اتل متل یه شاعر (زنده یاد ابوالفضل سپهر)

چند وقتی بود که کلیههایش را از دست داده بود. در سى.سى.یو بیمارستان سینا بستری شده بود. با همان حال مریضش هرجا دعوتش میکردند میرفت و برای گرمی محفل شهدا شعر میخواند. شعرهایی که خودش معتقد بود سرایندههای اصلیاش خود شهدا و رزمندگان هستند و او فقط آنها را ویراستاری کرده.
*
یه روز با مادر و دو تا فامیلهایش نگران جلوی بخش اى.سى.یو ایستاده بودیم. جوانی آمد جلو، گفت: «آقا شما با آقای سپهر فامیل هستید؟» گفتم: «فامیل که نه، دوست هستم.» گفت: «این آقای سپهر عجب آدم باحالیه.»
گفتم: «چطور مگه؟»
گفت: من دیشب خیلی نگران و ناراحت نشسته بودم، آقای سپهر مرا صدا زد و گفت: «چرا اینقدر ناراحتى؟» گفتم: مریضم بدحاله، نگران حال مریضم هستم. گفت: «اگر یک کاری بگویم انجام میدهی تا حال مریضت خوب شود؟» گفتم: «چرا انجام نمیدهم؟» گفت: «همین الآن تو قلبت نیت کن اگر حال مریضت خوب شد بروی قطعه 44 بهشت زهرا (س)، آنجا سنگ مزار شهدای گمنام را بشویى.» گفتم: «این که کاری ندارد.» گفت: «تو نیت کن، شهدا خودشان مدد میدهند.»
دیدم جوان منقلب شده و با چشمهایی خیس از اشک میگوید: آقا من این نیت را کردم. پرسىدم: خوب چی شد؟ گریه امانش نمیداد. گفت: «به خدا حال مریضم خوب شد. من الآن نگران آقای سپهر هستم.» بغلش کردم و گفتم: دعا کن حال آقای سپهر هم خوب بشود.
یک ساعتی از نیمه شب روز شنبه بیست و هشتم شهریور ماه 83 گذشته بود که بلندگوی بیمارستان، همراهان «بیمار ابوالفضل سپهر» را صدا کرد. سراسىمه رفتیم. دکتر گفت: کار تمام شده است؛ جواز دفن صادر کنم یا میخواهید ببرید پزشکی قانونى؟
*
صبح روز دوشنبه چهارم شعبان – سالروز ولادت حضرت ابوالفضل العباس(ع) – از بزرگراه افسریه، پادگان امام حسن مجتبی(ع)، پیکر ابوالفضل سپهر را از مقابل ستاد لشکر 27 محمد رسول الله(ص) تشییع کردیم و بردیم بهشت زهرا(س)، تمام تلاشمان را میکردیم تا جایی نزدیک قطعه شهدا دفنش کنیم. آخر تمام عشق و آرزویش همین بود، دو جا هم برایش قبر کنده شده، آماده کرده بودند، اما نمیدانیم چه شد، وقتی به خودمان آمدیم که ابوالفضل سپهر در میان شهدای گمنام در قطعه 24 بهشت زهرا(س) دفن شده بود و ما حیران نمیدانستیم گریه کنیم یا بخندیم!
منبع: پایگاه حوزه
اتل متل یه جعبه
پر از مداد رنگى
اتل متل یه بچه
چه بچة زرنگى
با یک مدادِ HB
توی اتاق نشسته
فکر میکنه به باباش
جفتِ چشاشو بسته
قربون برم بابامو
الآن اگه زنده بود
صورت مهربونش
حتماً پر از خنده بود
با قهوهای کمرنگ
دهان و لب رو کشید
صورتشو عقب برد
قشنگ نگاه کرد و دید
قهوهای رو گذاشتو
رنگِ حنایی برداشت
رو صورت باباجون
ریش قشنگی رو کاشت
بعد با مداد HB
چشمی کشید و بعدش
با یک مدادِ مشکى
چشمارو مشکی کردش
پیشونی رَم کشیدش
بعد هم موهایی بلند
بعد با مداد سبزش
براش کشید یه سربند
بعد با مداد زردش
رو سربند سبز اون
گنبدی از طلا زد
زیرش نوشت «باباجون»
بینی رو هم کشیدش
دو چشم و ابرو گذاشت
برای رنگ صورت
سفید و زرد و برداشت
با زرد و با سفیدش
صورتو رنگ کردش
بابا چه نورانیه
چشمهارو تنگ کردش
یواش یواش و کم کم
از توی چشم تنگش
بارون چشکید
به روى
نقاشی قشنگش
مداد سرخو برداشت
رو سربند بابا جون
یه خال قرمز کشید
شد خیره به خالِ اون
لب رو گذاشت رو خالش
سرخی لبهای اون
خالشو سرختر کرد
سرختر از رنگ خون
یک کمی فکر کردش
یک دفعه بغضش گرفت
بعد میدونید چی کار کرد؟
یه کاری کرد بس شگفت
با اون مداد سرخش
بابا رو سرخ کردش
عکسو رو قلبش گذاشت
با اون دو دست سردش
بس که بابا بابا گفت
ناله زد و غصه خورد
کنار عکس بابا
خسته شد و خوابش برد
خواب دیدش تو یک باغ
تو یک باغ پر از گل
نشسته رو درختى
بدل شده به بلبل
ناز غریبونه کرد
چَه چَه مستونه زد
یه وقت دید از آسمون
نور اومد و نور اومد
دید که تو تختی از نور
باباجونش نشسته
هزار ملک دور اون
جمع شده حلقه بسته
پرید و رفتش نشست
رو شونة بابا جون
بابا نوازشش کرد
زد بوسه بر روی اون
زد زیر گریه و گفت:
«میگن دیگه نمیاى!
منو گذاشتی رفتى؟
بابا منو نمیخواى؟»
بابا اونو بوسىدش
توی بغل گرفتش
اشک چشمشو پاک کرد
نیگاش کردش و گفتش:
«اگه نرفته بودم
یه غول بیشاخ و دم
اومده بود تو خونه
تا زور بگه به مردم
با هرچی که ما داشتیم
میخواست تجارت کنه
ما رو اسىر بگیره
خونهرو غارت کنه
رفتم باهاش جنگیدم
تا که بره به خونهش
اگه باور ندارى
بیا اینم نشونهش
دست گذاشت رو خالش
همون خال پیشونیش
همون خال قشنگش
خال قرمز و خونیش
لب رو گذاشت رو خالِ
بابا جون و بوسىدش
بعد صورت رو عقب برد
قشنگ بابا رو دیدش
یهو پریدش از خواب
دید که وقت اذونه
بوی تن باباجون
پیچیده بود تو خونه
دنبال نقاشیش گشت
دید که روی متکاس
یعنی چى؟ مگه میشه؟!
این خط که خط باباس!
دید که زیر نقاشیش
به خط ناز بابا
نه تنها امضا شده
داده یه بیست زیبا!