علامه جعفري و ازدواج با زيباترين دختر دنيا (وبلاگ قلم سياسي)

اين كاغذ را دادند دست من. ديدم كه نميتوانم نگاه كنم، كاغذ را رد كردم به نفر بعدي، گفتم: من يك لحظه ديدار علي (ع) را به هزاران سال زناشويي با اين زن نميدهم. يك وقت ديدم يك حالت خيلي عجيبي دست داد.
امير گلمحمدي نويسنده وبلاگ "قلم سياسي "، مطلبي را با عنوان "علامه جعفري و ازدواج با زيباترين دختر دنيا " در وبلاگ شخصي خود منتشر كرده است.
بر اساس اين گزارش در اين مطلب آمده است:
از علامه جعفري ميپرسند چي شد كه به اين كمالات رسيدي؟!
ايشان در جواب خاطرهاي از دوران طلبگي تعريف ميكنند و اظهار ميكنند كه هرچه دارند از كراماتي است كه به دنبال اين امتحان الهي نصيبشان شده: "ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتيم. خيلي مقيد بوديم كه، در جشنها و ايام سرور، مجالس جشن بگيريم و ايام سوگواري را هم، سوگواري ميگرفتيم ، يك شبي مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) اول شب نماز مغرب و عشا مي خوانديم و يك شربتي ميخورديم آنگاه با فكاهياتي مجلس جشن و سرور ترتيب ميداديم.
يك آقايي بود به نام آقا شيخ حيدر علي اصفهاني، كه نجف آبادي بود، معدن ذوق بود.او كه، ميآمد من به الكفايه، قطعاً به وجود ميآمد جلسه دست او قرار ميگرفت.
آن ايام مصادف شده بود با ايام قلب الاسد (10 الي 21 مرداد) كه ما خرما پزان ميگوييم نجف با 25 و يا 35 درجه خيلي گرم ميشد.
آن سال در اطراف نجف باتلاقي درست شده بود و پشههاي بوجود آمده بود كه عربهاي بومي را اذيت ميكرد ما ايرانيها هم كه، اصلاً خواب و استراحت نداشتيم.
آن سال آنقدر گرما زياد بود كه، اصلاً قابل تحمل نبود نكته سوم اينكه حجره من رو به شرق بود.تقريباً هم مخروبه بود.
من فروردين را در آنجا بطور طبيعي مطالعه ميكردم و ميخوابيد.ارديبهشت هم مقداري قابل تحمل بود ولي ديگر از خرداد امكان استفاده از حجره نبود.
گرما واقعاً كشنده بود، وقتي ميخواستم بروم از حجره كتاب بردارم مثل اين بود كه با دست نان را از داخل تنور بر ميدارم، در اقل وقت و سريع!
با اين تعاريف اين جشن افتاده بود به اين موقع، در بغداد و بصره و نجف، گرما ، تلفات هم گرفته بود، ما بعد از شب نشستيم، شربت هم درست شد، آقا شيخ حيدر علي اصفهاني كه كتابي هم نوشته بنام " شناسنامه خر " آمد.
مدير مدرسهمان، مرحوم آقا سيد اسماعيل اصفهاني هم آنجا بود، به آقا شيخ علي گفت: آقا شب نميگذره، حرفي داري بگو، ايشان يك تكه كاغذ روزنامه در آورد.
عكس يك دختر بود كه، زيرش نوشته بود " اجمل بنات عصرها " (زيباترين دختر روزگار)، گفت: آقايان من درباره اين عكس از شما سوالي ميكنم.
اگر شما را مخير كنند بين اينكه با اين دختر بطور مشروع و قانوني ازدواج كنيد (از همان اولين لحظه ملاقات عقد جاري شود و حتي يك لحظه هم خلاف شرع نباشد) و هزار سال هم زندگي كنيد، با كمال خوشرويي و بدون غصه، يا اينكه جمال علي (ع) را مستحباً زيارت و ملاقات كنيد. كدام را انتخاب ميكنيد.
سوال خيلي حساب شده بود. طرف دختر حلال بود و زيارت علي (ع) هم مستحبي.گفت: آقايان واقعيت را بگوييد. جانماز آب نكشيد، عجله نكنيد، درست جواب دهيد.
اول كاغذ را مدير مدرسه گرفت و نگاه كرد و خطاب به پسرش كه در كنارش نشسته بود با لهجه اصفهاني، گفت: سيد محمد! ما يك چيزي بگوئيم نري به مادرت بگوئيها؟ معلوم شد نظر آقا چيست. شاگرد اول ما نمرهاش را گرفت! همه زدند زير خنده.
كاغذ را به دومي دادند. نگاهي به عكس كرد و گفت: آقا شيخ علي، اختيار داري، وقتي آقا (مدير مدرسه) اينطور فرمودند مگر ما قدرت داريم كه خلافش را بگوئيم.آقا فرمودند ديگه! خوب در هر تكه خنده راه ميافتاد.
نفر سوم گفت: آقا شيخ حيدر اين روايت از امام علي (ع) معروف است كه فرمودهاند: "يا حارث حمداني من يمت يرني " (اي حارث حمداني هر كي بميرد مرا ملاقات ميكند)
پس ما انشاالله در موقعش جمال علي (ع) را ملاقات ميكنيم! باز هم همه زدند زيرخنده، خوب اهل ذوق بودند. واقعاً سوال مشكلي بود.
يكي از آقايان گفت: آقا شيخ حيدر گفتي زيارت آقا مستحبي است؟ گفتي آن هم شرعي صد در صد؟ آقا شيخ حيدر گفت: بلي.
گفت: والله چه عرض كنم (باز هم خنده حضار)
نفر پنجم من بودم. اين كاغذ را دادند دست من. ديدم كه نميتوانم نگاه كنم، كاغذ را رد كردم به نفر بعدي، گفتم: من يك لحظه ديدار علي (ع) را به هزاران سال زناشويي با اين زن نميدهم. يك وقت ديدم يك حالت خيلي عجيبي دست داد. تا آن وقت همچو حالتي نديده بودم. شبيه به خواب و بيهوشي بلند شدم. اول شب قلب الاسد وارد حجرهام شدم، حالت غير عادي، حجره رو به مشرق ديگر نفهميدم، يكبار به حالتي دست يافتم.يك دفعه ديدم يك اتاق بزرگي است يك آقايي نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قيافهاي كه شيعه و سني درباره امام علي(ع) نوشته در اين مرد موجود است.
يك جواني پيش من در سمت راستم نشسته بود. پرسيدم اين آقا كيست؟
گفت: اين آقا خود علي (ع) است، من سير او را نگاه كردم. آمدم بيرون، رفتم همان جلسه، كاغذ رسيده دست نفر نهم يا دهم، رنگم پريده بود. نميدانم شايد مرحوم شمس آبادي بود خطاب به من گفت: آقا شيخ محمد تقي شما كجا رفتيد و آمديد؟ نميخواستم ماجرا را بگويم، اگر بگم عيششون بهم ميخوره، اصرار كردند و من بالاخره قضيه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خيلي منقلب شدند.
خدا رحمت كند آقا سيد اسماعيل (مدير) را خطاب به آقا شيخ حيدر، گفت: آقا ديگر از اين شوخيها نكن، ما را بد آزمايش كردي. اين از خاطرات بزرگ زندگي من است.