IRNON.com
در جستجوي علوم انساني بومي
 

علوم انساني در نزد فارابي علوم انساني عقلي است در حالي كه علوم انساني آگوست كنتي علوم انساني تجربي است و اگر علوم اسلامي را هم به يك معنا زيرمجموعه نوعي از علوم انساني قرار دهيم، اين علوم انساني، علوم انساني نقلي و متن محور است.


 

حكمت در نزد فارابي معناي عامي داشت كه حكمت نظري و عملي را در برمي گرفت. حكمت نظري شامل الهيات، رياضيات و طبيعيات بود و حكمت عملي هم شامل اخلاق و سياست مدن وتدبير منزل. اينكه فارابي بين حكمت و شريعت پيوند برقرار مي كرد به اين معنا است كه او در واقع كل حكمت به معناي عام را با شريعت هماهنگ مي دانست. حكمت را نبايد يك دانش خاصي مانند فلسفه غربي در نظر گرفت. جامعه شناسي از نظر آگوست كنت يك دانش تجربي بود. به هر حال ايشان به يك معنا موسس پوزيتويسم و تجربه گرايي به شمار مي رفت و اصالت را به تجربه مي داد. نمي شود گفت كه حوزه علميه مبناي علوم را بر حكمت مي داند و يا جامعه شناسي. حوزه علميه وظيفه اش شناخت، تبيين و معرفي دين است. در واقع به يك معنا اصالت را به علوم ديني مي دهد. علوم ديني هم علومي هستند كه مبتني بر متن ديني هستند و متن ديني هم قرآن و روايات است. البته در علوم ديني و اسلامي از عقل و گاهي از تجربه هم استفاده مي شود ولي سنخ علوم ديني با علوم حكمي و علوم تجربي متفاوت است. از لحاظ رويكرد شناسي و روش شناسي اين دو تافته جدا بافته اي هستند.
در علوم تجربي و جامعه شناسي از منظر آگوست كنت روش محدود به تجربه است و ايشان اعتقادي به عقل و نقل نداشتند. علوم ديني و علوم اسلامي هم مبتني بر روش نقلي وديني هستند و در كل متن محورند. ما بايد در ابتدا روشن كنيم كه علوم انساني در چه معنايي مورد نظر ما است. گاهي منظور از علوم انساني هر دانشي است كه پيرامون انسان بحث مي كند و از هر روشي استفاده مي كند كه به استنتاج برسد. از اين منظر بخش مهمي از علوم اسلامي به علوم انساني اختصاص دارد. براي مثال دانش فقه، اخلاق و ساير مباحثي كه از قرآن و سنت استخراج مي شود درباره انسان است و بايدها و نبايدهاي فقهي و اخلاقي انسان را مشخص كرده است. اما اين مباحث با روش نقلي مطرح مي شود.
از طرف ديگر برخي از مباحث در حوزه كلام و اعتقادات هم وجود دارد كه درباره صفات خدا و افعال خدا صحبت مي كند و در آن جا به انسان گفته مي شود كه بايد به اين امور اعتقاد داشته باشد كه يعني در حقيقت حالت اعتقادي انسان است. پس گاهي علوم ديني و اسلامي در مورد اعتقادات انسان سخن مي گويد و گاه درباره افعال فقهي و اخلاقي انسان صحبت مي كند. پس علوم اسلامي كه در حوزه علميه بحث مي شود و حوزه علميه متولي آن است، بخشي از علوم انساني است. علوم اسلامي با اين تعريف به يك معنا زيرمجموعه علوم انساني قرار مي گيرد.
اما گاهي مقصود از علوم انساني تعريفي است كه پوزيتويست ها مطرح كرده اند و آن را دانشي مي دانند كه با روش تجربي درباره انسان بحث مي كند. در اين تعريف علوم انساني به معناي انسان شناسي تجربي است و از اين جا است كه جامعه شناسي، روان شناسي، مديريت، علوم تربيتي و اقتصاد تجربي شكل مي گيرد و زيرمجموعه علوم انساني تجربي مي شود. حال اگر ما مرادمان از علوم انساني اين تعريف باشد در حوزه هاي علميه ما كاري به اين علوم انساني نداريم. مختصر اين كه علوم انساني مورد نظر حوزه علميه متن محور و اين نوع علوم انساني، تجربه محور است.
البته اين به معناي اين نيست كه ما نمي توانيم در علوم انساني تجربي هيچ پيوندي با علوم اسلامي برقرار كنيم. توضيح اين كه علوم انساني تجربي هم اگرچه تاكيد بر تجربه دارند ولي در ريشه مبتني بر يك سري مباني متافيزيكي هستند. مثلا اين سوال ها كه انسان چيست و چه ابعادي دارد آيا تنها يك موجود جسماني است و يا وجود روحاني هم دارد، يا اين مسئله كه انسان تنها نيازهاي مادي و جسماني دارد و يا نياز هاي معنوي و روحاني هم دارد. همه اين سوال ها ناظر بر مباني متافيزيكي علوم انساني است كه گرچه علوم انساني تجربي به اين سوال ها جواب نمي دهد اما به هر حال مكتب و فلسفه بايد به اين سوال ها پاسخ بدهد. در اين صورت ما اين سوال ها را مي توانيم در علوم اسلامي پاسخ داده و بعد با روش تجربي هم مي توان به سوالات تجربي و ارتباط بين پديده هاي فردي و يا اجتماعي انسان پاسخ داد.
پس مختصر اين كه علوم انساني در نزد فارابي علوم انساني عقلي است در حالي كه علوم انساني آگوست كنتي علوم انساني تجربي است و اگر علوم اسلامي را هم به يك معنا زيرمجموعه نوعي از علوم انساني قرار دهيم، اين علوم انساني، علوم انساني نقلي و متن محور است.
مهم آن است كه از ابتدا مسئله را روشن كنيم كه مراد ما از علوم انساني چيست. اگر علوم انساني يعني علوم انساني تجربي، در اين صورت فلسفه و الهيات و علوم قرآن و حديث را شامل نمي شود. الان علوم انساني در دانشگاه هاي ما يك معناي عام دارد كه هم علوم عقلي مانند فلسفه، هم علوم نقلي مثل علوم قرآن، حديث، فقه و اخلاق و هم علوم تجربي مانند روان شناسي و جامعه شناسي را در بر مي گيرد. يعني در دانشگاه هاي ما علوم انساني يك معناي خيلي عام و گسترده اي دارد. اگر مقصود از علوم انساني تجربي باشد، نسبت آن با فلسفه و كلام، نسبت بنا به مبنا است، يعني فلسفه و كلام هر دو براي علوم انساني تجربي مبنا مي شوند. اما اينكه فلسفه مقدم است و يا كلام، بايد گفت كه طبعا فلسفه بر كلام تقدم دارد، يعني كلام است كه مبتني بر مباني فلسفي است. ما ابتدا بايد بعضي مباني اي معرفت شناختي و هستي شناختي را از فلسفه اكتساب كنيم و سپس از آن طريق وارد مباحث كلامي شويم. علوم كلامي نيازمند اصول و مباني يي است كه از حكمت به دست مي آيد. هرچه مباني فلسفي پيش مي رود مي تواند ارتباط هرمنوتيكي و غير هرمنوتيكي با كلام برقرار كند. مثلا وقتي حكمت وارد الهيات به معناي اخص مي شود، بعضي از گزاره ها را بايد از علم كلام بگيرد. اما الهيات به معناي اعم را در واقع خارج از كلام مي دانند. پس حق تقدم در ابتدا با حكمت است و بعد كلام و در آخر علوم انساني تجربي. حال اگر منظور از علوم انساني به اين معنا باشد كه در آن هم از علوم حكمي، هم از علوم نقلي و هم از علوم تجربي بحث مي شود در اين صورت نسبت كلام و فلسفه با علوم انساني، نسبت جزء به كل است. يعني علوم انساني كلي است كه حكمت و كلام جزء آن است.

