درباره منطق تأثيرگذاري امام خميني بر مردم

امام خميني خيلي دقيق فضايي را شناسايي ميكنند كه در آن فضا تأثيرگذاري هم هست. اگر ايشان ميتوانند ديگران را تغيير بدهند، به اين خاطر است كه پيش از آن، خودشان را تغيير دادهاند. امام همواره ميگفت: «خدايي بشويد.» دائماً «چگونه بودن» را نشان ميداد؛ خودش هم همينگونه رفتار ميكرد و اولين اجرا كننده بود.
راهگشايي به فطرت
وقتي از تأثير امام بر تغيير هويت مردم سخن ميگوييم، به اين معناست كه اصل تغييرپذيري هويت را پذيرفتهايم، اما اگر بخواهيم نگاهي ديني و دقيقتر داشته باشيم، بايد بگوييم ما يك هويت ذاتي و طبيعي داريم: «فِطْرَةَ اللهِ الّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها» كه ربطي به فرهنگ ندارد و تنها عنوان انسان در اينجا مطرح است. اما در مواردي و به دلائل عارضي، يك نوع هويت ثانويه و مجازي براي انسان پديد ميآيد. هنگامي كه اين بحث در رابطه با افراد مذهبي مطرح ميشود، به اين معناست كه اينگونه انسانها را به همان فطرت اوليه و ذاتي برميگردانند. اگر اشتباه نكنم، در يكي از روايات پيامبر اكرم (ص) ميفرمايند: همهي كودكان موحد و خداشناس به دنيا ميآيند و اين پدر و مادرند كه يُهوّدانِهِ و يُنَصِّرانِهِ. اين همان فطرت يا هويت ثانويه است و با هويت فرهنگي متفاوت است. ممكن است با بررسيهايي به اين برسيم كه هويت فرهنگي، تغييرناپذير است، اما هويت انساني چنين نيست. انسان ممكن است از فطرت الهي خود فاصله بگيرد يا فطرت كمالپذيريش را در يك نگاه كلي از دست بدهد.
بهخاطر جايگاه رهبري، اينجا بحث دقيقي پديد ميآيد. زيرا رهبري در صورت واقعي خودش، يك جايگاه اداري نيست. ميدانيم كه مديريت يك جايگاه اداري است، اما رهبري اينگونه نيست. ما رهبران را به لحاظ جايگاهشان در نظام اداري نميشناسيم، بلكه ايشان را با تأثيرات غير مستقيمي كه دارند، شناسايي و ارزيابي ميكنيم. يك مدير براي زيردستانش دستورالعمل صادر ميكند و ديگران از نظر اداري و سازماني موظف به تبعيت از دستور او هستند. ما به اين رهبري نميگوييم؛ حتي اگر در ساختار اداري براي اين مدير، جايگاه رهبري تعريف شده باشد.
رهبري در جايي به چشم ميآيد كه ساختارِ اداري نيست. به تعبير دقيقتر، رهبري با عامل «نفوذ» كار ميكند و نفوذ در ذات خود، كلامناپذير است. اينگونه نيست كه من حرف بزنم و چون حرف ميزنم، كلامم نفوذ كند. اگر كلامي نافذ است، اول بستر نفوذ، ايجاد شده است؛ كلام تنها محرك است و مهم همان بستر نفوذ است. از ديدگاه هستيشناسانه، در مواردي كه اين بستر وجود دارد- گاهي حتي كلام وجود ندارد- ما تأثير و تأثر را ميبينيم. تنها در ذهن نافذ، چيزي خطور ميكند و آن طرف خط، كسي بهعنوان گيرنده، پيام را ميگيرد و اصلاً نيازي به حرف زدن نيست. امروزه و در فرآيند «تلهپاتي» دانشمندان روي اين بحث بهصورت علمي كار ميكنند كه مثلاً چگونه وقتي اينجا فرزندي درس ميخواند و هزاران كيلومتر آنطرفتر، مادري خياطي ميكند و به دستش سوزني فروميرود، همزمان فرزند اين مادر در همان نقطه از دستش احساس درد ميكند و اين ادامه دارد تا آن كه مادر دستش را درمان كند و آن وقت دست فرزند هم ناگهان بهبود مييابد.
اين ابعاد هستيشناسانهي بحث ماست كه چگونه انسانها در حوزهي متافيزيك وارد ميشوند و از آنجا اين نفوذ صورت ميگيرد و نه در حوزهي فيزيك. واقعيت امر هم اين است كه اين نفوذ و تأثير در حوزهي فيزيك نيست؛ و چون در حوزهي متافيزيك است، ريشههايش مانند كوه يخ در زير است و ديده نميشود. بخشي از آن كوه يخ را شما ميبينيد؛ امامي ميبينيد، مجلسي هست، تكبيري ميگويند و...
