IRNON.com

۱

الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل ها
به بوي نافه اي کاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل ها
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد مي دارد که بربنديد محمل ها
به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بي خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
همه کارم ز خود کامي به بدنامي کشيد آخر
نهان کي ماند آن رازي کز او سازند محفل ها
حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها

-----------------------------------------

۲

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندي صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بينش ما خاک آستان شماست
کجا رويم بفرما از اين جناب کجا
مبين به سيب زنخدان که چاه در راه است
کجا همي روي اي دل بدين شتاب کجا
بشد که ياد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار اي دوست
قرار چيست صبوري کدام و خواب کجا

-----------------------------------------

۳

 

اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقي مي باقي که در جنت نخواهي يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را
من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
اگر دشنام فرمايي و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ مي زيبد لب لعل شکرخا را
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را
غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را

-----------------------------------------

۴

 

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بيابان تو داده اي ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدي نکند طوطي شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد اي گل
که پرسشي نکني عندليب شيدا را
به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست
سهي قدان سيه چشم ماه سيما را
چو با حبيب نشيني و باده پيمايي
به ياد دار محبان بادپيما را
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
که وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را

-----------------------------------------

۵

 

دل مي رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتي شکستگانيم اي باد شرطه برخيز
باشد که بازبينيم ديدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيکي به جاي ياران فرصت شمار يارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا
اي صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزي تفقدي کن درويش بي نوا را
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوي نيک نامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي تغيير کن قضا را
آن تلخ وش که صوفي ام الخبائثش خواند
اشهي لنا و احلي من قبله العذارا
هنگام تنگدستي در عيش کوش و مستي
کاين کيمياي هستي قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آيينه سکندر جام مي است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند
ساقي بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشيد اين خرقه مي آلود
اي شيخ پاکدامن معذور دار ما را

-----------------------------------------

۶

 

به ملازمان سلطان که رساند اين دعا را
که به شکر پادشاهي ز نظر مران گدا را
ز رقيب ديوسيرت به خداي خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددي دهد خدا را
مژه سياهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فريب او بينديش و غلط مکن نگارا
دل عالمي بسوزي چو عذار برفروزي
تو از اين چه سود داري که نمي کني مدارا
همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
چه قيامت است جانا که به عاشقان نمودي
دل و جان فداي رويت بنما عذار ما را
به خدا که جرعه اي ده تو به حافظ سحرخيز
که دعاي صبحگاهي اثري کند شما را

-----------------------------------------

۷

 

صوفي بيا که آينه صافيست جام را
تا بنگري صفاي مي لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالي مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچين
کان جا هميشه باد به دست است دام را
در بزم دور يک دو قدح درکش و برو
يعني طمع مدار وصال دوام را
اي دل شباب رفت و نچيدي گلي ز عيش
پيرانه سر مکن هنري ننگ و نام را
در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
اي خواجه بازبين به ترحم غلام را
حافظ مريد جام مي است اي صبا برو
وز بنده بندگي برسان شيخ جام را

-----------------------------------------

۸

 

ساقيا برخيز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ايام را
ساغر مي بر کفم نه تا ز بر
برکشم اين دلق ازرق فام را
گر چه بدناميست نزد عاقلان
ما نمي خواهيم ننگ و نام را
باده درده چند از اين باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سينه نالان من
سوخت اين افسردگان خام را
محرم راز دل شيداي خود
کس نمي بينم ز خاص و عام را
با دلارامي مرا خاطر خوش است
کز دلم يک باره برد آرام را
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر که ديد آن سرو سيم اندام را
صبر کن حافظ به سختي روز و شب
عاقبت روزي بيابي کام را

-----------------------------------------

۹

 

رونق عهد شباب است دگر بستان را
مي رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
اي صبا گر به جوانان چمن بازرسي
خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را
گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در ميخانه کنم مژگان را
اي که بر مه کشي از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم اين قوم که بر دردکشان مي خندند
در سر کار خرابات کنند ايمان را
يار مردان خدا باش که در کشتي نوح
هست خاکي که به آبي نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتي خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشي ايوان را
ماه کنعاني من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کني زندان را
حافظا مي خور و رندي کن و خوش باش ولي
دام تزوير مکن چون دگران قرآن را

-----------------------------------------

۱۰

 

دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روي سوي قبله چون آريم چون
روي سوي خانه خمار دارد پير ما
در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم
کاين چنين رفته ست در عهد ازل تقدير ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما
روي خوبت آيتي از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما
با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبي
آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما
تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما

-----------------------------------------

۱۱

 

ساقي به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديده ايم
اي بي خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهي قدان
کايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما
اي باد اگر به گلشن احباب بگذري
زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما
گو نام ما ز ياد به عمدا چه مي بري
خود آيد آن که ياد نياري ز نام ما
مستي به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده اند به مستي زمام ما
ترسم که صرفه اي نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
حافظ ز ديده دانه اشکي همي فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
درياي اخضر فلک و کشتي هلال
هستند غرق نعمت حاجي قوام ما

-----------------------------------------

۱۲

 

اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما
آب روي خوبي از چاه زنخدان شما
عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفي نبست از عافيت
به که نفروشند مستوري به مستان شما
بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر
زان که زد بر ديده آبي روي رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته اي
بو که بويي بشنويم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمي به دوران شما
دل خرابي مي کند دلدار را آگه کنيد
زينهار اي دوستان جان من و جان شما
کي دهد دست اين غرض يا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پريشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذري
کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما
اي صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو
کاي سر حق ناشناسان گوي چوگان شما
گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست
بنده شاه شماييم و ثناخوان شما
اي شهنشاه بلنداختر خدا را همتي
تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما
مي کند حافظ دعايي بشنو آميني بگو
روزي ما باد لعل شکرافشان شما

-----------------------------------------

۱۳

 

مي دمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح يا اصحاب
مي چکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام يا احباب
مي وزد از چمن نسيم بهشت
هان بنوشيد دم به دم مي ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب
در ميخانه بسته اند دگر
افتتح يا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سينه هاي کباب
اين چنين موسمي عجب باشد
که ببندند ميکده به شتاب
بر رخ ساقي پري پيکر
همچو حافظ بنوش باده ناب

