روايت آيتالله يزدي از شكلگيري جامعه مدرسين

متن زير حاصل گفتوگوي كتاب ماه "يادآور " با آيتالله محمد يزدي است كه در يكي از روزهاي پاياني اسفند 87 و در دبيرخانه مجلس خبرگان انجامش شده و به باور مصاحبهكنندگان صراحت حاكم بر سخنان يزدي، آنها را از هر توضيحي معاف ميدارد.
پس از گذشت حدود نيم قرن از شكلگيري هسته اوليه جامعه مدرسين و گذر از بسياري از مقاطع حساس تاريخ انقلاب، تصور ميكنيد جامعه مدرسين در مقطع پيدايش، چقدر توانست جاي خود را در ميان جريانات متنوع فكري و فرهنگي موجود درحوزه، باز كند؟
همانطور كه اسناد و شواهد نشان ميدهند، هسته اوليه جامعه مدرسين در حدود سال 40، 41 و با هدف انجام اصلاحاتي در نظام درسي حوزه به وجود آمد، يعني مؤسسان اين تشكل، تعدادي از فضلا و مدرسين شاخص بودند كه هدف اصلي آنها انجام اصلاحات دروني در حوزه بود. از همين جا اين نكته روشن ميشود كه انگيزه پيدايش اين تشكل، وابستگي به اشخاص و بيوت نبود، بلكه آنها مدرساني بودند كه شرايط حوزه را در آن مقطع ميديدند و احساس ميكردند مناسب است كه در حوزه اصلاحاتي انجام بگيرد و در صدد انجام آن اصلاحات برآمدند، اقداماتي مانند گذاشتن امتحان براي مقاطع تحصيلي مختلف و از اين قبيل، از اهداف آنها بود. اين از رويدادهاي معروف است كه وقتي مرحوم آقاي بروجردي با اين مسئله در حوزه موافقت كردند و گرفتن شهريه با امتحانات ارتباط پيدا كرد، در نجف در برابر اين مسئله، عكسالعمل نشان دادند و گفتند اين اقدام موجب تلاشي حوزه ميشود و حوزه بايد آزاد باشد و امتحان كردن معنا ندارد، ايشان دستور فرمودند نجف همان وضع خودش را داشته باشد و در نتيجه در قم اين رويه تائيد شد، ولي در نجف نشد.
اين هسته اصلي به كار خودش ادامه داد تا رسيد به روزهاي اول نهضت كه فعاليت هاي سياسي در اعتراض به لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي شروع شد. وقتي امام(ره) وارد مبارزه سياسي شدند، اولين تشكلي كه به امام پيوست و پشت سر ايشان قرار گرفت و تا آخر هم همراهشان حركت كرد، جامعه مدرسين بود. اعضاي جامعه در اين مرحله خود به خود، كارشان را به شكل منضبطتر و منسجمتري شروع كردند، به عبارت ديگر اساسنامه و مقرراتي نوشته و از افراد امضا گرفته شد، عضويت اشخاص، تثبيت و وقتي كه بايد براي اين تشكل بگذارند و كارهائي از اين قبيل، تنظيم و مشخص شد. البته هنوز مكان و بودجه و اين قبيل امور در كار نبود. وقتي ما ميگوئيم تشكل، بعضيها تصور ميكنند مقصودمان چيزي شبيه به تشكلهاي امروزي است كه با زرق و برق و امكانات راه ميافتند، درحالي كه چنين نبود و تعدادي از فضلا قبلا با هدف اصلاح حوزه، كار را شروع كرده بودند و حالا هدفشان را پيگيري نهضت اسلامي و همراهي با حضرت امام قرار داده بودند.
البته كماكان اصلاح وضعيت حوزه هم در زمره دغدغهها و كارهاي جامعه مدرسين بود، اما كل كار، تحتالشعاع اقدامات انقلابي قرار گرفت. اين جمع وقتي اساسنامه درست و امضا كردند و جلساتشان به شكل هفتگي شروع شد، من هم توفيق داشتم كه در اين مرحله جديد، در خدمت آقايان باشم. خودم هم به كارهاي تشكيلاتي و منظم علاقمند و پيگير قضايا بودم. جلسات خوبي داشتيم و كارها قدم به قدم پيش ميرفت. هرچه مسائل جديدتري پيش ميآمد، اين جمع هم احساس وظيفه بيشتري ميكرد و روشنگري براي طلاب و ارتباط با مراجع و كمك گرفتن از آنها، قوت و سرعت بيشتري ميگرفت، تا زماني كه به مقاطع حساس مبارزه رسيديم. حساسترين مرحلهاي كه اين تشكل با آن روبرو شد، مسئله بازداشت امام و بعد هم دوره زندان و حصر ايشان بود. بازداشت حضرت امام كه اتفاق افتاد، اولين بحثي كه در جامعه مدرسين پيش آمد اين بود كه جان ايشان در معرض خطر قرار گرفته و اولين كاري كه بايد كرد، پيشگيري از اين خطر است. راه قانونياي كه به ذهن همه رسيد اين بود كه اگر ايشان مرجع بشوند و مرجعيت ايشان، تائيد حوزوي پيدا كند، ايشان نجات پيدا ميكنند، چون طبق قانون اساسي آن زمان، يعني قانون دوران مشروطه، مراجع مصونيت داشتند و به اين ترتيب، دست حكومت، بسته و از جان ايشان محافظت ميشد، به اين جهت اطلاعيهاي صادر شد و اشخاص امضا كردند كه ايشان از مراجع بزرگ هستند.
اين رويداد قبل از تحصن علما در تهران بود؟
هنوز تحصن شروع نشده بود. اين موضوع مربوط به بعد از 15 خرداد است، اعضاي جامعه، مرجعيت ايشان را نوشتند و امضا كردند. خوشبختانه ما در اين اواخر توانستهايم كل آن اطلاعيهها را جمعآوري و منتشر كنيم. حتي از روي تعداد امضاها هم ميتوان نتايج تحقيقي جالبي گرفت، از جمله ميزان حضور و عدم حضور افراد در برهههاي مختلف و ميزان مشاركت آنها در مبارزات را ميتوان از روي تعداد امضاها ارزيابي كرد. به هرصورت با نشر اين اطلاعيه، جامعه مدرسين وارد فاز جديدي شد، از جمله تلاش براي تثبيت مرجعيت امام و تشديد مراقبت از امام و گرفتن اخبار و اطلاعاتي در باره ايشان در زماني كه در زندان بودند. هنگامي كه زندان و حصر در تهران برگشتند، در قم از ايشان استقبال باشكوهي شد و بعد ايشان به منزل خودشان رفتند و در آنجا هم جمعيت كثيري به ديدارشان آمدند و صحبتها و بحثهاي انقلابي را مطرح كردند. در اينجا بنده فقط دارم از همراهي جامعه مدرسين صحبت ميكنم و تاريخ انقلاب را نميخواهم بگويم.
در هرحال، امام در هر مناسبتي سخناني را ايراد و نكاتي را گوشزد ميكردند. بد نيست در اينجا به نكتهاي اشاره كنم. اين نكات با همه بار مثبت يا منفي خود، بايد در تاريخ ثبت شوند. امام هنگامي كه به قم آمدند از ايشان خواهش شد كه براي درس به مسجد اعظم بيايند. در آنجا متاسفانه، توليت وقت مسجد اعظم، به قول خودش براي حفاظت از مسجد، بهخصوص كه جريان مدرسه فيضيه هم پيش آمده بود، ميخواست از اين كار ممانعت كند. يادم هست در آن مقطع عدهاي از متدينين تهراني اعلام كردند پول ساخته شدن اين مسجد را ما دادهايم و اگر همه در و پنجرههايش هم كه بشكند، مانعي ندارد و ما آن را مجدداً درست ميكنيم و امام بايد در همان جا درس بدهند، با اين همه امام در آنجا درس ندادند و به صحن كوچك ايوان طلا آمدند و دقيقا يادم هست كه جلسه بعدي درسشان را در آنجا تشكيل دادند.
