چند خطرى جدى براى حكومت علوى به حساب نمى‏آمدند، كناره‏گيرى آنان ـ كه اغلب از صحابه مشهور و با نفوذ پيامبر بودند ـ دستاويزى براى ديگر مخالفان مى‏گرديد. امام على‏عليه السلام بر خلاف خلفاى پيشين، كسى را وادار به بيعت نكرد و با برخى از اين افراد، درباره دلايل قعودشان گفت و گو نمود؛ (124) هر چند به مخالفت كسانى چون حسان‏بن ثابت و عبدالله‏بن سلام از آغاز اعتنايى نكرد و در پاسخ كسانى كه از او مى‏خواستند تا آنان را به بيعت با خود فرا خواند، فرمود: لا حاجة لنا فيمن لا حاجة له فينا؛ (125) «ما به كسى كه نيازى به ما ندارد، احتياجى نداريم.»

.2 ناكثين
دسته دوم از مخالفان امام على‏عليه السلام، كسانى بودند كه به رهبرى طلحه، زبير و عايشه، نخستين جنگ داخلى را عليه حكومت نوپاى علوى به راه انداختند. اينان كه اصحاب جمل نيز خوانده مى‏شوند، نخست خلافت امام را پذيرفتند و با او بيعت كردند؛ اما پس از مدت كوتاهى به انگيزه‏هاى گوناگون، پيمان خويش گسستند و به همين دليل، گروه ناكثين (پيمان‏شكنان) خوانده شدند. آنان حركت خود را از مكه آغاز كردند و پس از مدتى به بصره يورش بردند و استاندار بصره، عثمان‏بن حنيف را به‏طرز فجيعى از شهر بيرون كردند. بدين ترتيب پس از گذشت حدود پنج يا شش ماه از دوران خلافت امام على‏عليه السلام آشكارا دست به قيامى مسلحانه عليه حكومت اسلامى زدند. (126) جنگ جمل هر چند بيش از يك روز به طول نينجاميد، زيان‏هاى مادى و معنوى فراوانى بر جاى گذاشت. دست‏كم پنج هزار نفر از سپاهيان امام به شهادت رسيدند و بيش از يك سوم سپاه جمل كشته شدند. (127) در برافروختن آتش اين فتنه، دسيسه‏ها و فريب كارى‏هاى معاويه را نبايد ناديده گرفت. وى با فرستادن نامه‏هايى جداگانه براى طلحه و زبير به آنان وعده خلافت داد، و حتى به‏دروغ نوشت كه از مردم شام براى آنان بيعت گرفته است. (128) امير المؤمنان‏عليه السلام با اشاره به اين توطئه، مى‏فرمايد: شگفتا كه آنان به خلافت ابوبكر و عمر تن دادند، اما بر من ستم روا داشتند! در حالى كه مى‏دانستند من از آن دو كم‏تر نيستم... معاويه از شام براى آنان نامه نوشت و فريبشان داد؛ اما آنان اين مسئله را پنهان داشتند و با شعار خون‏خواهى عثمان، سبك مغزان را فريفتند. (129)

.3 قاسطين
سومين گروه مخالف امام على‏عليه السلام، معاويه و ياران او بودند كه قاسطين (ستمگران) نام گرفته‏اند. اينان از آغاز، حكومت امير مؤمنان را به رسميت نشناختند و جنگ پر حادثه و طولانى صفين را پديد آوردند. اين جنگ حدود چهار ماه پس از واقعه جمل آغاز گرديد (130) و به كشته شدن شمار فراوانى از سپاهيان دو طرف انجاميد. اين نبرد طولانى، شهادت بيست و پنج هزار نفر از سپاهيان امام على‏عليه السلام و كشته شدن چهل و پنج هزار تن از لشكريان معاويه را در پى داشت (131) و در حالى كه ساعاتى چند به پيروزى نهايى سپاه امام‏عليه السلام باقى نمانده بود، با حيله‏گرى عمروبن عاص و ساده‏لوحى و خيانت برخى از لشكريان امام على‏عليه السلام، به سود معاويه پايان يافت و با پديد آوردن ماجراى حكميت، خود، سرآغاز فتنه‏اى ديگر گشت .

