IRNON.com
از مايكل جكسون تا شهرنوش پارسي پور
تساهل تا كجا؟
 

اميدواريم كه نظام بوروكراسي كشور آن همه از آرمان هاي انقلاب اسلامي دور نگردد كه به خواست مردم و سلامت اخلاقي جامعه اسلامي بي اعتنايي كند و كار اين تساهل تا بدانجا كشد كه يك بار ديگر امكان رشد براي اين شجره اي كه جز در لجن نمي رويد فراهم آيد.


 

بعد از انتشار كتاب " آداب زيارت " از يك ايراني مقيم آمريكا به نام " تقي مدرسي " ـ كه با استفاده از يك جوّ كاذب تبليغاتي امكان معرفي يافت ـ دو كتاب ديگر از نويسنده كتاب " طوبا و معناي شب " با عناوين " سگ و زمستان بلند " و " زنان بدون مردان " انتشار يافته كه اين دومي ر چه سال 1357 در پاريس نگاشته شده، اما براي اولين بار اين است كه به چاپ مي رسد. كتاب هايي چنين براي مردم نگاشته نمي شوند و اصلاً جريان هاي منور الفكري در اين جهاني كه آن را جهان سوم مي نامند، و بالخصوص در ايران بعد از انقلاب، با مردم رابطه حقيقي ندارند. رهبري مردم نيز با روشنفكران نيست و اگر نه، تا كنون مدينه غايي منور الفكري، يعني دموكراسي غربي، در اينجا محقق گشته بود.
ما هنوز فرصت نيافته ايم كه كتاب " سگ و زمستان بلند " را بخوانيم، اما اگر آن هم با زبان " زنان بدون مردان " نگاشته شده باشد، بايد اذعان كنيم كه علي رغم خواست مردمي كه بار اصلي مبارزه با غرب را بر دوش دارند، زمينه هاي مستعدّ تازه اي براي رشد منورالفكري و غرب گرايي ايجاد شده است كه بايد به طور جدي مورد ارزيابي قرار گيرد. ما اميدواريم كه نظام بوروكراسي كشور، آن همه از آرمان هاي انقلاب اسلامي دور نشود كه به خواست مردم و سلامت اخلاقي جامعه اسلامي بي اعتنايي كند، چرا كه اكنون هر چند هنوز هم ميان مردم و برج عاج منورالفكران وطني، برزخي از عدم تفاهم وجود دارد، اما با فرو ريختن بسياري از مرزهاي اعتباري در جامعه بعد از انقلاب و نزديك شدن حوزه و دانشگاه به يكديگر، ديگر نه آنچنان است كه اين كج انديشي ها تأثيري، هر چند بسيار محدود، در اقشار ژرفايي جامعه نداشته باشد.
اگر كتاب " زنان بدون مردان " از جبهه مخالفان سياسي انقلاب حمله ور شده بود جايي براي اعتراض باقي نمي ماند، چرا كه اصلاً مقتضاي وقوع انقلابي فرهنگي و اجتماعي و سياسي با كلّ موجوديت غرب رودر روست نمي توانست چيزي جز اين باشد كه دشمنان بسياري را در مقابله با خويش بيابد؛ اما اين كتاب اصلاً هويت سياسي، فرهنگي يا هنري ندارد و فقط وسيله اي براي اشاعه فحشاست، منتها با ظاهري مقبول عقل دموكراسي غربي.
اين كتاب اگر چه از " اپيدمي ماركززدگي " به شدت بيمار است، اما اين بيماري آن همه نيست كه بتواند تفكر هرزه و بسيار فاسد نويسنده را بپوشاند. كتاب " آيات شيطاني " هم اگر چه ماركززده است، اما محتوايش تا آنجا مغلوب فرم واقع شده كه بسياري از مقاصد فاسد نويسنده كتاب در پرده يك فرماليسم مزمن مكتوم مانده است. اما در اينجا... نحوي " رئاليسم اجتماعي "، هر چند بسيار ناشيانه، توانسته است ماركززدگي نويسنده را تا آنجا مهار كند كه محتواي ضد اخلاقي و كثيف كتاب كاملاً برجسته و نمايان باقي بماند.
