اصول تفكر سيستمي

فكر سيستمي ، بسيار كاربردي بوده و نگرش انسان را نسبت به موضوعات تغيير مي دهد . اين تغيير نگرش و زاويه ديد باعث مي شود كه نتايج متفاوت تري را به دست آوريم .
فكر سيستمي ، بسيار كاربردي بوده و نگرش انسان را نسبت به موضوعات تغيير مي دهد . اين تغيير نگرش و زاويه ديد باعث مي شود كه نتايج متفاوت تري را به دست آوريم .
تفكر سيستمي يعني ديدن موضوعات در غالب يك سيستم .به طور خلاصه سيستم به مجموعه اي از جزء هايي گفته مي شود كه با تعامل يكديگر يك كل را بوجود مي آورند . و كل بدون هر جزء ناقص است . هر سيستم شامل ورودي ، خروجي ، پردازش و بازخورد مي باشد .
تفكر تركيبي :
طبق تفكر سيستمي ، ويژگيهاي مهم يك سيستم از تعامل بين اجزاء آن بوجود مي آيد نه از فعاليت جداگانه آنها . بنابراين وقتي سيستم را تجزيه مي كنيم ، ويژگيهاي مهم خود را از دست مي دهد . بنابراين سيستم، يك كل است كه با تحليل قابل درك نيست . در عصر ماشين، وقتي چيزي بخوبي كار نمي كرد ، رفتار اجزاء آن بررسي مي شد تا راه ايجاد بهبودي پيدا شود . با توجه به نكته فوق، روشي غير از تحليل براي درك رفتار و يژگيهاي سيستم ضروري است . تركيب (Synthesis ) نقص فوق را جبران نموده و براي تفكر سيستمي ، يك موضوع كليدي است . در واقع ، تحليل و تركيب ، مكمل هم هستند .
3 گام تفكر تركيبي :
1. وقتي مي خواهيد موضوعي را بررسي كنيد ، ابتدا سيستم كلي كه دربرگيرنده موضوع فوق است ، را مشخص نماييد . به عبارت ديگر ، يك كليت (whole ) را شناسايي كنيد كه موضوع فوق ، بخشي از آن است . به عنوان مثال ، هنگام تفكر در مورد يك "دانشگاه " (به عنوان موضوع) ، سيستم در برگيرنده آن ، ممكن است "نظام آموزش عالي " يا "نظام آموزشي " در نظر گرفته شود .
2. رفتار و ويژگي هاي سيستم كلي را بررسي نماييد .
3. رفتار يا ويژگي هاي موضوع مورد مطالعه را با توجه به نقشها (roles ) يا كاركردهاي (functions ) آن در سيستم كلي توضيح دهيد .
در تفكر سيستمي ، توصيه مي شود كه تركيب قبل از تحليل انجام گيرد . در تفكر تحليلي، چيزي كه مي خواهيم بررسي كنيم ، بعنوان يك كل تجزيه مي شود . ولي در تركيب ، چيزي كه مي خواهيم بررسي كنيم، بعنوان يك جزء از كلي كه آنرا دربرگرفته ، بررسي مي گردد . اولي ، حوزه مورد توجه محقق را تقليل و دومي آنرا گسترش مي دهد .به عنوان مثال ، تفكر تحليلي براي تشريح دانشگاه شروع به تجزيه آن و رسيدن به عناصرش مي كند . مثلاً از دانشگاه به دانشكده ، به دپارتمان ، به دانشجو، هيئت علمي و موضوعات درسي و ... مي رسد . سپس عناصر را تعريف و آنها را جهت رسيدن به تعريف دپارتمان ، دانشكده و دانشگاه تركيب مي كند .براي مواجه با واقعيتها ، هم تركيب و هم تحليل لازم است . تحليل روي ساختار موضوع متمركز مي شود . تعيين مي كند سيستمها چگونه كار مي كنند. تركيب بركاركرد متمركز مي شود. بنابراين تحليل، دانش(knowledge ) ايجاد مي كند و تركيب ، درك(understanding ) را افزايش مي دهد (درك از كل به جزء جريان دارد و دانش از جزء به كل) . تحليل به درون چيزها مي نگرد ولي تركيب از بيرون به آنها نگاه مي كند . در تفكر سيستمي اعتقاد براين است كه با بسط سيستم مورد بررسي ، درك ما از آن افزايش مي يابد . در عصر ماشين ، به تعامل بين اجزاء درون سيستم توجه مي شد . ولي تفكر سيستمي ، علاوه برآن ، به تعامل سيستم با محيط نيز توجه دارد و نيز به تعامل كاركردي (Functional interaction ) بين اجزاء سيستم توجه مي نمايد .