.4 مارقين
خوارج، چهارمين گروهى بودند كه در برابر حكومت امام على‏عليه السلام صف‏آرايى كردند . اينان كه تا واپسين روزهاى جنگ صفين از سپاهيان امير مؤمنان به شمار مى‏آمدند، بر اثر ساده‏لوحى در دام عمروبن عاص گرفتار آمدند و امام را به پذيرش صلح وادار ساختند. اين گروه، پس از آن كه به اشتباه خود پى بردند، به جاى عبرت‏گيرى از حوادث گذشته و اعتماد به علم و دانش بيكران علوى، پيوسته بر لغزش‏هاى خود افزودند و سرانجام راه قيام و خروج عليه حكومت اسلامى را در پيش گرفتند و با ايجاد رعب و وحشت و كشتن مردم بى‏گناه، امنيت جامعه را مختل كردند. شمار خوارج در آغاز به دوازده هزار نفر مى‏رسيد؛ (132) اما روشنگرى‏ها و نصايح امام على‏عليه السلام، دست‏كم دو سوم آنان را از صف مخالفان بيرون كشيد (133) و گروه باقيمانده، جز شمارى اندك در ساعات آغازين جنگ نهروان به هلاكت رسيدند. (134) نبرد با خوارج، هر چند توان نظامى و مادى چندانى نمى‏خواست، به لحاظ معنوى نيروى فراوانى مى‏طلبيد و از حساس‏ترين جنگ‏هاى امام على‏عليه السلام به شمار مى‏رفت؛ زيرا اين گروه غالبا از قاريان قرآن بودند و پيشانى پينه بسته آنان، حكايت از تعبد و شب زنده‏دارى آنان مى‏كرد. امام على‏عليه السلام، خود، در اين باره مى‏فرمايد: من فتنه را نشاندم و كسى جز من دليرى اين كار را نداشت؛ از آن پس كه موج تاريكى آن برخاسته بود، و گزند آن همه جا را فراگرفته. (135)

علل مخالفت با حكومت امام على‏عليه السلام
در تحليل و ريشه‏يابى حوادث اجتماعى، بايد همه عوامل فرهنگى، سياسى، اجتماعى و اقتصادى مربوط به آن را بررسيد و اين، كارى است بسيار حساس و دشوار؛ به‏ويژه اگر مربوط به قرن‏هاى گذشته باشد، و سخت‏تر هنگامى است كه دست‏هاى تحريف‏گر، آن را به شوائب بسيار آلوده باشند . با توجه به اين نكته، در اينجا با بهره‏گيرى از منابع موجود، به مهم‏ترين انگيزه‏هاى مخالفان سياسى حكومت امام على‏عليه السلام، اشاره مى‏كنيم.

يك. دنياطلبى
امام على‏عليه السلام در يك تحليل كلى، انگيزه مشترك مخالفان خود را دنياطلبى دانسته، مى‏فرمايد: چون به كار برخاستم گروهى پيمان بسته شكستند، و گروهى از جمع دينداران بيرون جسته و گروهى ديگر با ستمكارى دلم را خستند. گويا هرگز كلام پروردگار را نشنيدند ـ يا شنيدند و كار نبستند ـ، كه مى‏فرمايد: «سراى آن جهان از آن كسانى است كه برترى نمى‏جويند و راه تبه كارى نمى‏پويند، و پايان كار، ويژه پرهيزگاران است.» آرى به خدا دانستند، ليكن دنيا در ديده آنان زيبا بود، و زيور آن در چشم‏هايشان خوش نما. (136) دنياطلبى، هر چند عنوان عامى است عام كه دوستى جاه و مقام و ديگر انگيزه‏هاى نفسانى را در بر مى‏گيرد؛ اما آنچه در اين‏جا بيش‏تر مورد تأكيد است، گرايش به ثروت و زراندوزى است. امير مؤمنان هنگامى زمام حكومت را به دست گرفت كه ارزش‏هاى اصيلى چون زهد و ساده‏زيستى، از جامعه اسلامى رخت بربسته و جاى خود را به انباشت سرمايه‏هاى هنگفت و زندگى اشرافى داده بود. صحابه پرآوازه پيامبر نيز از اين آسيب در امان نمانده بودند و برخى از آنان با همين انگيزه از حكومت علوى كناره گرفته، يا بر آن شوريدند.

قاعدين، نخستين گروه مخالف امام على‏عليه السلام، دلايل گوناگونى را براى مخالفت خود برشمردند؛ (137) اما نقش دنياطلبى را، دست‏كم درباره برخى از آنان، نمى‏توان ناديده گرفت؛ چنان كه برخى از مورخان، علت خوددارى زيدبن ثابت و كعب‏بن مالك را از بيعت با امام على‏عليه السلام همين مسئله دانسته‏اند. (138) به‏راستى كسى كه سرمايه او به اندازه‏اى باشد كه شمش‏هاى طلا و نقره‏اش را با تبر پاره كنند، (139) چگونه مى‏تواند با حكومت عدل علوى كنار آيد؟

