نگاهي به اشعار طاهره صفارزاده

طاهر صفارزاده، بعد از پروين اعتصامي كه اشعارش در قالبهاي كهن شعر فارسي بود،اولين زن شعر نوگوي مذهبي ـ انقلابي است كه كار سرودن شعر را از سال 1335 آغاز كرده است.
زمين هرگز از بركت پاكان و سلحشوران خالي نميماند و در چنين شرايطي است كه طاهره صفارزاده پر نفس شعر خود را ميسرايد و اميد را روزنهاي ميگشايد كه نسيم بهاري در راه است. شعرهايي كه افشاگري و ارشاد را با هم دارند. ايمان را بارور ميسازند و چشمها را بر روي حقيقتهاي تلخ و شيرين تاريخ باز ميكنند. بررسي اجمالي شعر معاصر را با مروري بر چند شعر طنينانداز طاهره صفارزاده در مجموعه شعرهاي "طنين در دلتا " "سفره پنجم " "سد و بازوان " و.. آغاز ميكنيم.
دكتر طاهره صفارزاده متولد 1315 سيرجان است. پس از پايان دوره متوسطه در ايران، دوره دكتراي زبان و ادبيات انگليسي و مباني ترجمه را در انگلستان و امريكا تحصيل كرده است. پس از مراجعت به ايران علاوه بر نگارش اصول مباني ترجمه، ترجمه مفاهيم بنيادي قرآن مجيد به فارسي و انگليسي و سردبيري نشرياتي چند كتابهاي خود را "رهگذر مهتاب " و سپس "طنين در دلتا " "سفر پنجم " "سد و بازوان " "حركت و ديروز " "بيعت با بيداري " "ديدار صبح " "مردان منحني " "در پيشواز صلح " و "روشنگران راه " را منتشر كرده است. بعد از پروين اعتصامي كه اشعارش در قالبهاي كهن شعر فارسي بود، او اولين زن شعر نوگوي مذهبي ـ انقلابي است كه كار سرودن شعر را از سال 1335 آغاز كرده است. در "رهگذر مهتاب " چهار پاره و رباعي و غزل را تجربه كرده است و در "طنين در دلتا " و "سد و بازوان " و "حركت و ديروز " به مشخصهها و مؤلفههاي ويژه شعري خود را رسيده است كه هم در بيان مفاهيم و هم در شكل ارايه شعر استقلال كامل دارد. تعهد اخلاقي و ايمان شيعياش وجوه تمايز ويژه "طاهره " اوست. اگر مرثيهاي براي انتظارهاي برآورده نشده قيام سركوب شده 28 مرداد 1332 سروده است اما بهسان ديگر شاعران پاي آن ديوار بلند يأس به مويه ابدي و تكراري نپرداختن و بر گذشتن از آن ويژه خود اوست. اگر گاهي اشعارش در "طنين در دلتا " "سد و بازوان " و "حركت و ديروز " از زبان فخيم و حماسي برخوردار ميشود و شوريدگي نزديك به بعضي از اشعار احمد شاملو ميبرد، در مقابل ايدئولوژي و كاركرد آن در هنر ديني وجوه تمايز ويژه به كارهايش ميدهد. حتي با همه نزديكيهاي تعريفي پيرامون هدف ادبيات، روشنفكري، تعهد و هنر مردمي به جلال آلاحمد، باز هم مشخصههاي تلقي از هنر و به كار بستن مفاهيم ويژه خود را داراست. يكي از ويژگيهاي كار ايشان بالا كشيدن مفاهيم ايدئولوژيك از حد ژورناليسم ادبي روز دهههاي چهل و پنجاه است. در كارهاي او استفادههاي مناسب شعر ناب، شعر داستانگوي، شعر روشنفكري با آميزهاي از شعار، شعر پيونددهنده شرايط روز با صدر اسلام بسيار كاربردي انجام گرفته است. فراموش نكنيم دهه چهل و پنجاه سالهاي قبول شكست و ترويج شكست از سوي جريانهاي روشنفكري است. از سويي غزلوارهها و چارپارههاي تغزلي بيارتباط با شرايط موجود نيز به شدت تبليغ ميشد و در آن عيش و عشرتطلبي و ترويج فساد گستردهاي يافته بود. در چنين شرايطي كار "طاهره " كارستان است.
دو مصاحبه روشنفكرانه طاهره صفارزاده با محمد حقوقي در سال 1350 و سپس با محمدعلي اصفهاني و كشف و بازنمايي ويژگيهاي اشعار او به تحقيق و تفسير اشعار توسط محمد حقوقي در كتاب "شعر نو از آغاز تا امروز 1350 " و تفسيرهاي ديگر دكتر عليمحمد حقشناس بازتاب ويژهاي يافت. اين موفقيتها در شرايطي بود كه كتاب مجموعه شعر او "چتر سرخ " به انگليسي در امريكا منتشر شده بود و در ميان شاعران بينالمللي چون خورخه لوئيس بورخس، اوكتاويوپاز و... استقبال شده بود. شايد او در ميان شاعران معاصر تنها شاعري بود كه اشعارش به زبانهاي مختلف زنده دنيا ترجمه و بازتاب يافته بود. در مجموعه اشعار "طنين در دلتا " (49 ـ 47) صفارزداه در اين مجموعه همه سبكها و روشهاي شعري معاصر را كنار ميگذارد. انسان در آستانه نهضت پانزدهم خرداد 1342 انسان مخاطب قرار داده ميشود. طنز را وارد شعر ميكند و اعتياد وزن و دغدغه قافيه را رها ميسازد. شعر را به طنين "ناقوسوار " كه تك ضربههاي كوبنده را به گوشها ميزند و از آن راه به معرفت و شعور خواننده شعرش تأثير ميگذارد ، مسلح ميكند. از "آهنگ " خوابكننده و شرطيكننده اعصاب خواننده و "وزن " تحذير كننده، آن هم با بلوغ هنري دوري ميكند.