چرچمن (Churchman ) ، مفهوم فوق را اينگونه توضيح مي دهد : در نگرش تحليلي ، معمولاً سيستم را با توجه به اجزاء تشكيل دهنده آن شناسايي نموده و تعريف مي كنند . بعنوان مثال اگر از يك فرد عادي بپرسيد اتومبيل چيست ؟ جواب مي شنويد " اتومبيل وسيله اي است كه چهار چرخ دارد و به كمك يك موتور حركت مي كند " اگر از او بپرسيد اتومبيل سه چرخه هم وجود دارد ؟ اساس تعريف او به هم مي ريزد . تفكر مكانيكي به مواد تشكيل دهنده سيستم توجه دارد . ولي در روش سيستمها ، توجه بيشتر به اين نكته است كه سيستم چه مي كند تا اينكه از چه ساخته شده است . يعني ابتدا مأموريت و چگونگي ارتباط و كنترل سيستم و ضوابط رفتاري آنرا شناسايي مي كند .طبق ديدگاه فوق ، تعريف اتومبيل چنين خواهد بود : اتومبيل وسيله نقليه ايست براي انتقال تعداد معيني مسافر از يك نقطه به نقطه اي ديگر با توجه به زمان و هزينه تعيين شده . ( ابتدا يك كل كه اتومبيل جزئي از آن است مد نظر قرار مي گيرد. )
اصل تضاد
اين يك اصل سيستمي است كه اگر هر جزء سيستم را بطور جداگانه به گونه اي بسازيم كه به كاراترين حد ممكن (Efficient ) عمل كند ، سيستم بعنوان يك كل ، به مؤثرترين حد ممكن (Effective ) عمل نخواهد كرد . به عبارت ديگر ، اجزاء سيستم را بايد بگونه اي طراحي كرد كه با يكديگر Fit شوند و هماهنگ با هم بطور موثر و كارا عمل كنند .
مثال 1 : اگر از بين خودروهاي سواري موجود ( انواع مدلها و مارك ها ) براي هر يك از اجزاء مورد نياز ماشين، بهترين آن جزء در بين كل ماشين ها را انتخاب و سپس اين بهترين ها را مونتاژ كنيم ، آيا ماشيني كه بدست مي آيد ، بهترين ماشين ممكن است ؟ البته خير ! حتي به يك اتومبيل كه بتواند حركت كند ، هم نمي رسيم . زيرا اجزاء انتخابي با هم Fit نمي شوند و حتي اگر فيت شوند ، با هم خوب كار نمي كنند . عملكرد يك سيستم بيشتر بستگي به چگونگي تعامل بين اجزاء آن دارد تا به چگونگي عملكرد مستقل آنها ( از يكديگر ) .مثال 2 : در فوتبال ، رسم بر اين است كه از بين تيم هاي موجود ، براي هر پست بازي ، ستاره ها را انتخاب و يك تيم فوتبال كه همه اعضاي آن ستاره هستند ، تشكيل و به آن تيم منتخب مي گويند . اينگونه تيم ها به ندرت ، بهترين تيم موجود مي شوند (زيرا اعضاي تيم با يكديگر هماهنگ نيستند . به عبارت ديگر ، تعامل بين اجزاء سيستم بدرستي انجام نمي گيرد) . البته ممكن است كسي بگويد اگر اعضاي اين تيمها مدتي ( مثلا يك سال) با هم تمرين و بازي كنند ، بهترين تيم موجود خواهند شد . اين درست است ! اما اگر آنها بهترين تيم شوند ، خيلي غير محتمل است كه همه اعضاي آن جزو تيم جديد ستاره ها باشند .