مكانيسم شدن
خداوند در قرآن به پيامبر گراميش ميگويد: «إنَّكَ لاتُسْمِعُ الْمَوْتي». تُسمِعُ باب إفعال است و با تَسمَعُ متفاوت است. در باب افعال به اين معني است كه نميتواني بشنواياني، اما در جاي ديگري ميفرمايد: «... و لَوْ عَلِمَاللهُ فيهم خَيراً لَأسمَعهم». آيا خدا ميخواهد پيامبرش را غصه بدهد كه تو نميتواني اما من ميتوانم؟ يا ميخواهد بگويد «مكانيسمهايي براي توانمند شدن تو وجود دارد»؟ ميخواهد مكانيسم خداييشدن را نشان بدهد كه با آن مكانيسم، «إنّك تُسْمِعُ الموتي» هم محقق ميشود.
آدم مرده چه ويژگيهايي دارد؟ منشأ اثر نيست و راههاي ادراكياش بسته است. آدم در حال مرگ اگر هم بتواند خوب و بد را تشخيص بدهد، نااميدي مفرط بر او حاكم است. اگر پيش از انقلاب را درك كرده باشيد، ميدانيد يكي از چيزهايي كه امام هميشه بر آن تأكيد ميكردند، ترس بود. ميگفتند شما استاد دانشگاهتان از يك آجان سر خيابان ميترسيد. واقعاً همينگونه بود. ما اين را از نزديك با پوست و گوشتمان حس و لمس كرده بوديم. ما كه يك نوجوان شانزده هفده ساله بوديم، واقعاً از يك پليس باتوم به دست ميترسيديم. آن جسارتها وقتي در ما ايجاد شد كه فهميديم مكانيسمي در اين عالم هست كه اگر بايستي و نترسي، آن طرف جا ميزند. تا در اين موقعيت قرار نگيريد، باورتان نميشود. اين واقعيتي است كه ما نميدانستيم نظام شاهنشاهي اين قدر توخالي و پوچ است. قدرت وقتي الهي نباشد، پوشالي است. اگر در برابرش بايستيد، ميترسد و جا خالي ميكند. اين آن كسي نيست كه بگويد: «من تا آخرين قطرهي خونم ميايستم.» اگر خودش هم به دلايلي مانند تكبر و نخوت بايستد، مثل صدام، بقيه فرار ميكنند. قدرت غير الهي اينگونه است.
_______________________________________________________________________
* به خاطر بسپاريم
اگر نصرت خدا نبود، چطور يك ملتي كه از يك پاسبان ميترسيد... يكدفعه ريختند بيرون گفتند: ما اصلاً سلطنت نميخواهيم! سلطنت رژيم دوهزار و پانصدساله را نميخواهيم. اين نصرتهاي خداست؛ شما شايد گاهي غفلت كنيد.
صحيفهي امام؛ ج 10؛ ص 21
___________________________________________
من آمدهام...
واقعيت امر، آنگونه كه من متوجه ميشوم، اين است كه به لحاظ ساختار بشري، امام نميخواهد هويت مردم را عوض كند. اين را با توجه به عبارات خود امام ميگويم. يعني چه؟ ببينيد، اگر تعبيرهايي از امام داريم كه «من مأمور به انجام وظيفهام، نه تحصيل نتيجه»، در چنان فضايي كه گفته شد، ميتوانيم اين را بشكافيم و درك كنيم. آيا من آمدهام كه ديگران را تغيير بدهم؟ هرگز. من آمدهام خودم را تغيير بدهم، اما با مكانيسم هم آشنا هستم و ميدانم اين تغيير من چه اثراتي خواهد داشت.
از اين جاست كه تفاوت ميان هيتلرها و امام ايجاد ميشود؛ نه در بعد ارزشي، بلكه در ابعاد رفتاري. خيلي تفاوت هست ميان كسي كه ميخواهد مردم را عوض كند و جهان را تغيير بدهد، با كسي كه آمده تا خودش را تغيير بدهد.
در يك مقياس گسترده، ميشود گفت: الگو بودن پيامبران، به اين معنا نيست كه آي مردم! بياييد مثل من بشويد؛ آن اتفاق خود به خود خواهد افتاد و «سيستم» كار خودش را خواهد كرد. چون ميان رفتار پيامبران و هويت واقعي انسان، مطلوبيت ذاتي وجود دارد، جذب و انجذاب صورت ميگيرد و اين مبتني بر همان فطرت كمالجوي آدمي است.
