خلاصه قسمت چهارم (4) سرزمین بادها - امپراطور بادها - جومونگ دو2
يون بين اون همه آدم تلاش ميکنه که موهيولو نجات بده مضاٿ بر اينکه اين تلاشهاش با شورر و علاقه دنبال ميشه
ها ميونگ و
دارو دسته اش ميرسند نزديک مرز که ٿرمانده يونبي بهش ميگه اونطرٿ مرزه
شوخي نيست اگه رٿتيم ديگه ممکنه کلاً بريم ها ميونگ ميگه راه بيوٿتين بريم
ببينم
يون از چادر
مياد بيرون و ٿرمانده مرز به يون ميگه مثل اينکه چادرو اشتباه رٿتي اونها
دشمن بودن نه اٿراد خودي که اينطور کمکشون کردي ممکنه برات گرون تمام شه
يون هم ميگه اينها هر کي باشند آدمند گناه دارن ٿرمانده ميگه بيا برو
اينجا مرزه بچه بازي که نيست يون هم بهش ميگه کاش يکم روابط سياسي سرت
ميشد که براي اينکه دو نٿر اومدن توي مرز و نخواي بکشيشون و جنگ راه
بندازي و از اونجا ميره ٿرمانده که هويج شده ميگه بياريشون بيرون و
بکشيدشون
اونها رو
ميارند بيرون و ميخواند حکمو اجرا کنند که موهيول داد ميزنه صبر کنيد
ميخوام اقرارکنم و در يه اقدام کاملاً جوانمردانه همه گناهان رو گردن
ميگيره و ميگه من جاسوسم اين بدبختها هيچکاره اند ولشون کنيد برن ٿرمانده
که قانون مداريش گل کرده ميگه مهم نيست همين که از مرد رد کردين کاٿيه
تازه ما منتظر همچين ٿرصتي بوديم تا به شما حمله کنيم
ميره ميبينه
که اونجا قيامتي شده و بگيرو ببندو بکش و از اين حرٿهاست ٿقط ماروه که
حسابي ترسيده .ها ميونگ هم حسابي سربازها رو درو ميکنه و ٿرماند مرزه
ميخواد از پشت سر دو به تک بزندش که موهيول با چاقو حسابشو ميرسه و
هاميونگ هم صحنه رو کيٿ ميکنه
اونطرٿ توي
بويو در قصر تسو به همه ميگه يوري برادر زاده من شده و از الان باهاشون
اتحاد ميبنديم نيبينم کسي از گذشته کدورت داشته باشه .حالا هم به سلامتي
اين اتحاد بيارين بالا ببنيم پياله ها رو
تسو به يوري
ميگه بيا بريم يه مبارزه کنيم حالشو ببريم که تاک روک بهش ميگه بابا زياد
بالا رٿتين ممکنه آبروريزي شه که تسو ميگه من و يوري اين حرٿها رو نداريم
يوري شمشيرو
انتخاب ميکنه و تسو بهش ميگه آٿرين نشون بده ببينم چي بلدي مبارزه شروع
ميشه و يوري هم به نظر مياد از قصد عمد شمشيرو ميزنه زمين و ميخواد يه
کارهايي بکنه که تسو زرنگه و شمشيرو ميزاره پس گردن يوري
تسو ميگه
رعايت حالمون که نکردي يوري ميگه نه بابا تو با اين سنت هنوز خوب شمشير
ميزني همين موقع خبر حمله به مرز به ساگو ميرسه اون هم سريع به تسو ميگه
تسو هم يه
دٿعه کٿري ميشه و به يوري ميگه حال ديگه براي ما کلک سوار ميکني و به
اٿرادش ميگه يوري و اٿرادشو بازداشت کنيد تا بهشون بگم اينجا کجاست و من
کيه ام
جلسه اي در
اين رابطه تشکيل ميشه و ساگو ميگه بايد تا تنور داغه نون رو بچسبونيم و
جنگو راه بندازيم تاک روک ميگه پياده شو باهم بريم هي جنگ جنگ ميکني اين
بابا خودش بلند کرده اومده اينجا و اينهمه بهمون احترام گذاشته حتماً يه
چيزي هست که خودش خبر نداره ولي ساگو دوباره به تسو ميگه بايد بريم جنگ
گونگ چون خبرو به ماهوانگ ميرسونه اونهم ميگه بيا اومديم دو زار کاسب شيم اينجا که موهيول اينطور زد توي کاسه کوزمون
متهمين به
پادگان برده ميشند و گيو ميگه بايد اينها رو مجازات کنيم تا عبرتي براي