اگر اين دوران را ما دوران احياي مجدد اسلام مي دانيم، طبيعي است كه دشمنان ما در اين دوران روي به مبارزه علني با دين و دينداري بياورند؛ اما همان طور كه گفتيم، آنچه كه ما را برآشفته هتاكي وقيحانه و بي پروايي است كه به صورت مفسده انگيز در خدمت دفاع از آزادي جنسي در آمده و حريم عفاف اجتماعي را دريده است. اگرچه نوشتن درباره چنين كتابي مي تواند مفاسدي را دنبال داشته باشد، اما در عين حال، از آنجا كه فتنه هاي شيطان فقط در تاريكي هاي جهل و غفلت پا مي گيرد، صلاح در آن است كه كار را به وجدان جمعي مردم واگذار كنيم. بي اعتنايي ما در برابر جوّ كاذب كنوني با توجه به سستي هاي دردآوري كه در نظام بوروكراسي كشور وجود دارد، جلوه اغماض خواهد يافت و فضا را براي فتنه انگيزان آماده تر خواهد كرد.
كتاب " زنان بدون مردان " درباره زن ايراني است از نگاه زن غرب زده و ولنگاري كه اعتبارات اخلاقي و اجتماعي شرعي و عرفي جامعه ايراني را در باره زن به استهزا مي گيرد. زن هاي ايراني در چشم نويسنده، همه خرافاتي، منظلم، كلفَت مآب ، آشپز مسلكي و بدبخت و بي شعور هستند كه سنن و خرافات مذهبي، آنان را به صورت بردگان جنسي مردان در آورده است. مردان نيز از چشم نويسنده، انسان هايي ظالم، بيمار و شهوي هستند كه زن ها را يا به مثابه حيواني براي اطفاي شهوت مي بينند و يا به مثابه خدمتكاري كه وظيفه آشپزي و ترو خشك كردن مردان و بچه ها را بر عهده دارند. نام كتاب، " زنان بدون مردان " ، نيز در واقع انتقامي است كه نويسنده از مردان مي گيرد.
چنين كتاب هايي براي اولين بار نيست كه به چاپ مي رسد: از سفرنامه هاي اروپايياني كه به ايران سفر كرده اند تا كتاب هايي چون " علويه خانم " و " ولنگاري "... همه از همين نظرگاه نگارش يافته اند، با اين تفاوت كه كتاب مزبور بدون ملاحظات اخلاقي و در كمال بي شرمي و وقاحت نگارش يافته است، وقاحتي كه از يك زن شرقي كه در فضاي آفتابي نيمه كره زمين باليده است بسيار بعيد مي نمايد؛ اگر چه سيطره فرهنگي غرب ديگر مرز و بوم نمي شناسد و با علم به سوابق نويسنده كتاب، ديگر هيچ جايي براي تعجب و پرسش باقي نم ماند، جز آنكه: " چطور چنين كتابي اجازه اتشار يافته است؟ "
اگر امكان استناد به قسمت هايي از كتاب مزبور وجود داشت، خوانندگان اين مقاله مي توانستند تصور دقيق تري از موضوع مورد بحث بيابند، اما متأسفانه اين كار جز با هتك عفت عمومي - كه در قانون مطبوعات جرمي قابل تعقيب است - ميسر نيست (!)... و گويا ديگر همه، جز ما، دريافته اند كه قانون، آن سان كه توسط بوروكرات ها مورد تفسير و توجيه قرار مي گيرد داراي روزنه هاي عديده است.
كتاب مزبور از پانزده قطعه پيوسته كه در يك بافت كلي جايگزين شده اند تشكيل شده؛ هر چند قطعه به نام يك زن: مهدخت، فائزه، مونس، فرخ لقا و زرين كلاه. مهدخت پير دختري مهربان و عفيف با گرايش هاي مادرانه است كه در نهايت، خود را در زمين مي كارد و درخت مي شود. نويسنده بعدها توضيح خواهد داد كه مهدخت مظهر باكِرگي است و به همين دليل هنوز در مرتبه درختي است و ميلياردها سال تا انسان شدن فاصله دارد. مهدخت در صفحه 16 كتاب مي انديشد: " بكارت من مثل درخت است. "
او يك بار به هنگام قدم زدن در گلخانه شاهد زناي باغبان با يك دختر پانزده ساله است؛ مشمئز مي شود و دست هايش را در حوض مي شويد:
دلش مي خواست بالابياورد. بي اختيار دستهايش را شست...