اينجا ميتوان مفهوم هدايت و رهبري را درك كرد: «شما الهي شويد، الگو شدن هم در پياش ميآيد.» مكانيسمي وجود دارد كه اين پيام را به گيرندههاي وجود انساني منتقل ميكند؛ اما تا زماني كه خودت باشي، نه اين كه نمايش بازي كني. به همان ميزان كه خودت نيستي- و در واقع خدايي نيستي و به ديگران توجه داري كه ما از آن به ريا تعبير ميكنيم- به همان اندازه آن گيرندهها كمتر عمل ميكنند.
به خودت برگرد!
در اين مكانيسم، فرد به خودش برميگردد. معني اين حرف امام چيست كه «من اصلاً نميخواستم حكومت ايجاد كنم»؟ بارها هم تكرار ميكنند، اما ما خوب نميفهميم. فكر ميكنيم ايشان ميخواهند كلاً نتيجهگرايي را حذف كنند! در صورتي كه چهبسا ايشان ميخواهند بگويند كه نتيجهي اصلي و مورد نظر من، اين نيست؛ چيزي فراتر از اينهاست؛ ميخواهم خودم را تكامل ببخشم. «فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ» هنر من اين است كه خودم را بالا بكشم؛ اما مكانيسم تأثير را هم ميشناسم كه شما وقتي ميبينيد من خودم هستم يا الهي هستم، جذابيت پيدا ميكنم برايتان.
وقتي امام ميخواهند اين مكانيسم تغيير را به ديگران بياموزند هم همين را ميگويند: «خودتان را اصلاح كنيد، كارهايتان اصلاح ميشود.» متأسفانه ما آنقدر در ساختارها و ذهنيتهاي بشري غرق شدهايم كه نميفهميم امام چه ميگويد. گاهي ما با يك نيت خوب، به امام خيانت ميكنيم. اين جمله را در دانشگاه جلو چشم دانشجويان ميزنيم كه «ما مأمور به انجام تكليفيم نه نتيجه.» در صورتي كه امام چيز ديگري ميخواهد بگويد. به فتواي امام دربارهي امر به معروف و نهي از منكر نگاه كنيد؛ ميگويد: اگر احتمال تأثير ميدهي، امر به معروف و نهي از منكر واجب است، اگرنه اين عمل، شرط واجب است و نه شرط وجوب. پس بايد فضاي تأثير را ايجاد كنيد. ببينيد چقدر تفاوت هست ميان اين سخن امام با برداشت ما از گفتار و رفتار ايشان. در واقع اينجا نتايج متغير ميشود و متفاوت با آنچه كه در ذهن مخاطب است.
نميشود گفت مثلاً شما سرت را بيانداز پايين و مقاله بنويس و كاري نداشته باش كه در اثر آن چه اتفاقي ميافتد. ما مقاله مينويسيم كه هدايتي صورت بگيرد و مخاطبمان آن را بفهمد. اگر اينگونه نباشد، پس ميتوان با خط ميخي مطلب نوشت! در آن صورت هم تكليف ادا شده است. گاهي «تكليف» اينگونه فهميده شده كه انگار مؤمنان انسانهاي ديوانهاي هستند كه كاري به نتيجه ندارند و معتقد به هيچ ساز و كار و روشي هم نيستند. پس اينهمه سفارشها و هدايتهاي امام به ديگران براي چيست؟ ما سخنان امام را در ظرف محدود ذهنيت خودمان معنا ميكنيم. بهويژه اين كه در زندگي شكست ميخوريم و براي توجيه آن به چنين برداشتها و باورهايي نياز داريم. با اين توجيه فكر ميكنيم شكستي وجود ندارد و ما همواره موفق بودهايم و طبيعتاً به سمت اصلاح خودمان هم نميرويم.
و خدايي كه در اين نزديكي است
امام خيلي دقيق فضايي را شناسايي ميكنند كه در آن فضا تأثيرگذاري هم هست. اگر ايشان ميتوانند ديگران را تغيير بدهند، به اين خاطر است كه پيش از آن، خودشان را تغيير دادهاند؛ از اين روست كه ميگوييم قصد نداشتهاند كه ديگران را تغيير بدهند. اين هم مكانيسم سادهاي دارد: «هر كاري را كه صلاح ميداني انجام بده. نميتوانم و نميشود هم نداريم. اگر ميخواهي معجزه را ببيني، بايد به فضاي غير ممكن نگاه كني.» اينجا كلمهي «ميتوانيم» معناي جديدي مييابد؛ «اعتماد به نفس» اينجا جاي دارد. كسي كه ميگويد «روزي كه گلولههاي ما تمام بشود، تازه آغاز جنگ ماست» اين نقطه را در نظر دارد.