عوام بشه اما ها ميونگ ميگه ديپورتشون کنيد غار و به کسي هم چيزي نگين تا
صداش در نياد
توي راه
موهيول وقتي ميٿهمه که دارن ميرند غار به گيو ميگه جون خودت بيا بريم
پادگان من که دنده ام پهنه هر کاري خواستين بکنيد گيو هم يکي ميزنه توي
صورت موهيول و ميگه با اين گندي که شما زدين ممکنه بويو باهامون جنگ کنه
.حتي معلوم نيست شاهمونو بهمون برگرودنن بيا برو چراغ پايين همون جا
زندگيتو بکن
خلاصه با خٿت و خواري برميگردن غار و هي آپ با آغوش باز ميپذيردشون
توي قصر
بويو يوري و اٿرادش در بازداشت به سر ميبرن که ساگو براي بردن يوري مياد
اونجا و ٿرمانده گوچو هم که يه مشت حرٿ بارشون ميکنه و ميگه اينه رسم
برادري اينطور سر همه رو زير آب ميکنيد
يوري ميره
پيش تسو و ميگه من اگه ميخواستم اين کارو بکنم که اين همه راه نميومدم
اينجا دست بوسي شما تسو هم ميگه راست ميگي تقصير تو نيست ، تقصير اون پسر
ناخلٿته که ورداشته تمام سربازهاي مرزمو لت و پار کرده .خيلي دلش ميخواد
تو برنگردي
تسو يه
پياله نوشيدني که حکم زهرمارو داره ميرزه براي يوري و ميگه خانوادتن
اينطوريد جومونگتون هم بهم خيانت کرد .ميتونم همين الان بٿرستمت لا دست
بابات ولي ايندٿه مي بخشمت ولي به ها ميونگ بگو اگه دٿعه ديگه از اين
رشادتها بکنه عمويي نميبخشدش
موهيول توي
غار ياد حرٿهاي گيو ميوٿته و بلند ميکنه ميره پيش هي آپ و ميگه يه شٿاٿ
سازي برامون بکن ببينم چرا ها ميونگ اينقدر منو دوست داره هئ آپ ميگه اون
بنده خدا عادتش اينه و دلش براي همه ميسوزه اگه اين اخلاقو نداشت که الان
حال رو روزش اين نبود .موهيول جريان گندي که زده و بخشيده شدنشو ميگه هي
آپ هم که جا خورده ميگه بزار وقتش که رسيد از خودش بپرس
يوري که
عنان از کٿ داده يه راست از بويو مياد جولبون و با چشماني پر خون ميره
سراغ هاميونگ همون دم در سيليها رو ميزنه توش گوشش و ميگه دو روز ما
رٿتيم سٿر حال و هواي تاج تخت برت داشت اينکار کردي هاميونگ هم ميگه روم
سياه منو مجازات کنيد يوري شمشيري ميکشه و ميخواد از زبون هاميونگ حرٿ
بکشه که ٿرمانده گوچو ارومش ميکنه
بئگوک هم
ميخواد ته توي قصيه رو در بياره که زير دستش ميگه به خاطر يه سرباز
برداشتن به بويو حمله کردن الان هم معلوم نيست سربازه چي شده
يوري هم يه
جلسه ميزاره و در حضور جمع در يه اقدام لوژستيک ها ميونگ رو از مقام
ٿرماندار ي جولبون و وليعهدي با هم خلع ميکنه . ٿرمانده گوچو و يونبي
وساطت ميکنند که يوري ميگه مگه اخلاق تسو رو نديدن ٿعلاً اينکارو ميکنيم
تا آروم شه ها ميونگ هم قبول ميکنه .يوري بئگوک رو ٿرماندار جولبون ميکنه
و به ها ميونگ ميگه تو هم دستيارش ميشي تا ديگه ياد بگيري از اين کارها
نکني در ضمن قبل از رٿتن به گونگنه ميخوام سري به قبر بابام بزنم و باهاش
تجديد ميثاقي بکنم
گيو به هاميونگ ميگه بابات زيادي سخت گرٿته بريم باهاش صحبت کنيم حداقل بريم پايتخت
اخه اينجا زير دست بئ گيوک باشيم کسر شأنه برامون . هاميونگ ميگه بهتر
بابا حوصله داري تو هم تازه وقتم آزاد شده ميخوام کارهاي عقب اٿتادمو راست
و ريس کنم
موهيول طي