حوزويان و علوم انساني
حوزه هاي علميه در چند جهت بايد وارد حوزه علوم انساني شوند. يكي از اين جهت كه علوم انساني غربي و علوم انساني مدرن، چالش هايي را با دين به وجود آورده اند. مثلا علم اقتصاد كلاسيك و يا نئوكلاسيك، ادعاهايي دارد كه با بعضي از مباني فقهي و كلامي اقتصاد اسلامي در تعارض است. يا اينكه ادعاهايي در روانكاوي فرويد وجود دارد كه با دين اسلام تعارضاتي دارد. حتي در جامعه شناسي دين هم افرادي مانند ماركس و دوركيم و آگوست كنت تئوري هايي مطرح كرده اند كه با نظريه فطرت اسلامي سازگاري ندارند. از اين جهت لازم است كه عالمان ديني در حوزه هاي علميه به اين مسائل ورود كنند، علوم انساني مدرن را بشناسند و با شناختي كه از طرف تعارض دين اكتساب مي كنند به شبهات پاسخ مناسبي بدهند. البته من اعتقاد ندارم كه اين ادعاهايي كه در حوزه علوم انساني شده است برگرفته از تجربه است. خيلي از اين ادعاها، ادعاي فلسفي هستند كه به نام علوم انساني تجربي در جامعه مطرح مي شوند. اين ادعاهاي فلسفي هم بر مبناي عقل استدلال گر و عقل ديني نيست.
اما جهت دومي كه به نظر من حوزه ها بايد به علوم انساني ورود كنند اين است كه علوم انساني مبتني بر يك سري مباني فلسفي و كلامي هستند. اگر حوزه هاي علميه وارد علوم انساني شوند اين مباني فلسفي و كلامي علوم انساني را مي شناسند و وقتي به اين شناخت رسيدند، قادر خواهند بود فلسفه و كلام كارآمدي را تدوين كنند. اگر فلسفه و كلام يك ساختار منطقي، جامع و گسترده اي نسبت به حوزه علوم انساني پيدا كند، آن وقت نتيجه اين خواهد بود كه علوم انساني هم كارآمد مي شود و رويكرد اسلامي پيدا مي كند. اين كار مبناسازي را بايد حوزه هاي علميه انجام دهند. وظيفه اصلي حوزه هاي علميه تدوين مباني فلسفي و كلامي علوم انساني است تا از آن طريق دانشمندان علوم انساني بتوانند به تئوري هاي جديدي دست يابند كه هماهنگي بيشتري با دين داشته باشد.