فرض كنيد شما ساعت چهار بعد از ظهر جلسهاي داريد و در ساعت يك بعد از ظهر، جايي هستيد كه تا محل جلسه، تنها يك ساعت فاصله داريد. بعد به دلايلي نيم ساعت مانده به شروع جلسه، هنوز راه نيافتادهايد، در صورتي كه عليالقاعده به يك ساعت زمان نياز داريد تا خودتان را برسانيد. اينجاست كه تفاوت بين اين دو منطق، ظاهر ميشود. منطق امام ميگويد: من ميروم، اگرچه ميدانم نميرسم. چون با اين گزاره آشنا هستم كه «أمَّن يُجيبُ المُضْطَرَّ إذا دَعاهُ و يَكْشِفُ السَّوءَ». من مضطرم و نميتوانم نروم. اينجا كسي مانند امام ميرود و از آن اينگونه تعبير ميكند كه من مأمور به انجام وظيفهام. البته امام هم ميرود كه برسد، اما اگر نرسد، ميگويد آنچه كه در حوزهي نفوذم قابل اجرا بود، انجام دادم. من ميدانم براي رسيدن به آن جلسه بايد يك ساعت فرصت داشته باشم، اما مثلاً خواب ماندهام. اينجا خدا چه ميخواهد بگويد؟ چه چيزي را ميخواهد نشان من بدهد؟ خيليها دوباره ميخوابند و ميگويند: حالا ديگر گذشته است.
در داستان حضرت يوسف (ع)، او كه ديد زليخا جلوي چشمش همهي درها را غفل كرده، پس چرا دويد؟ چون ميداند آن مكانيسم، درهاي بسته را باز ميكند. او ميدود تا درها باز شود و ميشود. يوسف ميگويد من خدايي را شناختهام كه درهاي بسته را هم باز ميكند. آيا ما دويدهايم و درها باز نشده است؟
چگونه بودن
بنابر آنچه گفته شد، بهترين پيام امام به ما، نه فقط چگونگي تأثير بر مردم و اعتماد به نفس، كه كل زندگي و سيره و سلوك ايشان است؛ اينها راه را به ما نشان ميدهد. امام همواره ميگفت: «خدايي بشويد.» دائماً «چگونه بودن» را نشان ميداد؛ خودش هم همينگونه رفتار ميكرد و اولين اجرا كننده بود. ما اينها را آن زمان در زندگي امام ميديديم، اما شايد بعدها دركشان كرديم. انسان تأسف ميخورد وقتي ميبيند زماني كه اديان الهي ميگفتند: «خدا باران ميفرستد»، افراد بالغ آن جامعه- نه عوام- تصورشان از اين گزاره، آن بود كه خدا با دستي و شلنگي باران را فرو ميفرستد، چون مكانيسمها را نشناخته بودند. در زمان امام، متأسفانه برخي بالغهاي جامعهي ما چنين اشتباهاتي را مرتكب شدند. وقتي امام بارها ميگفتند: «نگوييد من، بگوييد مكتب من» آنها راه ميافتادند و به ما هم ياد ميدادند كه نگوييم «من»، بگوييم «ما». همانطور كه در نماز ميگوييم «إهدنا الصراط المستقيم» گويش «من» بايد تبديل بشود به «ما». شايد در دلمان اين برداشت را اشتباه ميدانستيم اما نميگفتيم: «من درس خواندم»، ميگفتيم: «ما درس خوانديم!» البته گاهي خودمان هم ميخنديديم كه چرا اينگونه حرف ميزنيم؟ به هر حال، اين «من» را نشانهي شيطان و نفس اماره ميدانستيم و «ما» را نشانهي طرف مقابل آن. بعدها با تحقيق، به اين رسيديم كه در برابر «من»، «خدا»ست و امام اشارهي به «وَ ما رَمَيْتَ إذْ رَمَيْتَ» دارند. آن «ما» كه در برابر خدا بايستد، خودش حجاب است؛ چه فرقي ميكند با آن منِ نفساني؟ امام ميخواست بگويد خرمشهر را خدا آزاد كرد نه «من».
