خاطرات شهيد «سيد محمد واحدي» از اعضاي اصلي فدائيان اسلام

آقاي نواب به آقاي كاشاني گفت كه در راه اجراي احكام اسلام و رسيدن به هدف ديني خود، با نقشه و تدبير كافي، با مشورت و همكاري شما، حاضرم تا آخرين نفس، استقامت كنم و از آزار دشمن نهراسيم، در اينجا پايه آشنايي و همكاري آن دو گذاشته شد.
*براي اولين بار نداي الله اكبر در دادگستري بلند شد
روز بيستم اسفند ماه 1324 بود و ساعت بزرگ دادگستري 9و 10 را اعلام مينمود و آقاي بليغ بازپرس دادگستري كه دستور احضار كسروي را داده بود در اطاق كار خود نشسته بود و دادگستري در محاصره قواي انتظامي بود و در سالنها و كريدورهاي دادگستري مأمورين براي جلوگيري از حمله به كسروي و دوستانش قدم ميزدند.
كسروي به اتفاق گروه رزمنده "كه افرادي مسلح متجاوز از ده نفر بودند كه قوه اجرائيه و محافظين كسروي بودند " و قريب پنجاه نفر دوستانش در حراست مأمورين به دادگستري وارد و به اطاق آقاي بليغ رفت، از طرف ديگر يك عده جوان غيور كه مناظر اهانتهاي كسروي به ساحت قدس پيغمبر (ص) و ائمه اطهار (ع) و سوزانيدن قرآن مقدس و مفاتيحالجنان يك انقلابي دروني در آنجا ايجاد كرده بود و صميميت به پيشگاه منزه اولياي دين آنها را به ازخود گذشتگي وا داشته بود و هيچ چيز جز محور آثار دشمن معاند اسلام نميفهميدند، وارد دادگستري شدند. هرچه انجام عمل نزديكتر ميشد، جوشش و عصبانيت اينها زيادتر ميشد و هرچه به كسروي و دوستانش نزديكتر ميشدند، بيشتر آماده انجام وظيفه ميشدند.
آقاي بليغ مشغول بازپرسي و كسروي به پاسخ سرگرم بود ولي كسروي و دوستانش مضطرب بودند. سربازان در اطاق بازپرسي كشيك ميدادند. ناگهان با مهارت و رشادت عجيبي در اطاق باز شد و آقاي مظفري قدم به درون اطاق گذاشت، به دنبال ايشان مرحوم سيدحسين امامي و آقاي سيدعلي محمد امامي قبل از اينكه مأمورين به خود آيند، وارد اطاق شدند.
مأمورين به اطاق هجوم آوردند ولي همانطور كه قبلاً ذكر شد آن درجهدار ارتش رل خود را بنحو احسن بازي كرد و به مأمورين با عصبانيت و شدت وحدت تمامي،دستور داد كه زود از اطراف اطاق پراكنده شوند. اين دستور كه با خشونت توأم بود و صداي تيرهايي كه از درون اطاق شنيده ميشد و سربازان را به وحشت انداخته بود، ديگر مجال فكربه آنها و افسرشان نداد كه آيا اين افسر كيست؟ و از كجا آمده؟ و براي چه دستور ميدهد كه دخالت نكنند؟
دادگستري به هم ريخت و صداي تير پي در پي به گوش ميرسيد اعضاي دادگستري را متوحش كرده عدهاي پا به فرار گذارده و عدهاي هم اطاقها را از درون قفل كرده بودند، كسي نميدانست چه خبر شده [است].
سربازان و مراجعين دادگستري هم از در دادگستري خارج ميشدند. منظره بسيار عجيبي ايجاد شده بود و دوستان كسروي او را تنها گذارده و فرار كرده بودند. در همان وحله اول آقاي بليغ بازپرس، در اثر وحشت عارضه بيهوش گرديده و از روي صندلي به زمين افتاده بود و اين جريان در روزنامه و مجلات روز منعكس گرديده بود.
كسروي از پاي درآمد و حدادپور هم كه در اطاق بازپرسي بود و از ترس جان خويش اسلحه كشيده و حمله كرده بود، نيز كشته شد.
پس از اينكه كسروي به قتل رسيد [و] از مرگش اطمينان حاصل شد، مرحوم امامي و سايرين در حالي كه فرياد اللهاكبر از حلقومشان خارج ميشد، از اطاق خارج شدند. اين اولينباري بود كه در دادگستري صداي اللهاكبر طنينانداز شد و عاملين علناً و مردانه با بلند كردن نداي توحيد به عمل خود اقرار و مباهات كرده و تربيت زنده اسلام را مجسم نمودند. اينجا بود كه اثر يك تربيت عالي و بزرگي كه يك سال از عمر آن ميگذشت، بروز كرد و زنگ بيدار باشي براي خفتگان و بيخبران و كوس آماده باشي براي جهاد در راه خدا و نبرد با دشمنان اسلام و پيكار با اجانب بود.
آنها كسروي را نه از جهت كه با شخص كسروي خصومتي داشته باشند، كشتند، بلكه با قتل او خواستند پايه قطع ايادي بيگانگان و مبارزه را دشمنان دين و وطن و محور آثار كفر را گذاشته باشند.
كشتن كسروي به فاصله تقريباً ده روز بعد از صدور اعلاميه دين و انتقام يا اولين اعلاميه فدائيان اسلام واقع شد و اين موضوع كه در فاصله بسيار نزديكي واقع شده بود، در آن روز خيلي مورد توجه اذهان عامه واقع شده بود.
*چگونه دستگير شدند
درگير و دار كشتن كسروي و حدادپور، تيري به دست سيدحسين امامي اصابت كرده بود و آقاي سيدعلي محمد امامي هم مجروح شده بود و خون از دست مرحوم امامي جاري بود.