نگاهى به كارنامه اقتصادى سران فتنه جمل نيز به‏خوبى نشان مى‏دهد كه دنياطلبى و اشرافى گرى نقش عمده‏اى در برافروختن آتش اين جنگ داشته است. طلحةبن عبيدالله در سايه بخشش‏ها و عنايات خليفه سوم به چنان ثروتى دست يافته بود كه يكى از بزرگ‏ترين سرمايه‏داران آن روزگار به شمار مى‏آمد. (140) هداياى دريافتى وى از خليفه، افزون بر درهم‏ها، شمش‏هاى طلا و باغ‏ها و زمين‏هاى پردرآمدى همچون نشاستج، دويست هزار دينار بوده است. (141) زبيربن عوام نه تنها در مدينه داراى زندگى تجملى و اشرافى بود، در شهرهاى مختلف جهان اسلام مانند مصر، اسكندرية، كوفه و بصره، نيز زمين‏ها و خانه‏هايى داشت. (142) امام على‏عليه السلام از همان آغاز خلافت خويش به‏صراحت اعلام داشت: «آنچه عثمان تيول برخى كرده و اموالى كه به ناحق بخشيده است، به بيت‏المال باز خواهد گرداند.» (143) كسانى چون طلحه و زبير آن گاه به جدى بودن اين هشدار پى بردند كه در عمل ديدند امام‏عليه السلام ميان آنان و ديگران فرقى نمى‏گذارد و همگان را به يكسان در بيت المال سهيم مى‏كند . اينان كه در زمان خلفا با شيوه‏اى ديگر خو گرفته و به بهانه مجاهدت‏هاى خود در صدر اسلام به امتيازهاى ويژه‏اى دست يافته بودند، به سيره عمر استناد مى‏كردند و مى‏گفتند : «عمر در تقسيم بيت‏المال اين گونه عمل نمى‏كرد.» امام على‏عليه السلام در پاسخ، با يادآورى سنت رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «آيا بايد سنت رسول خدا را واگذاريم و سيره عمر را در پيش گيريم؟» (144) دنياطلبى گروه قاسطين نيز بى‏نياز از بيان است. در ابتداى حكومت امام على‏عليه السلام، عمروبن عاص در نامه‏اى به معاويه نوشت: «هر كار كه مى‏توانى انجام ده؛ زيرا فرزند ابوطالب، چنان كه چوب را پوست مى‏كنند، تو را از هر مال و سرمايه‏اى كه دارى، جدا خواهد كرد.» (145) خود عمروبن عاص نيز در پاسخ به دعوت معاويه براى همكارى با وى اعلام داشت كه دين خود را جز به بهاى دنيايى آباد نمى‏فروشد؛ چنان كه امام على‏عليه السلام در اين باره مى‏فرمايد : «او با معاويه بيعت نكرد، مگر بدان شرط كه او را پاداشى رساند و در مقابل ترك دين خويش لقمه‏اى بدو خوراند.» (146) ياران آگاه و با بصيرت امام على‏عليه السلام نيز به خوبى از انگيزه‏هاى دنيوى معاويه و لشكريانش آگاهى داشتند؛ چنان كه يكى از آنان در جنگ صفين مى‏گويد: اى امير مؤمنان، اين مردم اگر خدا را مى‏خواستند، يا براى خشنودى او كار مى‏كردند، با ما مخالفت نمى‏ورزيدند؛ ولى اينان براى فرار از برابرى و از سر خودخواهى و انحصارطلبى، و به دليل ناخشنودى از جدا شدن از دنيايى كه در دست دارند... با ما مى‏جنگند. (147) درباره خوارج نهروان نيز نمى‏توان تأثير اين عامل ـ در معناى گسترده آن ـ را ناديده گرفت. دنياطلبى هر چند با شب‏زنده دارى و نماز و روزه طولانى ناسازگار مى‏نمايد، بسيارند كسانى كه دين را پلى براى رسيدن به دنيا مى‏سازند و از عبادت و پرستش، نصيبى جز رنج و فرسايش تن نمى‏برند. مالك اشتر چه زيبا به اين نكته اشاره كرده و پرده از رياكارى خوارج برداشته است؛ آن‏جا كه مى‏گويد: «اى گروه پيشانى‏سياه! گمان مى‏كرديم نماز شما از سر بى‏رغبتى به دنيا و شوق به لقاء الله است؛ در حالى كه اكنون مى‏بينيم از مرگ گريزان و به سوى دنيا شتابانيد.» (148) در واقع، خوارج نهروان را مى‏توان از آن دسته مردمانى شمرد كه امير مؤمنان درباره آنان فرمود: با اعمال آخرت، دنيا مى‏طلبند، و با اعمال دنيا در پى كسب مقام‏هاى معنوى نيستند . خود را كوچك و متواضع جلوه مى‏دهند، گام‏ها را رياكارانه كوتاه برمى دارند، دامن خود را جمع كرده، خود را همانند مؤمنان واقعى مى‏آرايند، و پوشش الهى را وسيله نفاق و دورويى و دنياطلبى مى‏سازند. (149)

