IRNON.com
مرتضي اميري اسفندقه قصيده سراي معاصر:
خاتمي بايد مي گفت «ما تابستانتان را خراب كرديم»
 

قصيده سراي معاصر گفت: غزلم را از خاتمي پس گرفتم. براي اين‎كه دوست ‎داشتم سيد محمد خاتمي كه پرسش مهر را راه انداخته بود، بيايد خيلي راحت و بدون در نظر گرفتن سرخ و سبز بگويد: دانش‎آموزان! اول مهر مبارك! تابستانتان را ما خراب كرديم!


 

مرتضي اميري اسفندقه قصيده سراي معاصر، شاعر انقلاب و دفاع مقدس در آخرين شماره منتشر شده پنجره گفتگويي با زهير توكلي با عنوان شعر سياسي انجام داده كه نظر به اهميت مسائل مطرح شده به درج آن اقدام مي كنيم. اسفندقه تاكيد كرده كه خاتمي بايد مي گفت؛ «ما فاتحه خوانديم بر تابستان شما. تا آمديد سه‎ماه نفس بكشيد، افتاديد در دام انتخابات و فتنه سبز و قرمز» :

مرتضي اميري اسفندقه، آدم شوريده‎اي است كه شعر هم مي‎گويد. معناي اين جمله آن است كه تجربه زندگي او خيلي فراتر از شاعري است. از ميل زدن و كباده كشيدن در زورخانه‎هاي مشهد، شب‎گردي با درويشان و زانوزدن در محضر حكمايي چون شيخ محمدباقر ساعدي بگير تا كارگري در قهوه‎خانه‎اي در پايين شهر مشهد. از بزرگ شدن زير سايه پدري نظامي كه حاضر نمي‎شود به راهپيمايان انقلاب تير بيندازد و حكما بايد خودش تير بخورد تا نشست و برخاست ديرپا و فرزندانه با آكادميسين‎هاي ‎حرفه‎اي ادبيات.
اين «از – تا» ها در مشي و مرام و مشرب و مسلك اميري اسفندقه ادامه مي‎يابد تا آن‎جا كه برسيم به كنشمندي سياسي او به‎عنوان يك شاعر. اين جا يك «از – تا»ي ديگر هم داريم: از شعر گفتن در ستايش سيد محمد خاتمي در سال‎هاي پس از دوم خرداد تا پس گرفتن آن شعر در خلال شعري ديگر در ماه اخير. اين‎جاست كه وسوسه‎اي روزنامه‎نگار را قلقلك مي‎دهد تا به‎سراغ اميري اسفندقه برود. او يكي از احياكنندگان قالب قصيده در روزگار ماست و به‎جرأت مي‎توان گفت كه تعدادي از قصيده‎هاي او «استادانه» و نزديك به مرز «شاهكار» هستند. البته او در قالب‎هاي ديگر شعري نيز طبع‎آزمايي كرده و احيانا موفق بوده است. شعر نيمايي «كدام استقلال، كدام پيروزي» را از او به‎خاطر داريم كه مسعود ده‎نمكي مستندي به همين نام درباره شهرآورد پايتخت ساخت و در نريشن فيلم از شعر نيمايي اسفندقه بهره برد. دو غزل «حر» هم از او بر سر زبان‎هاست. او دانش‎آموخته كارشناسي ارشد ادبيات است و كارمند وزارت آموزش و پرورش. بيست سالي معلم بوده و سالياني دراز، در كانون ادبي فرزندان شاهد با نسلي از فرزندان شهيد هم‎نفسي كرده و به آن‎ها قلم‎زدن و سرودن آموخته است. اما اين‎ها همه او نيست. همسرش در لابه‎لاي مصاحبه، يك‎بار كه چاي آورد، گفت: دايما شعر مي‎گويد، باران مي‎آيد شعر مي‎گويد، برف مي‎آيد شعر مي‎گويد، مي‎رود خيابان و برمي‎گردد. با شعر مي‎آيد، دعوايي در كوچه مي‎بيند، برمي‎گردد به خانه و شعر مي‎گويد، گريه مي‎كند و شعر مي‎گويد...

با يك سئوال بي‎پرده شروع مي‎كنم، شما روزگاري جزو شاعران مذهبي بوديد كه با سينه برهنه از آقاي خاتمي حمايت كرديد، حتي شعر براي آقاي خاتمي گفتيد كه همان زمان منتشر شد. الان در اين جريانات اخير به گونه ديگري موضع گرفته‎ايد و راه خودتان را ظاهرا از راه خيلي از دوستان دوم خردادي جدا كرده‎ايد. اخيرا در جلسه ديدار شاعران با رهبر انقلاب قصيده‎اي خوانده‎ايد ناظر بر انتخابات و به نوعي حاوي موضع‎گيري سياسي از جانب شما. اين دو را چگونه بايد با هم جمع كرد؟ آيا اين نوعي دم‎دمي مزاجي است يا به تحليل جديدي رسيده‎ايد؟

حالا اين‎ پرسش و پاسخ قرار است چاپ شود؟


قرار است كه چاپ شود با همين صراحت، شما هم به صراحت حرفتان را بزنيد.