مرحوم امامي مرتباً بانك الله اكبر از حلقومش خارج ميشد و با دست خونين گره كرده شعار ميداد. بالاخره چون جراحات احتياج به پانسمان فوري داشت، مرحوم امامي و آقاي سيدعلي محمد امامي سوار درشكهاي كه در وزارت دادگستري توقف كرده بود، شدند و چون سروچي درشكه نيز جز ساير مردمي بود كه از ترس فراري شده بودند و پاسمان هم ضرورت داشت،لذا آقاي فدايي يكي از قهرمانان عمل رانندگي درشكه را عهده گرفت و به سوي بيمارستان رازي رفتند.در بيمارستان جراحات وارده مداوا و پاسمان گرديد.
دراين هنگام كه ساعتي چند از وقوع عمل گذشته بود، مأمورين انتظامي بيمارستان رازي را محاصره و سه نفر مذكور را دستگير كردند و بقيه را هم به استثناي دو نفر كه تا آخر هم دستگير نشدند، در فاصله كمي بازداشت كردند و در همين روز طبق تصميم قبلي آقاي نواب صفوي به سوي مشهد مقدس عزيمت كردند و فعاليت مأمورين براي دستگيري ايشان بينتيجه ماند. و دو نفري كه مأمورين نتوانستند دستگير كنند، طبق دعوت جميعت مبارزه با بيديني شعبه گيلان به صفحات شمال رفتند و مدتي ميهمان آن جمعيت بودند.
آقاي نواب در مشهد براي آزادي زندانيان دست به فعاليت شديدي زدند و سيل تلگرافات و نامهها از شهرستانها براي آزادي آنها به سوي مركز سرازير شد و در تهران هم عموم متدينين دست به اقدامات مجدانهاي زده و تجار پاكدامن براي مخارج زندانيان و ساير امور لازمه مقداري پول در نزد آقاي حاج ميرزا عباس رفيعي كه از تجار مورد اعتماد است، جمعآوري نمودند.
اجتماعات مفصل و بسياري از طرف طبقات مختلف در منازل علماي متنفذ تهران تشكيل ميشد و هفت نفري كه دستگير شده بودند در مراحل مختلف بازپرسي به عمل خود مباهات نموده و اقرار صريح كرده و به اين عمل خود ميباليدند و دستهاي بودند كه به عملي به ظاهر خطرناك دست زده و وظيفهاي كه تصورش هم در آن روزها براي همه مشكل بود انجام داده بودند و پرده اوهام و خيالات واهي را دريده و ترس و مرگ را وهمي پيش نپنداشته و اعلام كردند كه مرگ شرافتمندانه در راه هدف هزاران بار از زندگي ننگين توأم با زبوني عقيده بهتر و پسنديدهتر است. آنها در زندان مفتخر بودند كه به خاطر خدا و اسلام عملي انجام دادهاند ولي از اغلب شهرستانهاي مهم و بزرگ كشور تلگرافاتي ميرسيد، مبني بر اينكه، ما همه در اين قتل شركت داشته و آنها تنها اين عمل را انجام ندادهاند بلكه تمام مسلمانان عامل اين كار بودهاند و اعلاميههايي هم مبني بر اظهار شادماني منتشر ميشد و اعلاميه زير از بازار تهران منتشر شد.
"يك عيد بر اعياد مسلمين دنيا افزوده شد
البته خواهيد پرسيد آن عيد كدام است گمان نداريم كسي پاسخ اين پرسش را نداند آن روز بيستم اسفند 1324 خورشيدي است.
روزي است كه در آن روز بزرگترين دشمن اسلام "كسروي بيدين لامذهب " به دست يك عده از جوانان آزاديخواه اسلامي و غيرتمندان با شهامت كشته شد اين روز ميمون با بركت را تاريخ در صفحات درخشان ثبت خواهد نمود.
اين ملت ايران هشيار باشيد تا تاريخ تكرار نشود. اي آزاديخواهان بيدار باشيد كه طرفداران كسروي ماجراجو نام نيك آزاديخواهي را لكهدار نكنند.
اين روشنفكران برحذر باشيد، جمعيت قلابي آزادگان، شما را در پرتگاه هولناك بدبختي پرتاب ننمايند. اي مديران جرايد و زبانهاي ملت، آگاه باشيد كه درباره اين داستان قلمهاي غرضآميز به كار برده نشود، روز بيستم اسفند ساعت 11 كسروي بيوطن، كسروي وكيل مردود و قاضي جنايتكاري كه پرونده جنايت آن در دادگستري موجود است و نويسنده روزي نامه توقيف شده پرچم و متخصص زبانتراشي و اسناد ناسزاگويي و فحاشي و مؤلف كتابهاي ننگين و گمراه كننده و دشنام دهنده پيغمبر اسلام و پيشوايان دين و مردان علم و فرهنگ و سوزاننده قرآن مجيد و كتابهاي مفاخر علم و ادب و مدعي پيغمبري و سازنده دين جديد و بالاخره دشمن ايران و ايرانيان از طرف چهارصد ميليون مسلمانان روي زمين آشكارا كشته شد. آيا چنين روزي عيد بزرگ نخواهد بود؟ آيا طرفداري از همچه كسي بيشرمي و بيآذرمي نخواهد بود؟ آيا انتشار سخنان غرضآلود او تيشه زدن به ريشه آزاديخواهي نميباشد؟ زهي تأسف! زهي بيشرمي! زهي بدبختي كه در اثر كشته شدن چنين كسي قلمهاي بعضي عناصر ناپاك به نام آزادي قلم و آزادي عقيده مايه تشويش افكار عامه بشود.
