IRNON.com
درباره ماهيت بومي سازي علوم
 

در پيش گرفتن نوعي رهيافت پديدارشناختي نسبت به علوم انساني و فهم ماهوي آنها و سپس با لحاظ حيثيت تاريخي علم و معرفت بشري و اينكه اين علوم بستگي وجودي با ديگر حالات و انحاء معرفتي ـ فرهنگي جامعه دارند، راه را براي بازتعريف اين علوم بر وفق مقتضيات بومي و اساسا تقسيم بندي جديدي از آنها بگشاييم.


 

اگرچه از «علوم انساني» تعاريف متعددي از منظرهاي مختلف بدست داده شده اما به طور اجمالي مي توان گفت كه علوم انساني علومي هستند كه انسان در آنها از لحاظ حيات دروني و روابط او با ديگران، بررسي مي شود. با نگاهي تاريخي مي توان دريافت كه آغاز پيدايش علوم انساني به صورت يك حوزه مستقل در دهه هاي پاياني سده هفدهم بود. اما جدايي اين علوم از علوم طبيعي در اوايل سده نوزدهم به وقوع پيوست. در واقع، در اين قرن مسئله علوم انساني با تعابير تازه اي مطرح شد. بررسي ماهيت اين علوم آنگاه اهميت مي يايد كه دريابيم تمام رفتارهاي روحي و عملي بشر به نحوي از انحا موضوع تحقيق و پژوهش اين علوم قرار مي گيرد. مباني علوم انساني، اگرچه به صورتي انتزاعي و عام قابل بحث است و از اينرو مي توانند حد مشترك تمامي ملل و فرهنگ ها باشند اما تاريخمندي آنها : آنطور كه ديلتاي بدان اشاره مي كند : زمينه هاي بومي نگري به اين علوم را فراهم مي آورد تا آنجا كه مي توانيم ضمن داشتن نگاهي ماهوي و ذات انگارانه به آنها، قائل به نوعي علوم انساني موقعيتي و مقيد به زمان و مكان هم باشيم. از اين منظر، مي توان افقي را در نظر گرفت كه در آن علوم روحاني اي تحقق بيابند كه متناسب با هنجارها و سنخ فكري بومي جامعه ايراني ـ اسلامي ما باشند. بنابراين و پيش از ترسيم چنين شاكله اي از علوم بشري لازم است، شناخت دقيق تري از موضوع و روش خاص آنها در تحقيق حاصل كنيم.
به طور كلي، در مورد مصداق علوم انساني، دو ديدگاه وجود دارد: ديدگاهي كه روش اين علوم را به روش تجربي محدود نمي كند و ديگري ديدگاهي است كه تجربه را تنها روش اين علوم مي داند و به اين علت است كه فلسفه و علوم اعتباري از آنها خارج مي شوند. يكي از كساني كه علوم انساني را با توجه به روش تحقيق، تعريف كرده است، جان استوارت ميل است. وي كه احتمالاً در دوره معاصر، اولين كسي است كه سعي كرده اين علوم را به شيوه منظم تعريف كند، عقيده دارد كه روش اين علوم، تجربي آزمايشي نيست، بلكه استنتاجي است. ميل در توضيح نظريه خود مي گويد: در حقيقت همه استدلال هاي علمي به استقرا بر مي گردد. بنابراين استقرا نخستين استدلال است كه دو استدلال ديگر، يعني آزمايش و استنتاج از آن زاييده مي شوند. علوم استنتاجي علومي هستند كه به واسطه استقراهاي قبلي، قضاياي جديدي را استنباط مي كنند. علوم رفتاري كه جزء علوم انساني هستند، اين گونه هستند. روش نتيجه گيري اين علوم انتزاعي نيست، بلكه انضمامي است. استنتاج انضمامي ، يعني هر معلولي از قوانين علتي كه آن معلول را به وجود آورده است، استنباط مي شود. به اين ترتيب علوم انساني اصلي، عبارت اند از: علم سياست، اخلاق، جامعه شناسي و اقتصاد. اما روان شناسي كه روش آزمايشي و تجربي دارد، جزء اين علوم به شمار نمي آيد. ميل در تعريف علوم انساني اقتصاد را مثال مي زند و بر آن تأكيد مي كند، چراكه انسان از نظر اين علم، موجودي است كه تنها به كسب و صرف كردن ثروت اشتغال دارد.
اما بر خلاف ميل، برخي از دانشمندان، روش علوم انساني را تجربي مي دانند. در اين صورت شامل روان شناسي، اقتصاد، علوم سياسي، جامعه شناسي وعلوم تربيتي مي شود. دانش هاي اعتباري از نظر اين دانشمندان، از اين علوم خارج هستند. مانند حقوق،اخلاق، زبان، ادبيات وفلسفه؛ زيرا نه روش آن تجربي است و نه قدرت پيش بيني به انسان مي دهد. دانشمندان طرفدار اين ديدگاه، علوم انساني را انسان شناسي تجربي مي دانند نه انسان شناسي به معناي عام.
