IRNON.com
امام اميرالمؤمنين على (ع) در زمان پيغمبر اكرم (ص) /قسمت سوم
 

نظر به اهميت بسيار سريه ذات السلاسل و سرپيچى بزرگان اصحاب از دستورهاى رسول خدا (ص) و شايستگى منحصر به فرد اميرالمؤمنين (ع) در به انجام رساندن مقابله با اين دشمنان سرسخت، متأسفانه مورخان و علماى عامه، به گونه‏اى هماهنگ از ثبت حقايق خوددارى كرده‏اند و برخى يا اصلا به اين سريه اشاره‏اى نكرده‏اند.


 

سريه ذات السلاسل:
در كتابهاى تاريخى و منابع دست اول تاريخ اسلام از يك سريه با نام ذات السلاسل ياد شده است كه نقل سنى و شيعه بر خلاف موارد پيش گفته كاملا از هم متمايز است. برخى منابع سنى كه از اين سريه نام برده‏اند تصريح دارند كه در سال هشتم هجرت و پس از جنگ موته، رسول اكرم (ص) عمرو بن عاص را با سيصد تن بر سر قبائل «بلى» و «قضاعه» به منطقه‏اى به نام ذات السلاسل فرستاد كه در آن‏جا اجتماع كرده بودند و قصد حمله به مدينه را داشتند. در اين سريه كسانى همچون صهيب بن سنان و سعد بن ابى وقاص و اسيدبن حضير و سعد بن عباده حاضر بودند. عمروبن عاص پس از اطلاع از قدرت دشمن، از پيغمبر (ص) درخواست نيروى كمكى كرد و آن حضرت دويست تن را به فرماندهى ابوعبيده جراح به يارى او فرستاد كه ابوبكر و عمر هم با آنها همراه بودند. عمروعاص همه آن بلاد را تسخير كرد و چند روزى همانجا اقامت نمود و از تجمع دشمن چيزى نشنيد و متوجه نشد كه به كجا گريخته‏اند. وى سواران را به اطراف اعزام مى‏داشت و آنها تعدادى شتر و بز غنيمت مى‏گرفتند و مى‏كشتند و مى‏خوردند . غنيمت بيش از اين نبود تا ميان خود تقسيم كنند. (123)

عجيب است كه طبرى و ابن اثير در سخن از اين سريه، فقط تا ملحق شدن ابوعبيده جراح به عمروعاص و اقتداى او به عمرو در نماز به منظور جلوگيرى از اختلاف ميان سپاه را ذكر كرده‏اند و از سرانجام اين سريه هيچ و نتايج آن حرفى به ميان نياورده‏اند. (124)

شيخ مفيد سرآمد علماى شيعه در آغاز قرن پنجم دو جا در كتاب ارشاد خود با تفاوتهايى به نقل اين واقعه پرداخته است. در نقل اول مى‏نويسد: روزى مردى نزد پيغمبر (ص) آمد و گفت گروهى از عربها قصد شبيخون بر شما در مدينه را دارند و مشخصات و جايگاه استقرارشان را به آن حضرت اعلام داشت. رسول اكرم (ص) به اميرالمؤمنين (ع) دستور داد مردم را به مسجد دعوت كند. سپس در جمع مردم فرمود: اى مردم اين دشمن خدا و دشمن شما است كه مى‏خواهد در مدينه به شما شبيخون بزند. چه كسى براى رفتن به آن وادى (محل حضور دشمن) آماده است؟ مردى از مهاجران برخاست و عرض كرد: اى رسول خدا من آماده هستم. پيغمبر (ص) پرچم را به دست او داد و هفتصد مرد را به همراه او روانه كرد و به او فرمود: به نام خدا روانه شو .

آن مرد مهاجر نزديك ظهر به آن گروه رسيد. به او گفتند: تو كيستى؟ گفت: من فرستاده رسول خدا هستم. يا بگوييد «لا اله الاالله وحده لا شريك له و أن محمدا عبده و رسوله» و يا با شمشير شما را خواهم زد. گفتند: نزد بزرگ خود بازگرد كه ما گروهى هستيم كه تو را تاب مقاومت در برابر ما نيست. آن مرد به سوى پيغمبر (ص) بازگشت و آن حضرت را از ماجرا باخبر ساخت.

رسول خدا (ص) دوباره فرمود: چه كسى به آن وادى مى‏رود؟ مرد ديگرى از مهاجران برخاست و عرض كرد: من آماده رفتن به آنجا هستم. پيغمبر (ص) پرچم را به او سپرد. وى نيز رفت و مانند رفيق پيشين خود (بى‏نتيجه) بازگشت. رسول خدا (ص) فرمود: على بن ابيطالب كجاست؟ اميرالمؤمنين (ع) برخاست و عرض كرد: من اينجا هستم اى رسول خدا! فرمود: به اين وادى برو. عرض كرد: اطاعت مى‏كنم. على (ع) دستارى داشت كه آن را به سرنمى‏بست، مگر در مواردى كه پيغمبر (ص) او را به مأموريت سختى اعزام مى‏كرد.

على (ع) به خانه فاطمه (س) رفت و آن دستار را از او خواست. فاطمه (س) گفت: به كجا پدرم تو را مى‏فرستد؟ فرمود: به وادى رمل. پس فاطمه (س) از روى دلسوزى گريست. در همين حال پيغمبر (ص) بر ان دو وارد شد و به حضرت زهرا (س) فرمود: چرا گريه مى‏كنى، آيا مى‏ترسى كه شوهرت كشته شود؟ نه انشاءالله تعالى. على (ع) عرض كرد: اى رسول خدا از بهشت رفتن من جلوگيرى نكنيد. سپس بيرون آمد و با پرچم پيغمبر (ص) رفت تا سحرگاهان به دشمن رسيد . پس آنجا درنگ كرد تا صبح شد و با ياران خود نماز صبح را به جا آورد. آن گاه سپاه خود را به صف كرد و به شمشيرش تكيه زد و رو به دشمن كرد و فرمود: اى مردم من فرستاده رسول خدا به سوى شما هستم تا بگوييد.: لا اله الاالله و أن محمدا عبده و رسوله؛ وگرنه شما را با شمشير خواهم زد. گفتند: باز گرد همان گونه كه دو يار تو بازگشتند. على (ع) فرمود : به خدا سوگند بازنمى‏گردم تا اسلام را بپذيريد و يا با اين شمشيرم شما را خواهم زد . من على بن ابيطالب بن عبدالمطلب هستم. همين كه آن قوم او را شناختند، نگران شدند و رو به جنگ آوردند. على (ع) هم با آنان به مقابله پرداخت و شش تن يا هفت نفر از آنها را كشت و ديگران گريختند. مسلمانان پيروز شدند و غنائمى برگرفتند و على (ع) به سوى پيغمبر (ص) بازگشت.