به طوري كه كسروي كشته شد، نام او را اگر زنده بماند، در رديف خائنين دين و ملت ثبت خواهد شد و افكار زهرآلود و عقايد فاسده او از ميان خواهد رفت. با هماد قلابي آزادگان اگر زنده ماندند، خواهند ديد ".
اين بود متن يكي از اعلاميههاي منتشره در آن روز.
*كيفيت آزادي زندانيان
هشت ماه از قتل كسروي گذشته بود، كه دادگاه بدوي نظامي تشكيل شد. در همين ايام قرار هفتاد هزار تومان وجه الضمان ازقرار نفري ده هزار تومان براي آنها صادر شد. فوراً از طرف تجار تهران مبلغ مذكور جمعآوري شد و براي سپردن وجه آزاد كردن زندانيان مراجعه كردند، ولي دستهايي كه كار ميكرد، مانع شد كه آن را قبول كنند و در دادگاه بدوي احكامي مختصر صادر شد كه منجر به آزادي پنج نفر گرديد و مرحوم سيدحسين امامي و آقاي سيدعلي محمد امامي در زندان باقي ماندند.
قبلاً نوشتم كه هنگام قتل كسروي آقاي نواب صفوي به مشهد مقدس عزيمت نمودند و پس از چندي از طريق گرگان به مازندران و از آنجا به رشت و از راه قزوين به كرمانشاه و از سرحد خسروي به عراق رفتند. علت مسافرت ايشان به عراق سختگيري و شدت عملي بود كه از طرف دولت وقت نسبت به قاتلين كسروي اعمال ميشد؛ چون تظاهرات مردم ايران هم كم اثر نموده بود، لذا براي ايجاد عكسالعمل از طرف مراجع نجف و حوزه علميه، به نجف اشرف مشرف شدند و اولين تلگراف در اينباره از طرف مرحوم آيتالله حاج آقا حسين قمي مرجع بزرگ وقت مخابره شد و در آن هنگام بود كه حضرت آيتالله اصفهاني رحلت نمودند و چون از طرف دولت ايران براي عرض تسليت به حوزه علميه، هيئت مخصوصي اعزام ميشد، موقعيت خوبي براي اخذ نتيجه بود.
هيئت اعزامي ايران از طرف دربار آقاي سميعي و از جانب دولت آقاي شيخ احمد بهار و به نمايندگي مطبوعات آقاي عباس مسعودي بودند و در اولين جلسهاي كه با علما برخورد كردند، در سر مزارمرحوم آيتالله اصفهاني بود كه آيتالله سيدابوالقاسم خوئي كه اكنون از مراجع نجف هستند و حجتالاسلام آقاي اسلام جواد تبريزي عدم رضايت و ناراحتي حوزه علميه و علما را، از ادامه زندان بودن زندانيان واقعه كسروي اعلام و در اين زمينه مذاكرات مفصلي كردند و در همين جلسه بود كه آقاي شيخ احمد بهار اشعار خود را كه درباره شخصيت مرحوم آيتالله اصفهاني سروده بود، قرائت كرد و سپس با هر يك از علما كه برخورد مينمودند، سخن عمده و مهم آنها آزادي زندانيان واقعه كسروي بود. تا صبح روز آخر توقف هيئت ايراني در عراق، به منزل مرحوم آيتالله قمي كه آن وقت در نجف مشرف بودند، رفتند در آن مجلس هم با جديت خاصي آزادي آنها را خواستار بودند و دراين ضمن يكي از افرادي هيئت سؤال نمود كه اينها به دستور كدام يك از مراجع دست به اين عمل زدهاند. مرحوم آيتالله قمي فرمودند كه عمل آنها مانند نماز از ضروريات بوده و احتياجي به فتوي نداشته زيرا كسي كه به پيغمبر و ائمه اطهار جسارت و هتاكي كند. قتلش واجب و خونش هدر است. بالاخره در آن مجلس قول شديد و جدي از هيئت اخذ شد.
مجموع فعاليتها و درخواستهاي جدي عراق و ايران دست به دست هم داده و دادگاه تجديد نظر نظامي به رياست سرهنگ باستي (سرتيپي فعلي) تشكيل شد و تحت فشار افكار پرهيجان مردم رأي بر برائت آنها صادر شد و به فاصله يكي دو روز پس از بازگشت هيئت اعزامي ايران به عراق، مرحوم سيدحسين امامي و برادرش با تجليل و تكريم خاصي آزاد شدند و پرونده اولين نبرد فدائيان با پيروزي و موفقيت بسته شد.
*[همكاري با آيتالله كاشاني]
اواسط سال 1324 آقاي كاشاني كه مدت هيجده ماه بود در زندان انگليسيها در كرمانشاه و اراك محبوس بود، به تهران وارد شد. آقاي نواب صفوي، آقاي كاشاني را يكي از افراد سرشناس علاقمند به دين و عظمت اسلام تشخيص داد كه ميتواند او را در راه مقصودش كمك كند و براي اولين بار به منزل آقاي كاشاني براي ديدن ايشان رفتند.
پس از ردوبدل يك رشته سخنان طولاني كه پايه يك ميعاد و ميثاق بزرگ شد، آقاي نواب گفت كه در راه اجراي احكام اسلام و رسيدن به هدف ديني خود، با نقشه و تدبير كافي، با مشورت و همكاري شما، حاضرم تا آخرين نفس، استقامت كنم و از آزار دشمن نهراسيم، در اينجا پايه آشنايي و همكاري آن دو گذاشته شد.
از اين به بعد تاريخ ايران آبستن وقايعي بود كه بعد به مرور واقع شد. در سال 1325 آقاي كاشاني از طرف حكومت قوام السلطنه در سبزوار هنگامي كه عازم زيارت مشهد مقدس بود دستگير و به بهجتآباد قزوين تبعيد شد. در اين هنگام آقاي نواب از مشهد به نجف رفته بود.
