IRNON.com
اشغال هويزه، تكرار جنايات مغول
 

پيرمردي كهنسال در برابر افراد عشيره‌اش كشته شد؛ تنها به اين جرم كه به صورت افسر عراقي آب دهان انداخته بود. كودكي خردسال به جوخه اعدام سپرده شد؛ زيرا با زبان صادقانه و كودكانه‌اش گفته بود: شما بيگانگان به چه حقي وارد ميهن ما شده‌ايد؟


 

در سيزدهم سپتامبر 1980 (22/6/59)‌ساعت سه بعد از ظهر به منطقه «سيف سعد» رسيديم .مرز خالي بود و هيچ كس متعرض ما نشد. دشت وسيعي در برابر ما قرار داشت كه بخش اعظم آن خشك و بي‌آب و علف بود و تنها بخش بسيار اندكي از آن توسط روستاييان به زيركشت رفته بود. روستاييان و كشاورزانكه در حال و هواي پيروزي انقلاب نوپايشان قرار داشتند، با جديت به كشاورزي و زراعت مشغول بودند.
من بي‌خبر از جزئيات و اهداف اين تحركات نظامي، همچنان در بهت و حيرت به سر مي‌بردم تا اينكه سرتيپ حمد الحمود - فرمانده لشكر سوم - پيش من آمد و پرسيد : «چه شده ابوعلا؟» گفتم: «والله قربان، ما تحت امر شماهستيم و شما بهتر مي‌دانيد چه شده؟» گفت: «اگر راستش را مي‌خواهي، من هم از جزئيات ماجرا خبر ندارم!»
تعجبم بيشتر شد. با خود گفتم مگر ممكن است به يك لشكر نظامي، ماموريت مهمي واگذار شود، اما فرمانده آن از اهداف و علل اين ماموريت بي‌اطلاع باشد؟! در اين هنگام، سربازي دوان دوان به طرف ما آمد:
- قربان! مدير استخبارات، شما را مي‌خواهد
به اتفاق فرمانده لشكر به چادر مدير استخبارات - سرلشكر «عبدالجواد ذنون» - رفتيم؛ چادي كه به رغم ظاهر ساده و بي‌آلايش آن، اسرار مهمي در درون خود داشت. تعدادي از افسران ارشد - كه نامشان را به خاطر ندارم - نيز در اين چادر بودند. در برابر عبدالجواد، ميزي قرار داشت كه بر روي آن، نقشه منطقه و چند قط نما به چشم مي‌خورد. وقتي وارد چادر شديم، عبدالجواد رو به ما كرد و گفت:
- آقاي رئيس جمهور به شما سلام مي‌رساند و مي‌گويد: «امروز، اولين روز جنگ است و بايد آقدر ايرانيها در تحت فشار قرار دهيم كه با سقوط رژيم آنان و برقراري حكومتي دموكراتيك بتوانيم تمام حقوق غصب شدهمان را از آنان بازستانيم.»
بدين ترتيب، نخستين روز جنگ آغاز گرديد و دورنماي حوادثي دردناك و خونين همراه با اخبار ناخوشايند و اسراري مهم و خطير، در افق نمايان شد.
سرهنگ دوم «عبدالحسين البصري» به من مي‌گفت: «ما سه ماه پيش از ورود شما (لشكر 3) به خاك ايران، اعمال خرابكارانه را در شهرهاي اهواز، آبادان و خرمشهر آغاز كرده بوديم و با همكاري «سروان عدنان مناتي» و علي المزيرع القرناوي» و «حسن قاطع» به داخل ايران اسلحه مي‌فرستاديم، به اين نحو كه با لباس شخصي به مرز مي‌رفتيم و در آنجا با تحويل سلاحها به عده‌اي از اهوازيها كه با ما همكاري مي‌كردند به مقرمان باز مي‌گشتيم. وي در پاسخ سوال من در مورد هدف از اين كار گفت:
«برزان التكريتي» در سازمان امنيت چندين گروه تشكيل داده بود كه ماموريت يكي از آنها، بر هم زدن اوضاع داخلي و ايجاد اختلاف در اهواز عليه نظام اسلامي بود. ما پيش از شروع جنگ دست به فعاليتهايي زديم كه از جمله آنها، ترور مسئول سپاه پاسداران اهواز و روحانيان طرفدار انقلاب اسلامي بود.