از ام‏سلمه رحمةالله عليها روايت شده است كه گفت: پيغمبر (ص) در خانه من خوابيده بود، ناگهان از خواب برخاست و فرمود: اين جبرئيل است كه به من خبر مى‏دهد على مى‏آيد. سپس بيرون رفت و دستور داد مردم از على (ع) استقبال كنند. مردم در دو صف با پيغمبر (ص) به استقبال على (ع) شتافتند. همين كه على (ع) رسول خدا را ديد از اسب خود پياده شد و به سوى پاى پيغمبر (ص) خم شد تا آن را ببوسد. پيغمبر اكرم (ص) فرمود: سوار شو كه خداى تعالى و رسول او از تو خشنود هستند. اميرالمؤمنين (ع) از خوشحالى گريان شد و به خانه خود رفت و آنچه را به غنيمت گرفته بود به مسلمانان تسليم كرد. پيغمبر (ص) به برخى از لشكريان همراه على (ع) فرمود: فرمانده خود را چگونه ديديد؟ گفتند: چيز بدى از او نديديم جز آن كه در تمام نمازهاى سوره قل هوالله احد مى‏خواند. هنگامى كه على (ع) نزد پيغمبر آمد، آن حضرت از او پرسيد: چرا در نمازهايى كه با ايشان خواندى جز سوره قل هوالله احد سوره ديگرى نخواندى؟ على (ع) عرض كرد: اى رسول خدا من اين سوره را دوست دارم. پيغمبر (ص) فرمود: به راستى كه خدا نيز تو را دوست دارد همان گونه كه تو اين سوره را دوست دارى . سپس فرمود: اى على! اگر نمى‏ترسيدم از اين كه گروه‏هايى از مردم درباره تو آنچه را مسيحيان درباره عيسى بن مريم گفتند، بگويند امروز سخنى در شأن تو مى‏گفتم كه به هيچ گروهى از مردم نگذرى، مگر آن كه خاك زير پاى تو را (به عنوان تبرك) بردارند. (125)

در نقل دوم شيخ مفيد بسيارى از مطالب با نقل اول مطابق است و تفاوت اين دو نقل و اهميت نقل دوم بيشتر در آن است كه پيغمبر اكرم (ص) چند سپاه به فرماندهى اصحاب مشهور خود به سوى دشمن اعزام داشت، ولى آن‏ها همه شكست خورده بازگشتند و تنها اميرالمؤمنين (ع) بود كه پيروز و سربلند سوى پيغمبر (ص) آمد.

در نقل دوم همانند نقل پيشين به آمدن عربى نزد رسول خدا (ص) و خبر دادن او از اجتماع دشمن، گروهى از اصحاب بر ضد پيغمبر (ص) اشاره شده و آمده است كه پس از فراخوانى مردم توسط پيغمبر اكرم (ص) براى مقابله با دشمن، گروهى از اصحاب صفه (مهاجران بى‏خانمان ساكن در مدينه كه تا مدتها بر روى سكوى جلوى مسجد شبها را به روز مى‏آوردند) برخاستند و عرض كردند: اى رسول خدا ما به سوى دشمن مى‏رويم؛ پس هر كس را كه خواستيد بر ما امير كنيد . براى تعيين فرمانده، ميان آنها و ديگران قرعه زدند، و قرعه به نام هشتاد تن درآمد. پس پيغمبر (ص) ابوبكر را فراخواند و به او فرمود: پرچم را بگير و به سوى بنى سليم برو چون آنها نزديك به حره (126) هستند.

ابوبكر با آن گروه حركت كرد تا به نزديكى منطقه دشمن رسيد و آنجا زمينى بود كه سنگ و درخت بسيار داشت و دشمن در وسط دره مستقر شده بود و فرود آمدن در آن كار دشوارى بود . همين كه ابوبكر خواستت به آن دره سرازير شود دشمنان بر آنان حمله‏ور شدند و ابوبكر را مجبور به فرار كردند و گروه زيادى از مسلمانان را كشتند. ابوبكر از برابر دشمن گريخت و چون به حضور رسول خدا (ص) رسيدند، آن حضرت پرچم را براى عمر بن خطاب بست و او را روانه جنگ با دشمن كرد. همين كه عمر نيز خواست به آن دره سرازير شود، دشمنان به وى حمله كردند و او را هم فرارى دادند. اين امر رسول خدا (ص) را ناراحت كرد. عمرو بن عاص گفت: اى رسول خدا من را به سوى آنان بفرستيد چرا كه جنگ با نيرنگ است شايد من به دشمن نيرنگ بزنم . (و شكست دهم) پيغمبر (ص) او را با گروهى روانه كرد و سفارشها نمود. عمرو عاص هم كارى از پيش نبرد و چون به آن وادى رسيد، عربها بر او تاختند و او را فرارى دادند و جمعى از همراهانش را كشتند. رسول خدا (ص) چند روز درنگ نمود و بر دشمن نفرين كرد.

آن گاه پيغمبر اكرم (ص)، اميرالمؤمنين را فراخواند و پرچمى براى او بست و فرمود: بارها او را (به جنگ) فرستاده‏ام؛ حمله كننده‏اى است كه نمى‏گريزد. سپس دست به سوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا اگر من رسول تو هستم، به كمك او من را حفاظت كن و براى او آنچه خود مى‏دانى و بالاتر از آن نيكى كن...