آنقدر انسان بايد خودش را محو در اين دريا ببيند- به معناي واقعي و نه صوري- كه ادعاي نفساني نداشته باشد. مولوي ميگويد: بشنو از «ني» نه از «مولوي». نميآيد در ابتداي مثنويش خودش را معرفي كند كه من اينم و آنم. وقتي اينگونه شد، تماماً خدا را متجلي ميكند. امام دائماً خودش را محو ميكرد؛ گرچه روي آن صندلي و در جماران نشسته بود. دائماً در گويش امام اين را ميبينيد كه ميفرمودند: «به خدا نظر كنيد» و تلاششان هم اين بود كه مردم را متوجه خدا كنند؛ متوجه همان فطرت اوليهشان.
اعتماد به نفس از اينجا بيرون ميآيد. البته «عزت نفس» مقدم است. اين دو، دو روي يك سكّه هستند. روي بيروني اين سكه كه شما ميبينيد، «اعتماد به نفس» است و روي دروني آن «عزت نفس». اول من بايد قدر خودم را بدانم؛ نه به اين خاطر كه «من» كسي هستم، به خاطر اينكه «خداي بزرگي» دارم، خدايي كه با من است، «ألَيْسَ اللهُ بِكافٍّ عَبْدَه». اين چگونه همراهي است؟ آنگونه كه پيش از خواست من با من همراه است و برايم فرصت آماده ميكند. اگر كسي اين ارزش را درك كرد، براي خودش عزت نفس قائل ميشود. كسي كه عزت نفس پيدا ميكند، كار سَبُك انجام نميدهد. وقتي آدم از كسي كارهاي ناشايست و سبك ميبيند، ميفهمد عزت نفس در او نيست. انسان در الگوها اين عزت نفس را ميبيند. شايد مردم منطقِ علمي اين قضيه را درك نكنند، اما گيرندههايشان بهطور خودكار ميگيرد و جذابيت ايجاد ميشود. امام در اين كشور نبود و هيچ ابزار آنچناني تبليغي در اختيار نداشت، اما با يك اعلاميه يا حتي بدون آن، مردم را به خيابانها ميكشاند.
گام اول
امام معصوم (ع) ميفرمايند: «لَيْسَ الْعِلْمُ بِالتَعَلُّمِ وَ اطْلُبُوا الْعِلْمَ بِاسْتِعْمالِه». برداشت من اين است كه عرفان، فلسفه، فقه و... به خاطر عينكهاي مختلف من و شماست كه خود را اينگونه مينمايانند. در وجود كسي مانند امام، اينها به «هويت واحد حقيقي» خودشان رسيدهاند. «وَ ما أمْرُنا إلاّ واحِدَة»؛ «حتّي تَكُونَ أعْمالي وَ اَوْرادي كُلُّها وِرْداً واحِداً». امام به اين وحدت رسيده كه ميتواند چنين تحول بزرگي را بيافريند. فلسفه بماهوفلسفه نميتواند چنين چيزي را پديد بياورد. مسير امام مسير تعلّم به آن معنا نبوده؛ نه اين كه تعلّم نداشته است. معناي سخن معصوم (ع) هم اين نيست كه به تعلّم نيازي نيست. خودشان در جاهاي ديگري فرمودهاند تَعَلَّمُوا. در جمع ميان سخنان گوناگون معصومان (ع) به اين ميرسيم كه آنها ميخواهند بگويند تعلّم شرط لازم است نه شرط كافي. خيليها كتاب ميخوانند؛ «يَحْمِلُ أسْفاراً». هنوز طعم علم را نچشيدهاند و تنها حامل آن هستند. اما افرادي چون امام از باب تعلّمشان نيست كه به چنين رتبهاي ميرسند، بلكه بهكارگيري علم آنها را به اينجا رسانده.
گزارهي بسيار سادهاي در اينجا مطرح است: «هنگامي ميتوان از تعلّم استفادهي لازم را برد و دريافتهاي جديد داشت كه به يافتههاي پيشين عمل شده باشد.» اين سيستم بهصورت هوشمند عمل ميكند. وقتي شما خواهان يك يافتهي جديدي هستيد، ميپرسد: آيا به گزارهي پيشين عمل كردهاي؟ اگر عمل نكرده باشيد، هرگز گزارهي نو را در اختيار شما نخواهد گذاشت. وبالش را ميدهد، اما نتيجهاش را هرگز. طراحي اين آزمون به گونهاي است كه تا به پرسش اول پاسخي درخور ندهيم، نميتوانيم از پس پرسشهاي بعدي برآييم؛ پس بايد برگشت به سر خط.