همچنين محموله‌هاي مشروبات الكي براي مزدورانمان ارسال مي‌كرديم. در اين باره، برزان التكريتي به ما مي‌گفت: «حتما به دوستانمان در اهواز صندوقهاي مشروبات بفرستيد؛ چون اين كار، براي اجراي اهدافمان سودند است.» من وقتي فهميديم كه اعدام خواهم شد، براي نجات از چنگ برزان، به لندن گريختم، اما بعدها فهميدم كه او در يك اقدام ضربتي، تمام همكاران مرا به جوخه اعدام سپرده است.
خبر ورود نيروهاي ما به خاك ايران، همچنان در پرده كتمان بود و هنوز فاش نشده بود. روز دوشنبه 22 سپتامبر 1980 (31/6/59) تانكها با پيشروي به داخل خاك ايران، غيرت و خشم مردم را برانگيختند، تا جايي كه مردم هورها را وادار به مقابله كردند.
هيچ كس نمي‌دانست اين اشغال چرا و به چه علت صورت مي‌گيرد؟ اوامر صادر شده بر ضرورت پيشروي به سمت تهران تاكيد داشت، اما تا تهران فاصله زيادي بود و ملت ايران، غرق در شاديهاي ايام انقلاب به سر مي‌بردند.
به هنگام ورود به خاك ايران، با هيچ مانعي مواجه نشديم و در مرزها هيچ نيروي نظامي يا پاسگاه ژاندارمري مشاهده نكرديم.
ما سمت حركت خود را به سوي جنوب تغيير داديم و ساير لشكرها را كه پشت سر ما حركت مي‌كردند، جايگزين خود ساختيم يگانهاي عقبي ما لشكر 2 و 10 بودند.
در اين اثنا، آوازها و سرودهايي به گوشم مي‌خورد كه در آن ارتش را به جنگ و مبارزه تشويق مي‌كرد؛ از جمله اين عبارت كه: اتقدم و حنه وياك اثنين جيشن الي صدام حسين. آري، ارتش ما به پيش مي‌تاخت؛ اما نه صدام و نه هيچ يك از اعضاي خانواده‌اش، آن را همراهي نمي‌كردند. با ما تنها مرداني افسرده دل و بي‌هدف بودند؛ با چهره‌هايي تكيده و زرد و خاك آلود، همراه با هزار و يك درد و رنج.
زرهپوشها به پيش مي‌تاختند و هر چه را در برابرشان بود، از ميان برداشتند، اگر شخصي به نشانه اعتراض، در مقابلشان مي‌ايستاد، كشته مي‌شد و خانه‌ها هم منهدم يا سوزانده مي‌شدند.

*اشغال هويزه، تكرار جنايات مغول

وقتي شهر هويزه را كه ساكنانش عرب‌زبان بودند، اشغال كرديم، جنايات زشتي مرتكب شديم كه فكر نمي‌كنم خداوند به خاطر آنها ما را ببخشد. پيرمردي كهنسال در برابر افراد عشيره‌اش كشته شد؛ تنها به اين جرم كه به صورت افسر عراقي آب دهان انداخته بود. كودكي خردسال به جوخه اعدام سپرده شد؛ زيرا با زبان صادقانه و كودكانه‌اش گفته بود: شما بيگانگان به چه حقي وارد ميهن ما شده‌ايد؟ عده‌اي از سربازان و افسران، شبهاي خوشي را با زنان گذراندند. فضاي شهر بوي اشغال مي‌داد. و اين همان داستاني است كه درباره مغولان شنيده بودم. هميشه با سرزنش به خودم مي‌گفتم: نمي‌دانم از چه رو اين همه بدبخت شده‌ايم! ما كه زماني صاحب ارزشها و شرافت والا بوديم، امروز گرفتار رفتارهاي وارداتي شده ايم و به شيوه‌اي نادرست عمل مي‌كنيم. گويا ما دنباله‌رو مغول و چنگيز و سفاح هستيم و اكنون شيوه آنها را در هويزه و خرمشهر به كار مي‌بنديم. ما ديگر عراقي نيستيم. ما ديگر صاحب ارزشها و عادتهاي اصيل و شرافتمندانه نيستيم.