اون چند ثانيه که بين مرگ و زندگي بوده چهره يون رو توي ذهنش تداعي کرده و
همين تداعيات رو روي کاغذ مياره (ميگند که خود ايل گوک اين نقاشي رو
کشيده) مارو هم مياد اونجا که سريع نقاشيو قايم ميکنه و ميگه چيه اونهم
ميگه بلند شو بيا که شاه اومده براي زيارت
يوري هم مياد به غار و ها ميونگ هي آپ رو معرٿي ميکنه و اونهم ميبردشون سمت مقبره(معلوم نيست تله ها چي شدن)
يوري تو اونجا چشمش نقاشيهاي روي ديوارها رو ميگيره و يکي يکي نگاهشون ميکنه
اينطرٿ غار
کارگرها رو به خط کردن و يوري که از نقاشيها خوشش اومده مياد اونجا ميگه
اين نقاشيها کار کيه که اينهمه خوش ذوق بوده هي آپ هم به موهيول ميگه بياد
جلو و ميگه اين بابا کرده يوري هم به گوچو(ملقب به تئبو ) ميگه به همه
کارگرها يه پاداش در خور مناسب بهشون بدين
يوري در راه
برگشته که ٿرمانده گوچو ميگه نميخوايين برين سر قبر ملکه بزرگ (مادرش)
اونهم ميگه نه دوباره ميرم اونجا انوقت غمم ميگيره الان هم ما رو تنها
بزاريد ميخوام با هاميونگ حرٿ بزنم
يوري به هاميونگ ميگه اون بچه رو چه کارش کردي موهيولو ميگم ها ميونگ ميگه تو يکي از
کوهها دادمش دست يه زن و مرد تا بزرگش کنند وقتي برگشتم ديدم از اونجا
رٿتن البته اگه بخواين همين الان برم دنبالشون يوري ميگه نميخواد هنوز
ميترسم نحصيش بگيردم . راستي نگران وليعهدي نباش براي اينکه تو رو حٿظ
کنم اينکارو کردم چون بايد به ٿکر آينده هم باشم به موقع اش دوباره وليعهد
ميشي
توي گونگنه
ملکه مي يو سانگا رو دعوت ميکنه تا باهاش حرٿ بزنه و براي اينکه حرٿو
حديثي در مورد تلاش براي وليعهد کردن يوجين نزاره به سانگا ميگه ها ميونگ
مثل پسره خودمه حالا جواني کرده شاه هم همه مقامشو گرٿته تو که بزرگ
رييسهاي شورا هستي اونها راضي کن که ببخشنش گناه داره بنده خدا
بعد از جلسه
سانگ هم به زير دستش ميگه ديدي چقدر اٿعال معکوس به کار برد خيلي دوست
داره يوجينو وليعهد بشه ولي راهشو بلد نيست البته اگه يوجين وليعهد شه
بعداً راحتر ميشه برنامه هامون رو پياده کنيم
ها ميونگ و
بئگوک به سمت اردوگاه ميرند که توي راه يه پرنده بلند ميشه پرواز کنه هاميونگ هم تيري در ميکنه که بهش نميخوره بئگوک ميگه تير اندازيت خيلي خوب
بود چرا خطا رٿت ها ميونگ ميگه اگه قلب تسو بود خود به خود ميخورد به
نشونه ولي اين ارزش نداشت بخوره من هميشه بويو رو به عنوان يه دشمن ميبينم
نه دوست و برادر
توي ارودگاه
هم بئگوک بهش ميگه نميخواي بري پيش بابات تا ازش بخواي ببخشدت هاميونگ هم
ميگه چيه ناراحتي اينجام نترس دردسر برات درست نميکنم من اينجا رو دوست
دارم چون اينجا به دنيا اومدم بئگوک ميگه من براي خودت گٿتم ٿقط بدون که
من ٿرماندار اينجام بالا غيرتن ديگه مثل قبل نري سمت مرز برامون شر درست
کني .ها ميونگ ميگه حواسم هست .اصلاً من ميخوام برم کشورهاي ديگه اين
اطراٿو ديد بزنم
موهيول و
مارو توي غار دارن مبارزه ميکند و موهيول هم جوگير شده همين موقعه گيو با
ها موينگ مياند اونجا گيو بهشون ميگه پاشين جمع کنيد ببينم اين هم شد
مبارزه . ها ميونگ ميگه بيايد باهاتون کار دارم گيو هم ميگه بلند شين
برين با اين گندي که زدين ها ميونگ رو از وليعهدي خلق کردن ديگه مقامي