و بالأخره مهدخت خودش را در باغ مي كارد و درخت مي شود:

... اما متأسفانه انسان نشد، درخت شد. اكنون مي تواند حركت را از سر نو بياغازد تا ميلياردها سال ديگر، اندكي انسان بشود.

" فائزه " نيز پير دختري است مذهبي كه بعدها، در حالي كه با يك پير دختر ديگر ( مونس ) به كرج مي روند، مورد تجاوز يك راننده و كمك راننده كاميون قرار مي گيرند و... فائزه يك آشپز مسلكي است - و همه زنان مذهبي و سنتي از ديد نويسنده چنين اند - كه به زن برادرش بدان سبب كه مهارت بيشتري در آشپزي دارد، حسادت مي ورزد.
" مونس " پير دختر ديگري است با يك برادر غيرتي به نام " امير " كه او را از سر غيرت مي كُشد و با كمك فائزه در باغچه چال مي كند. اما مونس بعد از چند هفته به شيوه " صد سال تـنهايي " ماركـز دوباره زنـده مي شود و در جـاده كـرج مورد تجـاوز آن راننـده كاميـون قـرار مي گيرد.
" فرخ لقا " زني است از اشراف كه شوهري دارد به نام " صدرالديوان گلچهره " و فاسقي فرنگ ديده به نام " فخرالدين عضد ". فخرالدين او را با فيلم " بر باد رفته " و شباهتي قلابي با "ويويان لي " به دام مي اندازد و همه شادي فرخ لقا آن است كه بنشيند و بدانچه او و فخرالدين گذشته است فكر كند:

... آن لبهاي كلفت به هم فشرده مرموز.

صدرالديوان گلچهره مردي است كه از آزار دادن همسرش لذت مي برد، اگر چه او را دوست مي دارد. در صفحه 64، او در جواب فرخ لقا كه از او خواسته بود تا ريشش را جلوي روشويي بتراشد مي گويد: " مخدرات خفه! "... و اين جمله را نويسنده كتاب به مثابه بيانيه اي عليه مردان ايراني به كار مي برد.
نويسنده با همه چيز سر دشمني دارد؛ با مردان، زنان، دين، سنن... و حتي طبيعت، و سراسر كتاب پر از شعارهاي مغرضانه اي است عليه اسارت زن در فضاي مذهبي جامعه ايراني؛ و آنچنان كه خواهيم ديد افقي كه نويسنده كتاب در برابر آزادي زنان مي گشايد همان مدينه دموكراتيكي است كه اكنون در غرب تحقق يافته. فرخ لقا همسر خويش را به قتل مي رساند و وارث ثروت او مي گردد و با آن ثروت باغي در كرج مي خرد و همچون " مادام دواستال "، مشوّق رمانتيسم، آن را وقف گسترش هنر (!) مي كند.
... و اما " زرين كلاه " زني 26 ساله و بدكاره است كه در " شهر نو "، خانه ي " اكرم طلا " كار مي كند. او مردها را بي سر مي بيند، كنايه از آنكه مردان جز معده و آلت تناسلي هيچ نيستند. زرين كلاه بعدها به همسري تنها مرد خوبي كه در داستان وجود داردو " باغبان مهربان " ناميده مي شود در مي آيد. او تنها زني است كه بالأخره " نور مي شود و نيلوفر مي زايد " و همراه باغبان مهربان به آسمان ها مي رود. راز اينكه از ميان زنان، تنها زن فاحشه است كه نور مي شود، در سخنان باغبان مهربان خطاب به مونس و در جواب او كه پرسيده بود: " مي خواهم نور بشوم، چطور نور مي شوند؟ " آمده است:
باغبان گفت:

ـ آن روز كه مقام تاريكي را دريابند. تو وحدت را درك نمي كني، مثل همه آدمهاي متوسط. من به تو مي گويم برو مقام تاريكي را درياب، اين اصل است... اينك به تو مي گويم به جستجوي تاريكي برو، به جستجوي در تاريكي برو، در آغاز، به عمق برو، به ژرفاي ژرفا كه رسيدي نور را در اوج، در ميان دستان خودت، در كنار خودت مي يابي.