در مصاحبه با محمدعلي اصفهاني كه از او پرسيده ميشود: "آيا شعر براي شما هدف است يا وسيله؟ " ميگويد: "هدف نيست چون من به هنر تجريدي عقيده ندارم. وسيله هم كلمهاي نارساست. نيما ميگويد شعر ميوه هستي است. اين به تعبيري درست است ولي كارايي شعر از اين هم بالاتر است. شعر پالاينده و سازنده است. پالاينده انسان شاعر و انسان خواننده! ضمن ساختن و ساخته شدن، پالايش صورت ميگيرد و ضمن پالايش ارزشها و ناخالصيها برملا ميشوند و سازندگي در همين جاست. همين جا كه توانها و ارزشهاي و الا و غير والا روبهروي هم قرار ميگيرند. پس همانگونه كه شعر را من ميسازم. شعر هم مرا ميسازد. همانگونه كه شماي خواننده، شعر را فرا ميگيريد، يعني ميخوانيد و ميآموزيد. شعر هم شما را فرا ميگيرد. " درباره ديدگاه خود در برابر پرسش محمد علي اصفهاني كه ميپرسد: "اين پرسش من مربوط ميشود به "سفر عاشقانه " كه در سال 54 در يكي از نشريات ادبي صبح چاپ شد و (انتشارش به اشكالات برخورد) در اين شعر همچنين گرايش شما به مذهب يعني تشيع آشكار شده است يعني مثلاً خيلي بيشتر از "سفر زمزم " اين تشديد گرايش از چه چيزي ناشي شده است؟، صفارزاده ميگويد: "از خصلت ضدظلم و ضدسازش و عدالتخواه خودم. از فلسفه تشيّع كه مبنا و نيروي محركهاش عدالتخواهي و ضديت با سازش است و از تنگناي ظالمانه زمان كه بالطبع انسان عدالتخواه را به عصيان و يا تشديد بروز گرايشهاي ايماني و عقيدتياش برميانگيزد. "
يك ويژگي بارز در اشعار پيش از پيروزي انقلاب اسلامي صفارزداه رويكرد او به زنان است كه ديگر سنتي و كنج خانهنشين نيستند بلكه خود را در امور جاري كشور و مسائل سياسي اجتماعي وارد ساختهاند. آنچه به عنوان سبك از وي به ادبيات ايران اضافه شده است ظرفيتهايي تازه پيش روي شاعران معاصر و آينده گشوده شده است كه اشباع شدن ظرفيتهايش به زمان درازي ميانجامد.
شعر "سفر اول " از كتاب "طنين در دلتا " را مرور ميكنيم تا باروري سبك جديد شاعر بعد از چهارده سال از شروع شعر گفتناش را شاهد باشيم: "بوي سوختن، بوي عود / بوي عود را شنيده بودم / بوي سوختن استخوان و عود را نه / اين خانه چقدر شبيه قلعهست / يك سوي رودخانه و سه سوي ديوار / در شهر شما عجيب قلعه فراوان است آچا "
بوي سوختن و بوي عود قرينه هم قرار گرفته و به سنتز ديگري در مصرع سوم "بوي سوختن استخوان و عود " انجاميده است. زمينه قلعهاي است كه ديوارش رودخانه و سه ديوارش از نوع قلعه و كسي كه جواب ميدهد: "آچا " يك هندي است. جواب بلي، چنين و... مثبت هندي، فشردهترين بيان يك هويت است. آيا ميتوان با پسا ساختارگرايي و... اشكالي با اين همه اعجاز و معاني دردناك و تعميم يابنده به روابط استعمارگر و استعمارزده پرداخت؟ در سطرهاي بعدي براي تأكيد "سوختن انسان و عود با هم را نديده بودم " آورده ميشود فصل دوم چنين آغاز ميشود: "دودها، دوپله يكي، بالا ميروند / آسانسور طبقه دوم شب از كار افتاده است / زندگي تكرار نگاه آسانسورچي است / بالا، پايين، پايين، بالا... / اين مرده نزد برهمنان چه اعتراف كرده بود " در اين قسمت شعر فرصت براي به هم زدن پلكها ايجاد ميشود و درك آنچه پيش روي است. زندگي با نگاه آسانسورچي كه (تكرار است) آنگاه زنده استخوان و عود سوزاننده (پسر مرده) به جواب ميپردازد كه اين مرد نزد برهمنان اعتراف كرده بود. ادامه شعر ضمن توصيف كلي زندگي بر مبناي بالا و پايين تكرار جوابي به او، به خود و به همگان ميدهد و ادامه شعر اين است: "اعتراف اين مرده رد بر همنان چه بود / خيره شدن به دستهاي خبازان شايد / تجاوز به ساحت يك قرص نان شايد / ديروز بر دوش آدمي ارابهاي ديدم / بارش مهاراجه و بانو / گفتم "وحده لا اله الا هو ".