مديران اكثراً طبق تفكر تحليلي و مكانيستي عمل مي كنند. يك مسئله را به چند بخش قابل حل و قابل مديريت تجزيه نموده سپس براي هريك بهترين حل را پيدا نموده و نتايج را با هم مونتاژ مي كنند. اما مي دانيم كه مجموع بهترين جواب براي اجزاء ، بهترين جواب براي سيستم نخواهد بود .به عنوان مثال ، معمولاً فرض مي شود بهترين عملكرد سيستم قابل تقليل به بهترين عملكرد اجزاء آن بصورت منفرد و جداگانه است . بنابراين معيارهاي اندازه گيري عملكرد اجزاء بگونه اي تعيين مي شود كه باعث تضاد (Conflict ) اجزاء سيستم مي گردد .تقسيم بندي هر سيستم به اجزاء كوچكتر كه بدون توجه به اصل تداخل و وابستگي متقابل آنها صورت مي گيرد ، يك تضاد فطري بين اجزاء آن سيستم بوجود مي آورد ، بهترين جواب براي هر يك از اين اجزاء ، لزوماً با بهترين جواب براي جزء ديگر هماهنگي و برابري نمي كند و در نتيجه تضادي با بهترين جواب براي كل سيستم پيدا مي كند .در اثر تقسيم تشكيلات سازماني به چند فعاليت اصلي ، يك فعاليت جديد بوجود مي آيد كه وظيفه آن حل تضادهاي بين اين فعاليتها و محافظت منافع كل سيستم در مقابل منافع سيستمهاي فرعي است . اين وظيفه همان مسئوليت مديريت عمومي (General management ) است. روش متداول و كلاسيك در تقسيم بندي تشكيلات سازماني ، معمولاً چهار فعاليت اصلي بوجود مي آورد : توليد ، فروش ( و بازاريابي) ، مالي ، پرسنل . كه هر كدام از اين فعاليتها خود يك سيستم فرعي است و هر كدام با ضوابط اجرايي ( توقعات و محدوديتها ) متفاوتي كنترل مي شود كه لزومآً با هم هماهنگي ندارد .به عنوان مثال فعاليت كنترل موجودي محصول نهايي در يك سازمان را در نظر مي گيريم . واحد توليد علاقمند به توليد بزرگ ( براي كاهش زمان Setup و قيمت تمام شده ) است . واحد فروش تمايل به كوچك بودن توليد دارد (بدليل افزايش تنوع محصول و پاسخگويي به نياز مشتري ) . امور مالي مي خواهد سرمايه مورد نياز براي اداره سيستم حداقل شود و لذا علاقه مند به كاهش موجودي انبار است .تئوري كلاسيك تشكيلات ، اين تضادها را به منظور كنترل مفيد مي داند و تصور مي نمايد كه مي توان از آنها براي سالم كردن تشكيلات استفاده كرد . ولي متأسفانه هرگز اين تضادها به عنوان عامل كنترل مؤثر نبوده و فقط به صورت عامل ترمز كننده بكار رفته است .در عمل معمولاً يكي از مديران از ديگران قويتر است يا به عللي به مديرعامل نزديك و اين فرد راه حل سيستم فرعي خود را به بقيه تحميل مي كند . در اين صورت ، سودي كه از اين طريق بدست مي آيد ، بيش از اندازه با ضرري كه قسمتهاي ديگر بايد تحمل كنند ، از بين مي رود . در اكثر مواقع مدير عامل از بين يكي از سه مدير توليد ، فروش و مالي انتخاب مي گردد و فاقد تجربه و اطلاعات لازم درباره كل سيستم است و مديريت عمومي را از نظر گاه رشته خاص خود مي نگرد و ناخودآگاه به صورت مدير يك سيستم فرعي عمل مي كند .
برگرفته از: mardoman .com