... و به يك باره در مي يابي كه چرا از آن ميام فقط زرين كلاهِ فاحشه است كه نور مي شود: چرا كه به ژرفا رسيده، به ژرفاي ژرفا، و مقام تاريكي را دريافته است! اما اين راهي در خور هر مسافر است و يا فقط مخصوص " زرين كلاه " هاست؟
افرادي چون شهرنوش پارسي پور داعي به همان مدينه غفلتي هستند كه اكنون در غرب وجود دارد. انتخاب " مايكل جكسون " به عنوان بهترين هنرمند دهه هشتاد از جانب " جرج بوش "، رئيس جمهوري آمريكا، از زمره رويدادهايي است كه نقاب از باطن پليد غرب بر مي گيرد و حجت را حتي بر مردمي كه با زبان بحث هاي نظري آشنا نيستند، تمام مي كند. سياستمداراني چون بوش سلف او " ريگان " با اعمالي نظير اين، حكومت شيطاني خويش را با بت پرستي فضاحت بار جوانان آمريكايي به يكديگر پيوند مي زنند و اين، درست همان حقيقتي است كه بايد درباره دموكراسي غربي گفته شود: " دموكراسي غربي، حكومتي فرعوني است كه بنيان استعباد خويش را با رشته هايي پنهان بر بهيميت بشر استوار داشته است. "
آزادي غربي توهّمي بيش نيست؛ با اين آزادي، بشر بنده تمنّيات خويش مي شود و فراعنه جديد عالم - كه بوش و ريگان و سياستمداران كنوني جهان جز دست نشاندگان آنها نيستند - فرصت حاكميت مي يابند. آنها بر جهان شهوات بشر حكم مي رانند. پس اين آزادي، عين بندگي و بردگي است، منتها به صورتي پنهان... و با همين رشته هاي پنهان است كه فراعنه يهودايي اين عصر جاهلي شيرازه جان افراد بشر را در كف سيطره خويش گرفته اند و آنان را به هر سوي كه مي خواهند مي برند... و بشر تا خود را از اين تمنّيات خلاص نكند نمي تواند به آزادي حقيقي دست يابد و سيطره و ولايت طاغوت ها را انكار كند.
مايكل جكسون، خواننده آمريكايي مظهر تمامي مفاسدي است كه جامعه كنوني غرب بدان گرفتار آمده و در عين حال، صورتِ مجسَّم هنر به مفهوم جديد آن است. وارونگي بشر جديد چنين اقتضا دارد كه همه چيز وارونه شود و كلمات به مفاهيمي وارونه حقيقت دلالت يابند. اگر هنر همواره تا پيش از جاهليت جديد، معناي " كمال " داشته است و اهل كمال را هنرمند مي خوانده اند، مقتضاي وارونگي مفاهيم در عصر جديد آن است كه لفظ هنر به مفهوم " زوال " دلالت داشته باشد و هنرمندان - آنچنان كه بوده اند - فاسدترين مردمان باشند.
فضاي هنري كشور ما پيش از انقلاب اسلامي مَثلي بسيار مناسب براي آن فضا حتي است كه در جهان هنر امروز جريان دارد. بعد از پيروزي انقلاب اين فضا عيناً به خارج از كشور، به آمريكا و اروپا، انتقال يافت و اكنون نشرياتي كه از جانب ايرانيان خارج از كشور انتشار مي يابد رونوشت برابر اصل نشرياتي است كه در اواخر دوران حاكميت شاهان در اين سرزمين انتنشار مي يافت. هنرمنداني كذايي، از خوانندگان و نوازندگان و رقاصان و شومَن ها و هنر پيشه ها و كارگردان ها گرفته تا شاعران و نويسندگان و روزنامه نگاران و نقاشان و مجسمه سازان... گوي فساد و هرزگي و فحشا را حتي از درباريان نيز ربوده بودند و هنوز هم اصيل ترين سلطنت طلبان همينان هستند. حكومت هاي شيطاني ناگزير هستند كه خانه عنكبوتي خويش را بر بنيان هاي فساد و فحشا و سوائق و غرايز حيواني وجود بشر بنا كنند و لهذا، شاه و شاه بانو نيز با هنرمندان وارونه اين مرز و بوم همان مي كردند كه جرج بوش با مايكل جكسن مي كند. مگر نه اينكه هنرمنـدان اين مرز و بوم نيز جوجه هاي ملكه بودند و در ظّل توجهات خاصّ ملوكانه پرورش مي يافتند؟
تفكر، هر چند منحط، ريشه در جان آدميان مي دواند و بر كندن اين ريشه ها از خاكِ جان آدمياني كه در آن فضاي مسموم باليده اند از بر چيدن نظام شاهي دشوارتر است. " هنر سلطنتي " بر همان مباني نظري هنر غربي استوار است و چه بسا هويت فرهنگي ديگر گونه اي نيز به خود نمي گيرد و في المثل، اگر چه موسيقي پاپ براي تسخير روح ايراني به ناگزير سراغ موسيقي ايراني رفته بود، اما نقاشان و مجسمه سازان ذائقه اي كاملاً اروپايي يا آمريكايي داشتند و اگر كساني هم از آن ميان متوجه سنّت ايراني مي شدند، نگاهشان نگاه توريست فلك زده اي بود كه غوطه ور در جهل مركب، اما با تفرعن آمريكايي، به ديدار مساجدي آمده است كه ريشه در هزارها سال فرهنگ وحي دارند؛ اگر توريست ها چيزي از اين فرهنگ در مي يابند اين را هنرمندان سلطنتي نيز در مي يافتند.

*
باز هم ما اميدواريم كه نظام بوروكراسي كشور آن همه از آرمان هاي انقلاب اسلامي دور نگردد كه به خواست مردم و سلامت اخلاقي جامعه اسلامي بي اعتنايي كند و كار اين تساهل تا بدانجا كشد كه يك بار ديگر امكان رشد براي اين شجره اي كه جز در لجن نمي رويد فراهم آيد. آيا احترام به حقوق اجتماعي هنرمندان لزوما با نفي حقوق اجتماعي افرادي كه ميخواهند در يك فضاي سالم اخلاقي زندگي كنند همراه است ؟

نويسنده: سيد مرتضي آويني