چاپ اين‎ها چه نفعي براي خوانندگان دارد؟


اين يك سوژه است، من روزنامه‎نگارم و كارم اين است. بالاخره مرتضاي اميري اسفندقه، الان فقط قائم به خودش نيست. كسي است كه بار يك ميراث، امانت يك يادگار عزيز يعني قصيده بردوش اوست. او جزو معدود قصيده‎سرايان معاصر ماست. مسئله سلوك شاعر در گذرگاه جامعه و سياست، مسئله مهمي است. اين كنش و واكنش‎هاي شاعري مثل شما كه در شاعري و بزرگي شأن او در عالم شعر، ترديدي نيست، طبعا حساسيت بيشتري ايجاد مي‎كند.

من هيچ وقت شعري را براي اين‎كه چاپ بكنم نگفته‎ام اصلا و ابدا. مثلا در اين دوره‎اي كه آمريكاي جهان‎خوار، (بهترين نام همين است: آمريكاي جهانخوار) به عراق حمله كرد، من بيش از شش دفتر شعر در همين حول و حوش عراق و شيعيان آن‎جا و بلاي آمريكا براي آن‎ها و ما، براي همه جهان، گفته‎ام ولي چاپ نكرده‎ام. شاعر ناگزير از گفتن است. نمي‎تواند نگويد، به حكم اين‎كه شاعر است. تا بيايي به خودت بجنبي و تحليل كني كه چه شد، چه نشد، شعرش را گفته‎اي؛ تو عقلت آن موقع كار نمي‎كند به حكم اين‎كه شاعر هستي و اگر هم عقلت كار مي‎كند، يك عقل منجمد نيست، يك عقل گر گرفته است. عقل، حيرت كرده كه چه خبر است:

همسنگران به جان هم افتاده‎اند و تلخ

در تو مباد حمله به همسنگر آورند


وقتي مي‎گوييد شاعر به خودش نيست و تصميم نمي‎گيرد كه شعر بگويد يا نگويد، داريد وصف حال خودتان را مي‎گوييد؟

بله، دارم حال خودم را وصف مي‎كنم. خب، امروز دارد اين اتفاق مي‎افتد: از خيابان وليعصر دارم رد مي‎شوم، مي‎بينم كه يك عده سبز به يك عده قرمز حمله كرده‎اند، قرمز مي‎زند تو گوش سبز، سبز مي‎زند توي گوش قرمز. ممكن است شاعري باشد كه ببيند و بگذرد و شب توي خانه سيگاري روشن بكند، نسكافه‎اي بخورد، بعد خيلي كارهاي ديگري كه بايد بكند را بكند و بعد از همه اين‎ها بنشيند فكر بكند كه حق با كي بود يا حق با كي نبود؟ بعد هم شعرش را بگويد ولي من نتوانستم و نمي‎توانم. من اگر ببينم كه چنين اتفاقي دارد مي‎افتد، همان‎جا به دهانم مي‎آيد. از بچگي اين‎طور بودم، چون همين حال است كه مرا زنده نگه داشته است. در آن لحظه‎اي كه مي‎بينم دو نفر ايراني در ملأعام، به جان هم افتاده‎اند، ناخودآگاه مي‎گويم و مي‎گويم و نمي‎توانم در برابر اين‎چنين اتفاقاتي، طبع شعر خودم را در آب‎نمك بخوابانم، وقتي مي‎بينم كه بسيج و بسيجي و حرمت آن اين‎طور ملكوك مي‎شود، نمي‎توانم ساكت بنشينم. اگر از خودگذشتگي بسيجي‎ها نبود، ما الان چه بوديم و كجا سير مي‎كرديم؟


آن بسيج يا اين بسيج؟ برخي مي‎گويند بسيجي دوران جنگ كه مظلوم شهر و شهيد جبهه لقب داشت يا اين بسيجي كه الان هست، كدام يك؟ آيا به نظر شما اين‎ها يك تعريف دارند و با هم هيچ فرقي ندارند؟

نه، چه فرقي مي‎كند، تفاوت را ما درست كرده‎ايم. اين‎ها كه معتقدند بسيج الان با بسيج دوران جنگ فرق كرده، يك نفرشان يك شب تا صبح، با يك شيميايي سر كرده‎اند؟ كدامشان با آن بسيجي كه هنوز در بدنش تركش است نشسته‎اند كه وقتي دارد با تو صحبت مي‎كند در نيم‎ساعت صحبت بايد سه مرتبه نفسش را تازه ‎كند.


بعضي از آن‎هايي كه مي‎گويند اين بسيج با آن بسيج فرق مي‎كند، خودشان بسيجي آن روزگارند، جنگ ديده‎اند، جانبازند و خودشان روزگاري در كسوت بسيجي براي اين جمهوري جنگيد‎ه‎اند.

من نظرم اين است كه فرق نكرده است. شايد بشود گفت كه بسيجي‎هاي ديروز، بسيجي‎هاي امروز را تنها گذاشته‎اند:

اي بي‎خبر بكوش كه صاحب خبر شوي

تا راهرو نباشي كي راهبر شوي

در مكتب حقايق پيش اديب عشق

هان اي پسر بكوش كه روزي پدر شوي

بالاخره، بسيجي‎هاي امروز اگر بايد استاد بشوند، كدام بسيجي‎ها بايد دستشان را بگيرند؟ بسيجي‎هاي قديم بايد كردار بسيجي‎هاي امروز را سامان بدهند. من خودم ادعايي ندارم، چون من رزمنده نبود‎ه‎ام، اگرچه جنگ در خانه ما همواره حضور داشت، به حكم اين‎كه برادر دو شهيدم و به حكم اين‎كه يك فرزند شهيد در خانواده ما بزرگ شده و باليده است، آن هم از پدري كه پنج سال منتظر فرزند بود و خدا به او نداد و درست بعد از قطعنامه رفت و شهيد شد. پس من با جنگ بيگانه نيستم ولي رزمنده هم نبوده‎ام. برخي از دوستانم هم شاعرند، هم بسيجي هم رزمنده. اما من در همين شاعري هم اما و اگر براي خودم دارم چه رسد به اين‎كه خودم را بسيجي قلمداد بكنم. البته در آن روزهاي نوجواني عضو بسيج محل بودم، مي‎رفتيم و گشت مي‎داديم ولي هيچ وقت برادرانم نگذاشتند به جبهه بروم، به‎جز دو روز كه زود مرا از جبهه منتقل كردند به مشهد و گفتند: برو كه خانواده بي‎سرپرست مانده‎اند، چون همزمان پدرمان هم جبهه بود.


پدر نظامي مردي غريب بود و فقير...

بله، اين مطلع يكي از قصايد من است، چند تا قصيده ديگر هم برايش گفته‎ام، او اصلا تمام عمرش را در جبهه گذراند؛ به مجرد اين‎كه جنگ شروع شد با ما خداحافظي كرد و رفت.


ارتشي بود؟

بازنشسته بود ولي داوطلبانه رفت جبهه و كل آن هشت سال را در جبهه ماند، رفت بانه، كردستان، جنوب، شرهاني؛ هرجا كه برادرانم بودند او هم پا به پاي آن‎ها رفت و به آن‎ها سر زد.او بود، برادران شهيدم بودند، ولي من نبودم: روشن شود هزار چراغ از فتيله ‎اي

يك داغ دل بس است براي قبيله‎اي

من نرفتم پس نمي‎توانم ادعاي بسيجي بودن بكنم.


پرانتزي باز كنم و اين سئوال را بپرسم، اين برادرزاده شما همان است كه درباره‎اش گفته‎ايد:

اينك پسري از تو يتيم است در اين‎جا

در حسرت يك شب كه پدر داشته باشد

بله، همان است، قصيده‎‎اي با اين مطلع:

تا كي دل من چشم به در داشته باشد

اي‎كاش كسي از تو خبر داشته باشد


بچه را پدرتان بزرگ كرد؟

بچه پيش مادرش بزرگ شد، مادر من معتقد بود كه گوشت و استخوان را نمي‎توان از هم جدا كرد؛ مي‎گفت كه من هرچقدر هم مادربزرگ خوبي باشم، سرانجام مادربزرگ خوبي هستم اما بچه‎اي كه پدرش رفته، بايد مادر بالاسرش باشد.


اسمش چيست؟

اسمش علي‎رضا است. برادرم فرهاد در آخرين نامه گفته بود كه اگر بچه به دنيا آمد و من زنده بودم، اسمش را مي‎گذاريم رضا اما اگر به دنيا آمد و من نبودم، اسمش را مي‎گذاريم علي‎رضا؛ رضا برادر اولم بود و علي برادر دومم البته در شناسنامه فرهاد بود و ما علي صدايش مي‎زديم. بچه كه به دنيا آمد، علي شهيد شده بود و ما به ياد دو برادر شهيدم و به خاطر وصيت پدرش، اسمش را علي‎رضا گذاشتيم؛ يعني دو اسم دو شهيد را در خودش دارد.


الان بيست‎ويكي دو سالش بايد باشد...

بله، ازدواج كرده است.


برگرديم به بحثمان؛ شما مي‎گوييد بسيجي‎هاي زمان جنگ، بسيجي‎هاي امروز را تنها گذاشته‎اند؟

من مي‎گويم كه اگر اشتباهي رخ داده است، بسيجي‎هاي ديروز و امروز، همديگر را خوب مي‎فهمند. بنشينند با همديگر در يك فضاي سالم صحبت بكنند تا ببينيم كدام دست پليدي ميان ما تفرقه انداخته است. آن دست را شناسايي بكنيد و همديگر را محكوم نكنيد. خيلي از بسيجي‎ها فرهنگي و اهل كتاب شدند، خوش‎تيپ شدند و تيپ هنري مي‎زدند. ولي خيلي از بسيجي‎ها هم نمي‎توانند خوش‎تيپ باشند، چون همان حال و هواي جنگ را دارند؛ اين‎ها را ما بايد امّل بناميم؟ بايد عقب‎افتاده بناميم؟!


شما داريد يك طرفه به قاضي مي‎رويد.

چطور؟


وقتي كه امر به معروف و نهي از منكر تقليل داده مي‎شود به برخي از ظواهر شرعي و همين تعريف سطحي و ناقص از اين فريضه بنيادين، به يك سنت در بين يك‎سري از بروبچه‎هاي بسيج بدل مي‎شود، تصوير بدي از بسيجي‎ها در ذهن نسل جوان شكل مي‎گيرد.

اين‎ها دروغ است.