آسمان در روز اشغال هويزه انگار خون مي‌باريد. به رغم عظمت اين حادثه تاريخي، هنوز داستان حقيقي اشغال هويزه با امانت نوشته نشده است. در اين باره، من شاهد عيني حوادث هويزه بودم. بدين‌رو سعي دارم آنچه را كه در آنجا مشاهده كردم، عيناً‌ نقل كنم.
وقتي وارد هويزه شديم، فردي از يكي از خانواده‌هاي ساكن آنجا بر سر ما داد مي‌زد و مي‌گفت: «لعنت بر شما عراقيهاي حرامزاده....» در اين هنگام، سرتيپ ستاد - حمدالحمود - فرمانده لشكر - از خودرو پياده شد و به سوي آن خانواده رفت. پس از دقايقي، با استفاده از يك تانك، گلوله‌ توپي به طرف خانه آنها شليك كرد و همه اعضاي آن خانواده حتي طفل شيرخوارشان زير آوار مدفون شدند.
بعد از اين اقدام، الحمود در حالي كه عرق صورتش را پاك مي‌كرد، به من گفت: «بزدلها به ما ناسزا مي‌گويند. ما آمده‌ايم آنها را نجات دهيم، آنان ما را لعن و نفرين مي‌كنند.»
گفتم: «قربان! شايد آنان چيزي را مي‌خواهند كه ما نمي‌فهميم.» با عصبانيت گفت: «خير، خواسته‌شان همان خواسته‌هاي ماست؛ آنان هيچ چيز جز زندگي ذلت‌بار نمي‌خواهند.»
در آن حوالي يك تانكر بزرگ آب وجود داشت كه بر اثر اصابت چندين تركش سوراخ شده بود و آب زيادي از آن مي‌رفت. سربازان كوشيدند آن را تعمير و اصلاح كنند، اما نتوانستند.
در اين لحظه، سرتيپ الحمود گفت: «كاري نداشته باشيد؛ الان به روش خودمان آن را تعمير مي‌كنيم.»
آنگاه تانك را به طرف آن راند و تانكر را از زمين كند.
در شهر هويزه، تعدادي از مغازه‌ها، سالم و پر از جنس بودند كه به دستور سرتيپ حمدالحمود، سربازان و افسران به غارت آنها پرداختند كه در اين باره من صحنه‌هاي زشت و تأسف‌باري را مشاهده كردم. سربازان، اجناس مغازه‌ها را بر سر گذاشته، مي‌بردند. زنان و كودكان به اين طرف و آن طرف مي‌گريختند، صاحبان مغاز‌ه‌ها زبان به اعتراض و شكوه گشوده بودند و آتش در يكي از خانه‌ها همچنان شعله مي‌كشيد.
يكي از سربازاني كه كارتنهاي اجناس را بر سر داشت، نزديك من آمد و گفت: «قربان، اين كارتن مال شماست. در آن مقدار زيادي شكلات هست.
با بي‌اعتنايي گفتم: «‌آن را ببر، نيازي به آن نيست. ما خوراكي زيادي داريم.»
از دور، يكي از افسران ارشد را ديدم كه از يكي از خانه‌ها خارج شد. او در حالي كه مي‌خنديد و مستي از سرورويش مي‌ريخت، تكه‌اي پارچه به هوا انداخت و به طرف تانكش حركت كرد. در اين حين، گلوله‌اي از همان منزل به طرفش شليك شد و او را نقش‌بر زمين كرد. او در حالي كه جان مي‌داد، فرياد كشيد: «آه! زن بدكار حرامزاده مرا كشت.»