بارها امام ميفرمود من نقشهاي نداشتم كه ايران را تغيير بدهم. اين مانند همان آيهي قرآن است كه ميفرمايد: «و ما كُنْتَ تَدري ماالكتابُ» خدا به پيامبرش ميگويد تو اصلاً نميدانستي كتاب چيست. ميخواهد بگويد طبق يك نقشه و درخواست قبلي تو نبوده كه فرآيندي را طي كني و ما قرآن را بر تو نازل كنيم. پس چگونه پيامبر تا عرش اعلا آمده است؟ پاسخ ظاهراً ساده است؛ رزق امروزت را بردار و براي فردا، رزق امروزت را از دست نده. به همان كه ميداني عمل كن، بعد ببين آن مكانيسمي كه براي تو گذاشتهاند، چگونه از درون- نه از بيرون- تو را به عرش ميرساند.
مكانيسم رشد از بيرون نميگذرد؛ همين باعث ميشود كه بسياري از مستكبران شورش ميكنند. خداوند از درون انسان را توانمند ميكند و چون اينگونه است، مستكبر ميگويد: «اين زور بازوي من است!» و جلوي خدا ميايستد. كسي مانند امام با اين مكانيسم هوشمندانه برخورد ميكند. او ميداند كه اگر انسان ميخواهد عصر قارون را در برابر صبح قارون نداشته باشد، تا تبديل به يك پديده بشود براي عبرت ديگران، بايد فرآيند را بشناسد تا خدا را متجلي كند، نه خود را. اين اتفاق بايد از درون بيافتد تا آن عزت نفس را ايجاد كند. خداوند نميخواهد گردن انسان حتي در برابر او كج بشود؛ ميگويد سرت را بالا بگير، چون من خداي توأم. شما نماز خواندن امام يا شهيد بهشتي را نگاه كنيد. راست ميايستاد. روايت داريم از امام رضا (ع) كه به اصحاب خود ميفرمايند «بايستيد و نماز بخوانيد تا ببينم چگونه نماز ميخوانيد.» امام آنگونه نماز خواندن اصحاب را نپسنديدند و خودشان به نماز ايستادند. راوي ميگويد جوري به ركوع ميرفتند كه اگر ظرف آبي بر پشتشان ميگذاشتي، تكان نميخورد. اينها نمادهاي بيروني همان عزت نفسي است كه در درون انسان وجود دارد. ببينيد چقدر فاصله است با آنچه ما ميپنداريم.
آغاز از كجا؟
بايد به واديِ عمل وارد شد. فقهي كه امام مينويسد، اول زندگي خود او را خوب اداره ميكند. فلسفه و عرفان امام، او را در فرآيندِ «شدن» قرار ميدهد.
_____________________________________________________________
* به خاطر بسپاريم
امام عظيمالشأن ما در دنياى اسلام، اين را نشان داد كه فقه اسلام- يعنى مقررات ادارهى زندگى مردم- در كنار فلسفهى اسلام- يعنى تفكر روشنبينانه و عميق و استدلالى- و عرفان اسلام- يعنى زهد و انقطاع إلىالله و دامن برچيدن از هواهاى نفسانى- چه معجزهى بزرگى مىتواند بيافريند. امام عملاً نشان داد كه اسلام سياسى، همان اسلام معنوى است.
سخنراني رهبر معظم انقلاب در چهاردهمين سالگرد رحلت امام خمينى(ره) 14/03/1382
____________________________________________________________________________
اگر به تاريخ مراجعه كنيد، ميبينيد كه خيلي از عالمان سنتي اصلاً اجتهاد امام را قبول ندارند، تنها وقتي «أدَلُّ دليلٍ علي إمكان شيء، وُقُوعُهُ» و كارايي فقه امام را در عمل ميبينند، مجبور به پذيرش ميشوند؛ اگرنه اصلاً نميپذيرفتند. چون در ظاهر، امام آن «إنْ قُلْتَ قُلْتُ»هاي آنها را نداشتند. امام تفسير قرآن ميگفت، درس اخلاق ميگفت. مرجعيت كه با اين چيزها جمع نميشد؛ اينها خارج از عرف مرجعيت و اصلاً كسر شأن بود! مگر ميشد مرجع سخنراني سياسي كند!؟ گاهي خود امام اشارههايي در اين باره داشتند.