چنانچه مشاهده كرديم آسانسور تكرار بالا و پايين درجا بود، اما "دودها " دو پله يكي بالا ميروند يعني با سرعت هر چه تمامتر. شكيبايي طلسمكننده شايد تخلفش خيره شدن بر دستان نانوا باشد يا جسورانهتر تكهاي كندن از يك قرص نان كه مرده به ارتكاب آن جرم مبادرت ورزيده بود و در پيشگاه برهمنان اعتراف كرده بود. بيت بعدي به هنديها قبل از اسكلت استخواني شدن و سوزانده شدن با عود برميگردد. كسي كه زنده است همشأن با حيوان باركش يا ماشين يا كالسكه، اشراف و زنش را بر دوش گرفته و ميكشيد. شاعر شگفتي خود را با تلاوت آيهاي از قرآن فرو مينشاند. اين فصل هم ضمن ايجاد ارتباط هر واحد با واحد ديگر و ارتباط هر واحد با ساختمان شعر هم هست با جواب شاعر هندي ادامه مييابد. پسر با عبادت و تسليم اسكلت پدر را همراه با دعاي برهمن ميسوزاند و سؤال همچنان باقي است و بيشتر هم بيپاسخ ميماند چرا كه شاعر ميپرسد: برهمنان چرا افسوس و جادوي خود را نه براي سوزاندن استقامت اسكلت انسان به كار ميبرند و چرا آن توانايي را براي فراواني غله به كار نميبرند؟
عبارت شعر داستانگويي كه در ابتداي مبحث مطرح شد، يك نمونهاش همين "سفر اول " و تجربههاي از اين دست در اشعار فردوسي و نظامي و در متأخرين در نيما يوشيج، احمد شاملو، مهدي اخوان ثالث و سهراب سپهري و... خواندهايم. آنچه در آن منظومهها يا داستانهاي به نظم در آمده ميخوانيم، خط سيري از "الف " به "ب " است. زمان در امتداد هم پيش ميرود. روز، شب ميشود يا جنگ درميگيرد و پيروز و مقهور مشخص ميشوند، اما در قسمتهايي كه از اين شعر ملاحظه گرديد، زمان خطي نيست. وحدت مكان وجود ندارد و طنز گروتسكي، عاطفه و شعور خواننده را به چالش ميكشد. فراشگفتي يكي بعد از ديگري روي ميدهد و به قول "ايتالو كالوينو " نويسنده ايتاليايي "آخرين فاجعه هرگز وجود ندارد " و شعر مرحله به مرحله پيچيدهتر، وسيعتر، انتزاعيتر و همه زماني و همه مكانيتر ميشود. خواننده انتظار ميكشد: "پس آن فاجعه نهايي اين هم نيست؟ " ريسمان نامريي پيونددهنده ساختمان شعر از ميان اجزاء و فصلها مفهوم "انسان " است در گستره تاريخ و حالات او كه تنها به شادي و غم خلاصه نميشود. وقتي به اينجاي شعر ميرسيم ناخودآگاه با نظر شاعر كه وزن و آهنگ را مزاحم شعر ميداند به عينه به توافق ميرسيم و كاركرد را ميبينيم. قافيه و رديف را پيشتر نيما از آن توصيف مدرن كرده بود. پس اشعار طاهره صفارزاده بعد از "طنين در دلتا " به سوي شعر ناب حركت ميكند كه با دكترين خارجي و داخلي امثال يدالله رويايي تفاوتهاي ماهوي دارد. تعريف رويايي از شعر ناب "هنر براي هنر " است در حالي كه طاهره صفارزاده شعر را به وسيلهاي در دست زحمتكشان و كساني كه نابرابريهاي اجتماعي آنان را از رفتن به دانشگاهها محروم كرده است تبديل ميكند. پاراگراف بعدي با صحبت شروع ميشود: "ديروز مجسمه لرد كروزن را در كلكته فرود آوردند / فردا من به كوچهاي برميگردم كه در چارده سالگي ميان آن ايستادم / و قلبم را همراه با شبنامهاي / به جواني دوچرخه سوار تقديم كردم / ارتعاش انگشتانم / تا سه كوچه دورتر / در جيبهاي ارمكم ادامه داشت "
انسانها در اجتماع با تجربههاي كلي به اشتراك ميرسند. شاعر زمان و مكان را سيال ميگيرد تا در پشت ديوارهاي زمان و كوههاي فاصله در حداقلها محصور نگردد. در مصرع اول اين بند خبر از فرود آمدن مجسمه لرد كروزن داده ميشود. پس فعلي سياسي انجام گرفته است. شعر بر محور فعل سياسي انجام گرفته به كوچههايي ميرود كه در آنها در چارده سالگي شبنامههايي به دوچرخه سوار ميداده است. شبنامه به قدر كافي گوياست كه عمل سياسي است. شكلي از مبارزه عليه قدرت حاكم است. مصرعهاي بعدي "ارتعاش انگشتان از جيب تا سه كوچه دورتر، " برونرفت موقت از بند را فراهم ميسازد تا بندي ديگر با طنيني ديگر شنيده شود: "مادر ويليامز دلتنگ نقاشيهاي شهري در پورتوريكو است " وحدت مكان از آفريقاي جنوبي تا هند تا كوير ايران در حضور نژاد سفيد برتريطلب و استيلاجوي به ويژه انگليسي متبلور ميشود. در هند تقابل آنها را با زندگي هنديان ديديم. در مصرع بعدي شاعر تنوعي در روند روايت ايجاد ميكند و به شكل ذهني سفر به زمان 1907 ميكند و به مكان كوير با رشته بوي كاهكل انجام ميدهد. مكتشفين انگليسي و در كل اروپايي خاك همه كشورها را براي يافتن گنجها در نور ديدهاند. مصون ماندن كوير كه همچنان از آن بوي كاهگل كويري به مشام ميرسد از آنجاست كه ماركوپولوها به طمع يافتن گنج آنجا را (به خاطر شرايط سخت اقليمي) تصرف نكردهاند. پس دو سوي منافع و منابع در سيماي استعمارگر و استعمار شده تجسم يافته است. حضور هر يك متبادركننده ديگري بر ذهن است. آنها لازم و ملزوم هماند. بند بعدي چنين آغاز ميشود: "در اتوبوسهاي نيويورك هرگز به انتها نميرسيديم / مثل مردي كه هر روز ميرفت پرون را بكشد / وصفي پيش از او ايستاده بود / آرژانيتن دارد به پرونهاي ديگري تسليم ميشود / و فرانكو به شاهزاده وليعهد "
