IRNON.com
خاطره‌اي از كامران نجف ‌زاده به مناسبت روز خبرنگار
 

كامران نجف‌زاده خبرنگار واحد مركزي خبر به مناسبت روز خبرنگار خاطره‌اي را در وبلاگ شخصي خود منتشر كرده است.


 

نجف‌زاده در وبلاگ خود نوشته است: مي‌گفتند از خانه فرش ايران كه روبروي سفارت انگليس است يك تونل زده اند كه افراد مرتبط با سفارت انگليس از آنجا به سفارت تردد مي كنند.صد جور حرف وحديث بود.به سخنگوي وزارت خارجه زنگ زدم با هم برويم انجا.گفت: "چه بلايي مي‌خواي سرما بياري؟! ".نيامد.خودم رفتم آنجا.يك ظهر كلافه وگرم. مسئول فروشگاه نبود.جانشينش به من محبت كرد.اطمينان كرد.گفتم من از تونل تصوير بگيرم.گفت بگير.از داخل فروشگاه چهارتا پله مي خوردوتونلي در كارنبود.به دستشويي ختم مي شد.تصويرگرفتم و پلاتو دادم و آمدم بالا.حراست فروشگاه تازه داشت با مديرشان هماهنگ مي كرد.نمي دانستند من كارم را كرده ام.گفت: "ببخشيد!مي گن اجازه نداريد تصوير بگيريد.بايد هماهنگ بشه ".هماهنگ بشه در ادبيات ما يعني عمرا!گفتم: "اي بابا!باشه!خداحافظ ".

حراست يا دربان فروشگاه با همكارانش تا دم در آمد. شك كرده بود.گفت: "اقاي نجف زاده!نكنه تصويري چيزي گرفته باشيد. مارو توبيخ مي‌كنن‌ها! ".

تلخندي زدم و سوارماشين شدم. در راه وجدانم داشت پدرم را در مي‌آورد. البته من هم بيكار نبودم داشتم توجيهش مي‌كردم كه من يك كاردارم اين ها هم كارخودشان را. فوقش نمي‌گذاشتند يا حواسشان جمع بود من تصوير نگيرم.

شب رسيدم خانه.حالت تهوع داشتم.از يك طرف گزارشم به شدت محتاج اين تصويرها بود و از طرفي مي‌گفتم حالا به من اطمينان كردند، شايد كس ديگري بود همان دم در عذرش را مي‌خواستند.

نكند من اين گزارش را بزنم و بعد اخراجشان كنند. توبيخشان كنند. از نان خوردن بيفتند. ديده‌ام كه گاهي يك مصاحبه همكارانم مثلا با يك راننده اتوبوس معترض به اخراج بنده خدا ختم شده.
همسرم گفت: "خب پخش نكن! ازكار بيكارش مي‌كننا! "

وجدانم هم همين را مي گفت.اما پدرم درامده بود تا اين گزارش رابگيرم. با رئيس صحبت كردم -آدم فوق‌العاده باهوش و سالميست-وضع را درك كرد.گفت : "خب پخش نكنيم ".(گفتم كه آدم بامعرفتيست).

پخش نكردم. نوار را اصلا پاك كردم. گزارشم بي‌خود شد ولي وجدان سرويس شده‌ام از اين برزخ بيرون آمد. يك نفس راحت كشيدم. ديدم پر از انرژي مثبتم. حالا از ان روز همه‌اش برايم اتفاق‌هاي خوب مي‌افتاد. شب يك گلفروش پشت چهار راه كلي صدايم كرد و تا آن طرف چهار راه دويد گل‌هايش را انداخت توي بغلم و قسمم داد كه پول نمي‌خواهد.

چند روز بعد يك كلاس خبرنگاري داشتم با عنوان "سوژه يابي در خبر ". اولين حرفي كه براي بچه‌ها زدم اين بود: "گاهي سوژه هايتان شيطان مي شوند.وجدانتان را توجيه نكنيد! "