نه دروغ نيست؛ برادر بنده چندبار به خاطر تيپ هنري‎اش كتك خورده است؛ او گرافيست است و در صنف گرافيك هم اعتباري براي خودش دارد، در عين‎حال بچه هيئتي است و هيئت حاج منصور هم مي‎رود. مي‎دانيد چندبار كتك خورده به‎خاطر تيپش؟

من جواب شما را با يك مثال مي‎دهم. همين محله‎اي كه من دارم زندگي مي‎كنم، اصلا حال و هواي جبهه را دارد، مي‎بيني كه؟ اين‎جا همه خانواده شهدا هستند. در همين محله، جوان‎هايي هستند كه تيپ امروزي مي‎زنند و با بسيجي‎ها هم دوست هستند. هستند دخترهايي كه مانتو تنشان مي‎كنند و زلفي بيرون مي‎اندازند و از جلوي همين بسيجي‎ها رد مي‎شوند و اين بسيجي‎ها سلام‎عليك دارند با اين‎ها، چون همسايه‎اند و هيچ‎كدام يقه همديگر را نمي‎گيرند؛ چرا نمي‎گيرند؟ چون با هم دوست شده‎اند. رفاقت، آن‎ چيزي است كه از ميان ما رخت بربسته است و ربطي هم به بسيجي و غيربسيجي ندارد. ما يادمان رفته كه همه با هم رفيقيم. اين جمله كه: «مشكل خودت است» و ما در پاسخ‎ خيلي‎ها همين جمله را مي‎گوييم، يك شعار بيگانه است كه وارد سرزمين ما شده است. مشكل تو مشكل من است، مشكل من هم مشكل توست. اين شعار را كي به بقال‎هاي ما آموخته كه بنويسند: «نسيه داده نمي‎شود» و بعد اضافه بكنند: «نسيه داده نمي‎شود حتي به شما» و بعدتر اضافه كنند: «نسيه داده نمي‎شود حتي به شما دوست عزيز» من يادم است كه پدرم مرا به بقالي محل مي‎فرستاد، مهمان مي‎آمد خانه و هيچ آه در بساط نداشت؛ مي‎گفت: برو پيش آقاي دشتي و بگو يك كيلو برنج، يك كيلو لوبيا و... بدهيد و بگذاريد به حساب...


افسانه هم نيست؛ نهايتا مربوط به سه دهه پيش است.

بله، افسانه نيست توي بقالي مي‎رفتيم مي‎ديديم كه نوشته: «هذا من فضل ربي»، مي‎ديدي شعر حافظ را كه نوشته:

بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاده كني

خون خوري گر طلب روزي ننهاده كني

حالا مي‎روي و مي‎بيني كه نوشته: «مزاحمت بي‎جا مانع كسب است» يعني اگر آمدي اين‎جا، بايد پولي بدهي و چيزي بخري و بروي، ديگر «سلام و حالت چطور است و بچه‎ام مريض است و مادرت خوب شد» را بگذار در كوزه... كي اين‎ها را ياد ما داده است؟ همان‎هايي كه اين‎ها را به ما ياد داده‎اند، بين بسيجي‎هاي امروز و ديروز فاصله انداخته‎اند. من رفيق بسيجي دارم. خودم كه بسيجي نبوده‎ام، گفتم اين را، اوايل جنگ در بسيج محل ثبت‎نام كردم. دوست داشتم برنو بگيرم دستم و گشت بزنم. شب دوم گفتند كه تو برنو دست گرفتن بلد نيستي. اسلحه از دست ما گرفتند و قلم به دستمان دادند. من هم واقعا اسلحه بگير نبودم. آن دو روزي هم كه جبهه رفته‎ام، امدادگر بودم، دوره‎ امدادگري هم ديدم كه راهم بدهند به آن‎جا و سرانجام هم بيرونم كردند. داشتم مي‎گفتم اين رفيق بسيجي من، يك‎بار كه داشتم تند مي‎رفتم، در آمد كه: «تو كه تركش نخورده‎اي، تو كه تا صبح توي بغل شهيد نخوابيده‎اي، تو كه با رفيقت ننشسته‎اي قرمه‎سبزي بخوري، بعد رفيقت براي پر كردن پارچ آب برود بيرون، بعد صداي توپ بيايد، بعد از چادر بيايي بيرون و ببيني رفيقت افتاده و قرمه‎سبزي‎ها كه هنوز هضم نشده‎اند ريخته بيرون. تو يكي حرف نزن!» ديدم كه راست مي‎گويد.


كي هست اين رفيق دوران جنگ شما؟

از دوستان خودم است در مشهد. گاهي وقت‎ها هم از ديدن بعضي چيزها خيلي ناراحت مي‎شد. عصباني مي‎شد و مي‎خواست برود يقه طرف را توي همان خيابان بگيرد. به حكم اين‎كه مي‎دانستم ناراحتي‎اش از چيست مي‎گفتم، نه، يقه نگير، صدايش بزن تا بيايد و با همديگر صحبت كنيد، حرف بزنيد؛ گفت‎وگو مي‎كنيم و طرف روشن مي‎شود. چطور اين كساني كه مي‎خواستند گفت‎وگوي تمدن‎ها را در جهان علم بكنند، بلد نيستند با رفيق‎هاي بسيجي‎ خودشان گفت‎وگو بكنند.


الان بحث‎مان رسيده به جايي كه شما مسئله را داريد از ديد فرهنگي نگاه مي‎كنيد. دست روي نقطه خيلي خوبي هم گذاشته‎ايد. من درباره بسيج يك اختلاف‎ نظرهايي با شما دارم. من اعتقاد دارم تعريفي كه از بسيجي شد بعد از جنگ، به تجديدنظرهايي نياز دارد.