على (ع) عازم مأموريت شد در حالى كه بر اسب سرخ موى دم كوتاهى سوار بود و دو برد يمانى پوشيده بود و نيزه‏اى در دست داشت كه ساخت خط (شهرى در يمامه) بود. رسول خدا (ص) تا مسجد احزاب براى بدرقه او بيرون آمد و گروهى را به همراهى او روانه كرد كه از جمله آنان ابوبكر و عمربن خطاب و عمروبن عاص بودند. اميرالمؤمنين (ع) آنها را از راه پست و هموارى برد و شبها راه مى‏رفت و روزها پنهان مى‏شد تا به نزديكى آن وادى رسيد و به همراهان خود فرمود: دهان اسبهاى خود را ببنديد. سپس آنها را در جايى نگاه داشت و فرمود: از اين جا حركت نكنيد. عمروعاص چون ديد كه آن حضرت چگونه عمل مى‏كند و يقين پيدا كرد كه او پيروز خواهد شد، تلاش نمود تا براى جلوگيرى از موفقيت او به هر نحوى كه شده، دشمن را از حضور سپاه اسلام باخبر كند. به اين منظور از مسلمانان خواست تا برخلاف دستور اميرالمؤمنين (ع)، منطقه را ترك كنند و به بالاى دره بروند. اما آنها گفتند: سوگند به خدا چنين نخواهيم كرد، زيرا رسول خدا (ص) به ما دستور داده است كه گوش به فرمان على باشيم و او را اطاعت كنيم. آيا مى‏خواهى دستور او را رها كنيم و از تو پيروى كنيم؟ پس همانجا ماندند تا نزديك سپيده صبح شد. اميرالمؤمنين (ع) و همراهانش از چهارسو بر آن قوم حمله‏ور شدند؛ آنها غافلگير شده و شكست خوردند. در اين باره بر پيغمبر اكرم (ص) سوره «والعاديات ضبحا» نازل گرديد.

پيغمبر (ص) مژده پيروزى على (ع) را به اصحاب خود داد و به آنان دستور داد تا در دو صف از اميرالمؤمنين (ع) استقبال كنند...

بقيه اين روايت همانند نقل اول حاكى از استقبال پرشكوه از على (ع) و تجليل بى‏نظير رسول خدا (ص) از اوست. (127)

طبرسى در تفسير سوره «والعاديات» مى‏نويسد كه دو قول در شأن نزول اين سوره آمده است . سپس يكى از آنها را چنين بيان مى‏كند: اين سوره هنگامى نازل شد كه پيغمبر (ص) على (ع) را به جنگ ذات السلاسل فرستاد و او به شدت با دشمن جنگيد. اعزام على (ع) پس از آن بود كه رسول خدا (ص) در چند نوبت گروه‏هايى از اصحاب را به اين مأموريت فرستاده بود، ولى همه آنها (بدون نتيجه) به سوى آن حضرت بازگشته بودند. اين قول در حديثى طولانى از امام صادق (ع) آمده است. غزوه مزبور به اين سبب «ذات السلاسل» ناميده شد كه على (ع) دشمن را شكست سختى داد و عده‏اى از آنان را كشت و جمعى از آنان را به اسارت گرفت و اسيران را در طناب چنان به هم بست كه گويى در زنجير هستند. هنگامى كه اين سوره نازل شد رسول خدا (ص) از خانه ميان مردم آمد و نماز صبح را به جا آورد و در آن همين سوره را خواند . پس از نماز اصحاب عرض كردند: اين سوره را ما نمى‏شناسيم. (تا به حال نشنيده‏ايم) پيغمبر (ص) فرمود: بله، چون على بر دشمنان خدا پيروز شد، جبرئيل مژده اين فتح را در اين شب با نزول اين سوره براى من آورد. چند روز بعد على (ع) با غنيمت‏ها و اسيران (به مدينه) رسيد. (128)

ملامحسن فيض كاشانى هم ذيل تفسير سوره «عاديات» به نقل از على بن ابراهيم قمى حديث مفصل امام صادق(ع) در خصوص شأن نزول اين سوره را آورده است كه خلاصه آن چنين است: اين سوره در مورد اهل وادى يابس نازل شده است كه دوازده هزار سوار در آنجا جمع شده و با يكديگر پيمان بستند و هم قسم شدند بر اين كه هيچ مردى از مرد ديگرى جدا نشود و هيچ كس ديگرى را رها نكند و هيچ يك از همنشين خود فرار نكند تا همگى بر سر يك پيمان بميرند تا محمد (ص) و على بن ابيطالب (ع) را به قتل رسانند. جبرئيل بر پيغمبر (ص) نازل شد و آن حضرت را از پيمان و ميثاق آنان آگاه كرد و او را بر آن داشت كه ابوبكر را با چهار هزار سوار از مهاجرين و انصار به سوى دشمن روانه كند. رسول خدا (ص) به منبر رفت و فرمود: اى گروه مهاجران و انصار! جبرئيل به من خبر داد كه اهل وادى يابس دوازده هزار نفر را فراهم كرده‏اند و هم‏پيمان و هم‏قسم شده‏اند بر اين كه هيچ كس به ديگرى خيانت نكند و از او نگريزد و از يارى هم دست برندارند تا من و برادرم على بن ابيطالب را بكشند. به من دستور داده شده است كه ابوبكر را با چهار هزار سوار به سوى آنها روانه كنم. پس كار خود را آغاز كنيد و براى مقابله با دشمن خويش آماده شويد و با نام خدا و بركات او روز دوشنبه به سوى آنان حركت كنيد.

پيغمبر اكرم (ص) پس از سفارشهاى لازم ابوبكر را با بهترين نيروها و بهترين روش روانه ساخت. هنگامى كه ابوبكر و يارانش به وادى يابس رسيدند، دويست مرد پوشيده در سلاح مقابل آنها در آمدند و گفتند: شما كيستيد و از كجا آمده‏ايد و چه مى‏خواهيد؟ فرمانده خود را سوى ما بفرستيد تا با او سخن بگوييم. ابوبكر با تعدادى از همراهان خود به سوى آنان رفت و گفت: من ابوبكر از اصحاب رسول خدا (ص) هستم. گفتند: براى چه سوى ما آمده‏ايد؟ گفت : رسول خدا (ص) به من فرمان داده است تا اسلام را بر شما عرضه كنم و اگر به اسلام درآمديد به جمع مسلمانان پيوسته‏ايد و آنچه براى ماست براى شما خواهد بود. هرچه برماست بر شما نيز باشد؛ وگرنه بين ما و شما جنگ خواهد بود. آنها به ابوبكر گفتند: به لات و عزى سوگند اگر خويشاوندى نزديك و ارتباط تنگاتنگ نبود، تو را مى‏كشتيم و همه يارانت را كشتار مى‏كرديم تا مايه گفتگو باشد براى آنان كه پس از شما مى‏آيند. حالا تو و همراهانت بازگرديد و به سلامت خود اميدوار باشيد كه ما فقط شخص رهبر شما و برادرش على بن ابيطالب را مى‏خواهيم .