ويلهلم ديلتاي، نظريه پرداز سده نوزدهم و اوايل سده بيستم علوم انساني را بر مبناي هدف بررسي مي كند، و آنها را علم تاريخي مي داند. در اين ديدگاه، كه به رويكرد اصالت تاريخي موسوم است، تاريخ يكي از شرايط مفهوم بودن امر واقع است. وي عقيده دارد كه موضوع اين علوم وقوف به واقعيت تاريخي به اعتبار فرد مشخص و تعيين قواعد و غايات رشد فرد معين و دانستن اين حقيقت كه در شكل يافتن فرد معين، چه ملازماتي نقش فعال دارند. از نظر ديلتاي روش اين علوم در عين اينكه تجربي است، اما از روش علوم طبيعي تمايز دارد. درعلوم انساني دانشمند بايد هر مطلبي را با دريافت تاريخي خاص آن، درك كند. دانشمند از طريق تجزيه پديده هاي تاريخي و گردآوري اطلاعات و استفاده از آمار، مناسبات متقابل پديده هاي انساني را توصيف مي كند. نتايج اين علوم نيز با وسايل متداول علمي قابل بررسي است.
ديدگاه ديگري كه روش علوم انساني را پديده شناسي مي داند، در عين پذيرفتن دو روش پيشين، يعني روش تجربي و تاريخي، اما سيطره آنها را محكوم مي كند. به نظر هوسرل، روش خاص علوم انساني روش ماهوي است. شناخت واقعيت كافي نيست، بلكه شناخت ذات يا ماهيت مهم تر است.
علم ماهوي از راه شهود ذات و مقوم هاي پديده هاي تجربي حاصل مي شود. منظور هوسرل از ذات، علت يا روح امور جزئي است. اين علم پايدار و تغيير ناپذير است. به عنوان مثال، اگر ماهيت هنر از پيش معلوم نشده باشد، تحقيق تجربي درباره هنر محال خواهد بود. درغير اين صورت هر چيزي را مي توان هنر ناميد. هرگاه ما قوانين رويداد هاي رواني را به طور روشن بدانيم، اين قوانين مانند قوانين فيزيك ابدي خواهد بود، حتي اگر هيچ رويدادي وجود نداشته باشد.
اينكه ما به كداميك از اين روش ها پايبند باشيم و از اينرو به تقسيم بندي ويژه اي از علوم انساني برسيم، امري است كه بايد در بستر و زمينه تاريخي و فكري ما باز گردد. تذكر اين موضوع ضروري است كه تمامي اين رويكردها و ديدگاه ها به علوم انساني، مبنايي غربي داشته و ريشه در متافيزيك برآمده از سنت فكري ـ فلسفي غرب دارد. روشن است كه مجموعه تكاپوهاي ارزشمند فكري و فلسفي ما در ادوار مختلف تاريخي، دستاوردهاي فراواني در جهت پيشبرد معارف بشري داشته اما اين تلاش ها هيچگاه نمي تواند هم ارز و مساوق مفاهيمي باشد كه در سير تكوين علوم انساني غربي باليده است و البته قرار هم نيست كه چنين باشد. وجهي از اين تفاوت بنيادين راجع است به نگاه خاصي كه انديشمندان ما با تاثر از روحيه ديني خود به انسان و به عالم داشته اند. در واقع نگاه اومانيستي اي كه محور پژوهش هاي غربي در زمينه علوم انساني بوده، در سنت ما غايب است و اين غيبت جاي خود را به حضور نگرش هاي الهي ـ در انحاء گوناگون خود ـ داده است. تا اينجا نمي توان، اين اختلاف را ناشي از نوعي قصور از جانب انديشمندان وطني دانست اما مشكل از آنجا آغاز مي شود كه ما بخواهيم در مواجهه با علوم انساني نو پديد غربي، طرحي خودي و متناسب با شرايط ويژه جامعه ايراني فراهم آوريم تا پاسخگوي نيازهاي انضمامي و زيسته بومي باشند. بدليل ذات تاريخمند معارف انساني، روشن است كه مواجهه درست با علوم انساني غربي نمي تواند خصلتي صرفا سلبي و حذفي داشته باشد. از طرف ديگر و باز به جهت همان خصيصه تاريخي، تسليم شدن دربرابر اين علوم و غفلت از مقتضيات بومي، با ذات و ماهيت علوم انساني در تضاد مي افتد. اينجاست كه به نظر مي رسد در ابتدا با در پيش گرفتن نوعي رهيافت پديدارشناختي نسبت به علوم انساني و فهم ماهوي آنها و سپس با لحاظ حيثيت تاريخي علم و معرفت بشري و اينكه اين علوم بستگي وجودي با ديگر حالات و انحاء معرفتي ـ فرهنگي جامعه دارند، راه را براي بازتعريف اين علوم بر وفق مقتضيات بومي و اساسا تقسيم بندي جديدي از آنها بگشاييم.

نويسنده:امير رضايي