البته بعداً توليت مسجد اعظم آمد و به امام اصرار كرد كه در آنجا درس بدهند.
بله، ولي فكر ميكنم امام قبول نكردند و برنگشتند و گفتند كه مسجد است و توليت آن بايد رضايت داشته باشند. انسان وقتي برميگردد و به تاريخ نگاه ميكند، متوجه ميشود كه چه اشتباهِ ديدهائي وجود داشت و ضعفها در كجاها بودند. به هرحال همراهي جامعه با امام در فاصله برگشت از دستگيري و بعد تبعيد ايشان به تركيه و عراق، كامل و عيان بود. هنگامي كه امام به عراق تبعيد شدند، تصور حكومت وقت و ساواك اين بود كه شرايط نجف به گونهاي خواهد بود كه ايشان به دليل حضور علماي بزرگ و وضع حوزه نجف، حذف و يا دستكم گوشهنشين خواهند شد، درحالي كه به عكس طولي نكشيد كه بين امام و فضلاي حوزه نجف و همچنين فضلائي كه از حوزه قم به آنجا رفته بودند، ديد و بازديدهائي صورت گرفت و ارتباط خوبي برقرار شد. علاوه بر اين رابطهاي مبتني بر احترام متقابل هم بين ايشان و مراجع نجف برقرار شد. با اين همه تفاوت نگاه امام با آنها چيزي نبود كه بتواند مخفي بماند. گفتوگوي معروفي كه بين امام و مرحوم آقاي حكيم پيش آمد، در تاريخ ثبت شده است. امام فرموده بودند: «شما موقعيتي داريد و اگر اقدامي بكنيد، مؤثر خواهد بود و در تاريخ ثبت خواهد شد.» و آيتالله حكيم پاسخ داده بودند: «اين چنين نيست.» و اشاره به زندگي و صلح امام حسن(ع) كرده بودند و امام فرموده بودند: «زندگي امام حسين هم هست و شرايط شما الان با داشتن اين همه مقلد، شرايط امام حسين است.» اين گفتوگو همان موقع هم معروف شد و موجب گرديد تا ديدگاه مبارزاتي ايشان براي همه مشهودتر شود. تبعيد حضرت امام به عراق و ارتباط جامعه مدرسين با امام، فصل خاص خودش را دارد، چه از نظر ارتباطات فيزيكي نزديك و رفتن اشخاص به آنجا و چه از نظر گرفتن دستورالعملها و راهنماييها و تكثير و پخش اطلاعيههاي امام در قم. فعاليتها و همراهي جامعه مدرسين با ايشان در تمامي آن سالها، فصل بسيار جالبي از تاريخ انقلاب است.
جامعه مدرسين در ميان جريانات مختلف حوزه چقدر جا باز كرد؟
در حد اطلاعات خودم بايد اين طور عرض كنم كه تنها جمعيتي كه توانست هم روي بيوت مراجع، هم بهطور كامل روي بازار و هم كم و بيش روي قشر فرهنگي اثر بگذارد، جامعه مدرسين بود. نه تنها من كه اعضاي بزرگتر جامعه مدرسين هم به شكل مكرر خدمت مراجع ميرفتيم و درباره كارهاي انقلاب و نظرات امام با آنان صحبت و همراهي آنها را جذب ميكرديم. نمونههاي بسياري از اين قبيل هست كه من در ادامه گفتوگو به يكي دو تا از آنها اشاره ميكنم. بازار قم تقريبا دربست در اختيار جامعه مدرسين قم بود و الان هم بحمدالله اين وضعيت وجود دارد و نفوذ جامعه در بازار و كلاً در ميان متدينين سراسر كشور كاملا مشهود است.
در آخرين ديداري كه ما به عنوان جامعه مدرسين با مقام معظم رهبري داشتيم، ايشان فرمودند: «اين اعتباري كه جامعه پيدا كرده تا جائي كه ميتواند مرجع معرفي كند و بعد از رحلت آيتالله اراكي، مرجع معين كرد و هيچ كس به اينها نگفت كه شما چه كارهايد كه اين كار را ميكنيد، بلكه همه پذيرفتند و همينطور توانست در يكي دو مورد، افراد را از مرجعيت بيندازد، اين اعتبار را كسي به جامعه مدرسين نداده كه بتواند از او پس بگيرد، بلكه اين اعتبار در طول بيش از 40 سال و در اثر عملكرد صحيح جامعه مدرسين حاصل شده است. جامعه بايد مراقب باشد اين اعتبار را همه جا خرج نكند و راحت از دست ندهد.» اين دستورالعمل سنگيني براي ما بود و حتي در مقطعي تشكيك كرديم كه آيا ميتوانيم از اعتبار جامعه در مسئلهاي استفاده كنيم يا نه و من مامور شدم مجددا از ايشان سئوال كنم. ايشان فرمودند: «بار قبل به شما چه گفتم؟» عرض كردم: «فرموديد من نميدانم كه آيا اين اعتبار مثلاً بايد براي انتخابات مجلس هزينه شود يا نشود.» فرمودند: «الان هم نميدانم كه بايد هزينه بشود يا نه، ولي ميدانم كه شما را از دخالت در اين امور نهي نكردم. شما بايد خودتان ببينيد كه اگر مصلحت ايجاب ميكند، يا دخالت كنيد وگرنه بايد سكوت كنيد، بنابراين من نهي نكردهام، گفتهام كه قدر اين اعتبار را بايد بدانيد.» در هر حال عرض ميكردم كه در آن ايام، كساني به نجف ميرفتند و با امام ملاقات ميكردند و يك سري دستورالعمل و اطلاعيه از ايشان ميگرفتند، مسئله شهريه ايشان، تغيير مسئول آن و برخوردهائي كه ساواك با مسئولين شهريه ميكرد، در اين فاصله با امام مطرح ميشد و ايشان دستورات جديدي ميدادند.