ابوبكر به يارانش گفت: اى مردم اين قوم به مراتب بيشتر از ما و آماده‏تر از ما هستند . ما به خانه شما (مدينه) از برادران مسلمانتان مى‏آييم. (به مدينه مى‏رويم) پس بازگرديد تا رسول خدا (ص) را از موقعيت دشمن آگاه گردانيم. گفتند: اى ابوبكر از فرمان پيغمبر (ص) تخلف كردى. آن حضرت تو را به اين كار (بازگشت) دستور نداده است. از خدا بترس و با آنان مقابله كن و مخالفت با حكم رسول خدا (ص) نكن. ابوبكر گفت: من چيزى مى‏دانم كه شما نمى‏دانيد و حاضر مى‏بيند آنچه را كه غائب نمى‏بيند. سپس بازگشت و مردم نيز همه بازگشتند . سخنان مردم و پاسخ ابوبكر به اطلاع پيغمبر (ص) رسيد. آن حضرت به ابوبكر فرمود: اى ابوبكر از فرمان من سرپيچى كردى و آنچه را به تو دستور داده بودم انجام ندادى. به خدا سوگند كه نسبت به من در آنچه به تو امر كرده بودم نافرمانى كردى. آن گاه به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى گروه مسلمانان من به ابوبكر فرمان دادم كه به سوى اهل وادى يابس برود و اسلام را به آنها عرضه نمايد و به خدا دعوت كند، و اگر نپذيرفتند با آنها مقابله كند. او به سوى آنان رفت تا دويست مرد بر او درآمدند. همين كه سخن آنها را شنيد و از او (و دعوتش) استقبال نكردند، بر آشفته شد و از آنها دچار وحشت گرديد.

سخن من را رها كرد و از دستور من پيروى نكرد. اينك جبرئيل از سوى خدا به من امر مى‏كند كه عمر را به جاى او با چهار هزار سوار يارانش روانه كنم. پس اى عمر به نام خدا حركت كن و مانند برادرت ابوبكر عمل نكن كه او از خدا و من نافرمانى كرده است. سپس آنچه را به ابوبكر دستور داده بود به عمر نيز فرمان داد.

عمر با مهاجران و انصارى كه همراه ابوبكر بودند به قصد دشمن بيرون رفت تا به آنها تا اندازه‏اى نزديك شد كه آنها را مى‏ديد و آنان هم او را مى‏ديدند. دويست نفر از دشمن به سوى عمر و يارانش بيرون آمدند و آنچه را كه به ابوبكر گفته بودند، به او نيز گفتند . پس عمر برگشت و مسلمانان هم با او بازگشتند و از آنچه از تعداد دشمن و اجتماع آنها ديده بود، نزديك بود قلبش از جا كنده شود. لذا در حالى كه از دشمن فرارى بود رو به مدينه نهاد.

جبرئيل بر پيغمبر (ص) نازل شد و آن حضرت را از آنچه عمر كرده بود و از بازگشت او و مسلمانان آگاه ساخت. پس رسول خدا (ص) به منبر رفت و از كردار عمر و بازگشت مسلمانان و تخلف او از فرمان خود و نافرمانى سخنش مردم با خبر كرد. پس از رسيدن عمر به مدينه، پيغمبر اكرم (ص) وى را مانند ابوبكر سرزنش كرد. آن گاه فرمود: جبرئيل از سوى خدا به من فرمان دهد كه على بن ابيطالب را با اين مسلمانان بفرستم و به من خبر مى‏دهد كه خدا به دست او و اصحابش فتح خواهد كرد. سپس على (ع) را خواست و آنچه را به ابوبكر و عمر فرموده بود، به او و چهار هزار يارانش سفارش كرد و از اين كه به زودى خدا به دست او و اصحابش فتح خواهد كرد آگاهش ساخت.

على (ع) با مهاجران و انصار از مدينه خارج شد و از راهى غير از مسير ابوبكر رفت. على (ع) نسبت به يارانش در راه سخت‏گير بود، به گونه‏اى كه آنان از اين كه به واسطه سختى‏ها از ادامه راه بازمانند، و سم چهارپايان ساييده شود، ترسيدند. اميرالمؤمنين (ع) به آنها فرمود: نترسيد، چرا كه رسول خدا (ص) من را به امرى فرمان داده و آگاه ساخته است كه خدا به دست من و شما فتح خواهد كرد. پس مژده باد بر شما كه به راه خير و نيكى هستيد و به سوى خير مى‏رويد. با اين سخنان، جان و دل اصحاب على (ع) شاد شد و به راه خود در آن مسير سخت ادامه دادند تا اين كه چنان كه دشمن نزديك شدند كه آنها على (ع) را مى‏ديدند، و او هم آنها را مى‏ديد. على (ع) به اصحاب خود فرمان داد تا فرود آيند. دويست تن از اهل وادى يابس غرق در سلاح به سوى آنان بيرون آمدند. همين كه على (ع) آنها را ديد با تعدادى از يارانش به جانب دشمن رفت. آنها گفتند: شما كيستيد و از كجا هستيد و از كجا مى‏آييد و چه مى‏خواهيد؟ على (ع) فرمود: من على بن ابيطالب پسر عموى رسول خدا (ص) و برادر او و فرستاده‏اش به سوى شما هستم تا شما را دعوت كنم به گواهى دادن بر اين كه خدايى جز خداى يكتا نيست و محمد بنده و فرستاده اوست. اگر ايمان بياوريد براى شماست هرچه كه براى مسلمانان باشد، و بر شماست آنچه بر مسلمانان از خير و شر است. دشمنان گفتند: ما فقط قصد تو كرده‏ايم و تو ما را طلب مى‏كنى. پس سلاحت را برگير و آماده سخت‏ترين جنگها باش . بدان كه ما با تو و اصحابت مى‏جنگيم. وعده ما فردا به هنگام بلند شدن آفتاب باشد و از آنچه بين ما و شما گذشت، در مى‏گذريم.