دو. رياست‏خواهى
دوستى جاه و مقام، يكى ديگر از علل مخالفت با حكومت امام على‏عليه السلام بود. به‏ويژه در جنگ‏هاى جمل و صفين. شوراى تعيين‏شده از سوى عمر، سبب گرديد تا كسانى مانند طلحه و زبير چشم طمع به خلافت بدوزند و خود را هم‏سنگ امام على‏عليه السلام بپندارند. (150) جز آن، عوامل ديگرى نيز وجود داشت كه اميد آن دو را براى دستيابى به خلافت تقويت مى‏كرد؛ عواملى همچون ارتباط نزديك با عايشه، (151) يكى از سرسخت‏ترين و پرنفوذترين منتقدان عثمان؛ ناآگاهى نسل جديد مسلمانان از احاديث نبوى در شأن امام على‏عليه السلام؛ انزواى سياسى امام و پيروانش در دوران بيست و پنج ساله حكومت خلفا، و پيشينه درخشان طلحه و زبير در صدر اسلام. (152) اين عوامل و نيز نقش كليدى طلحه و زبير در فراخوانى معترضان سياسى از گوشه و كنار جهان اسلام براى شورش عليه عثمان، (153) سبب شده بود كه هم خود و هم بسيارى از مردم آنان را خليفه‏هاى بالقوه بدانند. (154) با اين همه، پس از قتل عثمان، اوضاع بر وفق مراد آنان پيش نرفت و در كمال ناباورى مشاهده كردند كه تقريبا همه انقلابيون و مردم مدينه به سوى امام على‏عليه السلام مى‏گرايند و سند خلافت را برازنده او مى‏دانند. از اين رو، براى آن كه به كلى از صحنه سياسى طرد نگردند و در حكومت جديد نيز جايگاه ويژه‏اى به‏دست آورند، خود را پيش‏قدم كرده ـ به اتفاق مورخان ـ نخستين كسانى بودند كه با امام على‏عليه السلام، خليفه جديد بيعت كردند . (155) پس از آن كه مراسم بيعت به پايان رسيد، طلحه و زبير نزد امام آمده، خواستار مشاركت در امر حكومت شدند (156) و چنين ادعا كردند كه بيعت آنان از آغاز به همين انگيزه بوده است، (157) و بايد در امور حكومتى با آنان رايزنى كند. (158) اما پاسخ‏هاى منطقى امير مؤمنان، اين مقصود را براى آنان دست‏نايافتنى مى‏نمود. از اين رو، از امام خواستند تا دست‏كم برخى از مناطق، همچون بصره و كوفه (159) را به آنان واگذارد و ستمى را كه در زمان عثمان بر آنان رفته است (!) جبران نمايد. (160) امام‏عليه السلام در برابر اين پيشنهاد، يادآور شد كه تنها كسانى را به زمامدارى بر مى‏گزيند كه به دين‏باورى و امانت‏دارى‏شان اطمينان يابد. (161) اين سخنان، بذر نوميدى را در دل طلحه و زبير پاشيد و انديشه براندازى حكومت نوپاى امام على‏عليه السلام را در ذهن آنان پرورانيد. (162) هر چند طلحه و زبير در دشمنى با امام على‏عليه السلام هم‏داستان بودند، رياست‏طلبى آنان به اندازه‏اى بود كه يكديگر را نيز بر نمى‏تابيدند و حتى بر سر امامت جماعت نيز با يكديگر درگير مى‏شدند؛ (163) چنان كه امير مؤمنان رفتار آن دو را با يكديگر چنين پيش‏گويى كرد: هر يك از دو تن كار را براى خود اميد مى‏دارد، ديده بدان دوخته و رفيقش را به حساب نمى‏آرد. نه پيوندى با خدا دارند و نه با وسيلتى روى بدو مى‏آرند. هر يك كينه ديگرى را در دل دارد، و زودا كه پرده از آن بردارد. به خدا اگر بدانچه مى‏خواهند برسند، اين، جان آن را از تن بيرون سازد و آن، اين را از پا دراندازد. (164) در سرپيچى معاويه از پذيرش خلافت امام على‏عليه السلام نيز نقش حب رياست نمودى روشن‏تر از آفتاب دارد. معاويه كه در طى دو دهه، پايه‏هاى حكومت خود را در شام استوار كرده بود، نيك مى‏دانست كه بيعت با امير مؤمنان، معنايى جز كناره‏گيرى از حكومت شام نخواهد داشت . از اين رو، با اعتراف به شايستگى امام على‏عليه السلام براى خلافت، مسئله حكومت را فراتر از چنين داورى‏هاى ارزش‏مدارانه مى‏شمرد. (165) او كه بارها انگيزه‏هاى نفسانى خود را آشكار ساخته بود، سال‏ها بعد در خطابه‏اى رسما اعلام كرد كه جنگ وى با علويان نه براى روزه و نماز و حج و زكات، كه به طمع حكومت و رياست بوده است. (166)