تعريف بسيج چيست؟ اصلا تعريفي از بسيج داده شده تا به حال؟


اين هم يك بحث جدايي است.

خود شما چه تعريفي از بسيج داريد؟


بسيجي‎ها نوجوان‎هاي مؤمن و پرشوري هستند كه به شوق امام و به خاطر علاقه بسيار به رهبر انقلاب، عضو پايگاه‎ها مي‎شوند و ذهنشان را نوستالژي جنگ درست مي‎كند. متأسفانه برنامه مدون و درازمدت براي مجهز كردن و مسلح كردن اين نسل به فرهنگ و مأنوس كردن آن‎ها با كتاب و قلم، وجود ندارد. ممكن است در يك پايگاه خاصي اين‎طور باشد اما به‎طور عمومي وجود ندارد. كارويژه‎اي هم كه براي اين‎ها تعريف شده است، كارويژه‎اي كه از جنس برقراري امنيت در محله يا كمك به نيروهاي انتظامي در مواقع خطر است. اين في‎نفسه نه‎تنها بد نيست بلكه بايد هم اين‎گونه باشد اما نبايد همه ماجرا به اين‎جا ختم شود. مسئوليت اين كاستي‎ها به گردن بسيجي‎ها نيست بلكه بايد متوليان امر براي خود تعريف داشته باشند كه اگر مي‎خواهيم نوجوان مردم را تحت عنوان بسيج جذب كنيم، برايش چه برنامه‎ فرهنگي داريم.

من از يك زاويه ديگر نگاه مي‎كنم. مي‎پرسم آن بسيجي كه ديروز در جبهه بوده و الان يك شخصيت فرهنگي يا سياسي شده، يك حوزه نفوذ اجتماعي يا حتي اقتصادي پيدا كرده، او مسئوليتش در قبال اين بر و بچه‎ها چيست؟ تويي كه رزمنده زمان جنگي، بيش از هركس ديگري مسئوليت داري كه فرهنگ بسيجي ناب را كه خلاصه مي‎شد در از خود گذشتن به نسل‎هاي بعدي انتقال بدهي. تو از اين‎ها فاصله گرفته‎اي و اصلا اين‎ها را داخل آدم حساب نمي‎كني، پس حالا چه گله‎اي داري؟


آيا در قبال همان نسل بچه‎هاي جنگ هم برنامه‎اي درست و حسابي در كار بود كه براي اداره پايگاه‎ها ازشان استفاده شود؟

اين‎طورها هم نيست كه شما مي‎گوييد. من خودم با اين ريش تيغ زده كه داري مي‎بيني، هم با بسيجي‎ها همكلاسي بوده‎ام، هم 10 سال معلم فرزندان شهدا بوده‎ام.


ما داريم درباره پايگاه‎هاي بسيج صحبت مي‎كنيم. شما در مدرسه هم‎كلاسي بسيجي‎ها بوده‎ايد يا در كانون ادبي فرزندان شاهد، معلم بچه‎هاي شهيد بوده‎ايد، ربطي به بحث ما ندارد.

من صحبتم درباره ميراث جنگ است. از جنگ يك مشت ويرانه ماند كه بايد ساخته مي‎شد. اما غير از اين ويرانه‎هاي ظاهري در خرمشهر و آبادان، بسياري فرزند شهيد باقي مانده بود، بسياري همسر شهيد باقي مانده بود؛ همسري كه تازه ازدواج كرده و بچه در شكم دارد، جنگ تمام شده و همسرش هم رفته، حالا او بايد بچه را به دنيا بياورد و خود به تنهايي بزرگش كند. خب اين ميراث جنگ را خود بچه‎هاي جنگ مي‎بايست برايش آستين بالا بزنند. آن‎ها بيش از هركس ديگري نسبت به اين ميراث مسئوليت داشتند و دارند.


بحث خانواده شهدا و تربيت معنوي بچه‎هاي شهدا ربطي به بحث ما ندارد، بحث ما بسيج است.

بسيج هم يكي از همين ميراث‎هاي معنوي جنگ بود. همه حرف من اين است. بايد به اين ميراث احترام گذاشته مي‎شد. من اولين حكم آموزش و پرورشم براي تدريس در مدرسه شبانه صادر شد. اين كلاس شبانه 5 نفر دانش‎آموز بزرگسال داشت كه همه يادگاران جبهه بودند. جبهه رفته‎اند و ترك تحصيل كرده‎اند و حالا جنگ تمام شده است؛ مي‎خواهند جايي استخدام شوند و گفته‎اند كه اگر ديپلم داشته باشيد بهتر است. آمده‎اند ديپلمشان را بگيرند. يكي از اين‎ها گونه‎اش زير چشمش رفته بود. پرسيدم و گفت كه در عمليات بدر تركش خورده‎‎ام. خب، من در برابر او يك خاكسارم نه يك معلم. در برابر او، اول سرم پايين است. درست است كه معلمم و مي‎توانم بيست را بكنم 18، 18 را بكنم 19، مي‎توانم به يكي صفر بدهم و بگويم كه «برو خانه، تو اصلا آدم نيستي كه توي خيابان‎ها جلوي مردم را مي‎گيري به زلف و يا پاچه خلق‎ا... گير مي‎دهي.» اما من در برابر چنين آدم‎هايي اول سرم را مي‎اندازم پايين و احترام مي‎گذارم.