در غياب امام، رويكرد مراجع نسبت به تداوم حركت امام با يكديگر متفاوت بود. جامعه مدرسين از سوئي مروج مرجعيت امام بود و از سوي ديگر با ساير مراجع نيز تعامل داشت. از نحوه و ميزان اين تعاملات چه خاطراتي داريد؟
من دو سه خاطره را بيان ميكنم كه ميتواند پاسخ اين سئوال شما هم باشد. يك بار جامعه مدرسين با آقاي شريعتمداري ملاقاتي داشت. شاهد زنده اين گفتوگو هم آيتالله مكارم هستند كه از اعضاي بلندپايه جامعه مدرسين بودند. البته سه چهار تن از مراجع كنوني از همان مقطع عضو جامعه مدرسين بودند و الان هم هستند. بايد به اين نكته اشاره كنم كه من در ميان دوستان جامعه در سخن گفتن از همه جريتر بودم و كمتر ملاحظه بعضي چيزها را ميكردم. آقاي شريعتمداري گفتند: «من دارم همان كاري را كه آقاي خميني در نجف انجام ميدهند، در اينجا انجام ميدهم، منتهي ايشان بيرون از كشور و آزاد است، اما من در داخل كشور و محدود هستم.» من گفتم: «حضرت آيتالله! آقاي خميني در بيرون صراحتا ميگويد همه تقصيرها به گردن شاه است، ولي شما از گفتن «ش و الف و ه« هم ميترسيد! چطور ميگوئيد كه من دارم همه كارهاي ايشان را انجام ميدهم؟» گفتند: «يعني چه؟» گفتم: «يعني شما نميتوانيد كارهائي را كه ايشان انجام ميدهند، انجام بدهيد.» ايشان گفتند: «من از طريق اصرار بر اجراي قانون اساسي دنبال كار هستم و ميخواهم همان اهداف را پيگيري كنم، منتهي شيوه من فرق ميكند.» گفتم: «آقا! در اين قانون اساسي،اختيار انحلال مجلس به شاه داده شده است، چطور شما ميفرمائيد كه از اين طريق ميتوانيد اهداف آقاي خميني را دنبال كنيد؟» وقتي اين را گفتم، ظاهرا به ايشان برخورد و راحت بگويم كه يك تعبير توهينآميزي كه «مثلا شما چه ميداني قانون اساسي يعني چه؟»را به كار بردند. من اين جمله را از ايشان گرفتم و گفتم: «منِِ روضهخوان كه قانون اساسي را درست نميفهمم و شماي حضرت آيتالله كه قانون اساسي را درست ميفهميد، جواب مرا بدهيد. شما ميگوئيد من دارم از طريق قانون اساسي، انقلاب را پيگيري ميكنم. وقتي شاه حق انحلال مجلس را دارد و هنگامي كه آن را منحل كند، حاكم مطلق ميشود، چطور ميشود بر مبناي قانون اساسي، با او مبارزه كرد؟» دوباره ايشان يك چيزي گفتند و من چندين بار حرفم را تكرار كردم كه: «منِ روضهخوان و شمايِ حضرت آيتالله كه قانون اساسي را بهتر ميفهميد، بايد جواب مرا بدهيد.» اين را ميتوانيد از آيتالله مكارم سئوال كنيد كه حضور داشتند و آخرش به من گفتند كه: «فلاني! كوتاه بيا! بس است، چرا بحث ميكني؟» البته در آن مقطع رابطه آقاي مكارم و آقاي سبحاني با بيت آقاي شريعتمداري و نشريه مكتب اسلام بد نبود، ولي در عين حال ايشان عضو جامعه هم بودند و عاقبت در اين جريان، مرا ساكت كردند. اين ماجرا به عنوان يك خاطره ميتواند نشان بدهد كه شكل تعامل ما با آقاي شريعتمداري چگونه بوده است. در تاريخ خواندهايد كه يك بار جرياني پيش آمد كه طلبهها تصميم گرفتند تقسيم شوند و در منزل مراجع تحصن كنند.
داستان ليله الضرب؟
نميدانم اسمش چه بود.
منظور مجلس ترحيم مرحوم اثنيعشري است كه اطرافيان آقاي شريعتمداري با مديريت آقاي شيخ غلامرضا زنجاني، عدهاي از طلاب حامي امام را به جرم فرستادن صلوات براي سلامتي ايشان، بهشدت كتك زدند. از فرداي آن روز، طلاب در واكنش به اين رفتار، به عنوان اعتراض، در منزل آقاي شريعتمداري و ساير مراجع تجمع كردند.
بله، درست است. در اعتراض به او، طلبهها در سه جا تقسيم شدند. عدهاي به خانه آقاي شريعتمداري رفتند، عدهاي به منزل آقاي مرعشي نجفي و عدهاي هم به خانه آقاي گلپايگاني و در هر جمعي هم يكي دو نفر از آقايان جامعه مدرسين بودند كه رياست جمع را به عهده داشتند. من و آيتالله محمدي گيلاني، سرپرستي جمعي را داشتيم كه به خانه آقاي شريعتمداري رفته بودند. آقايان ديگر هم در ساير بيوت بودند و ارتباط هم بين بيوت برقرار بود، يعني دوستاني كه ميرفتند و ميآمدند، اخبار بيوت ديگر را به ما ميگفتند. در جريان تحصن شنيديم كه آقائي آمده بود كه آقايان مراجع را بترساند كه چرا به اينها پناه دادهايد و اينها بايد بروند. يادم هست كه ما نشسته بوديم و ديديم آن آقا آمد و با آقاي شريعتمداري صحبت كرد. ايشان بهشدت ترسيده بود. در آن لحظه، ما به خودمان گفتيم: «ايشان آيتالله و مرجع است و مدعي است ميخواهد همراه انقلاب و امام حركت كند، آن وقت آن آقا هنوز حرفش را نزده، ايشان رنگش پريده!» آن آقا حرفهايش را زد و رفت و ما هم دهانمان باز شد و به آقاي شريعتمداري گفتيم: «آقا! ما اينجا هستيم و اگر قرار باشد برويم، بايد همه متخصصين از بيوت همه مراجع بروند. ما به تنهائي نميرويم.» ايشان ديد چارهاي نيست و نميتواند دستور بدهد كه با ما برخورد فيزيكي و بيرونمان كنند. خلاصه آنقدر آنجا بوديم تا دوستان در ساير بيوت هم تصميم گرفتند همه يكجا بيرون برويم.
جريان ديگري كه در مورد تعامل با بيوت ميتوانم بيان كنم آن است كه يك بار و همراه با مرحوم آيتالله آذريقمي و يكي دو نفر ديگر بوديم و رفتيم نزد مرحوم آيتالله العظمي گلپايگاني و درباره امام و انقلاب و اين مسائل، كمي صحبت كرديم. اولين مطلبي كه مرحوم آيتالله گلپايگاني گفتند اين بود كه: «حساب آقاي خميني حساب ديگري است و حساب آقاي شريعتمداري جداي از ايشان است. شما چطور توقع داريد كه اينها مثل هم عمل كنند؟» از همين حرف آقاي گلپايگاني معلوم بود كه ايشان هم اعتقاد نداشتند كه آقاي شريعتمداري بتواند همراه انقلاب باشد. ما بعضي از طرحهايمان را به ايشان گفتيم و فرمودند: «من مشكلي ندارم، ولي تكي نميشود عمل كرد. برويد و بررسي كنيد كه چه بايد كرد».
به هر حال، ارتباط جامعه مدرسين با مراجع رده اول و همينطور مراجع رده دوم حوزه برقرار بود كه در اين مورد هم خاطرهاي را نقل ميكنم كه براي شناخت وقايع تاريخي، بسيار جالب است. در يكي از مقاطع خطير انقلاب، فضاي حكومت نظامي و نيز تظاهرات شديد به شكل توامان در قم ايجاد شده بود. حكومت نظامي قم، جريان خودش را دارد، منتهي من در اينجا تاكيدم بر شكل تعامل جامعه با بيوت و همينطور مديريت، مسائل سياسي روز است. در همان ايام به من اطلاع دادند كه آقايان مراجع و علماي طراز اول حوزه، شما را احضار كردهاند. گفتم: «كجا؟ چه طوري؟ من وسيله ندارم بروم خدمت آقايان»، گفتند: «وسيله ميفرستيم دنبالت.» منزل ما در همان خانهاي بود كه بعد از پيروزي انقلاب، امام در آن اقامت كردند. بعد از مدتي يك ماشين پيكان آمد و رفتيم آن طرف رودخانه كه آن روزها خارج شهر محسوب ميشد، مثل حالا نبود. رفتيم بيت مرحوم آقاي آشتياني كه از علماي موافق انقلاب، اما عضو جامعه مدرسين نبودند. ايشان مسئوليت كتابخانه مسجد اعظم را به عهده داشتند و شخص معتدلي بودند. ما را هم به دليلي اينكه اغلب به كتابخانه ميرفتيم، ميشناختند.