زمان به تعريف ارسطو كه آن را زمانهاي ارزشي، نمايشي و كمي توصيف ميكند، در شعر "سفر اول " صفارزاده هر يك به تناوب مورد استفاده قرار ميگيرد. تعريف كوتاه هر يك از اين زمانها اين است كه زمان ارزشي نظير "او را پنج دقيقه ديدم. ولي ميارزيد " زمان نمايشي، زماني كه در حدود دو ساعت در سينما يا تئاتر يك موضوع گزينش شده را ميتواند تا دو سه نسل هم به معرض ديدگان تماشاگر بگذرد و زمان كمي كه تغيير بطئي حالتي به حالت ديگر را آشكار ميكند (شكوفه درختي به ميوه تبديل ميشود) اتوبوسسواران در مصرع اول و به انتها نرسيدنشان به تنوع و فراواني انگيزهها برميگردد كه به انتها نميرسند. شاعر در توصيف سرسام نيويورك خود را در آنجا و سوار بر اتوبوس نشان ميدهد تا صميميت بيشتري با خواننده شعر ايجاد بكند. مصرع بعدي كه مردي هر روز از جايي به كشتن پرون در تاريخ ميرود كه با طاغوت بجنگد و او را بكشد و هميشه هم صفي پيش از او براي آن هدف ايستادهاند كه پرون را بكشند. نرون در مصرع بعدي در سيماي پرون در آرژانتين ديكتاتور زده تغيير چهره ميدهد و با ژنرال فرانسيسكو فرانكو كه تبار شاهي براي خود ميتراشيد، يكي ميشود. دموكراسي و تهديد دموكراسي برپا داشتن بساط نرون و خوآن پرون و ژنرال فرانسيسكو فرانكو، آنها را برانداختن، بازي بي پايان استعمار و سرمايهداري جهاني است و نه اين بازي با وجود دموكراسي تمام شدني است و نه كسي در خطوط سرسام نيويورك به جايي كه ميخواهد، خواهد رسيد. تنها توليد سرگرمي براي ملتهاست. بند بعدي شعر با گفت و گوي دو طرفه بين راوي و هندي ادامه مييابد: "پنيه لانكشاير قرار است به بازار بيايد ـ پنبه بمبئي دچار اختناق شده است / هواپيمايي هند هم از فروختن بليت براي پاكستان طفره ميرود / اينطور نيست؟. /- آچا "
با آب و تاب دادن به محصول پنبهاي كه كاشته نشده است محصول پنبه هندي را دچار ركود ميكنند. هندي هم ميخواهد بحران را با قطع ارتباط با پاكستان به آن سو منتقل كند. جواب هندي هم تأييد است هيپنوتيسم استعمار نسخههاي لازم را براي استعمارزده پيچيده است. شكيبايي سنگكننده و تحريك جنونآميز براي جنگ در دستان استعمار دام هميشگي است. نرون و خوآن پرون و ژنرال فرانسيسكو فرانكو همه چون آن مردي كه به كشتن نرون ميرود و هر روز هم در پس صف طويل ميماند فريب راعين باور گرداندهاند. بند بعدي يك مصرع از بند قبلي را تضمين ميكند و ميگويد: "وقتي مجسمه لرد را پايين كشيدند / همبازيهاي پيرش حرف تازهاي را / در پاركهاي لندن پچ پچ كردند / بهترين همبازي من دختر همسايهمان بود كه در هفت سالگي مرد / اسمش تاجي بود مثل تيتا كه اسم عام است در بخارست " شاعر كلمه "همبازي سياسي " را به همبازي معصوم كودكي پيوند زده است. تصاوير سرد و خشن در هر بند از شعر احساسهاي مختلف از همدردي تا خشم و شگفتي را ترسيم ميكنند و شاعر اين را ميداند. تمهيدي به كار ميگيرد تا خوانش شعر قابل تحملتر باشد. بنابراين در سه مصرع اول از افتادن مجسمه لرد و همبازيان زندهاش ميگويد كه پيري و بيكاري خود را در پاركهاي لندن ميگذرانند و پچپچ ميكند. خواننده از خود ميپرسد: "آنان چرا، پچپچ ميكنند و مگر در جرايم لرد، آنها هم همدست بودهاند؟ " سوال همچنان ميماند و از راز، رمزگشايي نميشود. خاطره كودكي شاعر براي كشيدن يك آه بلند به كمك خواننده ميآيد. "تاجي چون تيتا در بخارست اسم عام است " آيا انسان راضي و خندان از سرنوشت در نيويورك، بمبئي، حاشيه كوير و بخارست ديده نميشود؟ شاعر برگ را برميگرداند و چشم خواننده را به برگي از زندگي باز ميكند كه نسيم رود گنگ خاگستر "اين مردان " را خواهد برد. بادبزنهاي برقي را خاموش كنيم. جمع بستن "اين مردگان " سرنوشت نوعي را تصوير ميكند و تنها از آن خاكستر و اسكلت پدر هندي نيست. خورخه لوئيس بورخس ميگويد: "رمان و شعر بلند نداريم، هر يك داستان كوتاه و يا شعرهايي هستند كه به هم پيوسته شدهاند. "
اگر اين نگرش از خورخه لوئيس بورخس شاعر و نويسنده را هم قبول كنيم باز هم شعرهاي به هم پيوسته را با رشتهاي از سرنوشتها در شعر "سفر اول " سفري كه در زمان و مكان و تاريخ و افسانه است، بازخواني ميكنيم. هيچ بندي از شعر با تمام استقلال تصويري و مفهومي خود پايان يافته نيست. هر يك از بندهاي شعر چون دايرهاي بزرگ دواير كوچكتر را در خاي جاي داده و به هم تنيده است. اگر معادل تصويري به تعريف صفارزاده از "طنين " در شعر را به تماشا بنشينيم، ميبينيم كه طنين ضربه ريگي به آب راكد است كه تصاوير را ميلرزاند و امواجي توليد ميكند كه تعدادش چندين است. اگر صفارزاده شعر خود را از عوامل واسطههايي چون وزن، قوافي، موسيقي و رديف آزاد ميكند آن را به آنارشيم ادبي سوق نميدهد، بلكه با طنين و استعارههاي نو و قرينه قرار دادنهاي قالبهاي مختلف و چيدن آنها در زمينه افقي و عمودي، شطرنجي از قواعد شعري را حاكم ميسازد. اين استقلال در شعر گفتن، طاهره صفارزاده را توانايي ميبخشد كه بعد از چند مصرع اول جوشيده از درون شاعر، در ادامه ريتم و آهنگ تحميل شده از آن انديشه را تحت تأثير قرار ندهد . در يك تحليل پردامنه ميتوان زواياي بيشتري از سبك شعر ويژه طاهره صفارزاده پرداخت. بند بعدي شعر چنين ادامه مييابد: "و من در شعر سال دو هزار از ملاي خود اسم بردم / كه حافظ را با سرفههاي مسلول درس ميداد / گونههاي سرخ مرا ميبوسيد و هر صبح شنبه / يك دانه انجير زير زبانم ميگذاشت / كاظم ميگفت انجير كاليفرنيا بيمزه است / مگر حشيش نپال تنوعي در ذرتهاي داغ تكراري باشد. "
