بچه محله امام رضا

بچه محله امام رضا
(بهزبان طرقبهاي بخوانيد)
قاسم رفيعا - طرقبه
مو ره ببين كه شر و باصفايم
بچه محله امام رضايم
زلزلهيم حادثهيم بلايم
بچه محله امام رضايم
هر روز جمعه دلمه مبندم
به پنجله طلا و ور مگردم
كار و بارم رديفه با خدايم
بچه محله امام رضايم
به مو بگو بيا به قله قاف
اصلا مو ر بذار همون جا علاف
قرار مرار هر چي بگي مو پايم
بچه محله امام رضايم
دروغ مروغ نيس ميون ما با هم
الان به عنوان مثال تو حرم
چند روزه كه تو نخ كفترايم
بچه محله امام رضايم
چشم موره گيريفته چنتا كفتر
گفته خودش چنتاشه خواستي ور در
الان درم خادما رو مپايم
بچه محله امام رضايم
كفترا كه بردم از رو گنبد
مرم مو و از تو نخ رفت و آمد
تو نخشه او گنبد طلايم
بچه محله امام رضايم
گنبده نصب شب مده به دستم
او گفته هر وخ كه بييمو هستم
مويم كه قانع و بيادعايم
بچه محله امام رضايم
وقته مبينم توي عالم همه
ازش مگيرن و مگن واز كمه
گنبدشه اگه بده رضايم
بچه محله امام رضايم
گنبد و منبد نميخوام با صفا
سي ساله پاي سفرهاي آقا
منتظر يك ژتون غذايم
بچه محله امام رضايم
شهر من
محمدكاظم كاظمي (مهاجر افغانستاني)
شام است و آبگينه روياست شهر من
دلخواه و دلفروز و دلآراست شهر من
دلخواه و دلفروز و دلآراست شهر من
يعني عروس جمله دنياست شهر من
از اشكهاي يخزده آيينه ساخته
از خون ديده و دل خود خينه ساخته (1)
اندوهگين نشسته كه آيند در برش
دامادهاي كور و كل و چاق و لاغرش
دنيا براي خامخيالان عوض شده است
آري، در اين معامله پالان عوض شده است
ديروزمان خيال قتال و حماسهاي
امروزمان دهاني و دستي و كاسهاي
ديروزمان به فرق برادر فرا شدن
امروزمان به گور برادر گدا شدن
ديروزمان به كوره آتش فرو شدن
امروزمان عروس سر چارسو شدن
گفتيم: «سنگ بر سر اين شيشه بشكند
اين ريشه محكم است، مگر تيشه بشكند»
غافل كه تيشه ميرود و رنده ميشود
با رنده پوست از تن ما كنده ميشود
با رنده پوست ميشوم و دم نميزنم
قربان دوست ميشوم و دم نميزنم
اي شهر من! به خاك فروخسب و گنده باش(2)
يا با تمام خويش، مهياي رنده باش
اين رنده ميتراشد و زيبات ميكند
آنگه عروس جمله دنيات ميكند
تا يك دو گوشواره به گوش تو بگذرد
هفتاد ملت از بر و دوش تو بگذرد
صبح است و روز نو به فرا روي شهر من
چشم تمام خلق جهان سوي شهر من...