وقتي رفتيم ديديم كه در اتاق بزرگ منزلشان، عمده آقايان مراجع و علما، گوش تا گوش نشستهاند! اسامي همه آنها را در خاطراتم هم گفتهام. از افراد برجسته آن جمع مرحوم آيتالله مرعشي نجفي، آقاي شريعتمداري، آيتالله آملي، آيتالله حائري و همردههاي ايشان، يعني اساتيد بزرگ حوزه بودند. وقتي وارد شدم، همان پائين مجلس نشستم و ديدم آقايان گرم صحبت هستند كه: «آيا به آقاي خميني تلگراف بزنيم يا كسي را بفرستيم و وضعيت، وضعيت خطرناكي است و ميزنند و ميكشندو...» يك حالت رعب و ترس وجود داشت. كمي كه نشستم گفتم: «ببخشيد! فرمايشي داشتيد كه مرا احضار كرديد؟» يكي از طلاب گفت: «آقايان شما را خواستهاند كه به منزل آقاي گلپايگاني و آقاي شريعتمداري برويد و طلاب را ساكت كنيد و بگوئيد كه وضعيت خطرناكي است.» همان جا جلوي روي آقاي شريعتمداري گفتم: «منزل آقاي گلپايگاني ميروم، ولي منزل آقاي شريعتمداري نميروم!» گفتند: «چرا؟ يعني چه؟» گفتم: «آقاي شريعتمداري در مورد حجاب كه از قطعيات اسلام است، يك كلمه به خانواده شاه تذكر نميدهند، درحالي كه آقاي خميني در آنجا دارند فرياد ميزنند كه اصل همه گرفتاريها زير سر شاه است. من منزل ايشان نميروم، ولي منزل آقاي گلپايگاني به روي چشم و ميروم.» آقاي حاج آقا مرتضي حائري، استاد من بودند و من نزد ايشان كفايه خوانده بودم. ايشان به من گفتند: «حالا وقت اين حرفها نيست» من گفتم: «اتفاقا همين الان وقت اين حرفهاست».
در هرحال از جا بلند شدم و به هزار سختي و دشواري از كوچه پس كوچهها، خودم را به منزل آقاي گلپايگاني رساندم. وضعيت بسيار ناراحتكننده بود و همه جا گاز اشكآور ميزدند. وقتي وارد منزل آقاي گلپايگاني شدم، ديدم حياط و ايوان و اتاقها پر است و طلبهها هم وضعيت خوبي ندارند، حالت ناراحتكنندهاي وجود داشت. خود من هم وضعيت جسمي خوبي نداشتم، اما عصازنان رفتم و لب ايوان ايستادم. يك بلندگو جلوي من گذاشتند. من ديدم فرصتي به دست آمده كه هرچه دلم ميخواهد بگويم و شروع كردم عليه دستگاه حكومت حرف زدن كه: «اينها تصور ميكنند ما متوجه چيزي نيستيم و با اين حرفهائي كه در روزنامهها مينويسند، ميخواهند سر ما را كلاه بگذارند و...» خلاصه هرچه دلم خواست راجع به انقلاب و در تخطئه دستگاه گفتم. عباراتي را كه به كار بردم، دقيقا يادم نيست، ولي برخلاف آنكه آقايان ميخواستند ما برويم و جو را آرام كنيم، از فرصت حداكثر استفاده را كردم. مطمئن هم بودم كه وقتي بيرون بيايم، گرفتار ميشوم و همينطور هم شد و موقعي كه برگشتم، مرا بردند ساواك!
من مكرر ساواك رفته بودم، ولي خاطره آن روز هرگز از يادم نميرود. در ساواك يك ترابينامي بود كه بسيار آدم خشني و بداخلاقي بود و برخوردهاي زشتي داشت. گمانم سرهنگ بود. اين آقا بعد از اينكه مقداري توهين كرد، گفت: «آقايان تو را فرستادهاند كه بروي اوضاع را آرام كني و تو رفتي بدتر، همه را تحريك كردي.» احساس كردم از عصاي من هراس دارد، چون آن روزها بعضي از مبارزين داخل وسايلي مثل عصا، سرنيزه و اينجور چيزها را پنهان ميكردند، بنابراين عصا را انداختم روي ميز و گفتم: «نترس! چيزي نيست.» او هم نگاه كرد و ديد عصاي معمولي است. خلاصه تا جائي كه توانست توهين كرد و بعد هم دستور داد مرا ببرند و مدتي هم نگه داشتند. ميخواهم اين را عرض كنم كه گاهي اعضاي جامعه مدرسين مورد مراجعه مراجع و علماي طراز اول حوزه بودند و برخي اوقات هم از اعضاي جامعه خواسته ميشد كه روي قشر عمومي طلبهها اثر بگذارند.
در مواجهه با پديده التقاط، دو نوع رويكرد در جامعه مدرسين وجود داشت. يك رويكرد كه نماينده شاخص آن آيتالله مصباح هستند، معتقد به برخورد صريح با جريانات التقاطي بودند، اما رويكرد ديگر بر اين اعتقاد بود كه فعلا بايد به مبارزه با رژيم پرداخت و چنين اقدامي زودهنگام است. آيا اين دو نوع نگاه موجب انشقاق در جامعه مدرسين نشد و همه اعضاي آن تا به آخر، در يك جبهه، عليه رژيم مبارزه كردند؟ تبعات اين تفاوت ديدگاه چه بود؟
سئوال بسيار بهجا و مهمي هست. يكي از عوامل اين دوگانگي، جريان آقاي دكتر شريعتي بود. ايشان در آغاز با دعوت و همراهي مرحوم شهيد مطهري، با هم برنامه دفاع از انديشه اسلامي را در حسينيه ارشاد شروع كردند و شخصيتهاي بزرگي را هم به آنجا آوردند. روزها و ماههاي اول، ظاهر قضيه اين طور بود كه همگي دارند در يك خط حركت ميكنند، ولي بهتدريج فاصله بين دكتر شريعتي و مرحوم مطهري آشكار شد و از هم دور شدند، به گونهاي كه لحن اعتراض شهيد مطهري آشكار شد. به دنبال اين اعتراض، وضع آقاي دكتر در جامعه مدرسين بررسي شد و نوشتههاي ايشان به دقت مورد مطالعه قرار گرفت، بهخصوص كتابهاي «پدر، مادر، ما متهميم» و «تشيع علوي و تشيع صفوي» و امثالهم منشاء بحث و نهايتا دودستگي شد. بعضيها بهتندي عليه ايشان موضعگيري كردند و برخي ديگر هم موضعگيريهاي تند را نميپسنديدند.
من در آن شرايط از تشتت و تضعيف جامعه مدرسين، هراس بسيار داشتم. يادم هست كه نهايتاً جلسهاي را در منزل آقاي نوري تشكيل داديم و اصرار داشتيم كه همه اعضا حاضر شوند و موضوع بحث هم اين بود كه يا همگي بگوئيد ايشان كافر است يا همه بگوئيد مسلمان است! دوگانگي بيمعناست، حرفتان را يكي كنيد. يادم هست كه حتي يكي دو نفر براي حضور در آن جلسه، دير كردند و فرستاديم دنبالشان. جلسه بسيار خوبي بود و واقعاً هم خدا كمك كرد. يادم هست آقائي گفت دكتر شريعتي كافر است و سه چهار جمله از او نقل كرد، فرد ديگري گفت كه اين حرف را ملاصدرا هم در اسفار گفته، پس بگوئيم كه او هم كافر است؟ من گفتم: «به بحث طلبگي قضيه كار ندارم. من ميگويم يا همگي بايد با هم بگوئيد كه ايشان كافر است يا مسلمان، اين دوگانگي و تفرقه، ديگر امكان تداوم ندارد و فقط نيروي ما را هدر ميدهد.» چون ميدانستم به اين سادگيها نميشود حكم كفر كسي را صادر كرد، اين حرف را زدم. خوشبختانه آقاياني كه منفرداً اصرار ميكردند كه ايشان كافر است، در آنجا قانع شدند و گفتند كه حكم كفر را نميشود درباره دكتر شريعتي صادر كرد.