در اين بند شاعر زمان را به سي سال آينده ميبرد و ملايي كه مهرباني و دانش و عرفان را با هم دارد، معرفي ميكند. جواب معترضه كاظم، بيمزه بودن ميوههاي كاليفرنيا، قرينه متقابل را به نفع ملايي كه حافظ خواهد خواند پايان ميدهد. بعد از آن فصل نگاه شاعر از چهار فصلهاي زمان و مكان به هند باز ميگردد: "چشمهاي ترا خواب گرفته است شارات / مردگان ديگري را دارند ميآورند / اما هيچ كس نميميرد / شعري بخوان شارات شعري بخوان / شعري بيتشويق وزن / شعري با روشني استعاره / زمزمهاي روشنفكرانه / گوشها راهيان آهنگاند / طنين حركتي است كه حرف من در ذهن خواننده ميآغازد "
اشارات شاعر هندي كه چشمهايش را خواب گرفته است به شهادت و شعر فراخوانده ميشود. او چشمهاي خوابزدگان را دارد و در بيداري جان و تن ملتش را و شاعر در تقابل با او به انتشار بيانيه شعري خود مبادرت ميورزد و بلافاصله مصرع دوم آورده ميشود كه ضربهزده شده و طنين ايجاد بشود "مردههاي ديگري را دارند ميآورند " بلافاصله شاعر در حضور شكيبايي بيپايان شارات از او دعوت ميكند شعر را با هم تعريف كنند. مصرع سوم تناسخ را يادآوري ميكند "اما هيچكس نميميرد ". زندگيها در كلمهها و در تطور جانها جريان مييابند و شعر بازتاب فرهنگ است. فرهنگي مشترك تمدنها و از شارات ميخواهد: "شعري بخوان شارات شعري بخوان / شعري بي تشويق وزن / شعري با روشني استعاره / زمزمهاي روشنفكرانه / گوش راهيان آهنگاند / طنين حركتي است كه حرف من در ذهن خواننده ميآغازد / گاهي دلم براي يك روشنفكر تنگ ميشود / تعريف ديكشنري را دربارهاش خواندهاي؟ / موجود افسانهاي غريبي است " مصاحبه طاهره صفارزاده با محمد حقوقي و محمدعلي اصفهاني بياني رسا و شيواست و هم روشني شعر آن را مدلل ميسازد. ضمن اين كه ميبينيم دو دهه بعد، محمدعلي بهمني اسم كتابش را ميگذارد "گاهي دلم براي خودم تنگ ميشود. " همچنين او روشنفكري را كه فردي مسوول و داراي دغدغههاي جمعي است تعريف ميكند كه در نوع خود جالب توجه است. وجوهي كه فرد را از تودههاي متراكم تشخص ميبخشد. تنها اشاره لازم كه خود صفارزاده ميگويد: "علاقه خاص به مولوي و حافظ و نيما دارم " اين ابيات، حافظ را تداعي ميكند: "راهي بزن كه آهي بر ساز آن توان زد / شعري بخوان كه با او رطل گران توان زد / بر آستان جانان گر سر توان نهادن / گلبانگ سربلندي برآسمان توان زد " در بند بعدي شعر عناصر تازهاي در كنار هم و يا در تعارض با هم به كار ميرود: "اين روزها در محلهاش - بري مذهبي تازه آمده است / مذهبي كه شايد در متون موازي خوانده شود / حنجره باب ويلن / در كوچههاي يو. اس / آيات اين مذهب را / تلاوت ميكند /- جمجمه ديرتر از ناف ميسوزد "
شعر كاركردي بيداربخش، آگاهيبخش، شورانگيز و متأثركننده در نزد هنرمند متعهد دارد. اگر لطافتها و حرير خيال را ميگسترد ضربه "طنين را نيز مينوازد و هيچ در بند آن نيست كه مطربي نتواند آن را در مجلس عيش به كار ببرد كه جمجمه ديرتر از ناف ميسوزد " برخورد آگاهانه شاعر با تصاوير خشن در هند، متفاوت از يافتههاي طبع نازك سهراب سپهري است. او از هند جايي كه اختلافات طبقاتي به هولانگيزترين وجهي نمايان است، براي نماياندن خرطوم فيل و يا پرطاووس شعر نميگويد: او انسانيت محكوم به شكيبايي و عوامل طلسمكننده برهمنان و جادو و شلاق و استعمارزدگي را موضوع شعر خود قرار داده است تا از آن منظر به "اين روزها در محلهاش - بري مذهبي تازه آمده است " به اختلاف و تحقير نژادي سياهان آمريكا خوانندهاش را توجه بدهد. در بند بعدي، پس از پرسشها پيرامون سختسوزي جمجمه به طعنه، شاعر وطني را مورد ملامت قرار ميدهد: "من شاعر خوشبختي را در شهرم به ياد ميآوردم / كه هميشه پايش را در پاشويه حوض ميگذارد / و در ازدحام صداي گنجشگان / سيبهاي مهرباني را گاز ميزند " اينها وجوه تمايزي است كه اشعار صفارزاده را از ديگران معاصر او جدا ميسازد: "امروز در سرسراي موزه ايستادهام / و طرح بيژامه بهادر شاه را به عنوان سوغات / براي سوسياليستهاي سابق محلهمان از بر كردم / باشد كه از من خشنود بشوند / باشد كه اين طرح، طرح جهاني گردد "