پانوشتها:
1- خينه: حنا / 2- گنده: زشت
بنويسيد مرا، شهر مرا، خشت به خشت
حامد عسگري - بم
داغ داريم نه داغي كه بر آن اخم كنيم
مرگمان باد اگر شكوهاي از زخم كنيم
مرد آن است كه از نسل سياوش باشد
عاشقي شيوه رندان بلاكش باشد
چند قرن است كه زخمي متوالي دارند
از كوير آمدهها بغض سفالي دارند
بنويسيد گلوهاي شما راه بهشت
بنويسيد مرا شهر مرا خشت به خشت
بنويسيد زني مرد كه زنبيل نداشت
پسري زيرزمين بود و پدر بيل نداشت
بنويسيد كه با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لاي پتو آوردند
زلفها گرچه پر از خاك و لبش گر چه كبود
«دوش ميآمد و رخساره برافروخته بود»
خوب داند كه به اين سينه چهها ميگذرد
هر كه از كوچه معشوقه ما ميگذرد
بنويسيد غم و خشت و تگرگ آمده بود
از در و پنجرهها ضجه مرگ آمده بود
شهر آنقدر پريشان شده بود از تاريخ
شاه قاجار به دلداري ارگ آمده بود
با دلي پر شده از زخم نمك ميخورديم
دوش وقت سحر از غصه ترك ميخورديم
بنويسيد كه بم مظهر گمناميهاست
سرزمين نفس زخمي بسطاميهاست
ننويسيد كه بم تلي از آوار شده است
بم به خال لبت اي دوست گرفتار شده است
مثل وقتي كه دل چلچلهاي ميشكند
مرد هم زير غم زلزلهاي ميشكند
زير بار غم شهرم جگرم ميسوزد
به خدا بال و پرم بال و پرم ميسوزد
مثل مرغي شده دل در قفسي از آتش
هر قدر اينور و آنور بپرم ميسوزد
بوي نارنج و حناهاي نكوبيده بخير
كه در اين شهر پر از دود و دم ميسوزد
چارهاي نيست گلم قسمت من هم اين است
دل به هر سرو قدي ميسپرم ميسوزد
الغرض از غم دنيا گلهاي نيست عزيز
گلهاي هست اگر حوصلهاي نيست عزيز
ياد دادند به ما نخل كمر تا نكنيم
آنچه داريم ز بيگانه تمنا نكنيم
آسمان هست غزل هست كبوتر داريم
بايد اين چادر ماتم زده را برداريم
تن ترد همه چلچلهها در خاك و
پاي هر گور چهل نخل تناور داريم
مشتي از خاك تو را باد كه پاشيد به شهر
پشت هر پنجره يك ايرج ديگر داريم
مثل ققنوس زما بار شرر خواهد خواست
بم همينطور نميماند و برخواهد خاست
داغ ديديم شما داغ نبينيد قبول؟
تبري همنفس باغ نبينيد قبول؟
هيچ جاي دلآباد شما بم نشود
سايه لطف خدا از سرما كم نشود
گاه گاهي به لب عشق صدامان بكنيد
داغ ديديم اميد است دعامان بكنيد
بم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد
نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد
آلبوم
خدابخش صفادل - نيشابور
رفته بوديم شبي سمت حرم يادت هست
خواستم مثل كبوتر بپرم يادت هست
توي اين عكس به جا مانده عصا دستم نيست
پيش از آن حادثه پاي دگرم يادت هست
رنگ و رو رفتهترين تاقچه خانهمان
مهر و تسبيح وكتاب پدرم يادت هست
خانه كوچكمان كاهگلي بود، جنون
در همان خانه شبي زد به سرم يادت هست
قصدكردم كه بگيرم نفس دشمن را
و جگرگاه ستم را بدرم يادت هست
خواهر كوچك من تند قدم بر ميداشت
گريه ميكرد كه او را ببرم يادت هست
گريه ميكرد در آن لحظه عروسك ميخواست
قول دادم كه برايش بخرم، يادت هست
راستي شاعر همسنگرمان اسمش بود...