اميرالمؤمنين (ع) خطاب به آنها فرمود: واى بر شما من را از بسيارى و اجتماع خود مى‏ترسانيد؟ از خداوند و فرشتگان الهى و مسلمانان بر ضد شما يارى مى‏طلبم؛ و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم. دشمنان به قرارگاه‏هاى خود رفتند و على (ع) نيز به اردوگاه خويش بازگشت. هنگامى كه شب فرارسيد آن حضرت به اصحاب خود فرمان داد تا چهارپايان را آماده سازند و آنها را علوفه دهند و زين كنند. همين كه صبح شد در هواى گرگ و ميش با مردم نمازگزارد، سپس با يارانش بر دشمنان حمله برد. دشمنان از اين حمله بى‏خبر بودند تا اين كه على (ع) با اسبها آنان را لگدكوب كرد؛ هنوز آخرين اصحاب او نرسيده بودند كه جنگاوران دشمن را كشت و مردانشان را اسير كرد و اموال آنها را به غنيمت گرفت و خانه‏هايشان را ويران كرد. آن گاه با اسيران و غنيمت‏ها به مدينه روى آورد.

جبرئيل بر رسول خدا (ص) نازل شد و آن حضرت را از فتح الهى به دست على و مسلمانان آگاه كرد. پيغمبر اكرم(ص) به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند از فتح خدا براى مسلمانان، مردم را خبر داد و به آنها اعلام كرد كه جز دو تن از مسلمانان، كسى به شهادت نرسيده است. آن گاه از منبر فرود آمد و در ميان همه مسلمانان ساكن مدينه به استقبال على (ع) بيرون رفت تا اين كه در سه ميلى مدينه به او رسيد. هنگامى كه على (ع) آن حضرت را ديد كه به استقبال مى‏آيد، از مركب خود فرود آمد. رسول خدا (ص) هم فرود آمد تا با او همراه شد و ميان دو چشم او را بوسيد. سپس همه مسلمانان مانند رسول خدا (ص) از مركب خود به سوى على (ع) فرود آمدند. آن گاه به نعمتهاى فراوان و اسيران و آنچه از اهل وادى يابس خداوند روزى آنها كرده بود، روى آوردند.

سپس امام صادق (ع) فرمود:

«مسلمانان مانند اين غنيمتها به دست نياوردند مگر در جنگ خيبر. و اين جنگ نيز مانند خيبر بود و در اين روز خداوند تعالى سوره عاديات را نازل فرمود».

پس از آن امام صادق (ع) به تفسير آيات اين سوره كه مربوط به چگونگى حمله و پيروزى اميرالمؤمنين (ع) پرداخت.

از امام صادق (ع) همچنين روايت شده است كه هر كس سوره عاديات را قرائت كند و بر آن مداومت داشته باشد، خداوند عزوجل روز قيامت او را با اميرالمؤمنين صلوات‏الله و سلامه عليه محشور مى‏كند و در حجره آن حضرت همراه با دوستان او خواهد بود. (129)

با عنايت به آنچه درباره اين سريه از منابع سنى و شيعه بيان گرديد، چنين مستفاد مى‏شود كه نظر به اهميت بسيار آن و سرپيچى بزرگان اصحاب از دستورهاى رسول خدا (ص) و شايستگى منحصر به فرد اميرالمؤمنين (ع) در به انجام رساندن مقابله با اين دشمنان سرسخت، متأسفانه مورخان و علماى عامه، به گونه‏اى هماهنگ از ثبت حقايق خوددارى كرده‏اند و برخى يا اصلا به اين سريه اشاره‏اى نكرده‏اند، و گروهى داستانى براى آن و به نام عمروعاص پرداخته‏اند و بعضى هم نقل آن را نيمه كاره رها كرده‏اند. از طرفى به سبب زير سؤال رفتن خلفاى اول و دوم (به تصريح پيغمبر اكرم (ص) در عصيان از خدا و رسول او) و حساسيت عامه در اين ارتباط، دانشمندان شيعه نيز نتوانسته‏اند آن را به درستى در تاريخ و آثار خود ثبت كنند.

شكستن بت‏ها:
به نوشته شيخ مفيد، به هنگام محاصره طائف، رسول خدا (ص) اميرالمؤمنين (ع) را با گروهى از سواران به سويى روانه كرد و به او دستور داد در اين مأموريت هر بتى را ديدند، آن را درهم شكنند و هرچه (از مشركان) يافتند، پايمال كنند. على (ع) حركت كرد تا به گروه زيادى از سواران قبيله خثعم مواجه شد. مردى از آنها به نام شهاب اواخر شب و نزديكى طلوع سپيده بيرو آمد و گفت: چه كسى به جنگ من مى‏آيد؟ اميرالمؤمنين (ع) فرمود: چه كسى به مقابله او مى‏رود؟ هيچ كس برنخاست. پس آن حضرت برخاست تا به جنگ او برود. ابوالعاص بن ربيع (همسر زينب دختر پيغمبر (ص)) گفت: اى امير ديگران تو را از اين كار كفايت مى‏كنند . على (ع) فرمود: نه، اما اگر من كشته شدم تو فرمانده مردم باش. آن گاه اميرالمؤمنين در برابر شهاب قرار گرفت و با ضربتى كه بر او وارد كرد، وى را كشت. سپس با آن گروه كه همراهش بود به سوى بت‏ها رفت و آنها را درهم شكست و به نزد پيغمبر (ص) بازگشت.