وارد كردن محاورهايترين كلمات مثل بيژامه و طرح آن با "براي سوسياليستهاي سابق محله " طنز شعر را از دايره بسته استعارههاي فرسوده و كلمات محدود شرطي كنند "يار، مي، فغان، مغان، شراب، كمان ابرو، باران اشك و... " از عادتزدگي رهايي ميبخشد. چنانچه ميبينم ايجاز، تخيل برانگيزي، مفاهم متقاطع و نگاه تازه به هارموني (آهنگ) كه شعر ايجاد ميكند و عناصر آن را يك جا گرد ميآورد، درخور مدرنترين تعريفها از شعر نيز هست. علاوه بر آن نمودهايي از مفهوم تفسيرپذير شخصيت "روشنفكري " را هم تصوير ميكند. همان كه موجود غريبي هست. شعر باز بر تأكيد خود از اولين شگفتي برميگردد: "تا تاج محل فرسنگها اشكشاه جهان است / اما اين درست نيست كه اكبر تنها مغول خوب بود / برهمنان چرا منتر را براي وفور خانه نميكارند " اين بار تاريخ بازخواني ميشود كه در آن مغولها در سر راه خود به سوي غرب خانهها را در جغرافياي وسيع شبه قاره هند و ايران به ويرانه مبدل كردند. شاعر به اعتراض ميگويد: چرا افسونگران و برهمنان خانهاي براي بيپناهان نميسازند؟ تا اينجا با دو نياز ابتدايي انسان به قدرت توانگران اعتراض شده است. نخست براي وفور نان و سپس مسكن كه توانگران همچنان آن را به ويرانگري مغولها در چندين قرن گذشته مربوط و به آن تعبير خواب تاريخي اكتفا ميكنند. اين بند شعر مشكلات جامعه بشري با تهديدي ديگر يعني "اتم " تصوير ميكند: "اوپنهايمر دارد روي اقيانوس خواب بيدار ميشود / پسر ضربه ديگري به جمجمه پدر ميزند / روح بايد فرار كند / جسم دوم كجاست و يا جسم چندم / بيا ما هم همراه آنان بخوانيم / را ما خداست / اما حقيقت است / شايد روح زودتر فرا كند /- آچا "
رابرت اوپنهايمر پدر بمب اتمي قدرت خود را و ابتكار تكنولوژي خالي از معنويت را روي اقيانوس خواب جهانيان بيدار ميكند. از صفت بيكرانگي اقيانوس براي خواب استفاده شده است كه كشش انواع خوابها را داشته باشد. خوابهايي كه از جهل، خوشگذراني، اوهام و ... ناشي ميشود تا شر شيطاني رابرت اوپنهايمر به تهديدي همه جانبه مبدل شود. در بند بعدي براي نخستين بار به قدرت علمي و به نظم خدايگان مهاراجه و بانو و اوپنهاير پرداخته ميشود كه شاعر تأكيد ميكند: "آن گاه كه آن سيزده ساله را با سنگي در مشت ديدي بدان كه او پسر من است / در كوچههاي تنگ بنارس اگر سيزده سالهاي ديدي / كه دنبال ارابه مهاراجه و بانو ميدود و قلوه سنگ پرتاب ميكند / او پسر من است / در پنج سالگي هزار و پنج ساله بود / هزار سال ادامه آفتاب / بعدها دختر بچهاي را سلام گفتم كه رنگ چشمهاي او را داشت / بزرگترين اختراع هميشه از آن شما بودست / صفر را ميگويم كه آغاز را آغاز نهاد / آيا در زندگي قبليات آن رياضيدان مخترع نبودي؟ / اين را من در برزخ كشف خواهم كرد / امروز به عبدالرحمن گفتم ليوانهاي هتل را ضدعفوني كند / گفت در كلتكه مرض از اين حرفها بيشتر است / را ما خداست / هوا گرم و دلگير شده است / هواشناسي گفت شايد نسيمي بوزد / نسيم شمال همانست كه در پراگ وزيد / آن طرف قلعه سايهها را ببين چطور در نااميدي قدمي كشند " شعر گرماي دلتنگكنندهاي كه خفقان بر دلها ميريزد، اميدواري دروغين از لطف ابر قدرتها را به تمسخر ميگيرد كه باد شمال. شمال ثروتمند، اگر بوزد آن گونه خواهد وزيد كه بهار پراگ 1968 را به خزان كشيد. در دو بند بعدي ميگويد: "دلتنگي مردي بود كه در شيلي هفت پست اداري داشت / و شعر ضد گوريلا مينوشت / در بيمارستان به من پرسشنامهاي دادند / نوشتم از كرهاي بدم ميآيد كه طعم روغن نباتي ميدهد " رياكاري و دروغ در گوشت و خون روشنفكر اهل شيلي و در كره بيمارستان، خبر از آلودگي هر روشنفكر مزدور است. پرداختن به مصرعهاي بعدي و ارتباط هر يك با فصلهاي قبلي فرصتي فراوان ميخواهد. ناگزير به تصويرهاي متناقض بسنده ميكنيم: "من يك يهودي را ميشناسم كه در زندگي قبلياش اس.اس بوده است / تجربه جالبيست نه " و يا "دو گل در مونترال سينهاش را صاف كرد و گفت / زنده باد كوبك آزاد / چمدانش را از ديوار شب به روزي بلند پرتاب كرد. "
اگر رستگاري بشري در پشت موانع محصور ميماند همه از تناقضهاي بشري و عملكرد عدالت گريز استعمار و استعمارزده است. شعر خوب آنقدر در چهار كتاب ياد شده صفارزاده زياد است كه تنها به چند نام اشارهاي ميكنيم: "سفر زمزم ـ از "طنين در دلتا " به سفر زيارتي از امامزاده داوود ميپردازد. شعرهاي "ميزگرد مروت، پيوند، عاشقانه، در جشن و لاديمير، مه در لندن، شهر در خواب، نهنگها با من مهربان بودند، گردباد، از شعر زوايهها و... "
و انصاف نيست نامي از طاهره صفارزاده برده شود و به شعر ويژه او "فتح كامل نيست " پرداخته نشود. اين شعر در دفتر دوم منتخبي از شعرهاي سالهاي (41 ـ 47) است. فتح كامل نيست. تأكيدي بر ضربه خرد كننده جنگ اعراب و اسرائيل است و شاعر هشدار ميدهد، فتح كامل نيست: "صداي ناب اذان ميآيد / صداي ناب اذان / سفير دستهاي مومن مرديست / كه حس دور شدن گم شدن جزيره شدن را / ز ريشههاي سالم من بر ميچيند / و من به سوي نمازي عظيم ميآيم / و وضويم از هواي خيابان است / و راهها تيره دود / و قبلههاي حوادث در امتداد زمان / به استجابت من هستند / و لاك ناخن من / براي گفتن تكبير / قشر فاصله نيست / و من دعاي معجزه ميدانم / دعاي تغيير / براي خاك اسيري كه مثل قبله دين / فصول رابطهاش / به اصلهاي مشكل پيوسته است / و او ست كه ميداند / كه پشت خسته ابر / به لحظههاي ترد شكستن نياز دارد / و دفع توطئه تخدير / به لحظههاي بعدي باران / و لحظههاي وحشي رود / و من كه از قساوت نان ميدانم / ميدانم كه فتح كامل نيست / و هيچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته است / هجاي فاصله برگ را / ز كينه پنهان باد بشمارد / و حرص يافتن مرواريد / تمام سطح صدف را / به طرد عاطفه شن مجاز خواهد كرد /... "