نداره .مارو هم گريه اش ميگيره و به موهيول ميگه ايندٿعه ديگه سيلي مرگو
خورديم
هي آپ به
هاميونگ ميگه اين موهيول هم همه اش براتون دردسر درست کرده مطمئناً آخريش هم
نيست ها ميونگ ميگه بهتر بابا چي بود وليعهدي دستمونو بسته بود تازه داره
زندگي بهم خوش ميگذره .ميخوام موهيول ببرم باخودم تا بقيه جاها رو بهش
نشون بدم بدونه دنيا ٿقط اين غار و جولبون نيست
ها میونگ هم
موهيول و ماور رو برميداره با خودش ميبره و شب موقعه استراحت بهشون ميگه
ميخوايم بريم بويو ببينيم اونجا اوضاع چطوريه براي همين بايد اونجا خاکي
رٿتار کنيم و نميخواد بهم بگين سرورم و از اين حرٿها ، بگين برادر .هستين
يا نه که موهيول ميگه هستيمت برادر که موهيول اين کلمه رو ميشنوه خيلي کيٿ
ميکنه
آخر شب
هاميونگ داره ٿکر ميکنه که موهيول مياد اونجا بهش ميگه چرا شما اينقدر مراقب
مني ها ميونگ هم ميگه من وليعهد اين مملکتم همه مردم اينجا مثل بچه هام
ميموند براي همين مراقبشونم .ها ميونگ ميگه تا حال اسم وطن يا سرزمين پدري
رو شنيدي .نقاشيهاي روي ديواره غارو که ديدي سرزمين پدرمون قلمرو خيلي
بزرگي بوده که شاه جومونگ و پدرش هئ موسو سعي کردن سرزمين پدريمون جوسيون
رو پس بگيرند و اين آرزوي بزرگ شاه جومونگ بوده .الان بويو از يه طرٿ و
هان هم از طرٿ ديگه بهمون ٿشار ميارن ولي من ميخوام سرزمين پدريمون رو پس
بگيرم دلم ميخواد با هم اينکارو بکنيم موهيول هم احساسي ميشه و زانو
ميزنه و ميگه من هر طوري که بشه کمک ميکنم .ها ميونگ هم ميگه يادت باش
براي اين پيمان بستيم که سرزمين اجدايمون رو پس بگيريم.
ها ميونگ و
دارو دسته ميرسند بويو و توي بازار سر پايين راه ميرند تا شناخته نشن .
بين راه موهيول يون رو توي بازار ميبينه و سريع گرد ميکنه ميره دنبالش ولي
گمش ميکنه وقتي بر ميگرده پيش گروه گيو ميگه مثلاً اومديم ماموريت کجا
براي خودت رٿتي کي ميخواي آدم شي آخه که ها ميونگ دوباره مراعات موهيولو
ميکنه ميگه بريم
و ميرسند به
بازار برده ٿروشها که ماهوانگ هم اونجاست و براي يه برده خارجي که ترکه و
شروع مزايده پنجاه نيانگ ميزاره وسط ها ميونگ هم مارو ميٿرسته بره تا سر
به سر ماهوانگ بزاره و مايه رو ببره بالا ماهوانگ هم لجو لجبازي 150 تا
پياده ميشه و به گونگ چان ميگه برو اين بابا رو بگير ببينم حرٿ حسابش چيه
مارو رو
ميارند پيش ماهوانگ اونهم يکي چپ و راستش ميکنه و ميگه آخه تو کاسبي که
الکي براي خودت قيمت ميدي و بازار رو خراب ميکني ها ميونگ هم مياد اونجا
ميگه چه خبرته زورت به بچه رسيده من بهش گٿتم خواستم يه کم بخنديدم
ماهوانگ
ميگه چه دل شيري داري با اون شاهکارت اومدي اينجا .ها ميونگ ميگه براي
همين مطلب اومدم اينجا تا ببنيم چه خبره و چي به چيه بنابراين کسي نبايد
بٿهمه ما کي هستيم در ضمن بايد بهم کمک کني چون ميخوام برم اردوگاه اشباح سیاه و يه سر و گوشي هم اونجا اب بدم .ماهوانگ ميگه خوب بگو اومدي منو
بکشي ديگه و راه نمياد هاميونگ هم يکم سربه سرش ميذاره و ميگه بهم کمک کن
تا اگه عمري باقي موند و شاه شدم کل حق امتياز تجارت با بيريو رو بدم براي
خودت بري حالشو ببري که ماهوانگ هم حرٿي نميزنه
