IRNON.com
سروده‌هايي از شاعران معاصر درباره حضرت اباالفضل (ع)
 

حسين اسرافيلي، عزيز‌الله زيادي، مهدي فرجي، امير مرزبان، عباس سودايي، اميرعلي مصدق و محمدجواد شاه‌مرادي، درباره قمر بني هاشم، حضرت اباالفضل العباس (ع) شعر سروده‌اند.


 

حسين اسرافيلي (متولد 1330 در تبريز)
--------------------------------------------

شد نوبت رزم بوفضايل
آن ماه لقا، علي‌شمايل

آمد به ادب حضور خورشيد
تا كسب كند شكوه توحيد

تيغش به كمر، سپر به پشتش
بشكوه، علم، ‌ميان مشتش

لب، تشنه و مشك، روي دوشش
پيغام‌پذير، هر دو گوشش

استاد به خيمه ولايت
تا،او، مگرش كند عنايت

اذني به صف نبرد گيرد
از چهره تيغ، گرد گير

در خيمه، امام با برادر
استاده، ولي، غمي برابر

خورشيد وقمر، چو شد مقابل
استاد چو بنده، بوفضايل

يعني كه از او، جز اين،‌نشايد
در محضر حق، سكوت بايد

آنجا كه دو دل، جدا از هم نيست
بين دو نگه،‌اشاره كافي است

كردند سكوت هر دو، اما
چشم و لب‌شان، پر از سخن‌ها

او،‌جز سخن خدا، نفرمود
اين، بار ارادتش بيفزود

او،‌كرد نگاه آتش افروز
اين،‌گشت تمام شعله و سوز

او، راز خود آشكار مي‌كرد
با تير نگه، شكار مي‌كرد

اين، گشته شكار جلوه‌ دوست
يعني كه نگاه دوست نيكوست

او، كرد سكوت، اگر سخن‌هاست
اين، در نگهش كه: عشق تنهاست

او، ساقي و اين خمار ساقي
تا ميكده در كنار ساقي

او،‌جام ولايش از بلاها
اين، چشم و دلش پر از تمنا

او،‌ميكند از نگاه پرهيز
اين، تشنه، كه: باز هم عطش ريز

او، مانده كه اين خمار سرمست
چون گيرد جام عشق، بي‌دست؟!

اين،‌در نگهش كه: دست اگر نيست
از غيرت من دو چشم باقي‌ست

اين، باده به جز بلا نجويد
هيهات كه ترك عشق گويد!

او م ست مي و سبوي باقي
اين، ديده به چشم مست ساقي

او، جلوه حضرت خدايي
اين،‌آينه خدانمايي

او، قبله نماي اهل قرآن
اين،‌جلوه‌پذير مهر ايمان

او غرق نياز و راز در خويش
اين، سير و سلوك عشق در پيش

او،‌آينه‌دار باغ حيرت
اين،‌يكه‌سوار دشت غيرت

او، پاره قلب و جان زهرا (س)
اين، خادم آستان زهرا (س)

او، بر سر عهده خود علي (ع) وار
اين، عرصه عشق را علمدار

كردند سكوت هر دو با هم
اسباب عروج‌شان فراهم

در حيرت عشق، اشجع‌الناس
ناگاه شكفت بغض عباس

چون ابر بهار، گريه سر داد
از گريه آسمان خبر داد

در ديده نشست ابر پربار
چون بر سر كوهسار، رگبار

هر چند كه تشنه بود و بي‌آب
از ديده روانه كرد سيلاب

تا آن كه، امام عشق برخاست
و آن خميده، باز، شد راست

كردش نگهي كه: اي پناهم
اين در دل فتنه، تكيه‌گاهم

بي دست تو اين علم مماناد
بي‌چشم تو اين حرم مماناد

تو،‌دست مني و دست حيدر
بي دست مبادلات اين برادر

دور از تو،‌من آشيان نخواهم
بي‌روي تو، من جهان نخواهم

اي من به فداي قامت تو
بر غيرت و استقامت تو

بعد از تو، جهان خراب بادا
درياي دلش، سراب باد!