آن روزها جلساتي در زيرزمين منزل آقاي اسلامي كه از مبارزين قم بود، تشكيل ميشد و گاهي آقاي مصباح شركت ميكردند و گاهي هم من. گاهي در آن جلسات در باره دكتر شريعتي مواضع تندي اتخاذ ميشد. تاكيد كرديم كه بعد از جلسه آن روز بايد اين وضعيت خاتمه پيدا كند. خوشبختانه اين مسئله در جامعه مدرسين خاتمه پيدا كرد و ديگر در اين باره حرفي زده نشد، ولي در سطح جامعه اين شكاف وجود داشت. يكي از دوستاني كه الان در ستاد نمازجمعه هستند و مسئوليت بالائي هم دارند، آن اوايل كه جوانتر بودند، سخت فريفته حرفهاي دكتر شده بودند. يك جلسه نشستيم و صحبت كرديم و من به ايشان گفتم: «آقاي دكتر اين حرفها را ميزند و اين استدلالها را ميكند. اما معناي درست اين آيات اين نيست و حتي به ظواهر آيات هم كه نگاه كنيم، اين حرفها قابل قبول نيستند. شما يك كمي بيشتر در اين باره فكر كنيد و اگر ميخواهيد با ديگران هم صحبت كنيد.» آن موقع ايشان خيلي احساساتي شده بود و چندان نپذيرفت، ولي بعدها به من گفت كه آن تذكري كه داديد باعث شد كه بروم و درباره آن موضوعات فكر كنم و از حالت احساسي در آمدم و منطقيتر فكر كردم. اين يكي از عواملي بود كه باعث شد جهتگيريهاي اعضاي جامعه مدرسين يك كمي با هم تفاوت داشته باشد. نكته مهم اين بود كه امام در اين مورد مطلقا سكوت كرده بودند، نه نفي ميكردند نه اثبات. من هميشه ميگفتم اين سكوت، دليل نفي است، اما الان نفي صريح، به مصلحت نيست و به اين نتيجه رسيده بودم كه نظر امام، نظر همراهي و مساعد نيست و سكوت ايشان اين معنا را دارد. ديگران ميگفتند: خير! اين سكوت ميتواند معناي حمايت هم داشته باشد!
مسئله شهيد جاويد، شكل و حالت بسيار دشوارتري داشت. از يك طرف آقاي صالحي نجفآبادي شاگرد امام بود و به اعلميت ايشان و همچنين به مبارزات اعتقاد داشت. از طرف ديگر در كتاب «شهيد جاويد»، علم امام نفي شده بود و به تبع آن به بهانه طرفداري از اين كتاب و تقريظنويسان آن هم تندرويهائي هم شد تا جائي كه به كشته شدن آقاي شمسآبادي و عده ديگري انجاميد. جامعه مدرسين بين اين دو محذور چه ميكرد؟ هم نويسنده كتاب و هم تقريظنويسان آن از شاگردان امام بودند و از سوي ديگر مطلب كتاب، غيرقابل قبول بود. شما چگونه حد وسط را گرفتيد؟
سئوال بسيار جالبي است. خوشبختانه اسناد زندهاي هم در مورد آن وجود دارد. مسئله شهيد جاويد متاسفانه ابزار بسيار كارآيي به دست ساواك داد و روز به روز بر آتش اختلافات بين طلبهها، علما و منبريها، بهخصوص در قم، دامن ميزد. منبريهاي قم رسما عليه شهيد جاويد وارد عمل شدند و تكيهگاهشان هم بيت آيتالله گلپايگاني بود. از اين طرف هم آقاي منتظري و آقاي مشكيني بر اين كتاب كه در آن علم امام رسماً تكذيب شده بود، تقريظ نوشته بودند. خاطرم هست كه منزل آقاي صالحي نجفآبادي، نويسنده كتاب، در خيابان آبشار و منزل ما طرف راهآهن بود و گاهي روي پل به هم برميخورديم. يادم هست يك بار قبل از نوشتن كتاب در مسير به هم برخورديم و گفت: «فلاني! من ميدانم كه آقاي طباطبائي بحث مبسوطي درباره علم امام دارند. يك بار بيا به منزل ما تا در اين باره صحبت كنيم.» گفتم: «من يك بار منزل شما آمدهام و درباره اين موضوع هم يك كمي با شما صحبت كردهام، ولي شما اصلا حرف ما را قبول نداريد و جور ديگري فكر كنيد.» مرحوم علامه طباطبائي در جلد بيستم الميزان، بحث علم امام را به شكلي دقيق و علمي مطرح كردهاند. خانه ما جنب منزل ايشان بود و اغلب خدمتشان ميرفتم. در مورد اين بحث هم يك بار خدمتشان رفتم و سئوالاتي را پرسيدم، بنابراين وقتي آقاي صالحي مسئله را مطرح كرد، گفتم: «شما دائما دنبال مباحث نقلي هستي و به مباحث عقلي علاقهاي نداري.» واقعا هم همينطور بود و علت اينكه ايشان گرفتار اين مشكل شد، اين بود كه اصلا با مباحث عقلي كاري نداشت و بيشتر با مباحث نقلي كار ميكرد و اين منشاء اشتباهات بزرگي شده بود.
در هرحال دشمن از اين مسئله نهايت استفاده را كرد و اوضاع خيلي بد شد. من نامهاي براي حضرت امام فرستادم و موضوع را طرح كردم. ايشان در پاسخ نوشتند: «در شرايطي كه اساس اسلام در مخاطره است، آقايان سرگرم بحث درباره يك مسئله فرعي شدهاند و درباره شهيد جاويد بحث و دعوا ميكنند. برعهده شماهاست كه اين مسئله را حل كنيد.» من عين اين نامه را كه به خط خود امام است به دفتر حفظ و نشر آثار امام دادهام. وقتي اين نامه به دست من رسيد، احساس كردم از طرف امام ماموريت دارم كه به هر قيمتي شده، جلوي اين اختلافات را بگيرم. خدا رحمت كند آقاي حاج آقا مهدي، آقازاده آيتالله گلپايگاني را، ايشان را صدا كردم و گفتم: «آقا مهدي! من كاري به بحث علمي در باره شهيد جاويد ندارم، ولي اين وضعي كه پيش آمده، وضع خطرناكي است. بيا همكاري و كمك كن اين مسئله را به شكلي حل كنيم. آقاي خميني هم اين نامه را نوشتهاند.» گفت: «مگر آقاي آلطاها و منبريهاي درجه يك قم به اين راحتي قبول ميكنند؟» با هم صحبت كرديم و نهايتا گفت: «شما هركاري شما بگوئي، من ميكنم.» بالاخره نتيجه اين شد كه من از او خواستم جلسهاي در منزل آيتالله گلپايگاني تشكيل و از اهل منبر قم دعوت شود و در آنجا با آنها صحبت و خطر موضوع را گوشزد كنيم. بعد هم از او خواستم كه دو سه نفر از بزرگترهاي مؤثر در حوزه از جمله مرحوم حاج شِيخ عبدالجواد اصفهاني و مرحوم حاج آقا مرتضي حائري و چند نفر از علماي بزرگ را هم دعوت كند. گفتم كه من ميآيم و موضوع را مطرح ميكنم، شايد راهحلي پيدا كرديم. هرگز آن جلسه را فراموش نميكنم. وقتي رفتم منزل آيتالله گلپايگاني با منظره غيرمنتظرهاي روبرو شدم. تا آن روز تصورش را هم نميكردم كه آن همه منبري فعال و اهل بحث در قم داشته باشيم!