*تبعيد كاشاني اهانت به روحانيت است
در چهلم فوت مرحوم آيتالله قمي از طرف دولت ايران نمايندگي براي شركت در مراسم چهلم به نجف آمده بودند و در مسجد هنديها از طرف فرزندان آن مرحوم فاتحهاي برگزار گرديد كه در آن مجلس آقاي راشد منبر رفتند. در اواخر منبر ايشان آقاي نواب از ميان مجلس بلند شده و خطاب به آقاي راشد گفتند كه منبر را خاتمه ندهيد كه من سخنان ضروري دارم و در همان محل ايستاده شروع به صحبت كردند و خطاب به نمايندگان دولت ايران گفتند كه عمل دولت ايران مبني به اعزام نماينده براي عرض تسليت به حوزه علميه در خور تقدير است ولي يك تناقض بزرگ مشاهده ميشود كه ناگزيرم به نام حوزه علميه و عالم اسلام بيان كنم دولت ايران به نام اينكه يك روحاني بزرگ رخت از جهان بربستهاند، تسليت ميگويد ولي در همين ايام يك روحاني بزرگ ديگر را بازداشت و تبعيد نموده و اهانت به روحانيت كرده است.
بازداشت آقاي كاشاني با عرض تسليت متناقض است و منافات دارد. يا بايستي اين عمل حمل بر اغراض شود يا هرچه زودتر آقاي كاشاني آزاد شود. آقاي شيخ احمد بهار كه يكي از اعضاي هيئت بود در پاسخ گفت آقاي نواب صفوي، آيتالله كاشاني آزاد است و به ميل خود در قزوين ميباشند آقاي نواب گفت كه من تنها نيستم به من پاسخ ندهيد، بگوييد عالم اسلام، مسلمين جهان، حوزه علميه و در ضمن طبق اطلاع و روزنامههايي كه از تهران رسيده تا كنون ايشان آزاد نشدهاند اگر راست است و به روحانيت احترام گذارده ميشود، انتظار استخلاص هرچه زودتر ايشان ميرود. آن مجلس با وضع عجيبي پايان پذيرفت و آقاي كاشاني پس از يك هفته آزاد و به دزاشيب رفته و مدتي در منزل خليلي داماد خود به سر برده و سپس به تهران آمدند.
در همين ايام شيخ عبدالكريم زنجاني به ايران حركت كرد ناظرين امور و فهميدههاي اجتماعي مسافرت او را ساده نميپنداشتند زيرا ارتباط او با بعضي از مقامات بيگانه بسيار شايع بود روي اين زمينه روي مسافرت او حسابهايي ميشد و اين گمان موقعي شديد شد كه از طرف دولت در تمام شهرستانهاي ايران مورد استقبال قرار گرفت و روزنامهها و مجلات دولتي وقت هم شروع به تعريف و تمجيد و انتشار رپورتاژ از زندگي او كردند، پس از حركت او به ايران آقاي نواب هم كه سفر او را براي انجام مأموريتي كه در نجف انجامش ميسر نشده بود، ميپنداشت به ايران آمده و فوراً اعلاميهاي تحت عنوان "شيخ عبدالكريم زنجاني براي چه به ايران آمده است "، منتشر ساخت و در ايران هم به دوستانش دستور داد كه مراقب اعمال و رفتارش باشند. بالاخره درنتيجه اقدامات ايشان و كمك ديگران هم به دوستانش دستور داد كه مراقب اعمال و رفتارش باشند. بالاخره در نتيجه اقدامات ايشان و كمك ديگران و دستجات مختلف كاري كه همه گمان ميكردند به دست او عملي خواهد شد، صورت نگرفت و به نجف بازگشت. پس از اين قضيه آقاي نواب سفري به آذربايجان كرد.
منظور از اين مسافرت تماس و ملاقات با سران عشاير و ايلات و انعقاد عهد و پيمانهايي بود. در آن هنگام ارتش به آذربايجان مسلط شده بود و مرتب افراد منتسب به دموكراتها را محاكمه و اعدام ميكردند "دراين موقع مردم تبريز و آذربايجان سه روز بود كه با دموكراتها جنگيده و آنها را فراري داده بودند سپس ارتش وارد شد. "
قبل از كشتن كسروي در تهران جواني به نام سيدهاشمي با آقاي نواب برخورد كرده و در جلسات ايشان شركت و بسيار اظهار علاقه ميكرد، هاشمي اهل سراب تبريز و فرزند "حاج شريعتمدار سرابي " بود، آقاي نواب بعد از ورود به تبريز بنابر رفاقت ديرين از احوال او جويا ميشوند. در پاسخ گفته شد كه در زندان است. تصور اينكه هاشمي از طرفداران دموكراتها باشد، براي ايشان مشكل بود، به منظور اطلاع كيفيت موضوع پس از رفع موانع او را در زندان ملاقات كردند.
هاشمي كه حكم اعدامش در شرف صدور بود و در انتظار مرگ نشسته بود به ايشان متوسل شد و در جواب سؤال ايشان كه آيا واقعاً تودهاي بوده و معتقدي؟ چنين پاسخ داد كه ابدأ به آنها علاقه ندارم و تنها به خاطر حفظ مال و جان و فاميلم تظاهر به دوستي و همكاري با آنها كردهام و در پارهاي تحقيقات هم كه آقاي نواب براي روشن شدن صحت و سقم سخنان او كردند، ادعاي او تأييد شد؛ لذا براي حفظ جان يك مسلمان سيد شروع به اقدام كردند.
در اينجا بايد متذكر شد كه آقاي نواب براي سيادت در صورتي كه با عوارض ثانوي و بعدي آلوده نشده باشد، بسيار ارزش قائلند و يك علت هم كه ايشان را وادار براي نجات شخص نامبرده كرد، سيادت او بود.