عباس، كه ديد، اين عطايش
چون سايه فتاد زير پايش

تا سايه قرين نور گرديد
خود نور شد و ظهور گرديد

در جلوه عشق، تا فنا يافت
چون مهر وجود او، بقا يافت

عزيز‌الله زيادي (متولد 1329 در شهر ميانه)
--------------------------------------------

از خودم رسته‌ام يا اباالفضل
با تو پيوسته‌ام يا اباالفضل

از تماشاي اين خاك مرده
خسته‌ام، خسته‌ام، يا اباالفضل

پاي تا سر پر از زخم نيزه
مشك بگسسه‌ام، يا اباالفضل

ابرها، ابرها در عزايت
هيئت و دسته‌ام يا اباالفضل

از كسي چشم ياري ندارم
دل به تو بسته‌ام، يا اباالفضل

مهدي فرجي (متولد 1358 در شهر كاشان)
-----------------------------------------------

اين خاك بهشت است كه قيمت شدني نيست
ريگ ملكوت است، عقيق يمني نيست

افتاده ابوالفضل ابوالفضل در اين دشت
ديگر علم هيچ يك انداختني نيست

در خاك تو را دفن نكرديم و دميدي
اين گل گل خودروست، گل كاشتني نيست

يك دست تو اين گوشه و يك دست تو آن سو
بين‌الحرميني كه در آن سينه‌زني نيست

دعوت شده مجلس خوباني و آنجا
رختي به برازندگي بي‌كفني نيست

برخواستي و جان تو را خواست وگرنه
هر رود به صحرازده درياشدني نيست

عباس سودايي (متولد 1353 در كاشان)
--------------------------------------------

نمي‌بوسيم ديگر بچه‌ها را
پر و بال كبوتر بچه‌ها را

از آن روزي كه ديو ناگهان برد
عمو عباس دختربچه‌ها را

امير مرزبان (متولد 1357 در تهران)
---------------------------------------

دلت گرفته، چرا حال تو خراب شده‌ست؟
عزيز! چشم قشنگت چرا پر آب شده‌ست؟

مگر كه كودك من عيب و علتي دارد؟
جواب داري، اما دلت كباب شده‌ست

مگر كه كودك من...؟ بغض‌تان شكست چرا؟
صداي هق هقت آقا مرا جواب شده‌ست

آهاي دست عزيزي كه اول عشقي!
براي توست دلش غرق التهاب شده‌ست؟

آهاي چشم قشنگي كه تازه مي‌خندي
خودت بگو كه چرا در من انقلاب شده‌ست

سكوت مي‌شكند، پرده‌ها مي‌افتد، واي!
فضاي خانه پر از بانگ «آب...آب» شده‌ست

و مشك خوني عباس اولين چيزي‌ست
كه در نگاه غريبانه تو قاب شده‌ست

عمود، تير، عطش، مشك، خيمه‌ها، عباس
جواب گريه تو اين همه كتاب شده‌ست

و مادري كه چنين عاشقانه مي‌خندد
از اين جواب دل‌انگيز تو مجاب شده‌ست

اميرعلي مصدق (متولد 1335 در تهران)
------------------------------------------

دو چشمم مثل باران اشك مي‌ريخت
دلم بر حال چشمم رشك مي‌ريخت

الهي، علقمه خون مي‌شدي، خون
دمي كه آبروي مشك مي‌ريخت

محمدجواد شاه‌مرادي (متولد 1361 در اصفهان)
--------------------------------------------------

غريو شيون در گوش خيمه‌ها افتاد
كه: «دست‌هاي كسي از بدن جدا افتاد»

غريو، آتش شد... خيمه‌ها در آتش سوخت
زمين، زبانه گرفت و به دست و پا افتاد

زمين، زبانه گرفت و مقدرات خوشش
شكست و دود شد و .. دود در فضا افتاد

خدا نخواست زمين را هميشه بي‌بركت
و اين رسالت بر دوش كربلا افتاد

كه اين رسالت، اين بار، بوي خون مي‌داد
كه اين رسالت، از دوش «جلجتا» افتاد

زمين به خون خدا پاك شد، به خود لرزيد
گلوي قرآن خشكيد و از صدا افتاد

گلوي قرآن خشكيد و ... باز،‌ جوشان تر
صدا شد و در پژواك دره‌ها افتاد

صدا شد و در بال پرنده‌ها پيچيد
و هر پرنده عاشق، در اين هوا افتاد

هواي عشق كسي كه صداي قرآن بود
كه با غروبش خون در دل خدا افتاد

هواي عشق كسي كه هنوز خون خداست
كسي كه قصه عشقش بي‌انتها افتاد

همان كسي كه قلم از نوشتنش وا ماند
در آن سطور كه از اين نوشته‌ جا افتاد...