-----------------------------------------

۱۴

 

گفتم اي سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب
گفتمش مگذر زماني گفت معذورم بدار
خانه پروردي چه تاب آرد غم چندين غريب
خفته بر سنجاب شاهي نازنيني را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب
اي که در زنجير زلفت جاي چندين آشناست
خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب
مي نمايد عکس مي در رنگ روي مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب
بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکين غريب
گفتم اي شام غريبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب
گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند
دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب

 

-----------------------------------------

۱۵

 

اي شاهد قدسي که کشد بند نقابت
و اي مرغ بهشتي که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت
درويش نمي پرسي و ترسم که نباشد
انديشه آمرزش و پرواي ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماري
پيداست از اين شيوه که مست است شرابت
تيري که زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند راي صوابت
هر ناله و فرياد که کردم نشنيدي
پيداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل
باري به غلط صرف شد ايام شبابت
اي قصر دل افروز که منزلگه انسي
يا رب مکناد آفت ايام خرابت
حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد
صلحي کن و بازآ که خرابم ز عتابت

-----------------------------------------

۱۶

 

خمي که ابروي شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
به يک کرشمه که نرگس به خودفروشي کرد
فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوي کرده مي روي به چمن
که آب روي تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره مي زد
صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت
ز شرم آن که به روي تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از ورع مي و مطرب نديدمي زين پيش
هواي مغبچگانم در اين و آن انداخت
کنون به آب مي لعل خرقه مي شويم
نصيبه ازل از خود نمي توان انداخت
مگر گشايش حافظ در اين خرابي بود
که بخشش ازلش در مي مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگي خواجه جهان انداخت

 

---------------------------------------
17

 

سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنايي نه غريب است که دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت

 

---------------------------------------
18

 

ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
وان مواعيد که کردي مرواد از يادت
در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتي ز حريفان دل و دل مي دادت
برسان بندگي دختر رز گو به درآي
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادي مجلسيان در قدم و مقدم توست
جاي غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقه ات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت اين کشتي نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت

 

---------------------------------------

۱۹

 

اي نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست
شب تار است و ره وادي ايمن در پيش
آتش طور کجا موعد ديدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابي دارد
در خرابات بگوييد که هشيار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسي محرم اسرار کجاست
هر سر موي مرا با تو هزاران کار است
ما کجاييم و ملامت گر بي کار کجاست
بازپرسيد ز گيسوي شکن در شکنش
کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروي دلدار کجاست
ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي
عيش بي يار مهيا نشود يار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بي خار کجاست

---------------------------------------

۲۰

 

روزه يک سو شد و عيد آمد و دل ها برخاست
مي ز خمخانه به جوش آمد و مي بايد خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندي و طرب کردن رندان پيداست
چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد
اين چه عيب است بدين بي خردي وين چه خطاست
باده نوشي که در او روي و ريايي نبود
بهتر از زهدفروشي که در او روي و رياست
ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق
آن که او عالم سر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم
وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود
ور بود نيز چه شد مردم بي عيب کجاست

 

---------------------------------------

۲۱

 

دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست
که شنيدي که در اين بزم دمي خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافي زد
پيش عشاق تو شب ها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاري ز کنار گل و سرو
به هواداري آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتي و از خلوتيان ملکوت
به تماشاي تو آشوب قيامت برخاست
پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببري
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

---------------------------------------

۲۲

 

چو بشنوي سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه اي جان من خطا اين جاست
سرم به دنيي و عقبي فرو نمي آيد
تبارک الله از اين فتنه ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجايي اي مطرب
بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
نخفته ام ز خيالي که مي پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست
از آن به دير مغانم عزيز مي دارند
که آتشي که نميرد هميشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده مي زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
نداي عشق تو ديشب در اندرون دادند
فضاي سينه حافظ هنوز پر ز صداست

---------------------------------------
۲۳

 

خيال روي تو در هر طريق همره ماست
نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست
به رغم مدعياني که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببين که سيب زنخدان تو چه مي گويد
هزار يوسف مصري فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سراي خاص بگو
فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
هميشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالي حافظ دري زند بگشاي
که سال هاست که مشتاق روي چون مه ماست

---------------------------------------

۲۴

 

مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
که به پيمانه کشي شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبير زدم يک سره بر هر چه که هست
مي بده تا دهمت آگهي از سر قضا
که به روي که شدم عاشق و از بوي که مست
کمر کوه کم است از کمر مور اين جا
نااميد از در رحمت مشو اي باده پرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زير اين طارم فيروزه کسي خوش ننشست
جان فداي دهنش باد که در باغ نظر
چمن آراي جهان خوشتر از اين غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سليماني شد
يعني از وصل تواش نيست بجز باد به دست

---------------------------------------

۲۵

 

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلاي سرخوشي اي صوفيان باده پرست
اساس توبه که در محکمي چو سنگ نمود
ببين که جام زجاجي چه طرفه اش بشکست
بيار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست
از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل
رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست
مقام عيش ميسر نمي شود بي رنج
بلي به حکم بلا بسته اند عهد الست
به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش مي باش
که نيستيست سرانجام هر کمال که هست
شکوه آصفي و اسب باد و منطق طير
به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره که تير پرتابي
هوا گرفت زماني ولي به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد
که گفته سخنت مي برند دست به دست

---------------------------------------

۲۶

 

زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت اي عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقي را که چنين باده شبگير دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر دردکشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام مي و زلف گره گير نگار
اي بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

 

---------------------------------------

۲۷

 

در دير مغان آمد يارم قدحي در دست
مست از مي و ميخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پيدا
وز قد بلند او بالاي صنوبر پست
آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وي نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غاليه خوش بو شد در گيسوي او پيچيد
ور وسمه کمانکش گشت در ابروي او پيوست
بازآي که بازآيد عمر شده حافظ
هر چند که نايد باز تيري که بشد از شست


---------------------------------------

۲۸

 

به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعاي دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست
بکن معامله اي وين دل شکسته بخر
که با شکستگي ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست
چو لاف عشق زدي سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست
که از دروغ سيه روي گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شيداي کوه و دشت و هنوز
نمي کني به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوي
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست

 

---------------------------------------

۲۹

 

ما را ز خيال تو چه پرواي شراب است
خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بريزيد که بي دوست
هر شربت عذبم که دهي عين عذاب است
افسوس که شد دلبر و در ديده گريان
تحرير خيال خط او نقش بر آب است
بيدار شو اي ديده که ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است
معشوق عيان مي گذرد بر تو وليکن
اغيار همي بيند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم
دست از سر آبي که جهان جمله سراب است
در کنج دماغم مطلب جاي نصيحت
کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايام شباب است

 

---------------------------------------

۳۰

 

زلفت هزار دل به يکي تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان
بگشود نافه اي و در آرزو ببست
شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گري کرد و رو ببست
ساقي به چند رنگ مي اندر پياله ريخت
اين نقش ها نگر که چه خوش در کدو ببست
يا رب چه غمزه کرد صراحي که خون خم
با نعره هاي قلقلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در هاي و هو ببست
حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بي وضو ببست

---------------------------------------

۳۱

 

آن شب قدري که گويند اهل خلوت امشب است
يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است
تا به گيسوي تو دست ناسزايان کم رسد
هر دلي از حلقه اي در ذکر يارب يارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است
شهسوار من که مه آيينه دار روي اوست
تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوي بر عارضش بين کآفتاب گرم رو
در هواي آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام مي
زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين
با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است
آن که ناوک بر دل من زير چشمي مي زند
قوت جان حافظش در خنده زير لب است
آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چکد
زاغ کلک من به نام ايزد چه عالي مشرب است

 

---------------------------------------

۳۲

 

خدا چو صورت ابروي دلگشاي تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه هاي تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قباي تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پي هواي تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضي کرد
ولي چه سود که سررشته در رضاي تو بست
چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشاي تو بست
تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفاي تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پاي تو بست

---------------------------------------

۳۳

 

خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون کوي دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتي که تو را هست با خدا
کآخر دمي بپرس که ما را چه حاجت است
اي پادشاه حسن خدا را بسوختيم
آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتيم و زبان سوال نيست
در حضرت کريم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمي
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است
اي مدعي برو که مرا با تو کار نيست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
اي عاشق گدا چو لب روح بخش يار
مي داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است

 

---------------------------------------

۳۴

 

رواق منظر چشم من آشيانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودي دل
لطيفه هاي عجب زير دام و دانه توست
دلت به وصل گل اي بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که اين مفرح ياقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولي خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخي
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين کار
که توسني چو فلک رام تازيانه توست
چه جاي من که بلغزد سپهر شعبده باز
از اين حيل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست

 

---------------------------------------

۳۵

 

برو به کار خود اي واعظ اين چه فريادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
ميان او که خدا آفريده است از هيچ
دقيقه ايست که هيچ آفريده نگشادست
به کام تا نرساند مرا لبش چون ناي
نصيحت همه عالم به گوش من بادست
گداي کوي تو از هشت خلد مستغنيست
اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست
اگر چه مستي عشقم خراب کرد ولي
اساس هستي من زان خراب آبادست
دلا منال ز بيداد و جور يار که يار
تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز اين فسانه و افسون مرا بسي يادست

---------------------------------------

۳۶

 

تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوي تو خود عين سواد سحر است
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست
در خم زلف تو آن خال سيه داني چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست
زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار
چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست
دل من در هوس روي تو اي مونس جان
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست
همچو گرد اين تن خاکي نتواند برخاست
از سر کوي تو زان رو که عظيم افتادست
سايه قد تو بر قالبم اي عيسي دم
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست
حافظ گمشده را با غمت اي يار عزيز
اتحاديست که در عهد قديم افتادست


---------------------------------------

۳۷

 

بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده ها دادست
که اي بلندنظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش مي زنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست
نصيحتي کنمت ياد گير و در عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم ز ره روي يادست
رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي
که بر من و تو در اختيار نگشادست
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بي دل که جاي فريادست
حسد چه مي بري اي سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

---------------------------------------

۳۸

 

بي مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
مي رفت خيال تو ز چشم من و مي گفت
هيهات از اين گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همي داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد
دور از رخت اين خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو ليکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ريز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعيه سور نماندست

 

---------------------------------------

۳۹

 

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفته اي
کت خون ما حلالتر از شير مادر است
چون نقش غم ز دور ببيني شراب خواه
تشخيص کرده ايم و مداوا مقرر است
از آستان پير مغان سر چرا کشيم
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است
يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
کز هر زبان که مي شنوم نامکرر است
دي وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است
شيراز و آب رکني و اين باد خوش نسيم
عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جاي او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروي فقر و قناعت نمي بريم
با پادشه بگوي که روزي مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو
کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است


---------------------------------------

۴۰

المنه لله که در ميکده باز است
زان رو که مرا بر در او روي نياز است
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستي
وان مي که در آن جاست حقيقت نه مجاز است
از وي همه مستي و غرور است و تکبر
وز ما همه بيچارگي و عجز و نياز است
رازي که بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره ليلي
رخساره محمود و کف پاي اياز است
بردوخته ام ديده چو باز از همه عالم
تا ديده من بر رخ زيباي تو باز است
در کعبه کوي تو هر آن کس که بيايد
از قبله ابروي تو در عين نماز است
اي مجلسيان سوز دل حافظ مسکين
از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است

---------------------------------------

۴۱

 

اگر چه باده فرح بخش و باد گل بيز است
به بانگ چنگ مخور مي که محتسب تيز است
صراحي اي و حريفي گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است
در آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحي زمانه خون ريز است
به آب ديده بشوييم خرقه ها از مي
که موسم ورع و روزگار پرهيز است
مجوي عيش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف اين سر خم جمله دردي آميز است
سپهر برشده پرويزنيست خون افشان
که ريزه اش سر کسري و تاج پرويز است
عراق و فارس گرفتي به شعر خوش حافظ
بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است

---------------------------------------

۴۲

 

حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بين که قصه فاش
از رقيبان نهفتنم هوس است
شب قدري چنين عزيز و شريف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانه اي چنين نازک
در شب تار سفتنم هوس است
اي صبا امشبم مدد فرماي
که سحرگه شکفتنم هوس است
از براي شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعيان
شعر رندانه گفتنم هوس است

 

---------------------------------------

۴۳

 

صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد کز وي وقت ميخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش مي شود
آري آري طيب انفاس هواداران خوش است
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شب هاي بيداران خوش است
نيست در بازار عالم خوشدلي ور زان که هست
شيوه رندي و خوش باشي عياران خوش است
از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است
حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست
تا نپنداري که احوال جهان داران خوش است

 

---------------------------------------

۴۴

 

کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقيه مدرسه دي مست بود و فتوي داد
که مي حرام ولي به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نيست خوش درکش
که هر چه ساقي ما کرد عين الطاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير
که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است
حديث مدعيان و خيال همکاران
همان حکايت زردوز و بورياباف است
خموش حافظ و اين نکته هاي چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است

 

---------------------------------------

۴۵

 

در اين زمانه رفيقي که خالي از خلل است
صراحي مي ناب و سفينه غزل است
جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است
پياله گير که عمر عزيز بي بدل است
نه من ز بي عملي در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بي عمل است
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بي ثبات و بي محل است
بگير طره مه چهره اي و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است
دلم اميد فراوان به وصل روي تو داشت
ولي اجل به ره عمر رهزن امل است
به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش
چنين که حافظ ما مست باده ازل است

---------------------------------------

۴۶

 

گل در بر و مي در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است وليکن
بي روي تو اي سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول ني و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر مياميز که ما را
هر لحظه ز گيسوي تو خوش بوي مشام است
از چاشني قند مگو هيچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوي خرابات مقام است
از ننگ چه گويي که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسي که مرا ننگ ز نام است
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است
با محتسبم عيب مگوييد که او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است
حافظ منشين بي مي و معشوق زماني
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است

 

---------------------------------------

۴۷

 

به کوي ميکده هر سالکي که ره دانست
دري دگر زدن انديشه تبه دانست
زمانه افسر رندي نداد جز به کسي
که سرفرازي عالم در اين کله دانست
بر آستانه ميخانه هر که يافت رهي
ز فيض جام مي اسرار خانقه دانست
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
وراي طاعت ديوانگان ز ما مطلب
که شيخ مذهب ما عاقلي گنه دانست
دلم ز نرگس ساقي امان نخواست به جان
چرا که شيوه آن ترک دل سيه دانست
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست
حديث حافظ و ساغر که مي زند پنهان
چه جاي محتسب و شحنه پادشه دانست
بلندمرتبه شاهي که نه رواق سپهر
نمونه اي ز خم طاق بارگه دانست

 

---------------------------------------

۴۸

 

صوفي از پرتو مي راز نهاني دانست
گوهر هر کس از اين لعل تواني دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقي خواند معاني دانست
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقي همه فاني دانست
آن شد اکنون که ز ابناي عوام انديشم
محتسب نيز در اين عيش نهاني دانست
دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ور نه از جانب ما دل نگراني دانست
سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقيق
هر که قدر نفس باد يماني دانست
اي که از دفتر عقل آيت عشق آموزي
ترسم اين نکته به تحقيق نداني دانست
مي بياور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگري باد خزاني دانست
حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت
ز اثر تربيت آصف ثاني دانست

 

---------------------------------------

۴۹

 

روضه خلد برين خلوت درويشان است
مايه محتشمي خدمت درويشان است
گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است
قصر فردوس که رضوانش به درباني رفت
منظري از چمن نزهت درويشان است
آن چه زر مي شود از پرتو آن قلب سياه
کيمياييست که در صحبت درويشان است
آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد
کبرياييست که در حشمت درويشان است
دولتي را که نباشد غم از آسيب زوال
بي تکلف بشنو دولت درويشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولي
سببش بندگي حضرت درويشان است
روي مقصود که شاهان به دعا مي طلبند
مظهرش آينه طلعت درويشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولي
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است
اي توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درويشان است
گنج قارون که فرو مي شود از قهر هنوز
خوانده باشي که هم از غيرت درويشان است
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگي و سيرت درويشان است
حافظ ار آب حيات ازلي مي خواهي
منبعش خاک در خلوت درويشان است

 

---------------------------------------

۵۰

 

به دام زلف تو دل مبتلاي خويشتن است
بکش به غمزه که اينش سزاي خويشتن است
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به دست باش که خيري به جاي خويشتن است
به جانت اي بت شيرين دهن که همچون شمع
شبان تيره مرادم فناي خويشتن است
چو راي عشق زدي با تو گفتم اي بلبل
مکن که آن گل خندان براي خويشتن است
به مشک چين و چگل نيست بوي گل محتاج
که نافه هاش ز بند قباي خويشتن است
مرو به خانه ارباب بي مروت دهر
که گنج عافيتت در سراي خويشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازي او
هنوز بر سر عهد و وفاي خويشتن است

 

---------------------------------------

۵۱

 

لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پي ديدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهيست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا
عشق آن لولي سرمست خريدار من است
طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش
فيض يک شمه ز بوي خوش عطار من است
باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او که طبيب دل بيمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن نادره گفتار من است

---------------------------------------

۵۲

 

روزگاريست که سوداي بتان دين من است
غم اين کار نشاط دل غمگين من است
ديدن روي تو را ديده جان بين بايد
وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است
يار من باش که زيب فلک و زينت دهر
از مه روي تو و اشک چو پروين من است
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
دولت فقر خدايا به من ارزاني دار
کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است
واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است
يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست
که مغيلان طريقش گل و نسرين من است
حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است

 

---------------------------------------

۵۳

 

منم که گوشه ميخانه خانقاه من است
دعاي پير مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک
نواي من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گداي خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و ميخانه ام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است
مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور ني
رميدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر اين آستان نهادم روي
فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است

 

---------------------------------------

۵۴

 

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين که در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم مي لعلي که مي خورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است
حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
شکنج طره ليلي مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوي است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمي که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است
ز بيخودي طلب يار مي کند حافظ
چو مفلسي که طلبکار گنج قارون است

 

---------------------------------------

۵۵

 