زير شمشير غمش رقص‎كنان بايد رفت

كان كه شد كشته او نيك سرانجام افتاد

اين بيت را كه در كتاب‎هاي درسي آن زمان بود، بايد سر كلاس معني مي‎كردم ولي مي‎ديدم براي كسي بايد معني بكنم كه از رقص شمشير برگشته است. آخر من به او چه بگويم. همين كه به او مي‎گويم «من در برابر تو هيچ نيستم» او هم سر صحبتش را باز مي‎كند و با من دوست و رفيق مي‎شود. در اين رفاقت و تنها در اين زمينه‎اي كه رفاقت ايجاد مي‎كند، گفت‎وگو و رشد فرهنگي شكل مي‎گيرد. خلاصه‎ اين‎كه ما يادمان رفته كه با هم دوست شويم.


مثال‎هايتان همه درباره بسيجي‎هاي زمان جنگ است. اين نسل جديد كه امروز موضوع بحث ما و دلسوزان ديگر شده است، خيلي‎هايشان پس از جنگ به دنيا آمده‎اند.

من مي‎گويم كه اصلا از انتخابات بيا بيرون؛ كشور ايران را در نظر بگير كه انبوهي جوان بسيجي جنگ نديده دارد، آيا اين انبوه جوان بسيجي جنگ نديده در كنارشان انبوهي بسيجي جنگ ديده هست يا نه؟


سئوال من از شما اين است: اين انبوه بسيجي جنگ ديده آيا برنامه‎اي هدفمند، منسجم و كلان در كار بود براي اين‎كه ضمن حفظ عزت و تأمين معيشت‎شان، بتوانند تجربيات زمان جنگشان را انتقال دهند به بسيجي‎هاي نسل بعد از جنگ؟

بله، برنامه بوده است.


من مي‎گويم نبوده است.

اگر هم نبوده، مقصر من و شماييم، اولا و بالذات.


آخر آن برنامه كلان براي دخالت دادن نسل آرمان‎خواه جنگ در پرورش نسل‎هاي بعد بسيج وظيفه‎اي نيست كه بر عهده من و شما باشد، خيلي كلان‎تر از اين حرف‎هاست.

چرا، هست؛ مثال مي‎زنم. ما در دهلاويه كنگره شعر دفاع مقدس برگزار كرديم اما فقط شعر خوانديم، آيا نمي‎توانستيم غير از شعر، شعرهاي مجسم را هم دعوت كنيم؟ آن‎جا، رزمنده‎هايي بودند كه نه بلد بودند شعر بگويند نه بلد بودند حرف‎هاي قلمبه سلمبه بزنند، نمي‎توانستيم آن‎ها را هم دعوت كنيم و به آن‎ها بگوييم شما اصلا لازم نيست شعر بگوييد بلكه ما هم اگر به كنگره شعر دفاع مقدس آمده‎ايم، به‎خاطر شما آمده‎ايم. ولي ما باورمان شد كه شاعريم و آن‎ها، بودن با آن‎ها و رفاقت با آ‎ن‎ها را فراموش كرديم. اين فاصله يك روزه و دو روزه درست نشده است. ما مي‎توانستيم در اين كنگره‎هاي شعر، بسيجيان به اصطلاح فرهنگي را با بسيجيان غيرفرهنگي كنار هم بنشانيم. اين را هم بگويم كه من آن‎ها را هم غير فرهنگي نمي‎بينم، چون اصل فرهنگ انقلاب، دفاع از دين و آيين و فرهنگ اين سرزمين بود؟ هركس اين حس را داشت و دارد، مي‎تواند بگويد كه من ايراني‎ام. هركس اين حس را نداشت يا ندارد، به نظر من ايراني نيست. البته با او هم مي‎شود رفيق شد. ما سرانجام، از اين انقلاب مي‎خواهيم به سمت «انسان بما هو انسان» پيش برويم. يك مثال ديگر مي‎زنم. اگر يك روز وزير آموزش عالي بيايد از وزير آموزش و پرورش گلايه كند كه تو معلم‎هايت بي‎سواد هستند، وزير آموزش و پرورش بايد بگويد اين معلم‎ها را خودت تحويل من دادي، پس از خودت گلايه بكن. اي بسيجي تركش خورده ديروز، خاكريز ديده ديروز، جبهه رفته ديروز! امروز كدام لذت براي تو بالاتر كه يك عده جنگ نديده و جبهه نرفته مي‎خواهند كسوت بسيجي تو را تنشان كنند؟ خب، استاد اين كار شما هستيد، پس با اين‎ها گفت‎وگو كنيد و آن تجربه‎ دوره جنگ را به آن‎ها انتقال بدهيد. اين‎ها هموطن شما هستند، دوست‎هاي شما هستند؛ وقتي شما فاصله بگيري، طبيعي است كه روزي آن‎ها پس‎رفت كنند، روزي تجربه تو را ناقص فراگيرند و يك مشت دشمن دوست‎نما، آن‎ها را در ذهن مردم لولوهايي تصوير كنند كه فقط بلدند چماق دست بگيرند تا به مردم بزنند. آن‎وقت توي رزمنده كجاي اين معركه هستي كه دارند به مردم تلقين مي‎كنند كه اين افراد ريش و سبيل‎دار، چفيه به گردن انداخته، كفش كتاني پاره پا كرده، بسيجي نيستند، بسيجي‎هاي ديروز، امروز كت و شلوار بر تن دارند، لباسشان تميز است، ادكلن مي‎زنند، خط ريش‎شان آنكادر شده است، اشكال ندارد، اگر تو آراسته‎اي و به سنت پيغمبر عمل مي‎كني، يا علي مدد! ولي اگر اين بسيجي‎هاي امروزي، تو را نمي‎فهمند و حركت نمي‎كنند، خودت هم مقصري، فقط از ديگران گلايه نكن.