ديوان حافظ محل باج و خراج خواهي هفت پادشاه، پندار پناه يتيمان در جام جمهاست. در شاهنامه جويها و رودها از افسانهها و اسطورهها پيام نهايي را صادر ميكنند كه جمشيد و فريدون و... دادگري است اگر تو دادگري؛ فريدون تويي: ميتوان با هزاران بيت از اشعار شاعران ماندگار به اثبات اين حقيقت نشست كه غيرسياسيترين اشعار سياسيترين آنهاست. انتقاد از خود طاغي و ياغي و ستمپيشگي، اثباتيترين بيت هر غزل ديوان حافظ است. انسان تاريخي، انسان اسطورهاي و اسطوره باور، انسان اميدوار و انسان با احساس ناامني، قهرمانان قصههاي شاعران جاويد جهاناند. وقتي با پنجاه سال شاعري صفارزاده برخورداريم. با پنجاه سال عمر شهودي او از شعر كه جوهره زندگي فردي و جمعي است رو به رو هستيم. از 1335 با "رهگذر مهتاب " تا واپسين شعرهاي اول تا سال 1383 و ايراني در ايران با تاريخ و جهان تاريخي و جهان دروني مجموعهاي را ميسازند كه سالها و سدههاي بعد تورق آن ابيات غناي معنوي و معرفتي خوانندهاش را فراهم خواهد ساخت. چنانكه بر ما دهههاي سي و چهل و پنجاه را به نمايش ميگذارد. در شعر "فتح " كامل نيست قول "تي. اس. اليوت " ر ا عينيت يافته ميبينيم كه ميگويد: "فرهنگي نيست كه از پشتوانه ديني برخوردار نباشد " در وجه غالب بودن انديشه و عاطفه، ميتوان طاهره صفارزاده را شاعري با گرايشهاي انديشه ورز، سياسي و آرمانگرا به حساب آورد تا شاعري تغزلي يا عرفانگرا دانست. اشعار او از اينك به آينده است نه به گذشته، اگر گذشته هم سايهاي دارد، هشداري است كه: برخيز و بشتاب و نه بياساي! انساني كه بايد از انديشههاي او شكل بگيرد و در اشعارش معرفتي بر او اشاره دارد نه صرفاً با بازوان برآمده از عملگرايي محض (پوزيتيويستي) است كه چون انسان اوليه با مغز كار نكردهاش كه باعث كوچك شدن مغزش شده باشد و نه تفكر گرايي موعظهگر كه به واسطه حجيم كردن مغز، اندام نحيفي دارد.
در دفتر شعر "سفر پنجم " سال انتشار 1356 اشعار قويتر و بالندهتر طاهره صفارزاده خودنمايي بيشتري دارد: "سفر سلمان، خبرسالها، سبز، سفرهزاره، ماشين آبي، سفر عاشقانه و... " ثبت شده است.
در شعر "خبر سالها " كه شكايت از شرايط ايستايي نسبي اجتماعي است، ميخوانيم: "ايوان خانهام / به وسعت قبري / از آفتاب و خاك / نشستهام به وسعت قبر / و منتظرم / كه دست رهگذري / ادامه دستانم باشد / و قفل خانه را بگشايد / صداي خسته كفش ميآيد / صداي تيزي زنگ از قعر پلكان / مهماني آمده است بگويد / امروز هم هوا دوباره گرفته است / امروز هم هوا دوباره خراب است / در اين سكوت سكوت آلود / پيكار پلكان را / ياران برخود / با رنج اين خبر سالهاي سال / هموار ميكنند / امروز هم هوا دوباره گرفته است / امروز هم هوا دوباره خراب است " تكرار خرابي و گرفته بودن هوا در پايان شعر، تكرار يأسآلود فضايي است كه در هر ديداري بين آدمها تحويل هم داده ميشوند. اما اين تكرار خود، خوي نكردن به وضع موجود است و اگر چه انرژي انباشته در ابرهاي باور جمعي هنوز به باران نينجاميده است اما هر آن انتظار بارش، انفجار، انقلاب و راه افتادن سيلاب را با خود دارد. در شعر "سبزه " شاعر آزادي را معيار سبزههايي گرفته است كه از زير پاي ستم شاهي (سردي و سختي سيماني) سر ميزند.
شعر "ماشين آبي " سياسيترين شعر دهه پنجاه است كه در آن انتقاد اجتماعي و طنز تاريخي در آميخته است: "در ايستگاه / ايستادايم / و ايستاده دماوند / در پيش چشم ما / و پرسشي و اين سپيدي خاكستري / پيوسته / ميپيوندد / ديو و دوش هميشه و حاضر / بند دگر كجاست / ما ايستادهايم / و ايستاده دماوند / در پيش چشم ما / و پرسشي به اين سپيده خاكستري / پيوسته / ميپيوندد / ديو و ددش هميشه و حاضر / بند دگر كجاست / ما ايستادهايم / در رهگذر دود / در خواري هنر / در ارجمندي جادو / و مغزهاي مضطرب بيمار / اندام مار دوش را / تصوير ميكنند / ما سالهاست منتظر مقصديم / ما در كمين حركت و ماشين / ما در تقاطع تاريخي خيابانها / در امتداد كوروش / و در نهايت تخت جمشيد / در اين صف بلند زمان / كاوههاي پير / با ما / كنار ما / خميازه ميكشند / شايد كه اسب تند فريدون / اسب پولاد / از آسمان به زير آيد / ما را به قصد برساند / ماشين آبي شمران / انگار / آمدني نيست " با تصوير كردن خيابانها و ايستگاه زمان در تقاطع كوروش و تخت جمشيد و كاوههاي پير خميازه ميكشند.