خم زلف تو دام کفر و دين است
ز کارستان او يک شمه اين است
جمالت معجز حسن است ليکن
حديث غمزه ات سحر مبين است
ز چشم شوخ تو جان کي توان برد
که دايم با کمان اندر کمين است
بر آن چشم سيه صد آفرين باد
که در عاشق کشي سحرآفرين است
عجب علميست علم هيات عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمين است
تو پنداري که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبين است
مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن
که دل برد و کنون دربند دين است

 

---------------------------------------

۵۶

 

دل سراپرده محبت اوست
ديده آيينه دار طلعت اوست
من که سر درنياورم به دو کون
گردنم زير بار منت اوست
تو و طوبي و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حريم حرمت اوست
بي خيالش مباد منظر چشم
زان که اين گوشه جاي خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آراي
ز اثر رنگ و بوي صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسي پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقي و گنج طرب
هر چه دارم ز يمن همت اوست
من و دل گر فدا شديم چه باک
غرض اندر ميان سلامت اوست
فقر ظاهر مبين که حافظ را
سينه گنجينه محبت اوست

----------------------------------------------------

۵۷

 

آن سيه چرده که شيريني عالم با اوست
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولي
او سليمان زمان است که خاتم با اوست
روي خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
خال مشکين که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل
کشت ما را و دم عيسي مريم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامي دارش
زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست

----------------------------------------------------

۵۸

 

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما مي رود ارادت اوست
نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينه ها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورق هاي غنچه تو بر توست
نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس
بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدي زلف عنبرافشان را
که باد غاليه سا گشت و خاک عنبربوست
نثار روي تو هر برگ گل که در چمن است
فداي قد تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جاي کلک بريده زبان بيهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت
چرا که حال نکو در قفاي فال نکوست
نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست

----------------------------------------------------

۵۹

 

دارم اميد عاطفتي از جانب دوست
کردم جنايتي و اميدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پريوش است وليکن فرشته خوست
چندان گريستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست
هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان
موي است آن ميان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقش خيالش که چون نرفت
از ديده ام که دم به دمش کار شست و شوست
بي گفت و گوي زلف تو دل را همي کشد
با زلف دلکش تو که را روي گفت و گوست
عمريست تا ز زلف تو بويي شنيده ام
زان بوي در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پريشان تو ولي
بر بوي زلف يار پريشانيت نکوست

----------------------------------------------------

۶۰

 

آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش مي دهد نشان جلال و جمال يار
خوش مي کند حکايت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همي برم
زين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار
در گردشند بر حسب اختيار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهري به من آر اي نسيم صبح
زان خاک نيکبخت که شد رهگذار دوست
ماييم و آستانه عشق و سر نياز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خداي را که نيم شرمسار دوست

----------------------------------------------------

۶۱

 

صبا اگر گذري افتدت به کشور دوست
بيار نفحه اي از گيسوي معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوي من آري پيامي از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
براي ديده بياور غباري از در دوست
من گدا و تمناي وصل او هيهات
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست
دل صنوبريم همچو بيد لرزان است
ز حسرت قد و بالاي چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چيزي نمي خرد ما را
به عالمي نفروشيم مويي از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست

----------------------------------------------------

۶۲

 

مرحبا اي پيک مشتاقان بده پيغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فداي نام دوست
واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطي طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر اميد دانه اي افتاده ام در دام دوست
سر ز مستي برنگيرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست
بس نگويم شمه اي از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا
خاک راهي کان مشرف گردد از اقدام دوست
ميل من سوي وصال و قصد او سوي فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست
حافظ اندر درد او مي سوز و بي درمان بساز
زان که درماني ندارد درد بي آرام دوست

----------------------------------------------------

۶۳

 

روي تو کس نديد و هزارت رقيب هست
در غنچه اي هنوز و صدت عندليب هست
گر آمدم به کوي تو چندان غريب نيست
چون من در آن ديار هزاران غريب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا که هست پرتو روي حبيب هست
آن جا که کار صومعه را جلوه مي دهند
ناقوس دير راهب و نام صليب هست
عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد
اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست
فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست
هم قصه اي غريب و حديثي عجيب هست

----------------------------------------------------

۶۴

 

اگر چه عرض هنر پيش يار بي ادبيست
زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست
پري نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست
در اين چمن گل بي خار کس نچيد آري
چراغ مصطفوي با شرار بولهبيست
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشي او را بهانه بي سببيست
به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ايوان و پاي خم طنبيست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجي و پرده عنبيست
هزار عقل و ادب داشتم من اي خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بي ادبيست
بيار مي که چو حافظ هزارم استظهار
به گريه سحري و نياز نيم شبيست

----------------------------------------------------

۶۵

 

خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقي کجاست گو سبب انتظار چيست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نيست که انجام کار چيست
پيوند عمر بسته به موييست هوش دار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست
معني آب زندگي و روضه ارم
جز طرف جويبار و مي خوشگوار چيست
مستور و مست هر دو چو از يک قبيله اند
ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
اي مدعي نزاع تو با پرده دار چيست
سهو و خطاي بنده گرش اعتبار نيست
معني عفو و رحمت آمرزگار چيست
زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه خواسته کردگار چيست

----------------------------------------------------

۶۶

 

بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست
در آن زمين که نسيمي وزد ز طره دوست
چه جاي دم زدن نافه هاي تاتاريست
بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق
که مست جام غروريم و نام هشياريست
خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست
که زير سلسله رفتن طريق عياريست
لطيفه ايست نهاني که عشق از او خيزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در اين کار و بار دلداريست
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قباي اطلس آن کس که از هنر عاريست
بر آستان تو مشکل توان رسيد آري
عروج بر فلک سروري به دشواريست
سحر کرشمه چشمت به خواب مي ديدم
زهي مراتب خوابي که به ز بيداريست
دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ
که رستگاري جاويد در کم آزاريست

----------------------------------------------------

۶۷

 

يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست
جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست
حاليا خانه برانداز دل و دين من است
تا در آغوش که مي خسبد و همخانه کيست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پيمان ده پيمانه کيست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسيد خدا را که به پروانه کيست
مي دهد هر کسش افسوني و معلوم نشد
که دل نازک او مايل افسانه کيست
يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين
در يکتاي که و گوهر يک دانه کيست
گفتم آه از دل ديوانه حافظ بي تو
زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست

----------------------------------------------------

۶۸

 

ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست
حال هجران تو چه داني که چه مشکل حاليست
مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست
مي چکد شير هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شيوه گري هر مژه اش قتاليست
اي که انگشت نمايي به کرم در همه شهر
وه که در کار غريبان عجبت اهماليست
بعد از اينم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در اين نکته خوش استدلاليست
مژده دادند که بر ما گذري خواهي کرد
نيت خير مگردان که مبارک فاليست
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون ناليست

----------------------------------------------------

۶۹

 

کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست
در رهگذر کيست که دامي ز بلا نيست
چون چشم تو دل مي برد از گوشه نشينان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست
روي تو مگر آينه لطف الهيست
حقا که چنين است و در اين روي و ريا نيست
نرگس طلبد شيوه چشم تو زهي چشم
مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست
از بهر خدا زلف مپيراي که ما را
شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست
بازآي که بي روي تو اي شمع دل افروز
در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست
تيمار غريبان اثر ذکر جميل است
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست
دي مي شد و گفتم صنما عهد به جاي آر
گفتا غلطي خواجه در اين عهد وفا نيست
گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هيچ سري نيست که سري ز خدا نيست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفي
جز گوشه ابروي تو محراب دعا نيست
اي چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست

----------------------------------------------------

۷۰

 

مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست
دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست
اشکم احرام طواف حرمت مي بندد
گر چه از خون دل ريش دمي طاهر نيست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشي
طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نيست
از روان بخشي عيسي نزنم دم هرگز
زان که در روح فزايي چو لبت ماهر نيست
من که در آتش سوداي تو آهي نزنم
کي توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست
روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم
که پريشاني اين سلسله را آخر نيست
سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست
کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست

----------------------------------------------------

۷۱

 

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اکراه نيست
در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست
در صراط مستقيم اي دل کسي گمراه نيست
تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست
چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است
کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
صاحب ديوان ما گويي نمي داند حساب
کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست
هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست
بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود
خودفروشان را به کوي مي فروشان راه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالاي کس کوتاه نيست
بنده پير خراباتم که لطفش دايم است
ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالي مشربيست
عاشق دردي کش اندربند مال و جاه نيست

----------------------------------------------------

۷۲

 

راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست
هر گه که دل به عشق دهي خوش دمي بود
در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست
ما را ز منع عقل مترسان و مي بيار
کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست
از چشم خود بپرس که ما را که مي کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست
او را به چشم پاک توان ديد چون هلال
هر ديده جاي جلوه آن ماه پاره نيست
فرصت شمر طريقه رندي که اين نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست
نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ رو
حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست

----------------------------------------------------

۷۳

 

روشن از پرتو رويت نظري نيست که نيست
منت خاک درت بر بصري نيست که نيست
ناظر روي تو صاحب نظرانند آري
سر گيسوي تو در هيچ سري نيست که نيست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دري نيست که نيست
تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردي
سيل خيز از نظرم رهگذري نيست که نيست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحري نيست که نيست
من از اين طالع شوريده برنجم ور ني
بهره مند از سر کويت دگري نيست که نيست
از حياي لب شيرين تو اي چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکري نيست که نيست
مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبري نيست که نيست
شير در باديه عشق تو روباه شود
آه از اين راه که در وي خطري نيست که نيست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زير صد منت او خاک دري نيست که نيست
از وجودم قدري نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثري نيست که نيست
غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپاي وجودت هنري نيست که نيست

----------------------------------------------------

۷۴

 

حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست
باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست
منت سدره و طوبي ز پي سايه مکش
که چو خوش بنگري اي سرو روان اين همه نيست
دولت آن است که بي خون دل آيد به کنار
ور نه با سعي و عمل باغ جنان اين همه نيست
پنج روزي که در اين مرحله مهلت داري
خوش بياساي زماني که زمان اين همه نيست
بر لب بحر فنا منتظريم اي ساقي
فرصتي دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست
زاهد ايمن مشو از بازي غيرت زنهار
که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست
دردمندي من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست
نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولي
پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست

----------------------------------------------------

۷۵

 

خواب آن نرگس فتان تو بي چيزي نيست
تاب آن زلف پريشان تو بي چيزي نيست
از لبت شير روان بود که من مي گفتم
اين شکر گرد نمکدان تو بي چيزي نيست
جان درازي تو بادا که يقين مي دانم
در کمان ناوک مژگان تو بي چيزي نيست
مبتلايي به غم محنت و اندوه فراق
اي دل اين ناله و افغان تو بي چيزي نيست
دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت
اي گل اين چاک گريبان تو بي چيزي نيست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان مي دارد
حافظ اين ديده گريان تو بي چيزي نيست

----------------------------------------------------

۷۶

 

جز آستان توام در جهان پناهي نيست
سر مرا بجز اين در حواله گاهي نيست
عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم
که تيغ ما بجز از ناله اي و آهي نيست
چرا ز کوي خرابات روي برتابم
کز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهي نيست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهي نيست
غلام نرگس جماش آن سهي سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهي نيست
مباش در پي آزار و هر چه خواهي کن
که در شريعت ما غير از اين گناهي نيست
عنان کشيده رو اي پادشاه کشور حسن
که نيست بر سر راهي که دادخواهي نيست
چنين که از همه سو دام راه مي بينم
به از حمايت زلفش مرا پناهي نيست
خزينه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهاي چنين حد هر سياهي نيست

----------------------------------------------------

۷۷

 

بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله هاي زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت
يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض
پادشاهي کامران بود از گدايي عار داشت
در نمي گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم
کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مريد راه عشقي فکر بدنامي مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير
ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زير بام قصر آن حوري سرشت
شيوه جنات تجري تحتها الانهار داشت

----------------------------------------------------

۷۸

 