در تاريخ تشيع، نمونههايي مانند امام كم داريم. البته فرآيند همان بوده، اما آثار وجودي متفاوت است. اگر شما در زمانهي شيخ طوسي قرار بگيريد، ميبينيد او هم يك امام خميني بالفعل است؛ گرچه براي زمانهي خودش. مثلاً يكي از مهمترين مسائلي كه شيخ طوسي با آن مواجه بود، فقه اهل سنت بود كه به خاطر كاربردي بودن، گسترش يافته بود؛ نه مانند فقه شيعه كه در آن زمان يك جزوهي كوچك ميشد و براي همين بر سر آن ميكوبيدند. امام معصوم هم كه غايب بود. خوب تكليف چه بود؟ تسليم شدن و غير ممكن دانستن؟ هرگز. شيخ طوسي هم متناسب با نياز آن زمان، فرآيندِ «شدن» را اجرا ميكند. اين مكانيسم، براي هر كسي و در هر شرايطي، فرصت فراهم ميكند و كارايي و بهرهوري انسان را ميسنجد و امتياز ميدهد. اينجا مهم نيست چقدر كار كردهاي، مهم بهرهوري توست. با اين نگاه همهي تأثيرگذاران تاريخ ما از اين جنس هستند و دقيقاً همين فرآيند را اجرا كردهاند.
گاهي هم برخي افراد در موقعيتي قرار ميگيرند كه ميتوانند اين فرآيند را توضيح دهند. مثلاً خيليها منطق را به كار ميبردند، اما ارسطو اين منطق را استخراج كرد و نوشت. معمولاً كساني كه اين راه را ميرفتند، صلاح نميدانستند يا فرصت نميكردند يا توجه نداشتند كه اين منطق را بهروشني بازگو كنند. شايد چون قضيه معطوف به خودشان بود و نميخواستند خودشان مطرح شوند.
پاياني در كار نيست!
ما در علم كلام، روي اوصاف الهي خيلي كار كردهايم، اما روي فعل الهي نه. مگر نميگوييم «ربّ العالمين»؟ خوب اين خدا چگونه تربيت ميكند؟ چنين نگاهي، دهها گزارهي كلامي ما را متحول ميكند. ما ميگوييم: وقتي صلوات ميفرستيم، اين باعث علوّ درجات پيامبر ميشود. اين معنيش اين است كه پيش از اين كار ما، آن اندازه از علو وجود نداشته، پس پيامبر به آخر خط نرسيده! بهتر بگوييم «آخر خطي وجود ندارد» اين بخشي از منطق اين زندگي و اين جهان است. در اين منطق ميپذيريم كه بازي براي هدايت ابوجهلها ادامه دارد، نه اين كه بگوييم پيامبر هم نتوانست او را هدايت كند.
ما خدا را در پندارهايمان خيلي كوچك ميكنيم و رفتارهايمان خيلي سبك ميشود. در كنش- واكنشها و تصميمگيريهايمان هم اين موضوع تأثير ميگذارد. گاهي هم ميگوييم ما نميتوانيم بفهميم. اگر خدا اراده كرده باشد كه من و شما نفهميم چه؟ اگر خداوند اراده كرده باشد كه انسان نفهمد، اصلاً اين پرسش را برايش پديد نميآورد و اين دغدغه و شور را هم به او نميدهد. «لِكُلِّ داءٍ دَواءٌ». بنابراين به محض اين كه پرسش آمد و درخواست شكل گرفت، بايد بدانيم كه ميخواهد چيزي بدهد. اين پرسش و خواست را خداوند پديد ميآورد. آيا او اين سيستم را اينگونه تعريف كرده كه ما هميشه كوچك و كوتوله بمانيم؟ آيا اين با حكمت او كه اين همه در مباحث كلامي مربوط به صفات الهي از آن سخن ميگوييم، سازگار است؟
گام دوم
دومين چيزي كه در اين راه به انسان كمك ميكند- بعد از عمل به دانستهها- نشر علم است. «ذكاة الْعِلْمِ نَشْرُهُ». وقتي عسل خوردي، به ديگران هم عسل بده. ممكن هم هست كه او عسل نخورد، اما تو نهالت را بكار. اين در دل زمان كاشته ميشود و روزي جوانه خواهد زد و ثمر خواهد داد. شايد هنوز زمستان است؛ در بهار وجود او، اين جوانه خواهد روييد. رهيافت و عملكرد سيدالشهداء (ع) تنها در چنين گفتماني قابل درك عقلاني است. اگر جز اين باشد و عمل او را معطوف به نتيجه و كاشت نهالي براي فردا ندانيم، قيام ايشان و يارانشان و شهادتشان چه معنايي خواهد داشت؟