سربازان به طرف آن خانه دويدند؛ اما كسي را نيافته، خانه را به آتش كشيدند. آن سرگرد كشته شد و ما او را شهيد ناميديم؛ در حالي كه لياقت اين كلمه مقدس را نداشت. بعدها دانستيم كه شوهر آن زن براي انتقامجويي از اين سرگرد به خاطر عمل زشتش، به طرف او شليك كرده و سپس به اتفاق همسرش به محل نامعلومي گريخته است.
خودروهاي شخصي اهالي هويزه، وسيله‌اي براي تفريح و سرگرمي سربازان شده بود. يكي سوار خودرويي شده بود و آن را به ديواري مي كوبيد و مي‌خنديد و آن ديگري با خودروي ديگر تصادف مي‌كرد و از آن لذت مي‌برد.
چون ورود ما به هويزه بدون برنامه قبلي بود، مدتي ر در آنجا مانديم و براي مراحل بعدي طرح‌ريزي كرديم.
مزدوران محلي و بومي شهر، با تمام تلاش و جديت با ما همكاري مي‌كردند.
روزي يكي از آنها به خاطر آتش گرفتن خان‌اش توسط عراقيها ناراحت شد و نزد فرمانده لشكر آمد:
- قربان، خانه‌ام را آتش زده‌اند!
سرتيپ حمود: «فهميدي چرا؟»
- خير قربان، نفهميدم.
- پس برو ببين دليل آن چه بوده است.
بيچاره كه رفت علت را جست‌وجو كند، پي برد كه عراقيها خانه‌اش را به دليل مخالف بودن خانواده‌اش با افكار و عقايد و عملكرد او، و طرفداري از امام خميني آتش زد‌ه‌اند.
اين مزدور بار ديگر نزد فرمانده آمد:
- قربان، علت آن را يافتم.
- آيا آن را موجه مي‌داني؟
مزدور ساكت ماند و نتوانست سخن بگويد. سپس با خشم، اتقا سرتيپ ستاد را ترك كرد. پس از رفتن او، زنگ اخبار به صدا درآمد و سرباز وارد اتاق شد:
- بله قربان!
- سرگروهبان «خميس لعيبي» را صدا كن.
خميس لعيبي سي ساله وارد مي‌شود.
- بله قربان!
- گوش كن خميس! اين كلت را بگير و به دنبال آن مرد روانه شود و او را در نزديكي روستا بكش.
- چشم قربان!
من در نزديكي فرمانده نشسته بودم. او شراب را با حرص و ولع سر مي‌كشيد. وقتي جام پنجم را برداشت، صداي گلوله كلت را شنيد و گفت:
- دست‌ مريزاد خميس!
آري، خميس، آن مرد بيچاره را كه دنيا و آخرتش را به خاطر بعثيها تباه كرده بود، كشت. از چندين ماه پيش، او با سازمان امنيت عراق همكاري كرده و با راهنمايي كردن لشكر ما به روستاييان، اسامي عشيره‌اش را هم در اختيار فرمانده لشكر قرار داده بود و اكنون پاداش خوش‌خدمتي‌هايش را اينگونه دريافت مي‌كرد.
در اين باره خميس مي‌گويد:
- به آن مرد گفتم كه در كنار ديوار خانه‌‌اش بايستد. او سرش را به ديوار گذاشت و گريست و پيش از آنكه سخني بگويد، كلت را نزديك سرش بردم و گلوله را خالي كردم. در اين حال، او فرياد كشيد: «واي بر شما ترسوها....»
ما، در هويزه شروع به اقدامات جديدي كرديم. درمانگاهي براي مردم شهر ساختيم، خيابانها را آسفالت كرده، قرارگاه لشگر را مستقر كرديم و در اين راه، بسياري از افراد شهر را به كار گرفتيم. با اين كارها اميدوار بوديم كه چندين سال در هويزه بمانيم؛ اما گزارشهاي رسيده حاكي از اين بود كه ارتش ايران قصد دارد به ما حمله كند.
يكي از مزدوران محلي به نام «ياسين انصاري» مي‌گفت: «ما ارتش ايران را در كمين به دام خواهيم انداخت و آنها را از دم قتل‌‌عام خواهيم كرد.» او جزئيات نقشه‌اش را به اطلاع فرمانده لشكر رساند و كوشيد او را مجاب كند.