ديدي که يار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت
يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت
با اين همه هر آن که نه خواري کشيد از او
هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت
ساقي بيار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت
هر راهرو که ره به حريم درش نبرد
مسکين بريد وادي و ره در حرم نداشت
حافظ ببر تو گوي فصاحت که مدعي
هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت

----------------------------------------------------

۷۹

 

کنون که مي دمد از بوستان نسيم بهشت
من و شراب فرح بخش و يار حورسرشت
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خيمه سايه ابر است و بزمگه لب کشت
چمن حکايت ارديبهشت مي گويد
نه عاقل است که نسيه خريد و نقد بهشت
به مي عمارت دل کن که اين جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
وفا مجوي ز دشمن که پرتوي ندهد
چو شمع صومعه افروزي از چراغ کنشت
مکن به نامه سياهي ملامت من مست
که آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت
قدم دريغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است مي رود به بهشت

----------------------------------------------------

۸۰

 

عيب رندان مکن اي زاهد پاکيزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسي آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسليم من و خشت در ميکده ها
مدعي گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
نااميدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه داني که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آري جامي
يک سر از کوي خرابات برندت به بهشت

----------------------------------------------------

۸۱

 

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در اين باغ بسي چون تو شکفت
گل بخنديد که از راست نرنجيم ولي
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داري از آن جام مرصع مي لعل
اي بسا در که به نوک مژه ات بايد سفت
تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در ميخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسيم سحري مي آشفت
گفتم اي مسند جم جام جهان بينت کو
گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آيد به زبان
ساقيا مي ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت
چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت

----------------------------------------------------

۸۲

 

آن ترک پري چهره که دوش از بر ما رفت
آيا چه خطا ديد که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين
کس واقف ما نيست که از ديده چه ها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پاي فتاديم چو آمد غم هجران
در درد بمرديم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست
در سعي چه کوشيم چو از مروه صفا رفت
دي گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد
هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
اي دوست به پرسيدن حافظ قدمي نه
زان پيش که گويند که از دار فنا رفت

----------------------------------------------------

۸۳

 

گر ز دست زلف مشکينت خطايي رفت رفت
ور ز هندوي شما بر ما جفايي رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمينه پوشي سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدايي رفت رفت
در طريقت رنجش خاطر نباشد مي بيار
هر کدورت را که بيني چون صفايي رفت رفت
عشقبازي را تحمل بايد اي دل پاي دار
گر ملالي بود بود و گر خطايي رفت رفت
گر دلي از غمزه دلدار باري برد برد
ور ميان جان و جانان ماجرايي رفت رفت
از سخن چينان ملالت ها پديد آمد ولي
گر ميان همنشينان ناسزايي رفت رفت
عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پاي آزادي چه بندي گر به جايي رفت رفت

----------------------------------------------------

۸۴

 

ساقي بيار باده که ماه صيام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم
عمري که بي حضور صراحي و جام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودي
در عرصه خيال که آمد کدام رفت
بر بوي آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعاي تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حياتي به جان رسيد
تا بويي از نسيم مي اش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نياز به دارالسلام رفت
نقد دلي که بود مرا صرف باده شد
قلب سياه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
مي ده که عمر در سر سوداي خام رفت
ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت
گمگشته اي که باده نابش به کام رفت

----------------------------------------------------

۸۵

 

شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت
روي مه پيکر او سير نديديم و برفت
گويي از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز يماني خوانديم
وز پي اش سوره اخلاص دميديم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذري خواهي کرد
ديدي آخر که چنين عشوه خريديم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت ليکن
در گلستان وصالش نچميديم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاري کرديم
کاي دريغا به وداعش نرسيديم و برفت

----------------------------------------------------

۸۶

 

ساقي بيا که يار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتيان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وين پير سالخورده جواني ز سر گرفت
آن عشوه داد عشق که مفتي ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب
گويي که پسته تو سخن در شکر گرفت
بار غمي که خاطر ما خسته کرده بود
عيسي دمي خدا بفرستاد و برگرفت
هر سروقد که بر مه و خور حسن مي فروخت
چون تو درآمدي پي کاري دگر گرفت
زين قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت
حافظ تو اين سخن ز که آموختي که بخت
تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت

----------------------------------------------------

۸۷

 

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آري به اتفاق جهان مي توان گرفت
افشاي راز خلوتيان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
زين آتش نهفته که در سينه من است
خورشيد شعله ايست که در آسمان گرفت
مي خواست گل که دم زند از رنگ و بوي دوست
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار مي شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
آن روز شوق ساغر مي خرمنم بسوخت
کآتش ز عکس عارض ساقي در آن گرفت
خواهم شدن به کوي مغان آستين فشان
زين فتنه ها که دامن آخرزمان گرفت
مي خور که هر که آخر کار جهان بديد
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقايق نوشته اند
کان کس که پخته شد مي چون ارغوان گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو مي چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

----------------------------------------------------

۸۸

 

شنيده ام سخني خوش که پير کنعان گفت
فراق يار نه آن مي کند که بتوان گفت
حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر
کنايتيست که از روزگار هجران گفت
نشان يار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت ياران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از اين و شکر رقيب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به مي سالخورده دفع کنيد
که تخم خوشدلي اين است پير دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که اين سخن به مثل باد با سليمان گفت
به مهلتي که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که اين زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از انديشه تو آمد باز
من اين نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت

----------------------------------------------------

۸۹

 

يا رب سببي ساز که يارم به سلامت
بازآيد و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن يار سفرکرده بياريد
تا چشم جهان بين کنمش جاي اقامت
فرياد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتي کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
اي آن که به تقرير و بيان دم زني از عشق
ما با تو نداريم سخن خير و سلامت
درويش مکن ناله ز شمشير احبا
کاين طايفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروي ساقي
بر مي شکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفاي تو بنالم
بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت

----------------------------------------------------

۹۰

 

اي هدهد صبا به سبا مي فرستمت
بنگر که از کجا به کجا مي فرستمت
حيف است طايري چو تو در خاکدان غم
زين جا به آشيان وفا مي فرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
مي بينمت عيان و دعا مي فرستمت
هر صبح و شام قافله اي از دعاي خير
در صحبت شمال و صبا مي فرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزيز خود به نوا مي فرستمت
اي غايب از نظر که شدي همنشين دل
مي گويمت دعا و ثنا مي فرستمت
در روي خود تفرج صنع خداي کن
کآيينه خداي نما مي فرستمت
تا مطربان ز شوق منت آگهي دهند
قول و غزل به ساز و نوا مي فرستمت
ساقي بيا که هاتف غيبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا مي فرستمت
حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست
بشتاب هان که اسب و قبا مي فرستمت