برمي‎گرديم به سر بحث، شما در ايام دوم خرداد براي چه از خاتمي حمايت كرديد و شعر گفتيد؟ آن موقع انگيزه‎تان چه بود؟

دوم خرداد، قيصر امين‎پور زنده بود. قيصر شاعري بود كه تحت هيچ شرايطي شاعرانگي‎اش را از دست نداد، با وجود اين‎كه عده‎اي تلاش مي‎كردند او را منتسب به جناحي بكنند. در روزگاراني كه ايران مدت‎ها بود شاعر زنده‎اي به خود نديده بود، او قيصر امين‎پور شاعر بود و ماند. حسين منزوي زنده بود، شاملو زنده بود، اخوان زنده بود، اين‎ها همه زنده بودند و شاعران بزرگي هم بودند اما از ميان شاعران نسل انقلاب هيچ شاعري سر بر نكرده بود به اندازه قيصر، قيصر يك سر و گردن از همه بلندتر بود و حكم ارشاد براي شاعر جواني مثل من داشت. در كنار قيصر و از هم‎نسلان او از سيدحسن حسيني و يوسفعلي ميرشكاك و علي‎رضا قزوه هم مي‎توان نام برد. من اين شعر را به اشارت هيچ‎‎كسي جز دلم نگفتم. درباره بعضي از شعرهايم حتي مي‎توانم ادعا كنم كه آن را به اشارت دلم هم نگفته‎ام، چون اصلا تا دلم آمده بجنبد و به من چيزي بگويد، شعر گفته شده است. آن‎هايي كه با من زندگي كرده‎اند و از نزديك مرا مي‎شناسند، اين را تأييد مي‎كنند كه من خود را در اختيار حس خودم قرار مي‎دهم نه هيچ‎چيز ديگر، خود را به دست حساسيت شاعرانه مي‎سپارم. سيد محمد خاتمي حرف‎هاي بدي نزده بود. گفت‎وگوي تمدن‎ها مگر بد بود؟ اين‎كه به دنيا بگوييم، اگر شما موشك كروز داريد، ما هم كلمه داريم، آن‎قدرها زيبايي داشت كه يك شاعر ولو اين‎كه در دام زيبايي اين كلام افتاده باشد، به پاس آن شعر بگويد:

با تو بگذار كه بي‎فاصله صحبت بكنيم

از غم و غربت اين قافله صحبت بكنيم

اما من در قطعه‎اي كه هفته پيش سروده‎ام آن شعر را پس گرفتم.حالا چرا آن غزل را پس گرفته‎ام؟ آيا اين پس گرفتن يك حركت سياسي است؟ مگر من سياسي شعر گفته بودم كه سياسي پس بگيرم؟ شايد اصلا آقاي خاتمي آن شعر را نخوانده باشد. حاج آقاي دعايي كه من هرگز ايشان را نديده‎ام، تا من بيايم متوجه شوم، اين شعر را در روزنامه اطلاعات چاپ كردند، چون رفيق مشتركي داشتيم كه اين شعر را برايش خوانده بودم و آقاي دعايي از طريق همان رفيق مشترك شعر را شنيد و پسنديد و منتشر كرد و بلافاصله افتاد بر سر زبان‎ها.حالا چرا آن غزل را پس گرفتم؟ براي اين‎كه دوست مي‎داشتم در اين شلوغي بازار، سيد محمد خاتمي كه پرسش مهر را راه انداخته بود، بيايد خيلي راحت و بدون در نظر گرفتن سرخ و سبز بگويد: دانش‎آموزان! اول مهر مبارك! تابستانتان را ما خراب كرديم! ما فاتحه خوانديم بر تابستان شما. تا آمديد سه‎ماه نفس بكشيد، افتاديد در دام انتخابات و فتنه سبز و قرمز. از سيد محمد خاتمي توقع داشتم كه نه مثل آن دو نفر ديگر بلكه مثل خودش باشد، مثل كسي كه يك شاعر گمنام يك برادر شهيدي در يك تاريخي برايش شعر گفته بود، دوست داشتم او بيايد و بگويد كه آقا! ما مي‎توانيم در صلح و صلاح و امنيت و امان و آرامش گفت‎وگو كنيم؛ ما كه گفت‎وگوي تمدن‎ها را راه انداختيم؛ خودمان هم با خودمان صحبت مي‎كنيم. غرض اين‎كه هم آن غزل و هم اين قطعه حرف دل من بوده است.من بسيار از اين و آن درباره خودم شنيدم كه فلاني شاعر درباري است، در صورتي كه همان‎ موقع اثاثيه خانه مرا داشتند به خيابان مي‎ريختند.


بد نيست ماجراي تخليه خانه‎تان را هم بگوييد.

گفتن ندارد.


براي ثبت در تاريخ بد نيست.