سه. كينه‏هاى پنهان
يكى از جدى‏ترين عوامل مخالفت برخى از افراد و گروه‏ها با امام على‏عليه السلام، بغض‏ها و كينه‏هاى درونى آنان بود؛ يعنى همان عاملى كه در سقيفه موجب كنار گذاشتن امام شد. بيست و پنج سال پس از آن نيز نه تنها از ميان نرفت كه عميق‏تر شده بود. امير مؤمنان، خود، در اين باره مى‏فرمايد: مرا چه با قريش ـ اگر با من به جنگ برآيد ـ به خدا سوگند، آن روز كه كافر بودند با آنان پيكار نمودم و اكنون كه فريب خورده‏اند آماده كارزارم . من ديروز هماورد آنان بودم و امروز هم پى پس نمى‏گذارم. به خدا قريش از ما كينه نكشيد، جز براى آن كه خدا ما را بر آنان گزيد. آنان را ـ پرورديم ـ و در زمره خود درآورديم . (167) بسيارى از محققان بر اين نكته تأكيد دارند كه دشمنى عايشه با امام على‏عليه السلام نيز ريشه در كينه‏هايى دارد كه از زمان پيامبرصلى الله عليه وآله در دل خود مى‏پرورانيد . (168) وى كه خود از سرسخت‏ترين مخالفان عثمان بود، با شنيدن خبر قتل عثمان و بيعت مردم مدينه با امام على‏عليه السلام، از نيمه راه به مكه بازگشت و علم مخالفت با امام را در كنار حجر اسماعيل برافراشت، (169) و با سخنرانى‏هاى احساسى و عاطفى خود مردم را براى انتقام خون خليفه مظلوم! بسيج كرد، و بدين ترتيب، مكه پايگاهى شد براى تجهيز نيروهاى مخالف امام.

كينه‏هاى درونى بنى‏اميه نسبت به امام‏عليه السلام نيز زبانزد همگان است و يكى از دلايل اصلى دشمنى‏ها و جنگ‏افروزى‏هاى آنان؛ چنان كه كسانى همچون مروان‏بن حكم، سعيدبن عاص و وليدبن عقبه به‏صراحت، كشته شدن پدران و خويشاوندانشان را به دست امام على‏عليه السلام دليل ناخشنودى خود از آن حضرت قلمداد كردند. (170) معاويه نيز كه برادر، دايى و جدش به دست امير مؤمنان‏عليه السلام كشته شده بودند، به‏خونخواهى از آنان، (171) نه تنها امام‏عليه السلام بلكه اصل اسلام را آماج كينه‏ورزى‏هاى خود قرار داد و در پى زدودن نام پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله از جامعه بود. بر اين اساس، امير مؤمنان، جنگ صفين را مولود كينه‏هاى بدر و احد و دشمنى‏هاى زمان جاهليت خوانده است. (172)

چهار. جهل و نادانى
يكى از بنيادى‏ترين دلايل مخالفت با امام على‏عليه السلام، ناآشنايى مردم با آموزه‏هاى دينى، فقر فرهنگى و تحجر و قشرى‏گرى بود كه بخش عمده‏اى از آن، ريشه در سياست‏هاى نادرست خلفاى پيشين داشت. وقتى هدف اصلى حكومت، افزايش كمى جمعيت مسلمانان و توسعه جغرافيايى جهان اسلام باشد و اقدامات فرهنگى شايسته‏اى براى افزايش آگاهى‏هاى دينى مردم صورت نگيرد، بلكه بالاتر از آن، كتابت و ترويج احاديث پيامبر نيز ممنوع شود، نتيجه‏اى جز سر برآوردن افراد و گروه‏هاى سطحى‏نگر و ظاهرگرا را نمى‏توان انتظار داشت.