آخرين شعر مجموعه "سفر عاشقانه " است كه تاريخ زمستان 1353 را دارد. سالهايي كه افزايش ناگهاني قيمت نفت و توليد فراوان آن طاغوت را به سرمستي و قرقره كردن معجون دموكراسي با ديكتاتوري حقيرانه مضحك و با بند زدن حكومت طاغوتي پدر و پسر به كوروش و تمجيد فراماسونري و صهيونيسم جهاني هما وا كرد. ناگهان كوروش پدربزرگ "طاغوت، فراماسونري و صهيونيسم " شده بود و جشن هنر شيراز و ريخت و پاشهاي مستانه به اوج رسيده بود. طاهره صفارزاده در اين شعر در سپيده دروغين و پردود از سپور شهرداري سراغ "مالك اشتر " را ميگيرد كه شايد بتواند او را ببيند تا عدل را جاري شده بر حال ابولهبها شاهد باشد. سرانجام مالكي ميبيند كه مالك اشتر فرستاده عدل پاك حضرت علي (ع) نيست. نشانيدهنده و شاعر شگفتزده ميشوند. اما شاعر را سرباز ايستادن از پي حق و حقيقت نيست. نكته بارز و شايان توجه اين است كه در آن شرايط، آزادي و عدل و حقيقت تنها در چهارچوب تفكر ماركسيستي بر دفتر شاعران آن هم با استعارههايي سخت دور، ثبت ميشد. طاهره صفارزاده برخلاف مسير معمول روشنفكران روز (يا شاه يا ماركسيسم) سراغ عادل واقعي را ميگيرد: "سپور صبح مرا ديد / كه گيسوان در هم و خيسم را / ز پلكان رود ميآورم / سپيده ناپيدا بود / دوباره آمدهام / از انتهاي دره سيب / و پلكان رفته رود / و نفس پر زدن است / گشتن / برگشتن / ديدن / دوباره ديدن / رفتن به راه ميپيوندد / ماندن به ركود / در كوچههاي اول حركت / دست قديم عادل را / بر شانه چپ خود ديدم / و بوسيدم / و عطر بوسه مرا در پي خواهد بود / سپور صبح مرا ديد / كه نامه به مالك ميبردم / سلام گفتم / گفت سلام / سلام بر هواي گرفته / سلام بر سپيدهي ناپيدا / سلام بر همه / الا بر سلام فروش / سراغ خانه مالك ميرفتم /به كوچههاي ثابت دلتنگي برخوردم / خاك ستاره دامنگير / صداي يورتمه ميآمد / صداي زمزمه محراب / صداي تبت يدا / درخت را بردند / اما جد جد مرا / عشق را / نبردند / من از تصرف و دكا بيرونم / و در تصرف بيداري هستم / تصرف عدواني را رايج كردند / تصرف عدواني / سرنوشت ساكنان نجيب / فاتح كه كوه نور به موزه ميآورد / به شهر من شب آورد / به ساكنان خانه / و صاحبان تازه / سپردم كه شب به خير بگويند / وگرنه در سكونتشان / اختلاف خواهد بود / به روح ناظر او شب به خير بايد گفت / به او / به مادر من / زني كه پيرهنش رنگهاي خرم داشته / من از سپيد و صورتي و آبي / آميختن را دوست ميدارم / رنگ بيرنگي / رنگ كامل مرگ " شعر در ادامه حضرت ابراهيم خليل الله را در تولد ضمني تصوير ميكند كه طاغوتيان نوزادان پسر را ميكشند تا مبادا آن حضرت بر اساس پيشگويي كاهنان بزرگ شود و بتها را بكشند، كنايه از امام خميني (ره) است و "او " توصيف ميشود كه حضور نامريي دارد و پاسبانها نميتوانند با كشتن نوزادان پسر به ايشان دست يابند. شاعر، شاعران گل و بلبل و جشن و هنر را به تمسخر ميگيرد كه ارزان فروشي و بدمستي، حقيرشان ميسازد. باز فرياد شاعر بر سر دلقكان دربارهاي تاريخي است كه طنين مياندازد: "ماندانه مادر چوپان بود / و ما در علتها / شب شهادت گلهاي پارس / اي عاشقان خط و شعر و زبان پارسي / ماندانه شاهد بود كه / مرد بزم و بطالت بوديد / مرد جشن و جشنواره بوديد / و زخمهاي جان من از / جشنهاي آتيلاست / به نامه گفتم / اي والا / برخيز / پرواز كن / پرهيزت از آنان باد / نيمه روشنفكران / كه نيم ديگرشان جبناست / نياز است / آنان ترا به عمد غلط ميخوانند / ... " هر زاويه از نگاه شاعر در اين شعر بلند تصوير درون و بيرون جامعه است: "قائم به ذات بايد بود / قائم به ذات او بايد بود / در زاويه / درويش انتصابي هم آمده بود / گفتن كه خط رابطه را / حاجت به واسطه نيست / گفتن كه عارفان وارسته / گويي به عصر ماقدم ننهادند / گفتم سلام بر همه / الا بر سلام فروش " و بعد از آن كه نشانيهاي غلط داده شده مالك اشتر را باز ميگويد تأكيد ميكند منظور عشق است و تا رسيدن بايد در راه بود. "نزد عوام / عشق / مرغ شبان / غريبه است / دور ميشوي / نزديك ميشود / و من به راه / و راه به من / يگانهترين هستيم / و من هميشه در راهم / و چشمها / عاشق من / هميشه رنگ رسيدن دارند / سپور صبح مرا خواهد ديد / كه باز پرسهزنان خواهم رفت " روشهاي استعماري و ايادي در قالب احزاب، چه رستاخيز "آموزگار و هويدا " بود و چه حزب توده كه پهلوان پنبه ديگر معادلسازي شده، ميدان را در اختيار داشتند همه توجيهگر خواستههاي آنان بودند. طبيعي بود كه در آن ميان شاعري مستقل را كه پايي در اخلاق و فرهنگ و سنت داشت و نگاهش به راه آمدن "مالك اشتر " زمان كه (ابولهب و خوان يغماها را به زبالهدان تاريخ بسپارد) احزاب حاكم و اپوزيسيون با ابزارهاي توطئه و ترور شخصيت و بايكوت كردن از ميدان خارج كنند. اما آينده ثابت كرد كه او نه تنها شاعر سر فراز دهه سي و چهل و پنجاه بود بلكه هم اكنون نيز به كار خود پر نفستر از هميشه ادامه ميدهد.
نويسنده:مجتبي حبيبي