به هرحال در آغاز آقائي بلند شد و صحبت كرد كه ما كفن ميپوشيم و چنين و چنان ميكنيم و با لحن بسيار تندي درباره آقاي صالحي و تقريظنويسان حرف زد و سه چهار نفر در اين باره صحبت كردند. وقتي حرفهاي اينها تمام شد، من رو كردم به آيتالله گلپايگاني و گفتم: «من چند جملهاي عرض ميكنم و بعد هرچه شما بفرمائيد، همان اجرا خواهد شد. عرض من اين است كه اين نوع برخوردها جز اينكه شكاف ايجاد كند و دشمن استفاده كند، فايده ديگري ندارد. اگر ما نويسنده و آقايان تقريظنويس را حاضر كنيم كه اصلاحيهاي بنويسند، مسئله حل ميشود؟» به اين دليل هم خدمت آقاي گلپايگاني اين نكته را عرض كردم كه اگر ايشان موافقت كنند، من شخصا پيگير اين كار شوم. آيتالله گلپايگاني يك كمي آقايان منبري و بنده را نصيحت كردند و اين موجب شد كه ما يكي دو شب بعد از آن، با كمك مرحوم حاج آقامهدي دو باره جلسهاي را تشكيل داديم. فراموش نميكنم كه بسيار ديروقت بود و آقاي صالحي را با زور به جلسه آورديم و گفتيم: «آقا! ببينيد شرائط به كجا رسيده! نميشود اين آتش را خاموش كرد؟ شما دو كلمه بنويسيد و آتش را خاموش كنيد تا بعد ببينيم چه كار ميشود كرد.» به هرحال ايشان چيزي را نوشت و يادم هست كه سه چهار بار متن را بردند منزل آقاي گلپايگاني و آقايان منبري قبول نميكردند و ميگفتند كافي نيست! آخرين بار آقا مهدي گفت: «ديروقت است و آقا خوابيده و من نميتوانم بروم، بگذار براي صبح.» گفتم: «اگر براي صبح بگذاريم، ديگر نميتوانيم اين جلسه را تشكيل بدهيم».
بالاخره متني نوشته شد كه آقايان منبري قبول كردند كه ديگر بالاي منابر اين بحث را مطرح نكنند، هرچند اين بحث در جلسات خصوصي همچنان ادامه داشت. در هرحال آن شب آقاي منتظري بودند، ولي آقاي مشكيني نبودند. البته ايشان بيشتر تحت تاثير شرايط و شخص آقاي منتظري، آن تقريظ را نوشته بودند و قطعا دلايل ما را قبول ميكردند. به هرحال آن شب به هر شكلي كه بود قضيه شهيد جاويد را حل كرديم و من اين را واقعا از توفيقات الهي ميدانم كه توانستيم با دستور حضرت امام، كمك مرحوم حاج آقا مهدي گلپايگاني و مجبور كردن آقاي صالحي، آتش اين اختلاف را خاموش كنيم. مهار كردن دو غائله مربوط به دكتر شريعتي و متاب شهيد جاويد از الطاف خدا بود.
اگرچه نكات ديگري هم در باره كاركرد جامعه قبل از پيروزي انقلاب وجود دارد، اما از آن روي كه مايليم مقداري هم در باره كاركرد جامعه پس از پيروزي انقلاب، بهويژه دهه اول صحبت كنيم، بحث در باره پيش از انقلاب را ختم ميكنيم. در 3 دهه اخير عدهاي از منتقدين جامعه، عملكرد اين تشكل را در زمان حيات حضرت امام و بهويژه مواضع اقتصادي شما را در آن مقطع، با ادعاي ولايتپذيري معارض ميدانند. در باره اين داوري در مورد عملكرد خود چه مي گوييد؟
به هيچوجه. يكي از چيزهائي كه در عالم طلبگي به قول ما علي رئوس الشهاد هست، گفتگوي شاگرد و استاد است. هميشه اينطور بوده كه شاگرد درس اعلم مراجع يا عالم هم، پاي درس ايشان ميتوانسته بگويد كه من اين سخن شما را قبول ندارم و اشكال دارد. بعد هم استاد و شاگرد با هم بحث ميكنند، يا قانع ميشوند يا نميشوند. در آن مقطع، جامعه مدرسين با سياست اقتصادي دولت آقاي موسوي مخالف بود. الان هم ما معتقديم كه آن شيوه اقتصادي، غلط بود و ايشان حتي گوش به حرف امام هم نميداد. امام مكرر در باره واگذاري امور اقتصادي به مردم و مردم را در مسائل اقتصادي شركت دادن، صحبت ميكردند، ولي دولت آقاي موسوي ميآمد و ميگفت: «معني دخالت كردن مردم در اقتصاد، همين سياستهائي است كه ما اعمال ميكنيم!» و باز جريان اقتصادي را دولتيتر ميكرد و به حساب مردم هم ميگذاشت. آقايان جامعه مدرسين ميگفتند اين كار درست نيست. بالاخره با مكاتبات متعدد و ملاقات و صحبت با امام، ايشان فرمودند چند تن از اعضاي جامعه مدرسين بروند و در جلسات هيئت دولت شركت كنند. دو سه نفر از جمله مرحوم آقاي روحاني و گمانم آقاي آسيد جعفر كريمي و آقاي ابطحيكاشاني رفتند و شركت كردند، ولي بعد از سه چهار جلسه آمدند و گفتند كه: «اين آقايان گوش به حرف ما نميدهند و از هيچ كس هم تاثير نميپذيرند و كار خودشان را ميكنند و ما هم ديگر خودمان را سبك نميكنيم و نميرويم.» و كار را رها كردند.
معناي اين گونه بحثها و اظهارنظرها، مقابله با حضرت امام نبود، بلكه مطلع كردن ايشان از وضعيت موجود بود. ما ميگفتيم اين شيوه را قبول نداريم و نظرمان را هم به شما منتقل ميكنيم و اين شمائيد كه در نهايت به ما ميگوئيد چه بايد بكنيم. امام هم در نهايت فرمودند در جلساتشان شركت كنيد، اما همانطور كه عرض كردم آنها به توصيه خود امام هم عمل نميكردند. پس قطعا هيچگاه مقابله وجود نداشت و نامهها و مكاتبات ما كاملاً از موضع خيرخواهي و براي اصلاح امور بود. قاعدتاً شنيدهايد كه در جريان انتخابات مجلس سوم و پس از اينكه عدهاي از دوستان ما را منتسب به اسلام آمريكائي كردند! جناب آقاي مهدويكني رفتند خدمت امام و با ايشان در اين مورد صحبت كردند. آقاي مهدوي فرمودند من رفتم پيش امام و عرض كردم: «آقا! حالا ديگر اسلام ما امريكايي و اسلام ديگران اسلام ناب شده؟» امام خيلي تعجب كردند. عرض كردم: «بله، بر اثر تبليغاتي كه شده، ما به عنوان نمايندگان اسلام امريكائي معرفي شدهايم.» امام فرمودند: «جبران ميكنم.» و بعد هم اين كار را كردند و حتي به شكلي صريح جامعه مدرسين را هم توثيق كردند.