امير مؤمنان‏عليه السلام از همان آغاز، با توجه به اين وضعيت و اشاره به اين نكته، از مردم مى‏خواهد كه او را واگذارند و حكومت را به ديگرى سپارند. مرا بگذاريد و ديگرى را به دست آريد، كه ما پيشاپيش كارى مى‏رويم كه آن را به رويه‏ها است و گونه‏گون رنگ‏ها است. دل‏ها برابر آن بر جاى نمى‏ماند و خردها بر پاى. همانا كران تا كران را ابر فتنه پوشيده است و راه راست ناشناسا گرديده. (173) امام على‏عليه السلام در زمانى حكومت اسلامى را به دست گرفت كه بسيارى از مسلمانان تصور درستى از تعاليم اسلامى نداشتند و حقيقت‏جويى، جاى خود را به شخصيت‏بينى داده بود. قشرى‏گرى و تحجر به جايى رسيده بود كه برخى از بزرگان صحابه از بيم اين كه مبادا مجبور شوند روياروى برادران مسلمان خود قرار گيرند، از بيعت با امام‏عليه السلام تن زدند. (174) شخصيت‏بينى و حقيقت‏ناشناسى در آن حد بود كه در جنگ جمل، برخى از ياران امام على‏عليه السلام وقتى در سپاه مقابل خود، افراد خوش‏سابقه‏اى مانند طلحه و زبير و شخصيتى چون عايشه، همسر پيامبر را ديدند، در حقانيت جنگ با آنان به ترديدى جدى گرفتار آمدند؛ (175) به‏گونه‏اى كه صحابى جليل القدرى چون خزيمةبن ثابت، هرچند به صحنه نبرد آمد، شمشير خود را از نيام بيرون نياورد! (176) در جنگ صفين نيز سطحى‏نگرى و ظاهربينى، بسيارى از ياران امام على‏عليه السلام را به ترديد كشانده بود. آنان از اين كه مى‏ديدند هر دو گروه به يك گونه و به يك سو نماز مى‏خوانند، به وحدانيت خدا و رسالت پيامبر اسلام گواهى مى‏دهند و كتاب آسمانى يكسانى را مى‏خوانند، سخت به‏كام شك و اضطراب غلتيده بودند.

اگر حضور شخصيتى مانند عمار ـ كه پيامبر اكرم خطاب به او فرموده بود: تقتلك الفئة الباغية؛ (177) «تو را گروه ستمگر خواهند كشت» ـ در سپاه امام على‏عليه السلام نمى‏بود، به‏يقين گروهى از اين افراد، از همان آغاز دست از حمايت امام بر مى‏داشتند. وقتى شخصيتى همچون خزيمه در حقانيت مبارزه با قاسطين ترديد مى‏كند و منتظر سرنوشت عمار مى‏ماند تا پس از آن، گروه طغيان‏گر را بشناسد، (178) از افرادى كه پيامبر را نديده و در بدر و احد و حنين نجنگيده‏اند، چه انتظارى مى‏رفت؟

از سوى ديگر، از ياران ناآگاه امام كه بگذريم، در ميان مخالفان آن حضرت نيز، به‏صورتى برجسته‏تر، با ويژگى‏هايى همچون ظاهرپرستى، سطحى‏نگرى و تقليد كوركورانه غوغا مى‏كرد . براى نمونه، گروهى از اصحاب جمل، در اطراف شتر عايشه طواف مى‏كردند و فضولاتش را به دست گرفته، مى‏بوييدند و مى‏گفتند: «از سرگين شتر مادرمان، بوى مشك برمى‏خيزد!» (179) همچنين مردم شام، سادگى و نادانى را به آن جا رساندند كه حاضر شدند نماز جمعه را روز چهارشنبه به‏جا آرند! (180) معاويه، خود، نمونه‏اى از جهالت و نادانى پيروانش را به رخ امام على‏عليه السلام مى‏كشد و به او هشدار مى‏دهد كه با چنين كسانى به نبرد با وى خواهد آمد. (181) جاى شگفتى نيست كه چنين مردمى بر اثر تبليغات زهرآگين معاويه به اين باور برسند كه على و يارانش مسلمان نيستند و نماز به‏جا نمى‏آورند (182) و نيز قاتل واقعى عمار، على است كه او را به جنگ آورده، نه معاويه! (183) امام على‏عليه السلام چه زيبا به وصف مردم شام مى‏پردازد؛ آن جا كه مى‏فرمايد: [مردم شام، مردمى‏اند] كه بايستى احكام دينشان اندوزند و ادبشان بياموزند و تعليمشان دهند و كارآزموده‏شان كنند. و بر آنان سرپرست گمارند، و دستشان گيرند و ـ آزادشان نگذارند . نه از مهاجرانند و نه از انصار، و نه از آنان كه در خانه ماندند، در ايمان استوار. (184) درباره خوارج نهروان نيز ترديدى نيست كه نادانى، سطحى‏نگرى، نداشتن تحليل درست سياسى و ناآگاهى از حقايق و معارف اسلامى، اصلى‏ترين دلايل مخالفت آنان با امام على‏عليه السلام بوده است. (185) اين ويژگى‏ها باعث گرديد كه آنان به‏آسانى در دام حيله‏هاى معاويه و عمروعاص گرفتار آيند و به تعبير امام على‏عليه السلام آلت دست شيطان شوند. (186) تنگ‏نظرى و تحجر خوارج به جايى رسيده بود كه با اندك‏بهانه‏اى، مخالفان خود را به ارتداد متهم كرده، به قتل آنان فتوا مى‏دادند. از اين رو، عبدالله‏بن خباب را به جرم حمايت از امام على‏عليه السلام به‏گونه‏اى فجيع به شهادت رساندند و شكم همسر باردار او را دريدند. با اين حال، وقتى يكى از آنان خرمايى را از روى زمين برمى‏دارد، او را سرزنش مى‏كنند كه چرا در اموال مردم بدون اجازه تصرف مى‏كند! (187)

پنج. عدالت‏گريزى
عدالت‏گريزى صاحبان قدرت و وابستگان آنان، يكى ديگر از ويژگى‏هاى جامعه در عهد امام على‏عليه السلام بود. اين در حالى است كه امام‏عليه السلام عدالت اجتماعى را در سرلوحه اهداف خويش قرار داده بود و مى‏كوشيد تا ابعاد گوناگون آن را به اجرا درآورد. در اين جا به برخى از اين ابعاد اشاره مى‏كنيم.