رسول خدا (ص) طائف را در محاصره داشت، همين كه على (ع) را ديد، براى فتح و پيروزى او تكبير گفت و دست او را گرفت و به كنارى رفتند و مدتى به گفتگوى خصوصى با او پرداخت. از جابر بن عبدالله انصارى روايت شده است كه آن روز در طائف كه پيغمبر (ص) با على (ع) به تنهايى سخن مى‏گفت، عمربن خطاب پيش آمد و گفت: آيا تنها با على در خلوت راز مى‏گوييد و راز خود را با ما در ميان نمى‏گذاريد؟ پيغمبر (ص) فرمود: اى عمر! من به او راز نمى‏گويم، بلكه خدا با او راز مى‏گفت. عمر روى خود را برگرداند و گفت: اين سخن هم مانند آن سخنى است كه در حديبيه به ما گفتى كه داخل مسجدالحرام خواهيد شد... در حالى كه داخل نشديم و مشركان از ورود ما جلوگيرى كردند... (130)

يعقوبى نيز آورده است كه به هنگام محاصره طائف، پيغمبر (ص) على (ع) را براى شكستن بتها فرستاد، (و او رفت) تا آنها را در هم شكست. (131)

سريه طى:
پيغمبر اكرم (ص) در ربيع‏الاخر سال نهم على (ع) را مأمور ويران كردن بت و بت‏خانه «فلس» متعلق به قبيله طى (قبيله حاتم طايى) كرد و او را همراه با صد و پنجاه نفر از انصار كه سران اوس و خزرش در آن حاضر بودند و پنجاه اسب و صد شتر داشتند، روانه كرد. على (ع) پرچم سفيد را به سهل بن حنيف انصارى و پرچم سياه را به جبار بن صخر سلمى داد. آنها همه به نيزه و ديگر سلاحها مجهز بودند و سلاح خود را آشكارا حمل مى‏كردند هنگامى كه به نزديكى منطقه استقرار قبيله طى رسيدند، غلامى از آنها را كه در پى كسب خبر از سپاه اسلام بود، دستگير كردند و با راهنمايى او به منطقه آنان وارد شدند. زمان طلوع فجر بر آن قبيله حمله كردند و گروهى را كشتند و عده‏اى را اسير كردند و غنيمت‏هاى بسيارى به دست آوردند. هيچ كس از آنها نگريخت، مگر اين كه جاى او بر مسلمانان پوشيده نماند. البته عدى بن حاتم طايى رئيس اين قبيله كه پيشاپيش از طريق جاسوس خود در مدينه از اقدام پيغمبر (ص) بر ضد قبيله‏اش با خبر شده بود، به شام گريخته بود. به نوشته واقدى از اسيران هر كس را كه اسلام آورد، آزاد كردند، و هر كه را نپذيرفت گردن زدند.

على (ع) به بت‏خانه فلس رفت و آنجا را ويران كرد. در خزانه آنجا سه شمشير به نامهاى «رسوب»، «مخدم» و «يمانى» و سه زره يافت. اسيران را كه از خاندان حاتم طايى، دختر او و چند دختر بچه بودند، و نيز دامها و ديگر غنيمت‏ها را با خود آوردند؛ و چون به ركك (يكى از كوه‏هاى منطقه طى) رسيدند، فرود آمدند و غنائم و اسيران را تقسيم كردند. دو شمشير رسوب و مخدم را به پيغمبر (ص) اختصاص دادند و شمشير سوم سهم على (ع) قرار گرفت . اسيران خاندان حاتم را تقسيم نكردند و آنها را به مدينه آوردند تا بعد با راهنمايى على (ع) به دختر حاتم، و درخواست آزادى وى از رسول خدا (ص)، آن حضرت بر او منت نهاد و آزادش كرد. (132) دختر حاتم پس از آزادى نزد برادر رفت و او را ترغيب كرد به خدمت پيغمبر (ص) برسد. عدى بن حاتم به مدينه آمد و مسلمان شد و بعدها يكى از بهترين ياوران اميرالمؤمنين (ع) در دوران خلافت آن حضرت شد.

سريه على (ع) به يمن:
به نقلى اميرالمؤمنين (ع) دوبار از سوى پيغمبر اكرم (ص) به يمن اعزام شد كه يكى از آن دو در رمضان سال دهم بوده است. (133)

رسول خدا (ص) پيش از آن خالدبن وليد را به سوى مردم يمين براى دعوت آنها به اسلام فرستاد . وى شش ماه در يمن اقامت داشت ولى كسى دعوت او را پاسخ نداد. سپس پيغمبر (ص) على بن ابيطالب (ع) را بدانجا گسيل داشت و به او دستور داد تا خالد بن وليد را بازگرداند و هر يك از همراهانش را كه خواست با او برگردد، رها كند.

براء بن عازب انصارى كه همراه با خالد وليد به يمن رفته بود، گويد: هنگامى كه ما به اوائل يمن رسيديم و خبر ورود ما به مردم رسيد، گرد على (ع) جمع شدند. على (ع) نماز صبح را با ما خواند و پس از نماز ما را به يك صف كرد. آن گاه در برابر ما ايستاد و حمد و ثناى خدا را بجا آورد. سپس نامه رسول خدا (ص) را بر آن مردم قرائت كرد. در پى آن همه قبيله «همدان» در يك روز اسلام آوردند. على (ع) اسلام آوردن همدانيان را به پيغمبر (ص) نوشت. رسول‏خدا(ص) پس از خواندن نامه وى بر زمين افتاد و سجده كرد. سپس نشست و فرمود : سلام بر همدان، سلام بر همدان. پس از اسلام آوردن قبيله همدان، تمام مردم يمن اسلام آوردند. (134)

درباره اين مأموريت على (ع) واقدى نقل ديگرى دارد كه خلاصه آن چنين است: پيغمبر (ص) در رمضان سال دهم براى اعزام به يمن، به على دستور داد در قبا اردو بزند. على (ع) در آنجا اردو زد تا يارانش همه جمع شدند. پيغمبر(ص) براى على پرچمى بست و به نيزه‏اى نصب كرد و به او داد. سپس براى وى عمامه‏اى پيچيد كه سه دور بود و يك ذرع از جلو و يك وجب از پشت سر آويخته بود. آن گاه براى دعوت به اسلام سفارشهاى لازم را به وى فرمود و او را روانه كرد. على (ع) با سيصد اسب سوار حركت كرد و اين‏ها نخستين سواران اسلام بودند كه به يمن وارد مى‏شدند. چون به نزديك‏ترين ناحيه كه سرزمين مذحج بود، رسيدند با گروهى از آنها برخورد كرد و براى پذيرش اسلام آنها را تحريض و ترغيب كرد، ولى مذحجيان نپذيرفتند و شروع به تيرباران كردن اصحاب على (ع) كردند. پس از نبرد تن به تن مردى از آنها با پرچمدار على (ع)، و كشته شدن آن مرد، على (ع) با اصحاب خود به آنها حمله كرد كه بيست نفر از ايشان كشته شدند و بقيه پراكنده گرديدند و فرار كردند. سپس على (ع) آنها را به اسلام دعوت كرد كه به سرعت پذيرفتند و چند تن از رؤساى آنان با على (ع) به اسلام بيعت كردند و عهده‏دار مسلمانان شدن بقيه كسان خود شدند.