امام با شما به عنوان يكي از قديميترين شاگردان خود رابطه عميقي داشتند. از حواشي انتخابات دوره سوم مجلس كه پس از آن امام شما را به عنوان يكي از فقهاي شوراي نگهبان منصوب كردند، چه خاطراتي داريد، چون در واقع اين حركت امام بهنوعي دلجوئي از شما بود.
حقيقت اين است كه احساس من نسبت به حضرت امام، غير از مسئله استاد و شاگردي، احساس علاقه خاصي بود. دليل اصلي آن هم اين است كه سالها قبل براي من شرايطي پيش آمد كه داشتم از حوزه منقطع ميشدم و حضرت امام مانع شدند كه در اينجا اجمالاً آن داستان را براي شما نقل ميكنم. بنده را به سيرجان تبعيد كرده بودند و به قول معروف، منبرم در آنجا گرفته بود. در آنجا تازه مسجدي بنا شده بود و يك ماه رمضان را در آنجا منبر رفتم. شهر وضعيت عجيبي داشت و باني مسجد و مدرسه به من گفت: «فلاني! تو وضعيت مالي مرا ميدانيـ. كسب و كار حسابي و تجارتخانه و حجرههاي متعدد داشتـ من ثروتم را نصف ميكنم و نصف آن را به شما ميدهم كه اينجا بماني و به داد اين شهر برسي. روز قيامت هم جلوي تو را ميگيرم كه ما براي دين خدا اين كار را كرديم، اما ديگران به وظيفه خودشان عمل نكردند. به نظر من اين وظيفه توست و حالا هر تصميمي ميخواهي بگير».
من در يك محذور بسيار شديد قرار گرفتم. شهر هم انصافا نياز داشت. بعد از بحثهاي زياد، سرانجام گفتم: «من بايد از استادم بپرسم و ايشان هرچه امر كردند، همان را اطاعت ميكنم.» اين رويداد، حقاً از وقايع سرنوشتساز زندگي من بود. پرسيد: «استادت كيست؟»گفتم: « آيتالله حاجآقا روحالله خميني.» گفت: «من هم به ايشان خيلي ارادت دارم.» آدم بسيار روشني بود. بعدها هم ارتباط بيشتري پيدا كرديم و پسرش داماد ما شد. من آمدم خدمت حضرت امام و جريان را به عرضشان رساندم و گفتم: «وضعيت من از اين قرار است و بنا شده هرچه شما فرموديد من همان را اطاعت كنم.» امام فرمودند: «وظيفه شما اين است كه در ايام تبليغي برويد و در بين مردم باشيد و در ايام تحصيلي هم حتما درستان را بخوانيد. اما اينكه بروي و آنجا بماني، به مصلحت نيست.» استدلالشان هم اين بود كه حوزه براي شما خرج كرده تا به اينجا رسيدهايد، نبايد حوزه را رها كنيد. ايام تعطيلي برويد در ميان مردم. اين مطلب باعث شد كه من علاقه خاصي به امام پيدا كنم و ايشان هم توجه خاصي به بنده پيدا كردند.
بنده هميشه در همه امور بر اساس مباني امام كار ميكردم و تصميم ميگرفتم، البته اينطور نبود كه هر بار بروم و بپرسم چه ميفرمائيد، ولي در چند مورد، مستقيم با ايشان بحث و تبادل نظر كردم. مثلاًيك بار يادم هست كه آقاي موسوي از امام سئوالي كرده بودند و امام به بنده امر فرمودند كه: «شما و آقاي گيلاني درباره اين موضوع بررسي كنيد و جواب را به من بدهيد.» در مجلس هم كه بودم اختلافاتي بين شوراي عالي قضائي كه رياستش با آيتالله موسوي اردبيلي بود با شوراي نگهبان كه رياستش با آيتالله صافي بود، پيش آمد و اينها در مورد وحدت رويه با هم اختلاف عميقي پيدا كردند. آيتالله صافي معتقد بودند كه: «حكم در اختيار قاضي است و متن روايت هم ميگويد عليالحاكم يعني حاكم خودش ميتواند هرچه را مصلحت ميداند انجام بدهد.» آقاي موسوي اردبيلي هم ميگفتند كه: «در قانون اساسي حكم بر وحدت رويه است و نميشود براي يك جرم واحد، در اصفهان يك جور حكم كنند در كرمان جور ديگري، بايد وحدت رويه رعايت شود.» من در آن زمان، هم نايب رئيس مجلس بودم و هم رئيس كميسيون قضائي. نامهاي به محضر امام نوشتم كه اين بحث به كميسيون قضائي آمده است و چه بايد كرد؟ امام دستور فرمودند دو نفر از كميسيون قضائي، دو نفر از شوراي نگهبان و دو نفر از شوراي قضائي شور كنيد و به هر نتيجهاي رسيديد، من قبول دارم و اجرا شود. من و مرحوم آقاي سيد ابوالفضل موسوي تبريزي كه در دستگاه قضايي با ما كار ميكردند، از كميسيون قضائي و از شوراي نگهبان آيتالله صافي و آيتالله جنتي و از شوراي عالي قضائي هم آقاي اردبيلي و آقاي خوئينيها آمدند و جلسه در اتاقي در مجلس تشكيل شد. داستان حقوقي اين قضيه بسيار جالب و طولاني است. سرانجام قضيه به فتواي جديدي منجر شد و امام مرقوم فرمودند: «در غير موارد مخصوص، تعزير بايد نقش بازدارندگي داشته باشد.» نتيجتاً تعزير اختصاص به شلاق ندارد و در عين حال بايد نقش بازدارندگي داشته باشد و غيرمنصوص هم باشد. فيالمثل يكي دو جا در روايات صريح داريم كه مجازات براي زني كه فلان جرم را انجام ميدهد، زندان است و نميشود تعزير ديگري را درباره او اجرا كرد، درحالي كه اگر يك مرد آن جرم را انجام بدهد، تعزيرش بسيار شديدتر است. اين موجب شد كه فصل جديدي در قانون مجازات اسلامي باز و قضيه به اين شكل حل شود. در هرحال امام در اين گونه موارد، موضوع را به ما ارجاع ميفرمودند و ما هم به اين نحو عمل ميكرديم و به نتيجه ميرسيديم. در دوره مسئوليت در دستگاه قضايي، هرچند وقت يك بار كه نميتوانستم از مبنا برداشت روشني كنم، وقت ميگرفتم و خدمت امام ميرفتم و سئوال ميكردم و ايشان هم جواب ميدادند. من هر وقت در مجلس بودم، رئيس كميسيون قضائي بودم و هيچوقت در كميسيون ديگري نرفتم، هم مقتضاي كارم بود و هم علاقه شخصيام. غير از اينكه نايب رئيس مجلس بودم و اداره قوانين زير نظر من بود، در كميسيون قضائي هم فعاليت ميكردم.
از اين دوران و ديدارهائي كه با امام داشتيد، چه خاطراتي داريد؟
بله، اتفاقا از اين ديدارها، خاطرات جالبي هم دارم. يك مورد يادم هست كه ملاقاتم با امام تمام شده بود و داشتم كفشهايم را ميپوشيدم تا بروم كه حاجاحمدآقا آمدند و گفتند: «امام كارتان دارند، برگرديد.» من برگشتم و ديدم امام دارند به اندروني ميروند و وسط اتاق ايستادهاند. مجددا سلام و عرض كردم: «امري هست؟» امام فرمودند: «به آقايان هيئت رئيسه بگوئيد احمد بدون اجازه من نميتواند كاري را انجام دهد و نميدهد.» و حرف ديگري نزدند. ظاهراً به گوش ايشان رسيده بود كه برخي گفته بودند كه مرحوم حاج احمدآقا بعضي از كارها را برحسب نظر خودش انجام ميدهد. گفتم: «به روي چشم! پيغام شما را ميرسانم.» و در جلسه بعد هيئت رئيسه، اين پيام امام را رساندم و در حقيقت به غائلهاي كه برخي راه انداخته بودند، خاتمه دادم. اين رابطه به اين كيفيت بود.