در آن موقع آقاي علي منصور استاندار و آقاي سپهبد شاهبختي فرمانده سپاه و آقاي سرلشكر ضرابي رئيس ستاد سپاه و آقاي سرهنگ منصور رئيس دادگاه صحرايي بودند.
*در اطاق استاندار چه گذشت
به منظور نجات شخص مذكور به استانداري رفته و به اطاق آقاي منصور رفت. استاندار چون آشنايي قبلي و حضوري به ايشان نداشت، لذا هنگام ورود ايشان از جاي خود برنخاست. ايشان هم كه شخصي عصباني و خشن و عزت طلب بود و به خصوص معتقد بود كه اگر به او اهانت شود به روحانيت كه به لباس آن ملبسند جسارت شده، لذا فرياد كشيد كه بلند شو، برخيز، تواضع كن، آقاي منصور كه تا آن موقع چنين وضعي آن هم از طرف يك روحاني نديده بود سراسيمه شده و تواضع كرده و ايشان را به جلوس دعوت ميكند. بالاخره بعد از مذاكرات مفصلي قول مساعد ميدهد. سپس به ملاقات آقاي سپهبد شاهبختي رفته و با ايشان هم ملاقات طولاني ميكنند، در آن ملاقات سپهبد شاهبختي قول كمك داد و به موازات اين اقدامات دو تلگراف هم به شاه و نخست وزير كردند و ضمن بيان اينكه هاشمي مذكور از دموكراتها نبوده و اتهام به او نارو است، تقاضاي تخفيف در حكم اعدام او را كرده بودند. و پس از چند روز به صوب تهران حركت كردند، كه بالاخره مشمول يك درجه عفو گرديد و به حبس ابد محكوم شد. در اينجا بد نيست كه خوانندگان مطلع شوند كه اين هاشمي برادر دكتر فاخر وكيل دوره هفدهم مجلس شوراي ملي است كه از اعضاي فراكسيون نهضت ملي و از طرفداران دكتر مصدق در مجلس هفدهم بود و همچنين خواهرزاده آقاي حشمتالدوله والاتبار است و اكنون در بندر عباس محبوس ميباشد، ولي بعداً چون در زندان با تودهايها حشر و نشر داشته است، ديگر آقاي نواب به سراغ او نرفته و از او حمايتي نكردند و شايد هم علتش بودن اجتماعي از تودهايها در زندان بوده و شايد هم راحتي و آسايش او در ارتباط با آنها تأمين بوده است. به حال شايد به مصداق "آب از سرگذشت چه يك ني چه صد ني " به سيم آخر زده بود ولي شنيده شد هنگامي كه در زمان حكومت دكتر مصدق كه چند نفر از افراد فدائيان اسلام در تابستان "1330 " به بندرعباس تبعيد شده بودند وسيله آنها ضمن تكذيب تودهاي بودن خود استمداد كرده بود.
*ورود زنان بيحجاب ممنوع است
در پاييز سال 1326 از طرف چند نفر از وكلاي مجلس زمزمههايي بلند شده بود و در خارج شايع بود كه در نظر است تغييراتي در قانون اساسي داده شود. براي خفه كردن اين موضوع و ريشهكن كردن تغيير مواد قانون اساسي مرتبط با رسميت اسلام تصميمي اتخاذ شد كه اقداماتي از قبيل مبارزه با بيحجابي شروع شود اين نقشه از بازار و مسجد شاه شروع شد و پردهاي جلو خان مسجد سلطاني نصب كردند كه روي آن نوشته شده بود "ورود زنان بيحجاب به مسجد سلطاني اكيداً ممنوع است " و اعلاميههايي هم با تيترهاي زير منتشر شد، اولين آن: "آتش شهوت از بدنهاي عريان زنان بيعفت شعله كشيده خانمان ايران را ميسوزاند " بود و اعلاميه ديگري هم تحت عنوان "نواميس اسلام را به نام تمدن به بازار شهوت روز و شب كشيدهاند، كجا است روح غيرتي كه به درد آيد " منتشر شد.در اين ايام از طرف بعضي از روزنامهها به اين موضوع حمله شد و يكي از جرايد نوشته بود كه از توپخانه به پايين "پاكستان " و از آنجا به بالا "نجسستان " شده است. در اين هنگام فدائيان اسلام اعلاميه اي مبني بر اينكه "نويسندگان و جريدهنگاران بايستي مركب نگارش را با حق بياميزند و سخن به حق گويند تا مگر كشتي سرگردان ايران را به ساحل نجاتي رسانيده به جهل و بدبختي كنوني خاتمه دهند " منتشر كردند و مأموريتي هم از جوانان غيور تعيين شده بودند كه جلوي درهاي مسجد شاه پاس داده و از ورود زنان بيحجاب جلوگيري كنند.
مرحوم سيدحسين امامي كشيك در جلوخان را به عهده گرفته بود، بازار در همان چند روز اول تحت تأثير قرار گرفت و پردهاي شبيه پرده فوق جلوي بازار بزرگ نصب كردند اغلب مغازهها و دكاكين آگهي كرده بودند كه به زنان بيحجاب جنس فروخته نميشود و بعضي هم نوشته بودند كه به زنان باحجاب صدي ده تخفيف داده ميشود و بسيار ديده شده بود كه زنان بيحجاب تا جلوي بازارآمده و در آنجا از كيف خود چادري بيرون آورده و بهسر ميافكندند، در همان اوان چند افسر ارشد با زنانشان به در مسجد شاه آمده بودند كه با مقاومت روبرو شده بودند. يكي از آنها از در واقع در بازار بزرگ "بزازها " با فشار ميخواسته است وارد شود. در آنجا آقاي سيدحسين آل حسين كشيك ميدادند. هرچه افسر مزبور بيشتر استقامت ميكرده پافشاري جوان مذكور شديدتر ميشده تا [اينكه] افسر مزبور ميگويد من داخل ميشوم، جوان نامبرده ميگويد من هم نميگذارم. بالاخره پس از مدتي مشاجره، از راهي كه آمده بود باز ميگردد.