حوزه و تاسيس روش شناسي جديد
در واقع حوزه بايد به تاسيس روش شناسي علوم انساني و اسلامي بپردازد. علوم انساني موجود، مبتني بر يك روش شناسي است كه اين روش شناسي برگرفته از فلسفه غرب است. يعني فلسفه غربي يك مدل روش شناسي به عالمان علوم انساني داده است كه با آن روش شناسي مبتني بر آن فلسفه، مسايل علوم انساني را بررسي و تبيين مي كنند. حوزه هاي علميه اگر بخواهد با همين اسلوب موجود در علوم انساني، به اين علم بپردازد، چيزي بيش تر از علوم انساني مدرن غربي معارض با دين حاصل نخواهد كرد. در طرف ديگر هم حوزه علميه اگر بخواهد با همان اسلوب قديمي خودش، كه كاملا عقلي و نقلي است، علوم انساني را دنبال كند، حاصل آن، علوم انساني تجربي متناسب با دنياي امروز نخواهد بود. حوزه هاي علميه اگر بخواهند در حوزه علوم انساني ورود داشته باشند بايد به فكر تاسيس علوم انساني تجربي باشند تا اين علوم انساني تجربي بتواند رقابت كند با علوم انساني تجربي دنياي مدرن. پس اولويت اول حوزه هاي علميه در اين مورد، كشف روش شناسي و اسلوب پرقدرت و قابل ترويج در جهان است كه هم تجربه پذير باشد و هم مباني آن مبتني بر فلسفه و كلام اسلامي باشد. در اين صورت است كه دستاوردهاي علوم انساني با آموزه هاي ديني تعارض پيدا نخواهد كرد.
اكنون مراكزي مانند پژوهشگاه حوزه و دانشگاه و يا موسسه امام خميني كه زيرمجموعه حوزه علميه هستند، وارد مباحث علوم انساني مدرن شده اند. ولي اين مراكز بيشتر به تعارض ها پرداخته اند و كار روش شناسانه انجام نداده اند. اگر بخواهيم كار روش شناسانه انجام دهيم بايد فلسفه هاي مضاف شكل بگيرد. در حوزه هاي علميه اگر تنها به همين فلسفه امور عامه به معناي اخص توجه بشود و به فلسفه مضاف ورود نكند و فلسفه جامعه، اقتصاد و روان شناسي را مورد غفلت قرار دهد، طبعا به روش شناسي جديدي دست نخواهيم يافت.

نويسنده:حجت الاسلام عبدالحسين خسروپناه