چون على (ع) بر دشمن خود پيروز شد و آنها مسلمان شدند، نامه‏اى به حضور پيغمبر (ص) فرستاد . در اين نامه به آن حضرت خبر داده بود كه به قبيله زبيد و غير آنان برخورد كرده و آنها را به اسلام دعوت نموده، ولى آنها نپذيرفتند و ناچار به جنگ شده است. على (ع) همچنين نوشته بود كه خداوند من را بر آنها پيروز گرداند و پس از اين كه گروهى از ايشان كشته شدند به پيشنهاد ما پاسخ مثبت دادند و مسلمان شدند و زكات را پذيرفتند و گروهى از آنان براى آموزش امور دين آمده‏اند و من مشغول آموزش قرآن به آنها هستم. (135)

ابلاغ آيات برائت از مشركين
در سال هشتم با وجود اين كه مكه بزرگترين پايگاه شرك سقوط كرد، اما اين به معناى پايان بت‏پرستى و مسلمان شدن تمام ساكنين مكه و ديگر مناطق شبه جزيره نبود. كما اين كه برخى از اهل مكه از رسول خدا (ص) براى اسلام آوردن مهلت خواستند؛ و طائف در برابر اسلام مقاومت كرد و تسليم نشد. اما در سال نهم كه شوكت اسلام و قدرت و هيبت آن افزايش يافت، بسيارى از اقوام و قبائل مختلف و اهل طائف با اعزام هيئت‏هايى به محضر پيغمبر (ص)، اسلام و حاكميت رسول خدا را پذيرفتند. با تغيير معادله سياسى به نفع اسلام، آيات برائت نازل گرديد كه طى آن وجود شرك غيرقابل قبول و تحمل اعلام شد و پيمانهايى كه اسلام با قبيله‏ها يا اشخاص مشرك داشت يك طرفه لغو گرديد و تا چهار ماه (از هنگام ابلاغ آيات) به مشركان فرصت داده شد كه مسلمان شوند و در غير اين صورت مسلمانان بر آنها سخت گرفته، اسير يا كشتارشان خواهند كرد.

اين آيات در اواخر سال نهم نازل شد و رسول خدا (ص) موظف شد در ذى‏حجه همان سال و به هنگام اجتماع مشركان در مكه، آيات مزبور را به آنان ابلاغ كنند.

عموم كتاب‏هاى دست اول و منبع در تاريخ اسلام ذيل نقل وقايع سال نهم، بسيارى از تفاسير قرآن ذيل تفسير سوره برائت آورده‏اند كه رسول خدا (ص) در اجراى فرمان الهى ابوبكر را خواست و آيات برائت را به وى سپرد و او را مأمور ابلاغ آن كرد. پس از خروج ابوبكر از مدينه جبرئيل بر پيغمبر اكرم (ص) نازل شد و عرض كرد خدا مى‏فرمايد: «لا يؤدى عنك إلا أنت أو رجل منك» يعنى: (اين آيات را) كسى نمى‏رساند، مگر شخص تو يا مردى كه از تو باشد . در پى اين فرمان بود كه رسول خدا (ص)، على (ع) را فراخواند و او را در پى ابوبكر فرستاد تا آيات برائت را از وى بگيرد و خود آنرا ابلاغ كند.

ابلاغ اين آيات كه به فرمان خداوند تنها در صلاحيت پيغمبر اكرم (ص) و «كسى كه از اوست» مى‏باشد، نشان دهنده آن است كه پس از اين فرمان، هر كسى را كه پيغمبر (ص) به جاى خود اعزام دارد، در واقع قائم مقام و جانشين اوست.

برخى اهل تسنن گمان برده‏اند كه اعزام على (ع) به اين مأموريت و عزل ابوبكر به اين سبب بوده است كه لغو پيمان بايد توسط كسى كه آن را منعقد كرده و يا يكى از خويشان او صورت گيرد، و نيز رسالت على (ع) در اين مورد (برائت‏جويى از شرك و مشركان) از سنخ رسالت‏هايى است كه همه شايستگان از مؤمنين مى‏توانستند عهده‏دار آن شوند. برخلاف اين تصور علماى شيعه معتقد هستند مأموريت على (ع) اشتراك در رسالت پيغمبر (ص) را مى‏رساند كه هيچ كس ديگر شايستگى آن را ندارد؛ زيرا تنها به برائت جستن از مشركان (كه وظيفه و رسالت همه مؤمنان شايسته است) ختم نمى‏شود، بلكه علاوه بر آن شامل اعلام و ابلاغ احكام الهى و ابتدايى جديدى بود كه تا پيش از آن، رسول خدا (ص) آنها را تبليغ نكرده و وظيفه نبوت و رسالت خود را در اين باره انجام نداده بود و آن احكام را به كسانى كه بايد ابلاغ كند، نرسانده بود. بنابراين جز خود آن حضرت يا مردى از خودش كس ديگرى نمى‏توانست آنها را به مشركان و زائران مكه برساند. احكامى كه در ابلاغ آنها توسط على (ع) در روز حج اكبر سال نهم ميان مسلمانان هيچ ترديدى نيست عبارتند از:

1 ـ لغو عهد و پيمان اسلام با مشركانى كه محدود به زمان و مدت معينى نيست. بنابراين تنها اين پيمانها تا چهار ماه اعتبار دارد.

2 ـ نهى از عريان طواف كردن كه از عادات زشت جاهليت بود و پس از فتح مكه تا اين زمان تحريم نشده بود.