ولي يك روز صبح هنگامي كه افراد مأمور پاس در مسجد شاه، براي انجام وظيفه خود آمدند، مشاهده كردند كه پشت بامهاي مسجد را سربازان مسلح اشغال و مأمورين هم كنار درهاي مختلف مسجد گماردهاند. مرحوم امامي پيشدستي كرده و به افسر فرمانده سربازان ميگويد آقا كنار برويد كه شلوغ نشود و علاوه بر مأمورين دو آمبولانس هم در مسجد شاه، توقف كرده بود و يك دكتر با لباس سفيد در آن نشسته و چنين مستفاد ميشدكه مأمورين انتظامي در صورت مقاومت از طرف آنها آماده مضروب كردن و بازداشت آنها ميباشد و وسائل پانسمان هم آماده است.
اين وضع تا ظهر ادامه داشت و افرادي كه مأموريت داشتند از ورود زنان بيحجاب جلوگيري كنند به كار خود مشغول بودند و مقارن ظهر مأمورين جمعآوري شده و مسجد را تخليه كردند.
*سرتيپ صفاري به بهبهاني قول داد
در اين موقع سرتيپ صفاري رئيس شهرباني وقت به منزل آقاي بهبهاني رفته و گفت كه ما حاضريم [به] وسيله مأمورين شهرباني و فرمانداري نظامي از ورود زنان بيحجاب به مسجد سلطاني جلوگيري نماييم، بدين منظور آقاي بهبهاني از آقاي نواب خواست كه نمايندگاني بفرستند كه موضوع حل شود. لذا مرحوم سيدحسين امامي به اتفاق آقاي حاج ميرزا عباس و يك نفر ديگر به منزل آقاي بهبهاني رفته و با حضور سرتيپ صفاري و آقاي فلسفي مذاكراتي صورت گرفت. ابتدا آنها حاضر نبودند كه به قول رئيس شهرباني قانع شوند در اين موقع آقاي بهبهاني گفتند كه من قول ميأهم كه عمل كنند و سپس آقاي بهبهاني اعلاميهاي به مضمون زير صادر كردند كه "جلسهاي با حضور آقاي سرتيپ صفاري و عدهاي از آقايان تشكيل و قرار شد كه آقايان مأمورين خود را بردارند و مأمورين انتظامي را از ورود زنان بيحجاب به مسجد سلطاني جلوگيري كنند " پس از صدور اين اعلاميه، فدائيان اسلام هم اعلاميهاي صادر كردند كه چون رئيس شهرباني قول دادهاست به اين وظيفه كه جزيي از وظايف است عمل كنند، لذا مأمورين خود را برداشته و ناظر اقدامات آنها هستيم. پس از اين جريان چند روز مأمورين شهرباني مراقبت ميكردند و حتي يك روز افسري به اتفاق خانمش قصد ورود به مسجد شاه را داشته است، ولي پاسبان پس از اداي احترام نظامي ميگويد ورود قدغن است. ولي يك روز صبح مشاهده گرديد پردههايي كه از طرف فدائيان اسلام جلوي مسجد شاه و بازار بزرگ نصب شده بود، برداشته شده و مأمورين شهرباني هم ديگر در آنجا پاس نميدهند و بدين طريق با حيله آنها را اغفال كردند.
در اين ايام آقاي نواب صفوي به اتفاق مرحوم سيدحسين امامي و آقاي سيدعبدالحسين واحدي عازم مشهد مقدس بودند (آقاي واحدي از نجف به آقاي نواب علاقمند و از آنجا هم پيمان شده و تاكنون هم همه جا به دنبال ايشان پيش رفته و يكي از روزنامههاي خارجي ايشان را مرد شماره 2 فدائيان اسلام ناميده بود) و مقارن حركت به مشهد اعلاميهاي صادر كردند كه با جمله زير شروع شده بود:
"دولت ايران قانون اساسي را بازيچه شمرده با نواميس اسلام و حقوق مسلمين ميجنگد و پايههاي دادگاه خونين اسلامي را براي انقراض خود استوار ميكند " و پس از امضا نوشته شده بود: "سندي است سترك و تاريخي به يادگار به دست ايرانيان سپرده ميشود تا روزي ارزش عملي آن هويدا گردد. "
اين اعلاميه در غروب يكي از روزها در ده نقطه شهر به وسيله ده تاكسي منتشر شد. جمله آخرين اعلاميه مزبور از نظر اعمال و اقدامات بعدي فدائيان اسلام بسيار شايان توجه است زيرا بعداً عملاً ثابت كردند كه مردان عمل هستند و به راه خود معتقدند.
*به سوي ايل هزاره
زمستان 1326 شروع شده بود هوا سرد بود كه آقاي نواب صفوي به اتفاق مرحوم امامي و آقاي سيدعبدالحسين واحدي به صوب مشهد حركت كردند البته اين سفر يك مسافرت عادي نبود بلكه مقصود نهايي آنها ملاقات با سران ايل هزاره بود.
اين هزاره در مرز ايران و افغانستان واقع شده كه معدودي از آن در ايران ساكن و اكثريت آن در افغانستان اقامت دارند و ايشان شنيده بودند كه اكثريت افراد ايل هزاره را بربريهاي شيعه متعصب تشكيل داده بدين جهت براي پارهاي مذاكرات با سران ايل عازم آن نواحي شدند.