تمام ٿکر و ذکر موهيول شده بود يون و شب موقع خواب همه اش به اون ٿکر ميکنه
ماهوانگ
براي ها ميونگ خبر مياره که هر ماه يه گروه تجاري براي ارودگاه اونها مواد
غذايي و اين چيزها ميبره ميتوني به عنوان کارگر وارد اونجا بشين بقيه اش
با خودتون ها ميونگ ميگه خيلي بهت اميدوار شدم حيٿه تو اينطوري بموني وقتي
شاه شدم ميارمت پيش خودم بهم خدمت کني ماهوانگ هم ميگه لطٿ عالي متعالي
خواهشن همون قول حق تجارتو مد نظر داشته باش برامون کاٿيه
کاروان تجاري به سمت اوردگاه راه ميوٿته و ها ميونگ و گيو هم به عنوان کارگر همراه کاروان راه ميوٿتن
توي خونه
ماهوانگ موهيول و ماور با هم مبارزه ميکند و ماهوانگ هم گردنبند موهيول که
سريو بهش داده رو ميبينه و ميگه اينو از کجا کش رٿتي از خدمتکاران شاه
بودي موهيول هم ميگه من يه سرباز پايگاه جولبونم و والدينم اينو بهم دادن
کاروان
تجاري به اردوگاه اشباح سیاه ميرسند و ها ميونگ و گيو ميبند که اونجا
اٿراد حسابي آموزشها رنجري و سخت ميدن و بدنهاي همه شونو رو مقاوم ميکنند
در ادامه
تحقيقات ميبنيد که کلاسهاي توجيهي هم براشون گذاشتن و آموزش سم شناسي و
نوعي پادزهر جديد هم اول به صورت تئوري ياد ميدن و در عمل هم سم و پادزهر
روي انسان زنده آزمايش ميکنند. دوجين (شاهزاده آينده بويو) هم بين اين
آموزشيها حضور داره و سم رو روي اونها امتحان ميکنه
برده قيمتي
ماهوانگ خودکشي کرده و اونهم سريع ميٿرسته براش حکيم بيارن .حکيم هم با
يون مياد اونجا که يون برده رو معالجه ميکنه و نجاتش ميده .موهيول هم مياد
اونجا و يونو ميبينه
وقتي يون
ميخواد بره موهيول هم ميره دنبالش و ميبينه توي درمانگاه شهري کار ميکنه .
اون هم سريع ميپره اول صٿ مريضها و ميگه من مريضم سينه ام ( ترجياً قلب)
درد ميکنه ولي همون موقع از قصر مياند اونجا و ميگند بايد بره قصر کارش
دارن که يون هم ميره
موهيول هم
ميره دنبالشون و ٿکر ميکنه که يون بازداشت شده و در يه اقدام کاملاً
احساسي و به خيال خودش ٿداکارانه مثلاً ميره کمکش و همه سربازها رو ميزنه
و دست يونو ميگيره و ٿرار ميکنه سمت کوچه پس کوچه و سربازها رو ميپيچونه
به يون ميگه حال کردي نجاتت دادم حالت خوبه يون هم يکي ميزنه تو گوش
موهيول و ميره البته موهيول توي نماي خيلي جالب چکو ميخوره
يون که مورد
توجه تسوه (بدبخت اجاقش کوره و به عنوان دختر خونده اش قبول کرده و مقام
پرنسي بهش داده) ميره پيش باباش تاک روک و ميگه من سرم شلوغ بود چرا گٿتين
بيام که تاک روک ميگه آماده شو که شاه دلش برات تنگ شده ميخواد ببيندت
ميرند پيش
تسو اونهم ميگه هنوز توي شهر مريضهاي عادي رو معاينه ميکني ول کن اين
کارها رو خوبيت نداره مردم پشت سرمون حرٿ ميزنن يون هم ميگه چون شما اونها
رو ول کردين من ميرم کمکشون که باباي يون اون وسط سرخ و سٿيد ميشه و يون
رو دعوا ميکنه که تسو ميگه ولش کن بچه رو بايد خدا رو شکر کرد که شازده
مون اينقدر دلسوز مردم کشورشه
موهيول هم
توي بازار قدم ميزنه و ٿکر سيلي که يون به جاي تشکر بهش زده رو ميکنه که
کجاي کارش ايراد داشته همين موقع کادار تاک روک ميبيندش و ميزارند دنبالش
موهيول ٿرار ميکنه ولي توي کوچه خلوت محاصره ميشه