مي‎دانيد چرا دوست ندارم؟ من شايد با برادرم خيلي دعواها داشته باشم ولي دوست ندارم ديگران از آن باخبر شوند. اخوان آدم بسيار بزرگي بود. هم در كلام هم در مرام. زماني احمد شاملو رفت آمريكا سخنراني كرد و در آن‎جا فردوسي بزرگ را به‎زعم خودش، فرو ماليد و او را يك دروغ‎زن بزرگ ناميد. مدتي بعد از آن اخوان به آلمان سفر كرده بود. در آلمان در جمع ايرانيان برنامه‎اي برايش گذاشته بودند. يك نفر از او سئوال كرد كه نظرتان راجع به سخنراني شاملو درباره فردوسي چيست؟ مي‎دانيد اخوان چه پاسخ داد؟ گفت: «اين يك مشكل دروني است و ما خودمان در درون حل مي‎كنيم.» براي اين‎كه گزك به دست چهار تا آدمي كه دوست ندارند ايراني‎ها را با هم رفيق ببينند نداده باشد. اين مي‎شود مرامي كه از معلمي مثل اخوان بايد ياد بگيريم. چرا بايد كاري كنيم كه يك اختلاف داخلي، مايه خنده اجنبي‎ها به ما شود؟


آيا واقعا فكر مي‎كنيد در اين ماجراي تلخ چند ماهه، همه تقصيرها به گردن سيد محمد خاتمي يا يك جناح خاص بوده است؟

نه، من از او به‎عنوان يك سيد روحاني خوش‎پوش، خوش‎تيپ، خوش فكر، اين توقع را داشتم كه در اين شلوغي حرفي بزند و دستي برآورد، كاري كه در خورند اوست از او سر بزند. من در خورند او اين را مي‎ديدم كه وقتي مي‎بيند وطن در چنين التهابي دارد به‎سر مي‎برد، بيايد و محترمانه اصول و مباني را به رخ همه به‎ويژه دوستانش بكشد. اصول و مباني هم به قول ناصر عزيزخاني در آن نامه‎اش كه به فرزندان شهيد همت نوشته، آن‎قدرها تاريك نيست.


به نظر شما، آن مباني كه واضح است، چيست؟

بنده يك شاعرم و در مقام تشريح و تفسير مباني نيستم. البته بعضي‎ها فكر مي‎كنند شاعر يعني كسي كه براي مردم يا درباره مردم شعر مي‎گويد؛ در حالي كه شاعر كسي است كه بين مردم است و از آن فراتر عين مردم است، ولو اين‎كه از مردم توگوشي بخورد. يك‎ جايي يك نفر به من مي‎گفت «تو ابله هستي!» در صورتي كه همان فرد براي نامزدش نامه نوشته بود و در آن نامه شعر مرا آورده بود. جواب دادم كه: مرد حسابي! من اين‎كه روبه‎روي تو نشسته است،‎ نيستم، من همانم كه از قولش براي نامزدت نوشته‎اي:

كشيده‎ است به رسوايي و جنون كارم

ميان جمع بگويم كه دوستت دارم؟

من آنم. تو بخو‎اهي يا نخواهي مرا دوست داري چون براي بهترين عزيزت مرا ارسال كرده‎اي، آره رفيق! اين‎‎طوري‎هاست... .


از ديدگاه يك شاعر با همين تعريف خاصي كه شما از شاعري داريد، مباني انقلاب كه روشن و واضح است، چيست؟

آدم نبايد بي‎‎پير شود. بي‎پيري فحش است. تحت هيچ شرايطي نبايد بي‎پير بشويم. بالاخره انقلاب پير دارد يا ندارد؟ امام خميني، پير انقلاب بود.آيا با فوت پير اين سلسله تداوم پيدا نمي‎كند؟ تداوم پيدا مي‎كند. تو يا بي‎پير شده‎اي يا گمان مي‎كني كه خودت بايد پير باشي كه صدالبته اين فرض دوم، يك مسئله ديگري است. وگرنه اول و آخرش را بگيري، بي‎پيري زشت است. اتفاقا ممالك به اصطلاح راقيه، بي‎پيرند؛ حتي من معتقدم كه هند با تمام‎توجهي كه به عرفان داشته بي‎پير است؛ چرا؟ چون ناگهان مي‎بيني يك نفر پانزده سال بالاي يك درخت نشسته و دستش را رو به آسمان گرفته است؛ خب، اين زيبا نيست، اين جالب نيست، تأسف‎آور است، اين‎كه انسان براي رسيدن به يك مرتبه بالا، پانزده سال بالاي يك درخت به يك حالت بنشيند، نااميدكننده است. اگر پيري در كار بود و اگر نگاه آن‎ها به يك نگاه علوي مي‎خورد، به يك نگاه نبوي مي‎خورد، مي‎گفت كه بيا پايين و او مثل يك پرنده مي‎آمد پايين و مي‎شد يك انسان معمولي.خب، تقصيري هم ندارد، نديده آن نظر را، نديده است؛ اشاره پير به او نخورده است. خلاصه سخن اين‎كه بي‎پيري به قول قديمي‎ها شگرد ما نيست. شيوه ما نيست، در اين خرابات ما را بي‎پير راه نداده‎اند.


تيتر اين گفت‌وگو برگرفته از اين بيت سروده اميري اسفندقه است:

همسنگران به جان هم افتاده‌اند و سخت

در تو مباد حمله به همسنگر آورند