اسم او رفته چه حيف از نظرم يادت هست
شعرهايش همه از جنس كبوتر، باران
ديرگاهي است از او بيخبرم يادت هست
آن شب شوم، شب مرده، شب دردانگيز
آن شب شوم كه خون شد جگرم يادت هست
توي اروند، در آن نيمه شب با قايق
چارده ساله علي، همسفرم يادت هست
نالهاي كرد و به يك باره به اروند افتاد
بعد از آن واقعه خم شد كمرم يادت هست
سرخ شد چهره اروند و تلاطم ميكرد
جستجوهاي غمانگيز ترم يادت هست
مادرش تا كمر كوچه به دنبالم بود
بستهاي داد برايش ببرم يادت هست
بعد يك ماه، همان كوچه، همان مادر بود
ضجههاي پسرم، هي پسرم يادت هست
چادره سال از آن حادثهها ميگذرد
چارده سال! چه آمد به سرم يادت هست
توي اين صفحه به اين عكس كمي دقت كن
توي صف از همه دنبال ترم يادت هست
لحظهاي بود كه از دسته جدا افتادم
لحظهاي بعد كه بيبال و پرم يادت هست
اتفاقي كه مرا خانهنشين كرد افتاد
و نشد مثل كبوتر بپرم يادت هست
بيدار شد زخواب، آدم برفي
بيژن ارژن
جنگل صحرا شد و به صحرا خفته است
هيزمشكن پير كه تنها خفته است
يك كيسه زغال گوشه ديوار است
شايد كه سپيدار من آنجا خفته است
قطرهقطره شد آب آدم برفي
شد آب در آفتاب آدم برفي
آب از سر او گذشت اما هرگز
بيدار نشد زخواب آدم برفي
دنيا در دست خوابگردانها بود
صحرا مسخ سرابگردانها بود
مشتي تخمه دهانشان را بسته است
اين قصه آفتابگردانها بود
در خواب هم انتظار من پيوسته است
چشمي باز است و چشم ديگر بسته است
با پانزده آمدي مبارك عددي است
زيرا كه شبيه گنبد و گلدسته است
زهرا از هر چه گفته آمد سر بود
ما ديگر گفتهايم و او ديگر بود
پيوند گل محمدي با سيب است
او سيب گلاب باغ پيغمبر بود
اسم شناسنامهاي
فاطمه قائدي - شيراز
اسم شناسنامهايات جابهجا شده
يك گوشه چسب خورده و جايي جدا شده
اصلا درست نيست كه تو دست بردهاي...
اصلا چطور سن تو اين گوشه جا شده؟
حالا بلندقدتر و زيباتر و بزرگ
مردي جسور جاي تو از عكس پا شده
تو توي اين لباس نظامي عقاب نه
يك غنچه بين اين همه گلهاي واشده...
دل جزء كوچكي است براي رها شدن
وقتي كه ذره ذره تنت مبتلا شده
دستت منوري شده در بادهاي داغ
دستي كه خسته از قفس شانهها شده
امواج راديو سر هم جيغ ميكشند
صالح شهيد... نه... نشده... يا... چرا شده
در آخر تشهد مادر خبر رسيد
جبران چند سال نماز قضا شده؟
زنهاي خانه كفش تو را جفت ميكنند
پايت اگرچه طعمه خمپارهها شده
مردان ده بر آب روان حجله ساختند
دستان خواهران تو سرخ از حنا شده
حالا شناسنامه تو سنگ سادهاي است
آنجا به نام كوچك تو اكتفا شده
اين گونه تكههاي اونيفرم خونيات
پرچم براي صلح در اين روستا شده
صبح سهشنبه هشتم آبان
محمدحسين نعمتي
ميشد بگويم نه ولي آخر، چيزي عوض ميشد مگر با نه؟
سيلي زدم بر صورتم صد بار، شايد خيالي باشد اما نه!
در چشمه چون تصوير ماه افتاد، جوشيد، طغيان كرد و راه افتاد
مردابها آغوش وا كردند، جايي بجز آغوش دريا؟ نه!
افسوس دريا را نفهميديم، روز مبادا را نفهميديم
ديدي كه بعد از رفتن او شد، هر روزمان روز مبادا! نه!؟
نامردميها مرد را آزرد، تا در فضاي سرد شب پژمرد
او بغض قيصر بودنش را خورد، او نان قيصر بودنش را نه!
او در ميان دوستان تنها، افسوس وقتي گفتن از دريا
افتاده دست گوشماهيها، بايد خروشد اين چنين يا نه؟
شايد زمان ما را عوض كرده است، اين مرد اما همچنان مرد است
اين مرد نام ديگرش درد است، چيزي كه در او بود و در ما نه!
دلخسته از زندان در زندان، از جنگ با اين درد بيدرمان
مرگ آمد و اين مرد بيپايان، چيزي نگفت اين بار حتي نه
صبح سهشنبه هشتم آبان، آغوش باز سيد و سلمان
آغاز قيصر بود يا پايان؟ پايان قيصر بود... امانه!
تقديم به: دكتر قيصر امينپور