----------------------------------------------------

۹۱

 

اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زير پاي خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرويت بنما تا سحرگهي
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بايدم شدن سوي هاروت بابلي
صد گونه جادويي بکنم تا بيارمت
خواهم که پيش ميرمت اي بي وفا طبيب
بيمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوي آب بسته ام از ديده بر کنار
بر بوي تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذير غمزه خنجر گذارمت
مي گريم و مرادم از اين سيل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوي خود تا به سوز دل
در پاي دم به دم گهر از ديده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندي نه وضع توست
في الجمله مي کني و فرو مي گذارمت

----------------------------------------------------

۹۲

 

مير من خوش مي روي کاندر سر و پا ميرمت
خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت
گفته بودي کي بميري پيش من تعجيل چيست
خوش تقاضا مي کني پيش تقاضا ميرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقي کجاست
گو که بخرامد که پيش سروبالا ميرمت
آن که عمري شد که تا بيمارم از سوداي او
گو نگاهي کن که پيش چشم شهلا ميرمت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت
خوش خرامان مي روي چشم بد از روي تو دور
دارم اندر سر خيال آن که در پا ميرمت
گر چه جاي حافظ اندر خلوت وصل تو نيست
اي همه جاي تو خوش پيش همه جا ميرمت

----------------------------------------------------

۹۳

 

چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
به نوک خامه رقم کرده اي سلام مرا
که کارخانه دوران مباد بي رقمت
نگويم از من بي دل به سهو کردي ياد
که در حساب خرد نيست سهو بر قلمت
مرا ذليل مگردان به شکر اين نعمت
که داشت دولت سرمد عزيز و محترمت
بيا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود برندارم از قدمت
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتي
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
روان تشنه ما را به جرعه اي درياب
چو مي دهند زلال خضر ز جام جمت
هميشه وقت تو اي عيسي صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

----------------------------------------------------

۹۴

 

زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقي بشنو تو اين حکايت
بي مزد بود و منت هر خدمتي که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بي عنايت
رندان تشنه لب را آبي نمي دهد کس
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون کمندش اي دل مپيچ کان جا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و مي پسندي
جانا روا نباشد خون ريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه اي برون آي اي کوکب هدايت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بي نهايت
اي آفتاب خوبان مي جوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت
هر چند بردي آبم روي از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعي رعايت
عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخواني در چارده روايت

----------------------------------------------------

۹۵

 

مدامم مست مي دارد نسيم جعد گيسويت
خرابم مي کند هر دم فريب چشم جادويت
پس از چندين شکيبايي شبي يا رب توان ديدن
که شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت
سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم
که جان را نسخه اي باشد ز لوح خال هندويت
تو گر خواهي که جاويدان جهان يک سر بيارايي
صبا را گو که بردارد زماني برقع از رويت
و گر رسم فنا خواهي که از عالم براندازي
برافشان تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت
من و باد صبا مسکين دو سرگردان بي حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت
زهي همت که حافظ راست از دنيي و از عقبي
نيايد هيچ در چشمش بجز خاک سر کويت

----------------------------------------------------

۹۶

 

درد ما را نيست درمان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث
دين و دل بردند و قصد جان کنند
الغياث از جور خوبان الغياث
در بهاي بوسه اي جاني طلب
مي کنند اين دلستانان الغياث
خون ما خوردند اين کافردلان
اي مسلمانان چه درمان الغياث
همچو حافظ روز و شب بي خويشتن
گشته ام سوزان و گريان الغياث

----------------------------------------------------

۹۷

 

تويي که بر سر خوبان کشوري چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج
بياض روي تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت
که از تو درد دل اي جان نمي رسد به علاج
چرا همي شکني جان من ز سنگ دلي
دل ضعيف که باشد به نازکي چو زجاج
لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است
قد تو سرو و ميان موي و بر به هيات عاج
فتاد در دل حافظ هواي چون تو شهي
کمينه ذره خاک در تو بودي کاج

----------------------------------------------------

۹۸

 

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات
بياض روي چو ماه تو فالق الاصباح
ز چين زلف کمندت کسي نيافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تير چشم نجاح
ز ديده ام شده يک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در ميان آن ملاح
لب چو آب حيات تو هست قوت جان
وجود خاکي ما را از اوست ذکر رواح
بداد لعل لبت بوسه اي به صد زاري
گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح
دعاي جان تو ورد زبان مشتاقان
هميشه تا که بود متصل مسا و صباح
صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسي نيافت صلاح

----------------------------------------------------

۹۹

 

دل من در هواي روي فرخ
بود آشفته همچون موي فرخ
بجز هندوي زلفش هيچ کس نيست
که برخوردار شد از روي فرخ
سياهي نيکبخت است آن که دايم
بود همراز و هم زانوي فرخ
شود چون بيد لرزان سرو آزاد
اگر بيند قد دلجوي فرخ
بده ساقي شراب ارغواني
به ياد نرگس جادوي فرخ
دوتا شد قامتم همچون کماني
ز غم پيوسته چون ابروي فرخ
نسيم مشک تاتاري خجل کرد
شميم زلف عنبربوي فرخ
اگر ميل دل هر کس به جايست
بود ميل دل من سوي فرخ
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوي فرخ

----------------------------------------------------

۱۰۰

 

دي پير مي فروش که ذکرش به خير باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد
گفتم به باد مي دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهي به هيچ
در معرضي که تخت سليمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است
کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد

 

 

مطالب مرتبط:

 

دیوان اشعار حافظ شیرازی (از غزل 101 تا غزل 200)

 

دیوان اشعار حافظ شیرازی (از غزل 201 تا غزل 300)

 

دیوان اشعار حافظ شیرازی (از غزل 301 تا غزل 400)

 

دیوان اشعار حافظ شیرازی (از غزل 401 تا غزل 495)