الف. الغاى امتيازات طبقاتى: از زمان خليفه دوم، شيوه تقسيم غنايم بر پايه برترى قريش بر غير قريش، مهاجر بر انصار و عرب بر عجم استوار بود. هر كس از منظر خلفا سابقه طولانى‏تر و درخشان‏ترى در اسلام داشت، از مواهب و عطاياى بيش‏ترى برخوردار مى‏شد. اين، خود شكاف عظيم طبقاتى و راه تبعيض نژادى را در جامعه اسلامى گشود. طبيعى است كه امير مؤمنان‏عليه السلام براساس پايبندى به آموزه‏هاى اسلامى و بر پايه تعهدى كه به بيعت‏كنندگان سپرده بود، نمى‏توانست با اين سياست‏ها كنار آيد. از اين رو، از همان آغاز، مبارزه با اين آفت اجتماعى را در دستور كار خويش قرار داد و در دومين روز پس از بيعت، در اجتماع بزرگ مدينه فرمود: اى مردم، هر گاه من كسانى از شما را كه در دنيا فرو رفته، براى خود زمين‏هاى آباد و جويبارها فراهم ساخته‏اند و بر اسب‏هاى راهوار سوار مى‏شوند و كنيزان زيبارو به خدمت مى‏گيرند... از اين كار باز دارم و به حقوق شرعى‏شان آشنا سازم، مبادا بر من خرده گيرند و بگويند كه فرزند ابوطالب ما را از حقوق خويش محروم ساخت. هر كس كه مى‏پندارد به دليل همراهى و مصاحبت با پيامبر بر ديگران برترى دارد، بايد بداند كه برترى حقيقى و مزد و پاداش آن نزد خداوند است. هر انسانى كه به نداى خدا و فرستاده او پاسخ مثبت داده و اسلام را برگزيده باشد و رو به قبله ما آورد، در حقوق و حدود اسلامى همسان ديگران است. شما بندگان خدا هستيد و مال نيز مال او است. پارسايان را در پيشگاه خداوند نيكوترين پاداش و برترين ثواب‏ها است و خداوند دنيا را اجر و پاداش آنان قرار نداده است. (188) از همان روز نخستين نغمه‏هاى شوم مخالفت از گوشه و كنار برخاست. طلحه، زبير، عبدالله‏بن عمر، سعيدبن عاص، مروان‏بن حكم و شمارى ديگر از اشراف و سرمايه‏داران مدينه هنگام تقسيم بيت‏المال حاضر نشدند. (189) آنان چگونه مى‏توانستند بپذيرند كه سهم آنان با سهم بردگان ديروزشان يكسان است؟ واكنش برخى از شيعيان و نزديكان امام على‏عليه السلام در برابر اين تصميم، به‏خوبى نمايانگر آن است كه سياست تبعيض نژادى و طبقاتى خلفاى پيشين تا چه اندازه در عمق جان مردم رسوخ كرده و تحمل عدالت و برابرى را دشوار ساخته بود. چنان كه ام هانى، خواهر امام على‏عليه السلام، از اين كه ميان او و كنيز عجمى‏اش در تقسيم بيت‏المال تفاوتى گذاشته نشده است، به شگفتى درآمد و زبان به اعتراض گشود. (190) شبيه اين اعتراض از زبان زنان ديگرى نيز شنيده شد. اما پاسخ قاطع امام در برابر همه اين گونه اعتراض‏ها آن بود كه در تقسيم بيت‏المال، به اندازه پر مگسى عرب را بر عجم برترى نمى‏دهد. (191) گروهى از شيعيان، از سر خيرخواهى نزد امير مؤمنان آمدند و از وى خواستند تا به‏طور موقت، بزرگان و اشراف را بر ديگران برترى دهد و پس از آن كه پايه‏هاى حكومتش استوار گرديد، به شيوه عدل و دادگرى رفتار كند. امام‏عليه السلام در پاسخ فرمود: مرا فرمان مى‏دهيد تا پيروزى را بجويم به ستم كردن درباره آن كه والى اويم؟ به خدا كه نپذيرم تا جهان سرآيد، و ستاره‏اى در آسمان پى ستاره‏اى برآيد. اگر مال از آن من بود، همگان را برابر مى‏داشتم، تا چه رسد كه مال، مال خدا است. (192) به هر حال، پافشارى امام بر اجراى عدالت، گروهى از زياده‏خواهان را از گرد ايشان پراكنده كرد و به سوى دربار معاويه كشاند. خود آن حضرت در نامه‏اى به سهل‏بن حنيف، استاندار مدينه، از او مى‏خواهد كه از دشمنى عدالت‏گريزان، غمگين نشود و دريغ نخورد. دريغ مخور كه شمار مردانت كاسته مى‏گردد و كمك‏شان گسسته... آنان مردم دنيايند؛ روى بدان نهاده و شتابان در پى‏اش افتاده. عدالت را شناختند و ديدند و شنيدند و به گوش كشيدند. و دانستند مردم به ميزان عدالت در حق يكسانند، پس گريختند تا تنها خود را به نوايى برسانند. (193) ب. مصادره ثروت‏هاى نامشروع: نكته ديگرى كه امام على‏عليه السلام بر آن پاى مى‏فشارد، مصادره اموال نامشروع و غير قانونى است. براساس فرمان امام، همه موالى كه در گذشته به ناحق بذل و بخشش شده‏اند، حتى اگر به كابين زنان رفته باشد، مى‏بايست به بيت‏المال باز گردد: «به خدا اگر ببينم كه به مهر زنان يا بهاى كنيزكان رفته باشد، آن را باز مى‏گردانم؛ كه در عدالت گشايش است و آن كه عدالت را بر نتابد، ستم را سخت‏تر يابد.» (194) در واكنش به اين تصميم، برخى از كسانى كه در زمان عثمان به نان و نوايى رسيده بودند، به تكاپو افتاده، از امام خواستند كه گذشته را ناديده انگارد و از مصادره اموالى كه در زمان خلفا براى آنان فراهم آمده است، در گذرد. اينان به‏صراحت اعلام داشتند: «ما امروز به شرطى با تو بيعت مى‏كنيم كه اموالى را كه در زمان عثمان به‏دست آورده‏ايم، براى ما بگذارى.» (195) اما پاسخ امام به آنان اين بود: «گذشت زمان حقوق الهى را از ميان نمى‏برد»: فان الحق القديم لايبطله شى‏ء. (196) ج. اجراى احكام و حدود الهى: يكى ديگر از عوامل مخالفت با امام على‏عليه السلام، اجراى دقيق و بى‏مجامله حدود الهى به دست ايشان بود. شواهد نشان مى‏دهد كه بر اثر سياست‏هاى نادرست خلفاى پيشين، برخى چنين پنداشتند كه خليفه اسلامى مى‏تواند به صلاحديد خود حدود الهى را تعطيل كند يا از اجراى آن حق افراد خاصى درگذرد؛ چنان كه عثمان از قصاص فرزند خليفه دوم خوددارى ورزيد و فشار افكار عمومى و درخواست صحابه بزرگ پيامبر را در اين باره ناديده گرفت. عبيدالله‏بن عمر كه چند نفر را بدون آن كه نقش آنان در كشتن عمر اثبات شده باشد، به قتل رسانده بود، نه تنها از دام مجازات رهايى يافت، بلكه خليفه وقت زمين بزرگ و حاصل‏خيزى را در اطراف كوفه بدو بخشيد كه به «كوفه كوچك ابن عمر» (197) مشهور گشت. امام على‏عليه السلام از همان زمان اعلام كرد كه اگر بر وى دست يابد، او را قصاص خواهد كرد. (198) از اين رو، پس از بيعت مردم مدينه با امام‏عليه السلام، عبيدالله بى‏درنگ به سوى شام گريخت و يكى از فرماندهان سپاه معاويه شد. (199) معاويه نيز نيك مى‏دانست كه آنچه عبيدالله را به سوى او كشانده، چيزى جز فرار از مجازات نبوده است. (200) نجاشى نيز يكى ديگر از كسانى است كه پافشارى امام بر اجراى حدود الهى، او را به سپاه معاويه ملحق كرد. وى در جنگ صفين از ياران امام بود و با اشعار حماسى خود روحيه مجاهدان را تقويت مى‏كرد. پس از بازگشت به كوفه، لب به شراب گشود و به فرمان امير مؤمنان‏عليه السلام، حد شرعى درباره او جارى گشت. اين مسئله موجب شد كه وى و برخى ديگر از يمنى‏هاى مقيم كوفه به‏خشم آمده، دست از امام بشويند و رو سوى معاويه كنند. (201) آنان چنين مى‏پنداشتند كه به دليل خدمات نجاشى به اسلام، نبايد حكم الهى درباره او به اجرا درآيد!

ادامه دارد...