در مشهد مقدس چند روز توقف كردند، در ايام توقف آقاي نواب نزديكان صولت السلطنه رئيس فقيد ايل هزاره با ايشان ملاقات كردند (صهولت السلطنه بعد از شهريور بيست قيام كرده و تربتجام و فريمان را تصرف و به طرف مشهد حركت كرد و نداي خود مختاري در داده بود و تا هفت فرسنگي مشهد پيش آمد ولي در آنجا كشته شد، ميگويند صولت مردي شجاع بوده و سري بيباك داشته است).
يكي از اقدامات ايشان در مشهد احضار دو نفر از سران دو ايل معظم بود كه با هم اختلاف بسيار داشتند و نزاع آنها به مراحل خطرناكي رسيده بود يكي از خصوصيات آقاي نواب صفوي رأفت شديدي است كه نسبت به ضعفا و زير دستان دارد. به ايشان اطلاع داده بودند، نفاقي كه بين اين دو ايل حكمفرماست بسيار وخيم گشته و بالمآل با فدا شدن عدهاي بيگناه و رعاياي بينوا توأم است و جمعي ضعيف پايمال ارضاي خاطر سلطهطلبي سران ايل ميشوند. ايشان تصميم گرفتند كه با احضار رؤساي آنها و نصحيت به آنان از آنها بخواهند كه به خاطر حفظ جان رعيت مظلوم از اختلاف خود دست بردارند.
مرحوم سيدحسين امامي به دنبال آنها رفت و آمد را با شجاعت مخصوص خود كه بعداً به تفصيل شرح فداكاري او بيان خواهد شد به خدمت ايشان آورد آن دو ايل يكي توپكا للو و ديگري زعفرانلو بود كه رياست ايل توپكاللو با آقاي كوهستاني و سرپرستي زعفرانلو به آقاي رحيميان بود كه يكي از برادران او هم در آن زمان وكيل مجلس بود. آقاي نواب صفوي و همراهان در تمام مدت توقف در مشهد تحت كنترل بودند.در آن موقع آقاي سرهنگ حميدي رئيس گذرنامه با درجه سرواني درمشهد مشغول كار بود و به نام رفاقت و علاقه، شب و روز را به آنها بسر ميبرد و در مجالس ميهماني آنها هم شركت ميكرد. بالاخره آقاي نواب به اتفاق دوستان همراه به سوي تربت جام حركت كردند.
تربت جام شهري است نظامي و اكثريت سكنه آنجا را سرباز تشكيل داده و ورود آقايان بسيار جلب توجه تيپ آنجا را كرده بود و بسياري وحشتزده از رفت و آمد انها مراقبت ميكرد ضمناً افراد عادي وسويل آنجا از سنيها تشكيل شده است، تربت سنيها يكي قاضي بزرگ دارند كه رتق و فتق آمور آنها با او است. آقاي نواب براي جمع قلوب به منزل او رفته و ضمن شرح بعضي از مذاكرات خود در بغداد با علماي سني كه درباره اتحاد مسلمين صورت گرفته بود با او ملاقات مفصلي كردند.
پس از يكي دو روز توقف در تربت عازم طيبات شدند. طيبات مرز ايران و افغانستان است و قصدآقايان اين بود كه به وسيلهاي از طيبات به خاك افغانستان رفته و در ميان ايل هزاره به گردش پردازند. در ضمن شايد مقدماتي تهيه شود كه از حال و وضع بهلول مطلع شده و با او ملاقاتي كنند "بهلول از مردان بزرگ و شجاعي است كه مطلعين اظهار ميدارند شجاعتش كم نظير و زهدش بسيار بوده و در سنين جواني يعني بيست و يك سالگي در واقعه مسجد گوهرشاد مشهد در سال 1314 رل مؤثري را بازي كرده و پس از كشتار مزبور (به) وسيله قريب دويست نفر از برابريها از مسجد فراري داده شد و پياده راه افغانستان را در پيش گرفته و به آنجا رفت و از آن زمان تاكنون در شهرهاي مختلف افغان بسر ميبرد. و در آنجا هم به تبليغ سنيها پرداخته و هر كجا كه قدم گذارده انقلابي روحي ايجاد كرده است، لذا اغلب اين بيست سال را در حبس و تبيعد بوده و تحت نظر شديد دولت افغان ميباشد " البته كنترل شديد مرزي و ساير موانع و همچنين تعقيبي كه از مشهد از طرف مأمورين دولت شروع شده بود مانع انجام نقشه گرديد و به مشهد مراجعت كردند و به نواحي نيشابور رفتند و دهات اطراف را با اسب بازديد كردند و يك دسته هزار نفري از سادات در اطراف نيشابور با ايشان بيعت كرده هم پيمان شدند. در ضمن قصد داشتند كه ازايل فرهادخاني هم ديدن كنند.
"ايل فرهاد خاني ايلي خطرناك است كه در دورانهاي مختلف ياغي و سركش بوده ولي اكنون آن موقعيت سابق را ندارد " به هر حال پس ازيك مسافرت دو ماهه به تهران بازگشتند در طول اين سفر آقاي نواب صفوي شمشيري كهبه يراق سبزي متصل بود حمايل نموده بودند و مرحوم امامي هم با كلاه پوستي زيبايي كه از مشهد تهيه كرده بودند قيافه جالب و جذابي پيدا كرده بود و در تمام مسير رفتوآمد آقاينواب ضمن مجالس سخنراني كه تشكيل ميشد و همچنين ضمن صحبت با فردفرد مردمي كه با ايشان برخرود ميكردند، هدف خود كه آشنايي مردم با معارف اسلام و نهضت براي احقاق حقوق مسلمين و دفاع از اسلام و مملكت است بيان ميكردند و ميگفتند كه مقصودم از اين مسافرتها عمل به واجب يعني ايجاد مقدمات دفاع از مقدسات ديني است.