ياسين، نقشه خود را چنين طرح‌ريزي كرده بود كه خود نزد فرمانده ارتش ايران در نزديكي شهر هويزه رود و به او بگويد كه عراقيها قصد حمله به شما را دارند و بايد كميني براي آنان نصب كنيد تا با آمدن طرف شما، آنان را مورد حمله قرار دهيد. بدين ترتيب، ارتش ايران به محل تعيين شده بيايد و ما به طرف آنان حمله كنيم. براساس اين نقشه، انصاري در ساعت چهار عصر با يك نيروي آموزش ديده از لشكر به همراه سرهنگ دوم «عبدالرزاق السعيدي» و «سروان صباح ياسين» و سروان «عبدالباسط خلف»‌ براي اجراي نقشه به راه افتاد تا در ساعت نه همان شب برنامه خود را عملي سازد.
براساس نقشه فوق، نيروي مزبور به محلي مناسب براي اختفا رفت. در آنجا، خودروهاي ايراني مشاهده شدند كه در حال پيشروي به سمت نيروي عراقي بودند. آنان پياده شده، در آن دشت مستقر شدند. ساعت اجراي نقشه، از ساعت نه به يك بعد از نيمه‌شب تغيير كرد. سپس ياسين انصاري به همراه نفرات عراقي، با چند تانك، محل استقرار ايرانيها را محاصره كرده، از هر طرف به سويشان آتش گشودند. هيچ كدام از نفرات ارتش ايران از اين معركه جان سالم به‌در نبردند. بلافاصله پس از انجام اين مأموريت و قتل‌عام نيروهاي ايران، سرتيپ حمدالحمود به سرهنگ دوم عبدالرزاق السعيدي به طور ضمني دستور داد كه انصاري را سربه نيست كند. او نيز دستور را اجرا كرد و وي را زنده زنده به همراه ساير شهداي ايراني دفن كرد. من از سرتيپ حمدالحمود درباره انگيزه كشتن انصاري پرسيدم. در جوابم گفت: «مزدوران، براي ما يك بار مصرف هستند و بعد از انجام كارمان بايد مانع افشاي اسرار خود شويم. ما فقط يك بار با آنان كار مي‌كنيم؛ چون بيشتر مزدوران، رفتاري دوگانه دارند و با هر دو طرف درگير، همكاري مي‌كنند.»
در منطقه هويزه لشكرهاي 3 و 6 مي‌كوشيدند آن را به يك شهر اشغالي تبديل كنند. گردان 1 از تيپ 6 لشكر 3 دست به آزار و اذيت شديد ساكنان بي‌دفاع شهر مي‌زد.خبرها و گزارشهاي رسيده حكايت از آن داشت كه مخالفت مردمي افزايش يافته است. دليل آن هم مفقود شدن پي‌درپي سربازان ما در داخل شهر هويزه بود. آنان شبها از يگان خود خارج مي‌شدند و ديگر خبري از آنان نمي‌شد؛ تا اينكه اجسادشان را در مزارع مي‌يافتيم. در اين باره، نامه‌هاي متعددي در ممنوعيت خروج شبانه صادر كرديم و يگانهاي لشكر، اين دستور را به اجرا گذاشتند. سرانجام پس از مدتها حضور در هويزه، مردم اين شهر را قتل‌عام و شهر را به يك ويرانه تبديل كرديم. در واقع كشتار مردم هويزه، نمايانگر خباثت ما بود. اما تلويزيون عراق چيز ديگري به ملت عرضه كرد و با نمايش تصاوير اين جنايت اعلام كرد: «نيروهاي ايران با حمله به مواضع ما، هيچ سودي جز تلفات سنگين و اجساد بر زمين ريخته عايدشان نشد.»
بدين ترتيب، موجي از پيامهاي تبريك و تلگرامهاي تشويق‌آميز در حمايت از ارتش عراق از راديوهاي كويت و عربستان پخش شد.

* خاطرات سرلشكر عراقي«صبار فلاح اللامي»