3 ـ از اين سال به بعد هيچ مشركى حق ندارد به طواف و زيارت خانه خدا بيايد. (136)

اما نحوه ابلاغ آيات برائت و اين احكام توسط اميرالمؤمنين (ع) چنين بود كه رسول خدا (ص) آيات نازله را به ابوبكر داد تا به مكه رود تا در اجتماع زائران مكه به مشركان ابلاغ كند. همين كه ابوبكر از مدينه خارج شد و در مسير مكه به راه افتاد، جبرئيل بر پيغمبر (ص) نازل شد و عرض كرد: خداوند بر تو درود مى‏فرستند و مى‏فرمايد (اين ابلاغها) را كسى به جز تو يا مردى كه از تو باشد، نمى‏رساند. پس رسول خدا (ص) على عليه‏السلام را خواست و فرمود: بر شتر من غضباء سوار شود و در پى ابوبكر برو و آيات برائت را از او تحويل بگير و به مكه ببر و با ابلاغ آن پيمان با مشركان را لغو كن. ابوبكر هم به ميل خود واگذار كه اگر خواست با تو به مكه آيد يا به سوى من بازگردد.

اميرالمؤمنين بر غضبا سوار شد و به ابوبكر رسيد. ابوبكر با ديدن على (ع) پريشان شد و گفت: اى ابوالحسن براى چه كارى آمده‏اى؟ آيا به همراه من به مكه مى‏آيى يا براى كار ديگرى آمده‏اى؟ على (ع) فرمود: رسول خدا (ص) به من دستور داده است كه به تو برسم و آيات برائت را از تو بگيرم و به سوى مشركان بروم و به وسيله آن پيمان آنها را لغو كنم؛ و تو را به حال خود واگذارم كه همراه من به مكه بيايى يا به سوى پيغمبر (ص) بازگردى. ابوبكر گفت: به سوى پيغمبر (ص) باز مى‏گردم. وى به حضور رسول خدا (ص) رسيد و عرض كرد: اى رسول خدا (ص) شما من را براى كارى برگزيديد كه افتخارى نصيب من شد و همه در اين انتخاب به من رشك مى‏بردند. چون براى انجام آن رفتم، من را فراخوانديد. آيا كارى از من سرزده است يا خداوند آيه‏اى در نكوهش من نازل كرده است؟ پيغمبر (ص) فرمود: نه، ولى جبرئيل امين از سوى خداوند عزوجل نزد من آمد و گفت كه اين آيات را كسى جز خود تو يا آن كس كه از تو باشد، نمى‏رساند؛ و على از من است و از جانب من كسى جز على نمى‏تواند (احكام ابتدايى را) ابلاغ كند. (137)

اميرالمؤمنين (ع) وقتى به مكه رسيد كه بعد از ظهر عيد قربان (روز حج اكبر) بود. على (ع) در ميان مردم برخاست و فرمود: اى مردم من فرستاده رسول خدا (ص) به سوى شما هستم و اين آيات را آورده‏ام:

برائة من الله و رسوله الى الذين عاهدتم من المشركين فسيحوا فى الارض اربعة اشهر.

يعنى بيست روز از ذى‏الحجه و تمام محرم و صفر و ربيع‏الاول و ده روز از ربيع‏الثانى . آن گاه فرمود: از اين پس كس نه زن و نه مرد نبايد عريان طواف كند، و هيچ مشركى حق ندارد بعد از امسال به زيارت بيايد، و هر كس از مشركان با رسول خدا (ص) عهدى بسته است، مهلت اعتبار آن تا پايان همين چهار ماه است. (138) به نقل يعقوبى على (ع) آيات را بر اهل مكه خواند و امان داد و سپس فرمود: هر كس كه با رسول خدا (ص) پيمانى به مدت چهار ماه دارد، آن حضرت بر پيمان خود استوار است، و هر كس با رسول خدا(ص) عهد و پيمانى ندارد، او را پنجاه شب مهلت داده است. (139) اين نقل يعقوبى در مورد پنجاه شب مهلت در منابع شيعه وجود ندارد.

در مستدرك صحيحين از جميع بن عمير ليثى روايت مى‏كند كه گويد: نزد عبدالله بن عمر بن خطاب رفتم و از او در مورد على (ع) سؤال كردم. ابتدا پاسخ من را نداد؛ سپس گفت: آيا تو را از على خبر ندهم؟ اين خانه رسول خدا (ص) در مسجد، و اين هم خانه على است. رسول خدا (ص) ابوبكر و عمر را براى اعلام برائت به سوى اهل مكه فرستاد. آن دو رفتند؛ پس از مدتى متوجه سواره‏اى شدند. گفتند: كيستى؟ گفت: من على هستم. اى ابوبكر نامه‏اى را كه همراه دارى، به من بده. ابوبكر گفت: از من چه مى‏خواهى؟ گفت: سوگند به خدا كه جز خير نمى‏دانم. پس نامه را گرفت و آن را (به مكه) برد. ابوبكر و عمر به مدينه بازگشتند و به پيغمبر (ص) گفتند: اى رسول خدا چه بر سر ما آمده است؟ فرمود: چيزى بر شما نيست مگر خير، ولى به من گفته شده است كه جز تو يا مردى كه از تو باشد، ابلاغ نمى‏كند. (140)

در كتاب تاريخ دمشق از ابن عباس روايت شده است كه مى‏گويد: من و عمربن خطاب در يكى از راه‏هاى مدينه مى‏رفتيم. عمر در حالى كه دست من در دستش بود، گفت: اى ابن عباس چنين مى‏بينم كه يار تو (على) مظلوم واقع شده است. گفتم: پس اى اميرالمؤمنين آنچه را كه موجب مظلوميت او شده (خلافت غصب شده) به او بازگردان. ابن عباس مى‏گويد: عمر دستش را از دست من درآورد و از من روى برگرداند (و از سخن من خوشش نيامد) و با خود آهسته حرف مى‏زد؛ سپس ايستاد تا من به او رسيدم. آن گاه گفت: اى ابن عباس تصور مى‏كنم مردم يار تو را كوچك كردند. من گفتم: به خدا سوگند، رسول خدا (ص) او را كوچك نكرد زمانى كه او را (به مكه) فرستاد و دستور داد كه (آيات) برائت را از ابوبكر بگيرد (و على چنين كرد) سپس آن آيات را بر مردم قرائت كرد. عمر در پاسخ سكوت كرد. (141)

ادامه دارد...