*ضابطه اتحاديه ملل اسلامي
پس از مراجعت از مشهد مقدس به فكر افتادند كه ضابطه و مواد و اصولي براي اتحاد ملل اسلامي تهيه و به سفراي ممالك اسلامي پيشنهاد كنند. پس از تهيه برنامه مزبور با آقاي فريدخاني سفير سوريه ملاقاتهايي رخ داد و او بسيار پسنديد و براي اتخاذ تصميم به سوريه فرستاد و براي نزديك شدن به مقصود با سفراي ديگر ممالك اسلامي هم برخوردهايي كردند ولي محدوديتهاي بعدي كه پيش آمد مانع اجراي اين نقشه گرديد. از سفراي ممالك اسلامي "رحيمالله خان " سفير افغان خيلي اظهار علاقه ميكرد و با ايشان رفتوآمد داشت.
*ماجراي زندان ساري
چندي بود از طرف طلاب مازندراني ساكن تهران و قم از وضع مفاسد ساري به ايشان شكايت ميشد و از ايشان تقاضا داشتند كه براي ايجاد تغييري در وضع كثيف آنجا و در ضمن استرداد مدرسه طلاب كه زمان شاه سابق ضبط و اكنون مدرسه دخترانه است، سفري به ساري كنند. بدين منظور به اتفاق سينفر از طلاب به ساري حركت كردند و با اينكه منازل بعضي از تجار و اعيان ساري آمادهپذيرايي ايشان بود، يكسره به مدرسه "رضاخان " وارد و در آنجا اقامت گزيدند.
شب اول در مسجد جامع در اجتماع عظيمي كه ترتيب داده شده بود، ايشان سخنراني كرده و گفتند كه مدرسه طلاب بايستي به آنها مسترد شود.
روز بعد فرماندار و رئيس شهرباني "سرهنگ بهزادي " به ديدن ايشان آمده و قول دادند كه مدرسه را تخليه كنند و ضمناً از ايشان تقاضا كردند كه در ساري منبر نروند و در تقاضاي خود پافشاري كردند تا بالاخره قول دادند كه منبر نروند و صبح همان روز با عدهاي از دوستان به بيرون شهر رفته بودند و تصادفاً به رسومات رسيدند. ايشان صاحب كارخانه را خواسته و با او يك سلسفه مطالب استدلالي در پيرامون خيانتي كه از اين راه به اخلاق اجتماعي ميشود، صحبت كردند و او قول داد كه اگر سرمايه او به او داده شود در رسومات را خواهد بست. لذا بنا شد كه در آن شب از مردم ساري سرمايه او جمعآوري و به او داده شود. شب مردم بسيار منتظر سخنراني ايشان بودند لذا ايشان دستور دادند چهار پايهاي آوردند و گفتند كه چون قول دادهام به منبر نروم از اين جهت روي چهار پايه صحبت ميكنم.
در پايان منبر مردمي كه از مسجد خارجي ميشدند به مدرسه طلاب هجوم آوردند كه آنجا را تخليه كنند ولي آقاي نواب مانع شده و گفتند كه استاندارد "آقاي عباس حشتمي " [به] وسيله فرماندار قول داده است كه تخليه كنند.
سحرگاهان مدرسه را محاصره كردند و صبح روز بعد كه آقاي نواب براي پارهاي مذاكرات عازم منزل بعضي از علما بودند سر راه بر ايشان گرفتند و زد و خورد مختصري بين همراهان ايشان و مأمورين انتظامي در گرفت كه در نتيجه آقاي نواب به مدرسه مراجعت كردند.
محاصره مدرسه تاعصر ادامه داشت و در اين مدت از طرف مردم علاقهمند از پشت بام به طلاب غذا رسانيده ميشد. بالاخره رئيس شهرباني و رئيس آگاهي مازندران با عدهاي از مأمورين به داخل مدرسه آمده و گفتند كه آقاي استاندار مايلند با شما ملاقات كنند.
ولي مطلب روشن بود و چيزي جز بازداشت نبود. در اين موقع همراهان ايشان فرياد ميكشيدند كه ما هم به اتفاق ايشان ميآييم ولي مأمورين از آمدن آنها جلوگيري نموده و ايشان را با ماشين به شهرباني بردند.
خبر توقيف ايشان به تهران رسيد و چندين اتوبوس از دوستان ايشان براي تظاهرات عازم ساري شدند ولي بنابر توصيه آقاي كاشاني از حركت خودداري و فقط آقاي سيدعبدالحسين واحدي براي اطلاع از چگونگي موضوع و ملاقات با استاندار و ترتيب استخلاص ايشان به ساري رفتند و پس از برخورد تند و شديدي با بازپرس و فرماندار و دادستان و استاندار و در زندان با ايشان ملاقات كردند و پس از يازده روز دادستان ضمن اعتذار تقاضا كردند كه آقاي نواب ساري را ترك كنند و از طرف شهرباني بليط قطار تهيه شد و حتي براي رسيدن ايشان به قطار آقاي احمد كاشاني دادستاني كتباً به راهآهن نوشت كه بيست دقيقه توقف كند. و حركت قطار بيست دقيقه به تأخير افتاد ولي با وجود اين ايشان آن روز به قطار نرسيدند و شب بعد در مسجد جامع منبري رفته و در ذيل جمله "اميري حسين فنعم الامير " گفتند كه پيشواي من حسين است يازده روز كه سهل است اگر يازده سال در موحشترين زندانها بسر برم تغييري در منطقم راه نخواهد يافت و دو روز بعد پس از ديد و بازديد علما و ديدار آيتالله كوهستاني كه از علماي بزرگ ايران هستند و در كوهستان بهشهر حوزه علميه به پا ساختهاند، با قطار به تهران حركت كردند.