با اين فرآيند، روزي يزيديان هم اين حقانيت را درك خواهند كرد. ببينيد چقدر فرق هست بين اين و آن ذهنيت ما كه فكر ميكنيم امام حسين (ع) راه را نشان داد و ديواري كشيد كه تا ابد هيچ كس به اين طرف نيايد؟ بله، امام حسين (ع) راه را نشان داد و حق را از باطل مشخص كرد، اما اين همهي ماجرا نيست. او راه را نشان داد تا انسانها را از باطل به حق بكشاند. البته كسي كه بعد از مدتها به طرف حق ميآيد -گرچه از اين به بعد شيريني حق را خواهد چشيد- در حِرمان فاصلههاي پيشين از حق خواهد سوخت. اگرچه ميفرمايند: «ألتّائِبُ مِنَ الذَنْبِ كَمَن لا ذَنْبَ لَهُ» يعني دنبالهها و تبعات آن كردار ناشايست ديگر محو ميشود و همه چيز از نو آغاز ميشود، اما چنين كسي دستِكم برههاي از زمان را از دست داده است. او شبيهسازي ميكند و خواهد ديد اگر مثلاً چنان گناهي را مرتكب نميشد، الآن كجا بود. گاهي كار به جايي ميرسد- اگر معرفتش فراهم آيد- كه مانند برخي معصومان (ع) به خداي خود بگويد: گذشته از آتش تو، من همين قدر كه ميبينم فرصتي را براي عاشق تو بودن از دست دادهام، شيون ميكنم.
ديدن و پسنديدن
اما گذشته از عمل كردن به دانستهها و نشر آنها، انسان چگونه ميتواند نگرش و زاويهي ديد خود را عوض كند؟ اينجا زمينه براي مكانيسمي فراهم ميشود كه آن را ميتوان «ديدن و پسنديدن» ناميد. وقتي ميگوييم خداوند، پروردگار عالم است و مكانيسم تربيت را از درون من و شما گذرانده، بايد بدانيم در درون ما چيزي هست كه دائماً خوبيها را رصد ميكند و به خاطر ميسپارد. تعبير قرآني از اين مسئله در آيهي پاياني سورهي حشر اين است: «هُوِ اللهُ الخالِقُ البارِئُ المُصَوِّرُ» خداوند دائماً آنچه را براي هدايت انسان نياز است، در برابر او به تصوير ميكشد. بايد چشم باز كرد و ديد. به محض اين كه كسي تصوير يوسف را ميبيند، برايش خواستن و مطلوبيت ايجاد ميشود، اما موانعي وجود دارد؛ «كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها».
بيشتر آدمها ميخواهند ميانبُر بزنند. گاهي چنين آدمهايي كه رشديافته نيستند و فرآيندها را نميشناسند، مينشينند و پنج سال براي راهي كه طي كردن آن يك سال طول ميكشد، به دنبال راه ميانبر ميگردند. اگر به اين معنا دنبال ميانبر هستيم كه بدون هزينه كردن رشد كنيم، سخت در اشتباهيم. نكاشته، نميتوان چيزي درو كرد. بايد راه را رفت؛ بعد خودِ راه به انسان نشان خواهد داد كه چگونه ميتوان شتاب بيشتري گرفت.
در مكانيسم رشد، پروردگار تصاويري را- چه در خواب، چه در بيداري، چه با مطالعهي يك كتاب، چه با شنيدن يك سخنراني و چه با تماشاي اوصاف الهي در برخي نيايشها- پديد ميآورد كه انسان راه را پيدا كند. و خدا خسته نميشود؛ بالاخره انسان بايد راه را بيابد. «مَنْ لَمْ يُؤدِّبْهُ الأَبَوان، يُؤَدِّبْهُ الزَّمانُ؛ وَ مَنْ لَمْ يُؤَدِّبْهُ الزَّمانُ، يُؤَدِّبْهُ النّيرانُ». آتش حسرتها و فاصلهها انسان را بيدار ميكند. بنابراين براي هدايت انسان ممكن است تصويرهاي گوناگوني در برابر او قرار گيرد؛ اگرچه تأثير الگوها در اين زمينه بسيار زياد است. خداوند الگوهايش را به انسانها نشان ميدهد و آن گيرايي ذاتي در وجود انسان، او را به سمت الگو ميكشاند. امروز ما به امام بزرگوارمان از همين ديدگاه، نيازمنديم.
نويسنده:حجتالإسلام و المسلمين سعيد رجحان - استاديار دانشگاه امام صادق(ع)