در دوره سوم مجلس هم، به هر علتي كه بود، من راي نياوردم. يادم هست كه خيلي خوشحال بودم كه دارم از كارهاي اجرائي كنار ميروم. هميشه دنبال اين بودم كه به حوزه برگردم. يك بار يكي از بچههاي من حرفي به من زد كه واقعا يكه خوردم. من در جلسهاي گفتم: «كي ميشود كه برگرديم به حوزه و مشغول درس شويم؟» فرزندان من همهشان خيلي رعايت ادب را ميكنند و معمولاً در جواب سخن من چيزي نميگويند، اما آن روز حميدآقا در جواب من با احترام گفت: «هروقت امام كارهايشان را كنار گذاشتند و برگشتند و درس را شروع كردند، شماها هم ميتوانيد. اين چه حرفي است كه شما ميزنيد؟» من واقعا احساس شرم كردم كه بچه من چنين احساسي دارد و من حرف از برگشتن ميزنم. در عين حال وقتي كه از مجلس راي نياوردم، احساس كردم آزاد شدهام. بعد هم امام ما را به عضويت شوراي نگهبان منصوب كردند، در رسانهها هم اعلام شد و ما هم به شوراي نگهبان رفتيم، ولي هنوز هم حكم حضرت امام به دست ما نرسيده! و در اسناد و مدارك هم نيست![با خنده] حاج احمدآقا ميگفتند امام يك حكمي نوشتند، اما نميدانيم آن را چه كردهايم!
يك خاطره ديگر همين الان يادم آمد. يك روز اطلاع پيدا كرديم كه ائمه جمعه تهران، يعني حضرت آيتالله خامنهاي و آقاي هاشمي رفسنجاني خدمت امام هستند. من نميدانم چه كار داشتم كه به آنجا رفتم و داشتم برميگشتم، ولي هنوز از حوزه استحفاظي پاسداران خارج نشده بودم كه آقاي صانعي يك كسي را فرستادند سراغ من كه امام ميفرمايند: «آقايان امروز اينجا هستند، امروز آقاي يزدي برود نمازجمعه بخواند.» تعجب كردم كه چطور بدون هيچ سابقه و اطلاعي چنين دستوري را فرمودند، من هم مسافر بودم. به آن آقا گفتم: «من مسافرم و دارم به قم برميگردم.» رفت و برگشت و گفت: «امام گفتند قصد كنيد، برويد نماز جمعه را بخوانيد.» من بسيار خدا را شكر كردم كه چنين اعتمادي به من كردند، چون مطلب سادهاي نبود. من مقلد امام بودم و تهران را هم بلاد كبيره ميدانستم و در عين حال مسافر هم بودم و مسافر نميتواند نماز جمعه بخواند، اما ايشان فرمودند قصد كند و نماز بخواند كه من همين كار را كردم. آقاي درّي هنوز گاهي به شوخي ميگويد: «من حيرت كرده بودم كه سخنران قبل از خطبهها چطور اين قدر طولاني صحبت ميكند؟» فكر كرده بود كه آن روز سخنران قبل از خطبهها هستم! اين لطف و عنايت و محبت خاص امام بود كه شامل حال بنده شد. داستان انتخاب منزل بنده به عنوان اقامتگاه ايشان هم كه بسيار جالب است و وقت مفصلي براي بيانش لازم است.
به عنوان سئوال آخر ميخواستم بپرسم رمز سرزندگي و نشاط شما نسبت به همسن و سالانتان چيست؟ شما هميشه بسيار با روحيه و با انگيزه صحبت ميكنيد.
اين هم لطف و نعمت الهي است. من الان در شرايطي هستم كه از نظر جسمي مشكل، كم ندارم، ولي خدا را شاكر هستم كه اين روحيه را دارم. گاهي در منزل فرزندانم ميگويند كه حاجآقا دارد با روحش زندگش ميكند. خدا را شكر مي كنم كه هميشه اين احساس نشاط را داشتهام، چون ميبينم كه خداوند نعمات فراواني به من داده و مسئوليتهائي را هم كه به عهده داشتهام، تا جائي كه در توانم بوده است، درست انجام دادهام. بنده اعتقادم اين است كه يا نبايد كاري را به عهده گرفت و يا بايد آن را درست انجام داد. مثلا در زماني كه مرحوم آيتالله مشكيني دبير جامعه بودند، يك بار مرا احضار كردند و گفتند: «شما بايد مسئوليت اينجا را به عهده بگيريد.» گفتم: «من در شوراي نگهبان مسئوليت دارم، بايد براي آن وقت بگذارم.» گفتند: «اگر اين طور باشد، من هم نميتوانم و شما وظيفه شرعي داريد و...» و بالاخره من مسئوليت جامعه را به عهده گرفتم.
يادم هست در جلسه آخر قبل از رحلت ايشان، هرچه اصرار كردم كه مرا از اين كار معاف بداريد، ايشان گفتند: «اگر شما نباشي، دو تائي با هم كنار ميرويم!» در هرحال اين اعتمادها و الطاف، نعمات الهي هستند و بنده هم با همين نگاه، كار را به عهده گرفتم. در دوره حيات ايشان به عنوان معاون عمل ميكردم و سياستهاي كلي را هم از ايشان ميگرفتم، ولي پس از رحلت ايشان هرچه اصرار كردم كه مسئوليت را به عهده كس ديگري بگذارند، آقايان نپذيرفتند و اكثريت به بنده راي دادند.
بنده هر شب هم كه به بستر استراحت ميروم، كاملا آماده مرگ هستم و اگر صبح از خواب بلند نشوم، هيچ مشكلي ندارم. من خيلي دعا نميخوانم. در منزل هم ميگويند شما خيلي مقدس نيستيد، ولي در كل دعاها اين را هر شب ميگويم كه فيرعايتالله، يعني در پناه خدا و خدا را شكر ميكنم كه هر كاري كه از دستم برآمده، كردهام و اين جز عنايت الهي نيست. به هيچ چيز از مظاهر دنيا هم علاقه و عشق خاصي ندارم. دلم ميخواست تا زنده هستم ترجمه قرآنم تمام شود و به آقائي كه عهدهدار ويرايش آن بود، اين را گفتم كه خيلي متاثر شد و پشت كار را گرفت و الان نزديك يك سال هست كه اين اثر چاپ شده. اين كار بسيار به نشاط من كمك كرد. همه اينها لطف الهي است. دعا كنيد خدا توفيق بدهد كه اگر عمري باقي مانده، گرفتار لغزش نشويم، چون جرياناتي را ميبينم و مشاهده ميكنم كه گذرگاههاي اين انقلاب، خيليها را از طريق حق بيرون كرده و دارد ميكند، ولي بحمدالله پايههاي خود انقلاب به قدري مستحكم است كه هيچ كس نميتواند آن را منحرف كند و فقط خود فرد منحرف، آسيب ميبيند. انقلاب تحت تاثير اين و آن قرار نميگيرد، بلكه اشخاص تحت تاثير آن هستند، بنابراين دعائي كه ميكنم اين است كه در اين چند روز باقي عمر، خداي ناكرده از انقلاب جدا نشوم و خداوند، ما را حفظ كند كه از اين خطرات محفوظ بمانيم.
خبرگزاري فارس